یک شب روی اینترنت به یک نوشته دربارۀ روشی برای مدیتیشن برخورد کردم که نام آن «جستجو برای نور درون» بود. روش آن بسیار ساده بود: خودت را در حالتی راحت قرار بده، چشمانت را ببند، روی تاریکی تمرکز کن، و در آن به جستجوی نور درونی خود باش. هنگامی که نور را میبینی، روی آن تمرکز کن.
من آن شب همین روش را امتحان کردم، چراغها را خاموش کردم، در جای راحتی تکیه دادم، چشمانم را بستم. بلافاصله توانستم نقطۀ کوچک نورانی را در تاریکی مغزم ببینم که میان دو چشمانم و کمی بالاتر بود. این نور مانند ستارهای دوردست به نظر میرسید و من روی آن تمرکز کردم ولی این نور از من میگریخت. ولی من با سعی بیشتر و تمام نیروی خود روی آن تمرکز کردم. ناگهان من خود را خارج از بدنم و در فضا معلق یافتم. میتوانستم نقاط نورانی کوچکی را در اطرافم ببینم که مانند ستارگان دوردست بودند. احساس کردم که با هر آنچه هست یکی شدهام. من همه چیز بودم! من عشق بودم و همه چیز عشق بود! این خارقالعاده ترین احساسی بود که در تمامی زندگیم داشتم.
سپس سؤالاتی پرسیدم ولی تنها چیزی که میتوانم به یاد بیاورم جوابهائی هستند که دریافت کردم. صدای رسائی را شنیدم که آنچنان بلند بود که میتوانست جهان را بلرزاند. صدا گفت:
«همه چیز یک چیز است. گذشتهای وجود ندارد. آیندهای وجود ندارد. تنها اکنون است. و نه تنها آن، بلکه هر عاقبت ممکن برای هر شرایط ممکن در آن واحد در حال رخ دادن است».
من نتوانستم منظور جمله آخر را بفهمم. برای مثال به من صحنهای نشان داده شد که در آن پشت فرمان یک ماشین در حال رانندگی به سمت یک تقاطع بودم. من به راست پیچیدم، به چپ پیچیدم، مستقیم رفتم، به ساختمانی که در گوشه چهار راه بود برخورد کردم، به تیر چراغ برق برخورد کردم، مستقیماً به هوا رفتم، به آسفالت خیابان فرو رفتم…. و همۀ اینها همزمان و با یکدیگر اتفاق میافتادند. هر چیز ممکن در یک زمان اتفاق میافتاد، چه من آن را انجام میدادم چه نمیدادم.
من برای خودم در آن فضا معلق بودم و در خلسه و وجد مطلق به سر میبردم، و با تمام وجودم آنچه که در آنجا میشنیدم و شاهد بودم را میفهمیدم. ناگهان جواب هر سؤالی که هرگز داشتم را دریافت کردم. من همیشه به فیزیک، بیولوژی، ارتباطات انسانی، و معنویت و مذهب و چیزها و علوم دیگر علاقهمند بودم، و در یک آن من تمام آنچه که برای دانستن هست را دانستم. به خصوص به یاد دارم که دقیقاً الکتریسته و فیزیک را فهمیدم، و ارتباطات انسانی را درک کردم. احساس سرور و لذتی خالص، به همراه نوعی احساس ساده بودن (همه چیز) من را پر کرده بود. و سپس درک اینکه همه اینها عشق است… همه چیز یکی است… همه چیز اکنون است… همه چیز عشق است.
در آن موقع من به تدریج متوجه بدن خودم که روی تخت دراز کشیده بود شدم که لبخندی بزرگ بر لب داشت و آب دهانم از کنار لبان (نیمه بازم) بر روی گونههایم ریخته بود. من با یک حرکت ناگهانی وارد بدنم شدم و از جای خود پریدم تا آنچه که تجربه کرده بودم را بنویسم. بعد از 7 سال که از این اتفاق میگذرد، هنوز هم برای من تقریباً به وضوح و روشنی لحظهای است که اتفاق افتاد.
منبع:
http://iands.org/experiences/nde-accounts/1069-everything-is-love.html