جولیت نایتنگیل (Juliet Nightingale) که اهل انگلستان بود و از اوان کودکی از مریضیهایی شدیدی رنج میبرد، در طول زندگی خود چندین بار تجربۀ نزدیک به مرگ داشت. او در اواسط دهۀ ۷۰ میلادی در حالت کما عمیقترین تجربۀ خود را داشت. این تجربه تأثیر عمیقی در زندگی جولیت گذاشت، گرچه او در چند سال اول به خاطر قضاوت منفی و برخورد پر از تردید اطرافیان صحبت زیادی در مورد تجربۀ خود نکرده بود بعدها بهتدریج با پذیراتر شدن اذهان عمومی جولیت تجربۀ خود را با گروههای بیشتری در میان گذاشت. این قسمتهایی از تجربۀ او است:
هنگامی که این اتفاق برای من افتاد، مردم زیاد دربارۀ NDEها نمیدانستند و صحبت کردن راجع به آن بسیار سخت بود زیرا من را به توهم یا هذیان گوئی متهم میکردند. خوشبختانه این جو امروزه بسیار تغییر یافته است و مردم در این زمینهها فکر بازتری دارند.
در آن زمان من با سرطان روده دست و پنجه نرم میکردم. من بیشتر اوقات در رختخواب بودم و فقط گاه گاهی میتوانستم برای مدتی کوتاه بنشینم. کار من در آن حال همیشه نظاره کردن اطرافم و تفکر راجع به حکمت همه چیز بود، گرچه بهتدریج از محیط و زندگی اطرافم منفصل و جداتر میشدم…. بهتدریج دنیای جامد دور و برم سیالتر و دینامیکتر شده و رنگها نیز شفافتر میگشتند. دیگر نمیتوانستم نوشتهای را بخوانم زیرا با ادراک تغییر یافتۀ من، دیگر کلمات نوشته شده برایم معنی نداشتند. مانند اینکه سعی در خواندن یک زبان دیگر که آن را نمیدانم کنم. ضمیر و ادراک من از قالب محدودیت دنیای 3 بعدی خارج میشد و چیزهای دیگری را درک میکرد.
من در فضائی بودم که آن را فضای بین مرگ و زندگی یا فضای انتقال مینامم. در این حال همه چیز حالتی تغییر یافته داشت و ضمیر من بهتدریج در حال گذر از این دنیا به اقلیم دیگر بود و توجه و آگاهی من به سمت دنیای دیگر مرتباً افزایش مییافت. گرچه هنوز زنده بودم و در دنیای فیزیکی قرار داشتم، ضمیر من میتوانست ابعاد دیگر را نیز حس کند. بعداً فهمیدم که بسیاری از کسانی که مریضی شدید داشته و بهتدریج میمیرند حالتی مشابه را تجربه میکنند، در حالی که دیگران ممکن است فکر کنند که آنها دچار توهم شدهاند.
بالاخره من در تاریخ ۲۶ دسامبر به کمای عمیقی فرو رفته و در تاریخ ۲ فوریه، یعنی حدود ۵ هفته بعد، مرگ من توسط پزشکان اعلام شد. در این ۵ هفته در حالی که دیگران به بدن بیحرکت من نگاه کرده و به نظر آنها من بدون جان و فاقد زندگی بودم، خود من تجربۀ کاملاً متفاوتی داشتم. من کاملاً آگاه و هوشیار بودم. حقیقت این است که ضمیر ما هیچگاه به خواب نرفته و نمیمیرد و همیشه هشیار است و ما همواره در سطحی از ادراک آگاه و فعال هستیم.
بهترین طوری که میتوانم انتقال خودم را از سطح دنیای فیزیکی به جهان ماوراء آن توصیف کنم مانند رفتن از یک اتاق به اتاق دیگر است. در طول این انتقال شما ادراک و ماهیت خود را از دست نمیدهید. تجربه و دید و احساسات شما تغییر مییابند، ولی شما همان که بودید هستید. انتقال من بر خلاف بعضی که در اثر تصادف یا چیز دیگر ناگهان میمیرند، تدریجی بود. من متوجه شدم که وجودی نورانی من را در بر گرفته است و همه چیز زیبایی خیره کنندهای داشت و درخشان و پر طراوت بود، پر از زندگی! بله همه چیز پر از زندگی و حیات بود، ولی بهطوری که هرگز کسی در دنیای فیزیکی نمیتواند آن را ادراک کند. من به طور حقیقی و کامل در عشق نامشروط الهی غرق شده بودم. به خاطر همین هم ذرهای احساس ترس و تنهائی در من نبود. من احساس میکردم که با همه چیز یکی شدهام و جدائی و مرزها از بین رفتهاند.
یکی از اولین چیزهایی که به یاد میآورم مرور زندگیام بود که تمام ریز و درشتی که در دنیا تجربه کرده و انجام داده بودم را در خود داشت. آن مانند دیدن یک فیلم در سینما بود، ولی در آن تمام اتفاقات هم زمان رخ میدادند. فکر کنم بیشتر کسانی که تجربه نزدیک به مرگ داشتهاند اعتراف کنند که مرور زندگی سختترین قسمت است. دیدن تمام افکار، اعمال، احساسات، کلمات، و هر چه که از شما صادر شده است میتواند بسیار معذب باشد. ولی حقیقت این است که هیچ کس من را در طول مرور زندگیام مورد قضاوت قرار نداد. برعکس، من حس میکردم که کاملاً در عشق الهی برگرفته شدهام. من فهمیدم که ما خود قاضی خود خواهیم بود، نه خدائی که خشمگینانه روی تختی نشسته و منتظر قضاوت و تنبیه ما باشد. به نظر میآمد که منتقدترین فرد در مورد من خود من بودم. ولی نه آن منیت و اگوی من، بلکه خود روحانی من که از منیت من و احساسات مربوط به آن منفصل بود و دیگر خود را آن شخصیت دنیایی و زمینی نمیپنداشت.
گرچه دیگر در دنیای فیزیکی نبودم، هنوز هم فرم و بدنی [روحانی] داشتم. بهتری طوری که میتوانم آن را شرح دهم این است که من مانند یک حباب شناور بودم و بدون هیچ تلاشی حرکت میکردم. احساس میکردم داخل بدن روحانی من خالی است، حتی احساس میکردم نوعی نسیم خنک و دلپذیر از درون من میگذرد. دیگر احساس گرسنگی، تشنگی، خستگی، و درد هیچ معنائی نداشت. من یک ضمیر خالص و ابدی بودم که در نور تجلی یافته و نظاره گری بودم که از زیبایی و شکوه اطرافم در بهت به سر میبردم. احساس اعتماد و آرامش عمیقی که داشتم بسیار باشکوه بود. ضمناً من که در دنیا کاملاً کور بودم در آنجا هیچ مشکل بینائی نداشتم.
در نقطهای از تجربهام احساس کردم که به همراه یک راهنما به یک تور رفته و جاها و سطوح مختلفی را سیاحت کردم. بعضی از آنها بسیار دلپذیر و برخی دردآور بودند. مانند این بود که تصاویر جاهای مختلفی در اطراف من قرار داشتند و هر گاه روی یکی از آنها تمرکز میکردم وارد آن فضا میشدم.
یکی از آن صحنهها مربوط به فضائی بود که شاید بعضی آن را جهنم بنامند. در آنجا روحهایی با رنگ خاکستری که صورتی نداشتند در حالی که ناله میکردند بدون هدف در فضائی مرده و بیروح حرکت میکردند. واضح بود که آنها در درد و اضطراب بسیاری بسر میبرند. من آنها را ارواحی معیوب میدیدم که اشتباهات و ظلمهای بزرگی در طول زندگی خود مرتکب شدهاند. احساس غالب در من برای آنها احساس شفقت و دلسوزی بود، و آرزو میکردم میتوانستم به درد هولناک آنها التیام بخشیده و آنها را از بدبختیشان نجات دهم. ولی به من اطمینان داده شد که این ارواح بهطور موقت آنجا هستند و در نهایت آنها نیز شفا یافته و بهسوی نور باز خواهند گشت. به من گفته شد که تمامی ارواح، بدون استثناء در نهایت به نور باز خواهند گشت.
این صحنه به صحنه دیگری تغییر یافت که در آن من بعضی از افرادی که هنوز در دنیا بودند و من آنها را میشناختم را دیدم، ولی از دید زمان آینده. آنها افرادی بودند که بهنوعی من یا عزیزان من را مورد آزار و اذیت زیادی قرار داده بودند و دیدم که آنها نیز در نتیجه تصمیمات خود متحمل رنج و درد زیادی خواهند شد. من در مورد آنها و عاقبتشان احساس اندوه و شفقتی عمیق میکردم. ولی با این حال میفهمیدم که این درد آنها غیرقابل اجتناب است. من هرگز نسبت به آنها احساس خشم و غضبی نکردم و تنها میخواستم ببینم که آنها نیز شفا یافته و عشق را درک میکنند.
سپس جهانی پر از آب را مشاهده کردم. این جهان پر از زیبایی و سرشار از حیات بود. ناگهان من خود را در اعماق این آب یافتم بدون اینکه نگران تنفس کردن باشم. من بدون هیچ تلاشی در آن حرکت میکردم و میتوانستم با هر چیزی که آنجا بود ممزوج شوم. این احساس مشابه احساسی بود که در هنگام ترک کردن بدنم و حرکت در فضا داشتم. در آنجا میتوانستم هرچقدر که میخواهم با موجودات نورانی که مانند شهاب از کنارم میگذشتند ارتباط برقرار کنم. من بلافاصله با هر محیطی که به آن پا میگذاشتم منطبق میشدم. کافی بود که به چیزی فکر کنم و آن چیز بلافاصله برایم متجلی میشد. یا اگر به مکانی فکر میکردم بلافاصله به آن مکان منتقل میشدم. چه احساس آزادی و قدرتی بود! اینکه بتوانم تنها با اراده کردن هر جا میخواهم باشم و هرچه را میخواهم خلق کنم!
بعد از این سیاحت، دوباره به نزد وجود نورانی بازگشته و با او تکلم نمودم. نور از من خواست که بهنوعی در به وجود آوردن پارهای از اتفاقات که دیگران را تحت تأثیر قرار خواهد داد شرکت کرده و کمک کنم! پیش خود فکر کردم من؟ من ناچیز؟ این مسئولیتی خطیر است و من از قبول آن بسیار مفتخرم، ولی اگر در آن شکست بخورم چه؟ ولی به من اطمینان داده شد که همه چیز همانطور که باید باشد خواهد بود، حتی اگر نتوانم مأموریتم را تمام کنم. فکر میکنم نکتهای که یاد گرفتم این بود که ما به همراه نور در خلقت شریک هستیم، و ما خود پارهای از نوریم، و صرفنظر از اینکه چه اتفاقی بیافتد و ما چه انجام دهیم همه چیز همواره تحت کنترل سرچشمه و نور است، که مراقب امور تا به انجام رسیدن آنها خواهد بود. فهمیدن این امر چقدر خوشایند بود که ما خود هم پارهای از خلقتیم و هم خود در آن شریک هستیم.
تنها فکر اینکه از من خواسته شده بود که در خلقت با نور شریک باشم به من احساس اهمیت و ارزشی والا در تصویر بزرگ هستی میداد. ولی این احساس اصلاً با منیت و از دید تکبر و اگو نبود. من عمیقاً احساس افتخاری آمیخته با تواضع و حس مسئولیتی سنگین در برابر تمامی افکار و اعمالم میکردم. تنها فکر و خواستۀ من این بود که آنچه را که درست است انجام دهم. مهم بود که من همواره پر از عشق و عطوفت باشم و به کسی ضربه نزنم. در آن لحظه فهمیدم که چطور هریک از ما با تمامی حیات و جهان هستی پیوند داریم. من احساس کردم که با همه چیز یکی شدهام و هیچگاه جدا و منفصل نبودهام. تنها عشق بود و ترسی وجود نداشت، برای همیشه و ابدیت. من هیچگاه تنها نبوده و نخواهم بود زیرا تنهائی ممکن نیست چون همه جا پر از حیات و عشق است.
ارتباط من با نور و تمامی کسانی که در آن سو ملاقات کردم از طریق فکر، و همواره پر از عشق و عطوفت بود. در آنجا دروغ و پنهان کاری و تظاهری وجود نداشت و نیازی نیز به آن نبود زیرا کسی نمیخواست ذرهای به کس دیگر آسیب وارد کند، چرا که احساس کمبود و فقدانی وجود نداشت. شما در آنجا یک روح هستید، فاقد منیت و اگو، و هر آنچه را که بخواهید میتوانید آناً خلق کنید و تمام نیازهای شما برآورده است.
در آن هنگام حال و هوای فضای آنجا تغییر کرد و من حس کردم که اتفاق مهمی در شرف رخ دادن است. به من گفته شد که باید به دنیای بیگانۀ فیزیکی بازگردم زیرا برای امر بسیار مهمی آنجا به وجودم نیاز است. باید بازگردم و آنچه را که اینجا دیدهام برای بقیه بازگو کنم….و روزی بالاخره خواهم توانست که به خانه و وطنم بازگردم. به من اطمینان داده شد که میتوانم به تمام آنچه در این سرای باشکوه و فوقالعاده دیدهام نه تنها در مورد خودم، بلکه در مورد تمامی حیات باور داشته باشم. به من گفته شد که دنیایی که به آن بازمیگردم یک توهم است و نباید هویت خود را به آن متصل کرده یا درگیر آن باشم، زیرا تنها از آن گذر میکنم و باید در آن باشم ولی نه از آن.
اگر بگویم که قلبم از شنیدن این حرف فرو افتاد اغراق نکردهام. این اولین باری بود که من در تجربۀ خود احساس سرخوردگی میکردم. تنها تصور اینکه باید این مکان متعالی که در آن با نور به طور پیوسته در ارتباط هستم را ترک کنم روح و قلب من را طوری له کرد که نمیتوانم آن را شرح دهم. میدانستم که چقدر دنیایی که به آن باز میگردم تاریک و توهمی و بدل است. ولی باز به من اطمینان داده شد که موجودات نورانی در تمام اوقات با من خواهند بود و من را هیچ گاه تنها نخواهند گذاشت. احساس من احساس ترس نبود، بلکه احساس حزن بود ولی میدانستم که باید به ارادۀ الهی عمل کنم.
در حالی که من با تأمل این مسئولیت را قبول میکردم، زیباترین وجودی که دیده بودم در پیش روی من پدیدار شد و سیلی از عشق را به درون من جاری کرد. به من گفته شد که او همیشه با من خواهد بود و این هدیۀ من به خاطر بازگشتم بود.
من شروع به حرکت به سمت عقب کردم و از همان راهی که آمده بودم بازگشتم. این بار نیز انتقال من تدریجی بود. اکنون دیگر آگاهی و ادراک من بیشتر دربارۀ بدنم و محیط بیمارستان بود که در بخش مراقبتهای ویژه آن به انواع و اقسام دستگاهها وصل شده بودم، ولی هنوز از دید ماورائی من با این دنیا و محیط آن احساس چنان بیگانگی و انفصالی میکردم. وقتی که کاملاً به هوش آمدم مانند کودکی بودم که تازه متولد شده است، همه چیز برایم نو غریب بود. مانند اینکه از سیارۀ دیگری که بسیار زیباتر و روشنتر است به محیطی تیره و تار آمدهام. به نسبت جایی که از آن آمده بودم اینجا همه چیز مرده و بیروح بود و احساس انرژی و حیاتی که در سرای دیگر در من بود را اینجا نداشتم. ولی من مصمم بودم که اردۀ نور را برآورده سازم. و به من در مقابل قول خاصی داده شده بود.
در بیمارستان هنوز هم حضور موجودات نورانی را در کنارم حس میکردم که ما من ارتباط داشتند. همچنین موجوداتی بودند که تنها من میتوانستم ببینم و ادراک کنم. بالاخره بعد از چند روز دیگر موجودات نورانی از دید دنیایی و فانی من ناپدید شدند و آن موقع بود که فهمیدم که کاملاً به دنیا بازگشتهام. من دوباره احساس دل شکستگی کردم ولی ترسی در من نبود و اطمینان داشتم که هیچ گاه تنها گذاشته نمیشوم.
یکی از چیزهایی که از تجربۀ خود یاد گرفتم این بود که ترس چیزی است که ما آن را یاد میگیریم و جزو حالت واقعی و طبیعی روح ما نیست و عشق نیروی همیشه نافذ و مسلط است، صرف نظر از اینکه دنیای دوگانگی و توهم ما چگونه به نظر برسد. این دنیا یک توهم جمعی است که توسط ضمیر همۀ ما ساخته شده است تا زمینهای را برای رشد و ارتقاء روح ما ایجاد کند. دیدار جهان دیگر فرصتی بود که این حقیقت را با قطعیت و به طور وضوح ببینم که هر چیزی دقیقاً همانطور که باید در مسیر تکامل است و غایت سرنوشت همۀ موجودات بازگشت به سرچشمه است، به نور …. به عشق خالص.
این تجربه اثر عمیقی روی زندگی جولیت گذاشت. او که مدتها بهعنوان کشیش خدمت کرد عمر خود را وقف پخش کردن و انتشار پیام تجربهاش و سایر مباحث معنوی کرده بود. جولیت بالاخره در فوریۀ سال ۲۰۰۹ برای همیشه به عالم عشق و نور بازگشت.
منبع:
Juliet Nightingale Near Death Experience: www.near-death.com