تجربه نزدیک به مرگ مارتین ونتزل (Martin Wentzel):
در اکتبر سال 1986 من با دوچرخه ام در حال بازگشت از سرکار به سمت خانه بودم. دیروقت بود و هوا در حال تاریک شدن بود. من در حال پایین رفتن از یک سرازیری طولانی بودم در حالی که جاده به سمت راست میپیچید. ناگهان سرم را بالا کردم و دیدم که یک ماشین از جهت مقابل با سرعت در حال نزدیک شدن به سمت من است. او برای راحت تر کردن پیچ جاده کاملاً وارد خط من شده بود و باد شدید پاییزی باعث شده بود که من صدای نزدیک شدن او را به موقع نشنوم. دیگر فرصتی برای مانور نداشتم و تصادف غیرقابل اجتناب بود…
اولین چیزی که تجربه کردم این بود که همه چیز فوق العاده درخشان است. من احساس کامل بیوزنی داشتم و در یک دریای نور گرم و لطیف که از کریستال هایی با رنگهای مرتعش و اکرلیک مانند تشکیل شده بود شناور بودم. من خود را سبک و در ارتفاع حس می کردم ولی در عین حال کاملاً آرام و در توازن بودم. من در حالتی از «بودن» بودم که هرگز آن را تجربه نکرده بودم. تجربه ای خارق العاده و نشاط بخش بود.
وقتی که به بالا و اطرافم نگاه کردم تنها چیزی که میدیدم نور بود. هیچ چیز دیگری نبود که به آن نگاهی بیاندازم. من به دنبال نقاط مرجعی میگشتم تا بتوانم تشخیص دهم کدام سمت بالا و کدام پایین است. وقتی به پایین نگاه کردم بدن (روحیم) را دیدم که در اوج تعجب من کاملاً شفاف بود و مانند یک لامپ پرقدرت میدرخشید. با وجود اینکه من در نوری بودم که به طرز باور نکردنی از خورشید درخشان تر بود، متوجه شدم که من خود نوری صادر میکنم که از نوری که در آن هستم قویتر است. ولی چطور این ممکن بود؟ بعدها یاد گرفتم که علت آن این بود که من تمام نوری که در اطرافم به سمت بدن شفاف غیر فیزیکی من میتابید را منعکس می کردم. من از اینکه نور اطرافم با وجود درخشندگی آنچنانی که داشت کور کننده نبود در تعجب بودم. نور کریستالی بسیار لطیف و زیبا بود و به آرامی در زیباترین رنگهای رنگین کمان سوسو میزد.
برای اینکه نگاهم را به سمت پایین انداخته باشم به پاهایم نگاه کردم. آنگاه حرکت موج گونه و شناور کاهش یافت و توانستم ببینم که من روی یک سکوی نور ایستادهام که با حجمی از نور اکرلیک مانند احاطه شده که تنها از ارتعاشات بالا و گرم تشکیل گشته است. من در نور به اطرافم نگاه کرده و شروع به شنیدن صداها و اصواتی کردم. کنجکاو شدم که بدانم کجا هستم. من توسط نیروی فکر و اراده در نور کشیده شده و در فاصله حدود 30 متری بالای صحنه تصادف متوقف گشتم. از زمانی که تصادف رخ داده بود مدتی گذشته بود و اکنون افراد زیادی به دور یک جوان که کف جاده افتاده بود جمع شده بودند. وقتی از نزدیکتر به آن جوان نگاه کردم او به نوعی برایم آشنا به نظر میرسید. کسانی که دور او بودند سعی در احیاء او داشتند و من می توانستم ناچاری و هراس را در آنها حس کنم. شنیدم که یک نفر فریاد میزد: «او مرده است! او مرده است! کار دیگری از دست ما ساخته نیست».
وقتی که به سمت پایین و (با دقت) به او نگاه کردم، درونم به درد آمد. وقتی که احساسات خودم را دیدم، حس کردم که تمرکزم از مغزم به قلبم و سپس تمامی بدنم منتقل شد و اطرافم شعله ور شد. مانند اینکه کسی یک جریان الکتریکی قوی را به درون من منتقل کرده و من به یک سیستم انرژی جدید و بسیار بالاتر متصل شدهام. من این را خیلی قوی حس کردم. همچنین حس میکردم که با قدرتی غیرقابل توصیف پر شده ام و برای اولین بار احساس کردم که کاملاً خودم هستم. متوجه شدم که من پاره ای از روح الهی هستم که در ابعاد بسیاری به طور همزمان وجود دارد. در آن موقع هزاران اشعه نور را دیدم که در زیباترین رنگها مانند یک رنگین کمان از درون من میدرخشید. احساس میکردم که گویی من با همه چیز یکی شدهام.
از میان این اشعههای نور توانستم تمام آنچه در صحنه تصادف اتفاق میافتاد را ببینم و همه چیز را در یک آن بدانم. میتوانستم از میان مواد جامد عبور کنم، مانند اینکه هوا هستند. میتوانستم از میان ماشینها، درختان، و هر چیز دیگری که در محل تصادف بود به راحتی عبور کنم بدون اینکه حتی سرم را برگردانم. این به خاطر این است که تمامی ماده انرژی است که ارتعاش آن آهسته شده و به ذرات در حال حرکت تبدیل یافته است.
میتوانستم مرد جوان مجروح کف خیابان را از هر جهتی همزمان ببینم. میتوانستم مستقیماً داخل بدن فیزیکی او را ببینم و ببینم که چطور انرژی درون قسمتهای مختلف بدن او میتپد. میتوانستم عدم توازنهای فیزیکی و احساسی او و دردها و جراحات او را نیز ببینم. همچنین میتوانستم ببینم که اینها کجا، چرا، و کی به وجود آمدهاند.
وقتی به کسانی که سعی در کمک به این مرد جوان داشتند مینگریستم، میتوانستم ببینم که چطور آنها یک نور رنگی سوسو زننده در رنگهای گرم و زیبا و پاستل مانند در اطراف خود دارند. انرژی مهربانی کاملاً دلپذیر و گوش دادن به صدای آن خارق العاده است، اگر بتوانید با موج آن هم آوا شوید. آن زیباترین سمفونیهاست. کسانی که در اثر دیدن تصادف نگران و ترسیده بودند، تاریک تر بهنظر میرسیدند، با انرژی منقبض شده و رنگهایی که اطراف آنها سایه ایجاد کرده بود. احساس آنها سرد، ترسیده، و دور از بدنشان بود، در حالی که با ارتعاشات پایین و ناهماهنگ احاطه شده بودند.
وقتی روی مرد جوانی که روی زمین افتاده بود تمرکز کردم، متوجه شدم که او هنوز هم انرژی پرقدرتی از خود صادر میکرد، با اینکه روح او بدنش را ترک کرده بود. وقتی انرژی او به انرژی که از من صادر میشد رسید، جرقهای بوجود آمده و من توانستم مستقیماً تمامی افکار، احساسات، و تجربه های قبلی او را در زندگی بدانم. آنگاه در کمال تعجب دریافتم که این من هستم که کف خیابان افتادهام!
در آن لحظه من دوباره همه چیز را از اول تجربه کردم! ناگهان من روی دوچرخهام بودم و به سمت خانه میرفتم. یک ماشین را دیدم که از روبرو با سرعت به من نزدیک می شود. من تصادف و به هوا پرت شدن خودم را دیدم و دیدم که چطور از بدن فیزیکیام بیرون کشیده شدم و چطور به بعد دیگر حیات وارد گشتم. از آنجا بدن فیزیکی خودم که اکنون از آن جدا بودم را دیدم که کمی دورتر روی زمین فرود آمد. من متوجه شدم که من کالبد فیزیکیام نیستم، بلکه من پیکری از جنس انرژی هستم. روح، که خود حقیقی من است، به طور موقت در بدن فیزیکی من ساکن شده و زندگی میکرد. ما به طور موقت با کالبدی فیزیکی روی زمین زندگی میکنیم، ولی ما آن کالبد نیستیم. من فهمیدم که با دادن تمام توجه خود به بدن (و بعد) فیزیکی، و فراموش کردن روحم، من از نکته اصلی زندگی غافل مانده بودم. وقتی که کالبد مادیام را رها کردم، احساس کردم که به طور غیرقابل توصیفی آزاد و رها و فارغ از هر باری هستم. فهمیدم که تمامی دردها، نگرانیها، اشتباهات، و ترسهایم را در کالبدم به جا گذاشتهام و اکنون آنها ناپدید شدهاند. احساس خدایی بودن میکردم، والا، و رها.
بعد از مدت کوتاهی احساس کششی قوی به سمت سکوی نوری که از آن آمده بودم کردم. من خود را رها کردم و دوباره به درون نور کشیده شدم. نور شروع به تابش ارتعاشاتی گرم به سمت من کرد و احساس کردم که تنها نیستم. نیروی ارتعاشات افزایش یافتند و وقتی به بالا نگاه کردم، پنج شبح را دیدم که به آهستگی جلوی من به صورت موجوداتی نورانی و شفاف شکل گرفتند. گویی آنها از بعدی دیگر میآمدند. این موجودات نورانی با نوری کریستال مانند و خالص و شفاف احاطه شده بودند. من احساس ارتباطی نزدیک با آنها کردم. ملاقات آنها مانند ملاقات دوستانی خوب و قدیمی بود، گویی من از مسافرتی طولانی بازگشته بودم. نور ما با هم مخلوط شد و احساس میکردم که ما با هم یکی شدیم. نورها و بارقههایی رنگی و تپنده و تلئلئو دار در اطراف ما در جریان بود. احساس کردم که چطور انرژی من به سمت انرژیهای بالاتر تحول یافت و به ارتعاشات بالاتری از نور رسیدم. احساس من غیرقابل توصیف بود و حس می کردم که حقیقتاً بالا و در خلسه هستم.
وجودهای نورانی خودشان را معرفی کردند و توضیح دادند که آنها راهنماهای من هستند، کسانی که در زندگی راه را به من نشان می دهند و به من کمک میکنند. ما بدون استفاده از کلمات، از درون این درخشش زیبا و ترکیب رنگهای تپنده و شفاف با هم صحبت میکردیم. ارتباط ما به طرز باور نکردنی سریع بود و به خالص ترین شکل مستقیماً به درون ضمیر (شخص مقابل) وارد میشد. انرژیها در یک هزارم ثانیه فروزش مییافتند و میتپیدند. ما فقط «بودیم» و از ارتعاشات بالای عشق مشترک لذت می بردیم. تجربه و احساسی کاملاً غیرقابل وصف بود.
بعد از مدتی یکی از وجودهای نورانی به من گفت: «اکنون تو خواهی رفت، زیرا میبایست آنچه که از قبل تصمیم گرفته شده است را تجربه کنی.» آنها با هم شروع به متمرکز کردن انرژی روی من کردند، گویی من را برای سفری که در این بعد بالاتر در شرف آغاز کردن آن بودم آماده میکردند. من احساس ارتعاشاتی خفیف و مبهم با فرکانس پایین کردم. احساس کردم که به آهستگی پایین رفتم تا جایی که حس میکردم بهصورت نیمه دراز کشیده در موقعیتی راحت قرار گرفتم. ارتعاشات مرتباً قویتر میشدند تا جایی که من با یک تاریکی با فرکانس پایین احاطه شدم. اکنون دیگر دوستان من دوباره ناپدید شده بودند.
من کاملاً آرام بودم و کنجکاو بودم که اکنون چه اتفاقی خواهد افتاد. ناگهان احساس کردم که قدرتی خارق العاده من را به درون تاریکی کشید. من با سرعتی که چندین برابر سرعت نور بود به درون تونلی در ابعاد بالاتر کشیده شدم. نمیتوانم توضیح بدهم که چقدر طول کشید…
(من موجوداتی را دیدم) که با ارتعاشاتی بالاتر که از درون آنها به بیرون تراوش می کرد و می تابید دربر گرفته شده بودند. آنها مانند خورشیدهایی زیبا بودند که نور و انرژی مثبت خود را به سوی مرد جوان متشعشع می کردند. آوای این ارتعاشات را می شنیدم که می توان آن را به یک موسیقی خارق العاده تشبیه کرد. دیدن آنها و این تجربه به طرز غیرقابل باوری زیبا بود. من تنها خود را رها کردم و گذاشتم که به هرجا که قرار است برده شوم.
اکنون یک احساس و آگاهی پرقدرت داشتم که مرگی وجود ندارد. مرگ تنها یک انتقال به ابعاد بالاتر حیات است. من به سمت منبع درخشان نور منتقل شدم. مانند این بود که از درون فضا به جهان هستی منتقل شدهام. هرچه به منبع نور نزدیکتر می شدم فرکانس و قدرت ارتعاشات افزایش مییافتند. وقتی که روی سرچشمه نور تمرکز کردم، دیدم که انرژیها در جهت چرخش عقربه های ساعت (مانند گرداب) در خود پیچیده و به سمت نور میرفتند. هرچه نزدیکتر میشدم، اشعههای پرقدرت نور در پیش رویم شکل گرفته و ریتم مییافتند و تمامی آسمان را پر میکردند. هر چیزی با نوری بی انتها و کریستالی پر و احاطه شده بود.
من سعی کردهام نقاشی این بهشت را در کار هنریام به نام «نور ابدی» (Eternal Light) که در کلیسای «استالا» (Stala) در جزیره «اروست» (Orust) واقع در ساحل غربی سوئد قرار دارد ترسیم کنم…
تمام این نور از یک وجود نورانی درخشان میتابید که لبخندی بزرگ بر لب داشت و آغوش او برای خیرمقدم گویی به من گشاده بود. سرعت من کم شد و در فاصله چند متری او متوقف شدم. احساس آن مانند دیدار مجدد بهترین دوستم بود. وقتی تشعشع او به من رسید احساس خلسه و شعفی از آزادی و عشق و خوشحالی پیدا کردم که غیرقابل توصیف است. مانند این بود که به خانه و وطنم باز گشتهام. ما بر روی این سطح متعالی در طبیعت زیبای بهشتی ایستاده بودیم. در پایینتر در سمت چپ درهای بود که رودخانهای در آن جریان داشت. در فاصلهای دورتر در دره نوری بسیار قدرتمند و شفاف را میدیدم که آن را با کلمات نمیتوان تشریح کرد. محیط آنجا چنان زیبا بود که در فهم و درک انسانی نمیگنجد. وجود نورانی من را با قدرت و نیرو پر کرد و من احساس کردم که در این جهان نور همه چیز یک چیز است. تمام چیزها به هم متصل و پیوسته بودند. خیلیها از من پرسیدهاند که آیا او مسیح بود، ولی اینطور نبود.
نور به من خوش آمد گفت و ما از طریق تلهپاتی با هم صحبت کردیم. او پرسید:
«سیل عشق بین شما کسانی که روی زمین زندگی می کنید کجاست؟ خود جوشی، خوشحالی، خنده، و شعف کجاست؟ شما غافل از این هستید که در انرژی کاملاً اشتباهی زندگی میکنید. شما بیشتر توجه خود را به تاریکی محدود به دنیای فیزیکی معطوف کردهاید و در جدایی و ستیز با خود و یکدیگر زندگی میکنید. آیا فکر میکنید که در زمان کوتاهی که در زندگی خود روی زمین دارید فرصت برای چنین چیزهایی هست؟»
برای اینکه بهتر بفهمم، او به من تصاویری نمایش داد که نشان میدادند ما چطور از ابتدا میبایست روی زمین زندگی کرده و با یکدیگر ارتباط برقرار میکردیم. پیغام این بود که ما باید در اتحاد، فهم متقابل، و توازن در کنار یکدیگر زندگی کنیم. زندگی روی زمین باید با خالص ترین رنگها و عشق نامشروط و متحد کننده بتپد. به من اجازه داده شد که زندگی روی زمین را از بعدی غیر فیزیکی ببینم. واقعیتی که دیدم از لحاظ فرم و شکل کاملاً عادی بود، ولی کاملاً غیر مادی بوده و تنها از یک انرژی شفاف ساخته شده بود. به من اجازه داده شد ببینم که چطور تمام پیکر انرژیهای انسانها، حیوانات، گیاهان، و انرژیهای ماده فیزیکی و مادر ما زمین، و تمامی جهان توسط شعاعهای نور به هم متصل و آمیختهاند. تمامی ما این درخشش و تپش را هرجا که باشیم همراه خود داریم. وقتی که این انرژیها را تجربه کردم، احساس آن مانند شناور بودن در بالاترین خلسه و هیجان ممکن و گرمای مطبوع و شفا بخش و احساس اتحاد بود. من این آگاهی را دریافت کردم که ما میبایست یاد بگیریم که خود و دیگران را دوست داشته باشیم، این عشق را داده و دریافت کنیم، خود و دیگران را ببخشیم، و بتوانیم یکدیگر را بفهمیم و به توافق برسیم…
تمام آنچه من می گویم حکمتی است که در سوی دیگر به من داده شده است. من هنوز هم (بعد از بازگشت) توانایی دیدن زندگی از دیدی غیر مادی را حفظ کردهام. باید این نکته را خاطر نشان کنم که من به هیچ وجه یک معلم و استاد معنوی نیستم. من تنها یک شخص عادی هستم که به سادگی آنچه که در سوی دیگر یاد گرفته است را با دیگران به اشتراک میگذارد. واقعاً امیدوارم که این بتواند زندگی شما را به نوعی غنیتر سازد، همانطور که زندگی من را پربارتر کرده است.
من برای 8 دقیقه مرده بودم. زمان روی زمین به صورت خطی حس و اندازه گیری می شود. در سوی دیگر زمان به این گونه نیست. فرد در سوی دیگر درجات مختلف ارتعاش را تجربه میکند. در شرایط خالص و الهی ما به تمام آنچه که وجود دارد دسترسی داریم.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1martin_w_nde.html
Martin Wentzel – nära döden upplevelse – andlig och känslomässig utveckling