چهرۀ ادبی و نویسندۀ معروف قرن بیستم آمریکائی، ارنست همینگوی (Ernest Hemingway)، در جنگ جهانی اول در سال 1918 در کنار رودخانۀ «پیاو» نزدیک «فوسالتا» در ایتالیا مورد اصابت ترکش بمب قرار گرفت. او به یک بیمارستان در شهر میلان منتقل شد و در نامه ای برای خانواده اش نوشت: «مردن بسیار ساده است. من مردن را تجربه کرده ام و آن را به خوبی می دانم». سالها بعد همینگوی برای یکی از دوستانش اتفاقی را که در آن شب برایش افتاده بود شرح داد: «یک بمب بزرگ ایتالیائی از نوعی که به قوطی خاکستر معروف بود در تاریکی منفجر شد و من در آن موقع مردم. من احساس کردم که روح من یا چیزی مانند آن به راحتی از بدنم خارج شد، مانند وقتی که یک دستمال ابریشمی را از جیب خود بیروی می آوری. روح من برای مدتی در اطراف (بدنم) معلق و در پرواز بود ولی دوباره به آن بازگشت و در آن موقع دوباره زنده شدم.»
این تجربه تأثیر محسوسی در شخصیت همینگوی گذاشت. او دیگر آدم سرسخت و غیر قابل نفوذ قبلی نبوده و بسیار انعطاف پذیرتر شده بود. استفاده از مفهوم مردن و مرگ در نوشته های همینگوی بعد از جنگ به خوبی دیده می شود و می توان دید که او مردن را کاری بسیار ساده و پیش پا افتاده می دانست. همینگوی در کتاب خود «وداع با اسلحه» که آن را در سال 1929 نوشت، مردن را از زبان شخصیت داستان خود همانطور که خودش تجربه کرده بود برای خوانندگان شرح می دهد.
سالها بعد، همینگوی از تجربۀ شخصیاش -اینکه روح بدن را ترک میکند، پرواز میکند، و بعد باز میگردد- برای داستان کوتاه مشهور «برفهای کلیمانجارو» استفاده کرد. این داستان دربارۀ یک وحشگشت۱ آفریقایی است که به نحو فاجعهباری راه را اشتباه رفته است. قهرمان داستان بیماری قانقاریا دارد و میداند در حال موت است. ناگهان دردهای او ناپدید میشوند و کومپی، خلبان نجات، به او میرسد. هر دو سوار میشوند و باهم در دل بوران پرواز میکنند. بوران چنان سنگین بود که «شبیه پرواز در دل یک آبشار بود» و درنهایت هواپیما از دل روشنایی بیرون میآید: پیش روی آنها «قلعۀ چهارگوش کلیمانجاور است که بهنحوی باورنکردنی زیر پرتوی خورشید سفید به نظر میرسد. قهرمان داستان میفهمد که آنجا مقصد اوست». توصیفات این داستان عناصر یک تجربۀ نزدیک به مرگ کلاسیک را در خود دارد: تاریکی، توقف درد، سر برآوردن از دل روشنایی و بعد احساس آرامش.