هنگامی که این اتفاق برای من افتاد سال 1965 بود و من کمتر از یک سال سن داشتم. من تنها در اتاق نشیمن روبروی کاناپه نشسته بودم و پدر و مادرم هم جایی در خانه بودند، ولی نمیدانم کجا. من تصمیم گرفتم که چهار دست و پا راه رفته و در اطراف اتاق کاوش کنم. وقتی به کنار کاناپه رسیدم متوجه شدم که بین پشت کاناپه و دیوار فضایی وجود دارد که میتوانم در آن بروم. من هم چهار دست و پا رفته و خود را در آنجا جا دادم. در آنجا دیدم که در پارچه و ابرهای زیر کاناپه یک پارگی و حفره وجود دارد و با خود گفتم «چه خوب، یک مکان مخفی که میتوانم در آن وقت صرف کنم بدون اینکه پدر و مادرم بفهمند که کجا هستم». من هم شروع به رفتن در آن حفره کردم ولی متوجه شدم که فضای تنگی است و پر از مواد ابری تشک کاناپه میباشد. من به زحمت خودم را جلوتر کشیدم تا جایی که عمیقا درون این حفره قرار گرفتم. چیزی نگذشت که احساس کردم که مشکل بزرگی وجود دارد، در آنجا هوای زیادی نبود و نفس کشیدن من مرتب سختتر میشد. سعی کردم که از آنجا خارج شوم ولی نمیدانستم چطور بچرخم و یا عقب عقب بروم زیرا فضا خیلی تنگ و فشرده بود. من تلاش زیادی کردم ولی هیچ فایدهای نداشت و باعث میشد که اکسیژن بیشتری نیاز داشته باشم. کمبود هوا من را ضعیف کرده و دیگر نمیتوانستم کاری بکنم و من هم تسلیم شده و شروع به خفه شدن کردم.
نمیدانم که کلمات بتوانند مهیب بودن و ترس خفه شدن را توصیف کنند. ولی ناگهان احساس پذیرش و قبول من را فرا گرفت و گرچه خفه شدن هنوز رنج آور بود، این پذیرش و قبول به من نوعی راحتی و آرامش میداد. رنج خفگی به سرعت کاهش یافت تا کاملا از بین رفت. متوجه شدم که دیگر به اکسیژن نیازی ندارم و خیلی خیالم راحت شد. من دیگر به هوای زمین نیازی نداشتم و محدود به بدن فیزیکیام نبودم، ولی با این حال فکر و احساس من کاملا منسجم بود. در تمام طول این فرایند یک لحظه هم هوش خود را از دست ندادم یا به خواب یا فرو نرفتم و احساس خودیتم را از دست ندادم. من احساس بسیار خوبی پیدا کرده بودم، بهتر از هر احساسی که آن را بتوان در بدن مادی تجربه کرد. من کمی به سمت راست حرکت کردم و جهت نگاهم را به سمت راست چرخاندم. ناگهان همه چیز باز شد.
به نظر میرسید که من دیگر در کاناپه نبودم، با این وجود میدانستم که هستم و میتوانستم اتاق نشیمن را ببینم. من به اطراف نگاه کردم و دیدم که تمام در و دیوار و مبلمان و اشیاء سر جای خود هستند، ولی اتاق بسیار درخشان شده است، مانند این که صدها لامپ در آن روشن است. من تصمیم گرفتم که به سمت بالا بروم تا دید بهتری نسبت به اتاق داشته باشم. سپس متوجه شدم که من در بالای کاناپه در حالتی مستقیم و ایستاده شناور هستم. متوجه شدم که دوست دارم که تنها روی چیزهایی که جلو و سمت راست من هستند تمرکز کنم. زیرا وقتی به سمت چپ مینگریستم هیچ چیزی جز دیواری از تاریکی که در فاصلهای نزدیک به من قرار داشت نبود و من نمیخواستم هیچ کاری با این تاریکی داشته باشم. سپس همه چیز ناگهان شروع به تغییر کرد. همه جا شروع به پر شدن با گلهایی کرد که به سرعت روی همه چیز میروییدند و اتاق در زمان کوتاهی تبدیل به نوعی باغ زیبای کوچک شد. خوشحالی که داشتم ورای هر چیزیست که هرگز بتوانید در جسم خاکی تجربه کنید. خوشحالی وقتی که میفهمید یک جایزه بزرگ لاتاری را بردهاید را در نظر بگیرید، آن خوشحالی در مقابل خوشحالی که من داشتم مانند یک ذره کوچک است. همچنین من هیچ احساسی از زمان نداشتم، تنها یک حس پایدار از ابدیت. من با خود گفتم «نمیدانم این چیست و چه اتفاقی در حال رخ دادن است، ولی من آن را خیلی دوست دارم».
ناگهان مانند اینکه یک کلید برق را خاموش کرده باشند همه جا مطلقا تاریک شد. با خود فکر کردم چه اتفاقی افتاد؟ فکر کردم شاید پدر یا مادرم وارد اتاق شده و کلید برق را خاموش کرده است. ولی بعد اندیشیدم که نمیتواند اینطور باشد زیرا میدانستم که الان روز است. در اطراف من تنها تاریکی مطلق بود و احساس آن متضاد احساس خوشایندی بود که قبل از این و در آن باغ زیبای کوچک داشتم. من هنوز هم هیچ حسی از زمان نداشتم، و تنها ابدیت بود. خیلی نگران شدم و با خود گفتم «دیگر تمام شد، حالا من تا ابد در این تاریکی گیر خواهم کرد» و این فکر من را خیلی محزون میکرد. آنگاه من شروع به شنیدن صداهایی در پشت و سمت چپم از فاصله دور کردم. در ابتدا از شنیدن این صداها خوشحال شدم، زیرا فکر کردم که دیگر تنها نیستم. ولی بعد متوجه شدم که صداها از سوی موجوداتی که در رنج و عذاب هستند میآید. آنها تنها در حال رنج کشیدن نبودند، بلکه صدای آنها خیلی خبیث و شرور به نظر میرسید. شرح دادن این صداها مشکل است ولی من ترس بسیار زیادی حس میکردم. تنها خواسته من این بود که از آنجا دور شوم. من هیچ حسی از جهت نداشتم زیرا مقصدی در کار نبود. با خود فکر کردم که اگر به جایی که بدنم بوده بروم شاید بتوانم بازگردم و از این مکان مهیب خارج شوم، و من هم همین کار را کردم.
نمیدانم چطور، ولی من میتوانستم حس کنم که بدنم کجاست و به آنجا رفته و در حالتی ایستاده در کنار آن قرار گرفتم. با خود گفتم این بهترین کاری است که میتوانم انجام دهم. ولی صداهای شرور مرتب نزدیکتر و بلندتر میشدند. هنوز هم آنها را از پشت شانه چپم میشنیدم. این صداها نزدیک و نزدیکتر شدند تا جایی که من را کاملا محاصره کردند. فهمیدم که توانایی فرار را ندارم و تنها کاری که از من ساخته است این بود که کمک بخواهم. به نوعی میدانستم که کسی صدای من را خواهد شنید، ولی نمیخواستم فریاد بکشم زیرا میترسیدم که این موجودات شرور صدای من را بشنوند (و بفهمند من کجا هستم). چشمانم را بستم و به آرامی نجوا کردم «لطفا یک نفر به من کمک کند». آن صداهای شرور ناگهان ساکت شدند. من چشمانم را باز کردم و گفتم «نه، پس صدای من را شنیدند. آیا از اینجا رفتند یا اینکه تنها ساکت شدهاند؟». من که نمیدانستم کدام یک اتفاق افتاده است، هنوز خیلی ترسیده بودم.
ناگهان نوری از پشت من شروع به درخشیدن کرد. من بیش از آنی ترسیده بودم که بتوانم حرکت کنم یا سرم را بچرخانم. نور مرتب درخشندهتر میشد تا ناگهان حس کردم دستی از پشت شانهام من را لمس کرد. در ابتدا در جای خود خشکم زد زیرا فکر کردم یکی از آن موجودات شرور است. من نگاهم را به سمت راست چرخاندم و مردی را دیدم که سر تا پا سفید بود. اول از او ترسیدم ولی متوجه شدم که او مرا به نرمی در بر گرفته است و به من آرامش میبخشد و خیلی زود خود را معرفی کرد. او با من با زبانی معنوی صحبت میکرد که من به خوبی میفهمیدم ولی اکنون که روی زمین هستم سعی میکنم حرفهای او را با زبان انگلیسی بازگو کنم. او چیزی شبیه به این گفت: «من مسیح ناجی تو هستم، ناجی انسانها، و امروز تو را با خود به بهشت خواهم برد». خیالم خیلی راحتتر شد که او آنجا با من بود. میدانستم که دیگر چیزی برای ترسیدن وجود ندارد و مقصد من بسیار عالی خواهد بود.
ما شروع به حرکت کردیم و ابتدا مانند آن بود که شناور بودیم. مسیح هنوز من را در سمت چپ خود نگاه داشته بود و به من آرامش میداد و با من حرف میزد. ما مسافت کوتاهی را طی کردیم تا اینکه من چند صد یا شاید چند هزار نور را در پیش روی خود دیدم که به ما نزدیک میشدند. آنها تنها نور نبودند، هر کدام از آنها یک فرم انسان گونه نیز داشت، ولی جزییات صورت و بدن آنها مشخص نبود. آنها تنها موجوداتی بودند که مانند سایه یک انسان به نظر میرسیدند ولی نور درخشانی در مرکز هر یک از آنها دیده میشد. همه چیز مطلقا تاریک بود، بجز مسیح و آن افراد. بین نور مسیح و نور آن افراد تفاوت بود. مسیح کاملا نورانی بود ولی میشد جزئیات او را تشخیص داد. چهره و موهای بلند او شبیه نقاشیهایی که روی زمین از او کشیدهاند به نظر میرسید. طوری که میتوان آن را توضیح داد، وقتی که بعد از مرگتان مسیح را ملاقات میکنید او (برای شما) شبیه آنچه مردم روی زمین به یاد میآورند (و تصور میکنند) به نظر خواهد رسید.
ما در حال حرکت به سمت آن جمعیت نورانی بودیم و وقتی به آنها رسیدیم مسیرمان را به سمت چپ منحرف کردیم تا از کنار آنها عبور کنیم. من متوجه شدم که تاریکی فضا در حال کم شدن است، و فضا مانند حالت طلوع آفتاب به نظر میرسد. اکنون ما به جای حرکت شناور قدم میزدیم. قدم زدن از راه رفتن در بدن فیزیکی هم طبیعیتر به نظر میرسید. وقتی که از کنار مردم رد میشدیم آنها پشت سر ما جمع شده و به دنبال ما حرکت میکردند. هوا مرتب روشنتر میشد. من متوجه شدم که هرچه فضا نورانیتر میشود من کمتر میتوانم نور آن افراد را ببینم ولی بیشتر میتوانم جزئیات آنها را تشخیص دهم. من و مسیح در حالی که با هم حرف میزدیم به راه رفتن خود برای مسیری طولانی ادامه دادیم. من به یاد نمیآورم که راجع به چه چیزی با هم حرف میزدیم. ولی به خاطر دارم که مسیح راجع به رفتن به مکانی عالی به من میگفت. به یاد دارم که زمانی بود که من و مسیح با هم از خوشحالی میخندیدیم. من شگرفترین خوشحالی را تجربه میکردم که ورای تصور بود. من مطلقا با همروحان خود بودم و به منزل و وطنم باز میگشتم.
در یک آن ما ایستادیم و مسیح در مقابل من قرار گرفت و مستقیما به من نگاه کرد. او گفت «وضعیت تغییر کرده است و تو باید بازگردی». من گفتم «منظورت چیست که من باید بازگردم؟». مسیح گفت «تو باید به بدن دیگرت بازگردی و در دنیا زندگی کنی». من با او جدل کردم و گفتم «محال است. من باز نمیگردم. میخواهم جلوتر بروم. میخواهم به بهشت بروم. ممکن نیست که من به آنجا بازگردم». من در حالی که اشک میریختم از او التماس کردم که من را باز نگرداند. مسیح با صدای بلندی گفت «لطفا (دیگر بس است)» و (بحث و التماس) من را متوقف کرد. سپس شروع کرد که به من توضیح بدهد که چرا باید بازگردم. من چیز زیادی از توضیحات او را به یاد نمیآورم ولی به خاطر دارم که گفت که پدر و مادرم فقدان من را حس خواهند کرد و به من نیاز دارند و از مردن من خیلی ناراحت خواهند شد. همچنین به یاد دارم که به من میگفت که باید روی زمین برای خودم یک زندگی درست کنم. او چیزهای بسیار دیگری را نیز برایم شرح داد که اکنون نمیتوانم به یاد بیاورم ولی فهمیدم که واقعا باید بازگردم. در حالی که او اینها را برایم میگفت ما در جهت مخالف یکدیگر به صورت شناور در حرکت بودیم. من در جهت عقب حرکت میکردم و او در جهت جلو در حالی که رو به من بود. تمام آن جمعیت پشت سر مسیح جمع شده بودند و به من نگاه میکردند که در حال برگشتن بودم.
وقتی به جایی رسیدیم که از آن من به دنیا بازمیگشتم مسیح پرسید «آیا قبل از رفتن سؤال دیگری هست که بخواهی جواب آن را بدانی؟». تنها یک چیز به ذهن من رسید و پرسیدم «دفعه بعد که به اینجا بیایم آیا به بهشت خواهم رفت؟». او پاسخ داد «نه». من پرسیدم چرا؟ او گفت «به تو نشان خواهم داد چرا». نمیدانم چطور، ولی او زندگی من را جلوی من به من نشان داد. میتوانستم تمامی زندگیم یا حداقل قسمتهای بزرگی از آن را که هنوز زندگی نکرده بودم را ببینم. من اصلا به یاد نمیآورم که این صحنهها چه بودند. در آنجا آنها را میفهمیدم، ولی اکنون که در جسم خاکی هستم هیچ یک از آنها را به خاطر نمیآورم. من میتوانستم از آن استفاده کنم و تاریخچه زندگیم را تغییر دهم، ولی نه اینکه عمرم را حقیقتا زندگی کرده باشم. در حالی که این صحنهها را تماشا میکردیم مسیح به چیزهایی در مورد زندگیام (در آینده) اشاره کرد و برایم توضیح داد که چرا دفعه دیگر نخواهم توانست به بهشت بروم. ولی او به من فهماند که که از مکانی که به آن خواهم رفت راضی خواهم بود. به عبارت دیگر نیازی نبود که نگران رفتن به جهنم باشم. بعد از تمام این گفتگو من کاملا متقاعد شده بودم که به زمین بازگردم.
خاطره بعدی من این است که در بدن فیزیکی خود بودم و داشتم خفه میشدم. دستی مچ پای چپ من را از پشت گرفته و من را از کاناپه بیرون کشید. آن دست پدرم بود. او من را در آغوش گرفت و گفت خدایا شکر. مادرم نیز من را بقل کرد و حرفهای محبت آمیزی مانند پدرم به من گفت. من از اینکه بازگشته و در کنار پدر و مادرم بودم خیلی خوشحال بودم.
منبع:
http://iands.org/ndes/nde-stories/673-suffocating-to-life.html