این تجربه در سال ۱۹۶۴، زمانی که هشت ساله بودم، برایم اتفاق افتاد. آپاندیس من ترکیده بود و برای عمل جراحی فوری در بیمارستان بودم…
آخرین چیزی که از اتاق عمل به یاد میآورم حرفهای متخصص بیهوشی بود که به یک نفر گفت یک ماسک مشکی بر روی صورت من قرار دهد و از من خواست که در آن استنشاق کنم. دکتر جراح هنوز وارد اتاق عمل نشده بود…
خاطرۀ بعدی من این است که خود را در هوا شناور یافتم درحالی که بالا و بالاتر می رفتم، تا جایی که از سقف بیمارستان عبور کرده و از آن خارج شدم. در خارج از بیمارستان شب شده و هوا تاریک بود. سپس یک فرشته را دیدم که به سوی من آمد و با درخشش نور خود تمام آنجا را روشن کرد. او را فرشته مینامم، زیرا در آن زمان در کلیسا در مورد فرشتگان به من یاد داده بودند. نمیدانم که او مونث بود یا مذکر، ولی به یاد دارم که موهای رنگی و بلندی داشت و یک ردای سفید پوشیده بود که با نوری لطیف می درخشید. او دست خود را پشت من قرار داد و احساس کردم بدون لمس کردن من را به سویی هدایت نمود. فرشته با من حرف می زد، ولی بدون استفاده از کلمات و دهان. این برایم خیلی جالب بود.
او گفت که نگران نباشم زیرا همه چیز درست خواهد بود و من مورد محافظت [کامل] هستم. او فوقالعاده مهربان بود و در حضور او هیچ نگرانی نداشتم و احساس امنیت و عشق می کردم. فرشته توضیح داد که باید مرا به جایی ببرد. سپس به همراه هم در حالت معلق حرکت کردیم. این هم برایم خیلی جالب بود، زیرا به جای راه رفتن، شناور بودیم و پرواز می کردیم. من هشت ساله بودم و تمام اینها برایم خیلی هیجان انگیز بود.
ما به جایی رفتیم که با نور و گلهای رنگارنگ و زیبا و درخشان پر شده بود. رنگ آنها با هر رنگی که تاکنون دیده بودم تفاوت داشت. کلمۀ زیبا برای وصف ظاهر یا رایحه آنها، یا احساسی که به من می دادند کافی نیست. رنگ ها زنده تر، درخشان تر، و خالص تر از دنیا بودند. همه چیز شفاف بود. در آنجا یک چشمه بود که آب در آن به نرمی جریان داشت و پلی کوچک روی آن بود.
ما به صورت معلق از پل رد شده و ایستادیم. آنگاه متوجه نور دیگری در فاصلۀ دور شدم. این نور بسیار درخشنده تر و قوی تر بود و به سوی من حرکت می کرد. با اینکه هر لحظه این نور به من نزدیکتر میشد، اما درخشندگی آن چشمانم را آزار نمی داد. آنجا هیچ سایه ای وجود نداشت و هیچ چیز تیره و تاریکی دیده نمیشد. با نزدیک شدن، نور بزرگ و بزرگ تر می شد و به همراه خود احساس عشقی را می آورد که هرگز مانند آن را بر روی زمین حس نکرده بودم. عشق پدرم، معلمانم یا تمام کسان دیگری که مرا در دنیا دوست داشتند، به پای عشقی که از این نور صادر می شد نمی رسید. نور به ما نزدیک شد و در فاصلۀ کمتر از یک متری، درست روبروی من متوقف شد. فرشته از عقب بدون لمس کردن، به نرمی من را کمی به جلو فشار داده و هدایت کرد. به او نگاه کردم و از طریق فکر از او خواستم که من را [به درون نور] همراهی کند. او به من فهماند که نباید همراهم بیاید. من هم به تنهایی جلو رفتم [و به درون نور قدم نهادم]. [وقتی وارد نور شدم] سلام کردم. آنگاه تصویری در پیش رویم ظاهر شد و سپس ظرف چند ثانیه ناپدید شد. این تصویر یک مرد بود که فکر کردم مسیح است. البته ظاهر او شبیه آنچه تصور داشتم و در دنیا یاد گرفته بودم نبود. نور، در حالیکه آغوشش را برایم گشوده بود، گفت: «بیا نزدیکتر ای فرزند.»
صدای او و صدای فرشته هر دو بسیار نرم و ملایم بود. احساس می کردم صدایشان صدایی آشنا است که آن را قبل از این هم مکررا شنیده بودم. من شروع به گریستن کردم، زیرا با احساسی فوق العاده قوی از عشق پر شدم که ورای هر چیزی بود که تاکنون حس کرده بودم. تصویر او تنها چند ثانیه دوام داشت، ولی احساس امنیت من در حضور این نور ادامه یافت. به یاد دارم که به سختی می گریستم و به او التماس می کردم مرا با خود به خانه بازگرداند. نه خانه ام در دنیا بر روی زمین، بلکه می دانستم که خانه و وطن حقیقی من آنجا در کنار اوست. به شدت می خواستم که با او باز گردم. احساس کردم آغوش او مرا در بر گرفت و در حالی که مرا آرام می کرد، به من گفت که فعلاً نمی توانم با او بروم زیرا ماموریت بزرگی برای من دارد، به شرط اینکه بخواهم به او در انجام کاری بسیار مهم کمک کنم.
من با هیجان قبول کردم که در انجام این کار بزرگ به او کمک کنم. آنگاه بود که او به من گفت که باید بازگردم و به یاد داشته باشم که او همیشه با من [و در کنار من] است. به من گفته شد که ماموریتم این است که به کسانی که به من آزار رسانده اند محبت کرده و آنها را ببخشم. من قبول کردم که این کار را انجام دهم ولی ظاهراً این کار سختتر از آنی بود که من که یک بچه بودم بتوانم تصور آن را بکنم. سپس او دوباره گفت:
«باید همانگونه که من عشق می ورزم عشق بورزی. آیا می توانی این کار را انجام دهی؟ باید همه را دوست داشته باشی، صرفنظر از اینکه چه می کنند. آنها کارهای بد زیادی انجام داده و تو را اذیت خواهند کرد، ولی باید به یاد داشته باشی که آنها را ببخشی و به آنها محبت کنی. این ماموریت بزرگی است. مطمئن هستی که می خواهی آن را انجام دهی؟»
من با اشتیاق قبول کردم ولی یک سوال بزرگ داشتم: «آیا بعد از انجام این ماموریت من را به خانه باز می گردانی؟ بعد از اینکه این ماموریت را برای تو انجام دادم، آیا من را با خود خواهی برد و می توانم در کنار تو بمانم؟»
در حین تمام این گفتگوها و در حضور او پیوسته می گریستم. جذب کردن تمام اینها برای من خیلی سنگین بود. تنها چیزی که می توانستم به آن فکر کنم این بود که [می خواستم] در کنار او باشم، جایی که حقیقتاً مورد عشق و محافظت قرار داشتم. نور تایید کرد که وقتی زمان من فرا برسد به خانه بازگردانده خواهم شد، ولی فعلاً باید بازگشته و به همه عطوفت بورزم. او به من یادآوری کرد که افراد بسیاری خواهند بود که من به آنها اعتماد کرده و آنها را دوست خواهم داشت، ولی آنها کارهای بی رحمانه ای در حق من انجام خواهند داد تا موجب درد بسیاری برای من شوند. با این حال نمی توانم نسبت به آنها تنفر به دل راه دهم یا به آنها آزار و صدمه برسانم. من تنها باید عشق ورزیده و ببخشم. این پیغام دوباره و دوباره برای من تکرار شد:
«عشق بورز و ببخش. عشق بورز، همانطور که او عشق می ورزد!»
به یاد دارم که خدا بیشتر از یک بار من را «کوچولو» صدا کرد. او مرا در آغوش خود به گرمی فشرد، با این که من بازو و بدنی ندیدم. ولی آغوش او، گرمای او، و عشقی که از آن نور درخشان صادر میشد را حس میکردم. او به من اطمینان داد که وقتی زمان من برای بازگشت به خانه فرا رسد، برای بردنم خواهد آمد. ولی در حال حاضر باید بازگشته و این کار بزرگ را برای او انجام دهم. او حتی می دانست که هیچ کس [داستان تجربۀ] من را باور نخواهد کرد، ولی گفت که نباید به آن اهمیتی داده و به هر شکل باید به آنها محبت کنم.
میدانستم که این روز را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، این لحظه، این حضور، این نور، فرشته، گلها… تمام آنها در خاطر من برای ابد حک شده بودند. دیگر نمی توانستم برای بازگو کردن آنچه دیده بودم به دیگران صبر کنم…
قبل از اینکه نور بازگردد، به جلو حرکت کردم و او را در آغوش گرفتم. احساس میکردم که «یک نفر» را بغل کرده ام، گرچه آنجا تنها نور بود. او نیز مرا در آغوش خود گرفت. این بهترین آغوشی بود که تا کنون حس کرده بودم و تا ابد حس خواهم کرد. آنگاه گویی او به نوعی زیر چانه ام را کمی به بالا فشار داد تا سرم را بالا آورده و به او نگاه کنم و به من گفت که اکنون بازگردم و قولی که به او داده ام را همیشه به یاد داشته باشم. سپس نور شروع به حرکت به سمت عقب کرد و کوچک و کوچکتر شد؛ تا جایی که تنها یک نقطۀ نورانی کوچک دیده میشد. من و فرشته به حالت شناور بازگشته و از پل عبور کردیم، تا به نقطه ای رسیدیم که او متوقف شده و به من گفت که [از اینجا به بعد باید] به تنهایی به مسیر ادامه بدهم. او به من اطمینان داد که همه چیز کاملاً درست خواهد بود…
خاطره بعدی من این است که در یک اتاق تنها بودم ولی صدای مردم را در راهروها میشنیدم… بالاخره پرستار به اتاق آمد و به من یک دفتر نقاشی و تعدادی مداد رنگی داد که نقاشی کنم. من نقاشی دکتر در حال عمل بر روی یک دختر بچه را کشیدم و وقتی دکترم وارد اتاق شد تا به من سر بزند نقاشی را به او دادم. نقاشی تصویر او در حال عمل بر روی من بود. گفتم که او را در حالی که روی من عمل میکرد [از بالا] دیده بودم، ولی او باور نکرد و گفت که محال است زیرا تو بیهوش بودی. مادرم و دکترم حرفهای من را باور نکردند. مادرم گفت که دارم برای جلب توجه داستان سازی می کنم. به خاطر همین هم دیگر با مادرم یا کس دیگر در این باره حرف نزدم تا یک روز که به خواهر روحانی مورد علاقه ام در مدرسه همه چیز را گفتم. پاسخ او با دلگرمی و سرور بود و گفت که من باید برای خدا خیلی مخصوص باشم که یک فرشته را برای بدرقه به سوی خود به دنبال من فرستاده است. او گفت که خدا می دانسته که من توانایی انجام این کار را دارم به همین خاطر این را ماموریت را در زندگی ام قرار داده است. او گفت که این وظیفه خاص و بسیار مهمی است و خدا خیلی من را دوست داشته و می دانسته که من خواستۀ او را قبول خواهم کرد.
من برای همیشه به خاطر تجربۀ نزدیک به مرگم سپاسگزارم. این اولین تجربه و تاثیرگذارترین تجربۀ من بود. شاید به این خاطر که من یک دختر بچۀ هشت ساله بودم که مادری بداخلاق و آزار رسان داشتم که به من این احساس را می داد که ناخواسته هستم و من را دوست ندارد. این برخلاف تمام چیزهایی بود که در مدرسه کاتولیک به من یاد داده بودند. ولی حضور در نور خدا و حس کردن و شنیدن اینکه او چقدر مرا دوست دارد، به من قدرت تحمل آزارهای پیوستۀ فکری، جسمی و روحی مادرم را در طول چند سال بعدی داد.
من هیچ اهمیتی نمی دهم که کسی حرفم را باور کند یا نه. تجربۀ من زیباتر، عمیق تر و پر احساس تر از آنی بود که کسی بتواند حتی آنرا تصور کند.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1denise_b_probable_nde.html