بلافاصله بعد از برخورد با یک تیرآهن، احساس کردم که خارج از بدنم و در بالای آن معلق هستم. به یاد دارم که به سمت پایین و به بدنم نگریستم و برای اولین بار آن را به صورت سه بعدی میدیدم. در حالی که (بدن) من در اثر این ضربه و شک بیحرکت افتاده بود، متوجه تمام کسانی که به (بدن) من توجه و رسیدگی میکردند بودم. من جایی خواندهام که بسیاری از تجربهگران میگویند که بدنشان را نشناخته و با آن ارتباطی حس نکردهاند، ولی من اینطور نبودم. به یاد دارم که هیچ دردی وجود نداشت. احساس آزادی و تمامیت میکردم و میدانستم که این خود واقعی من است، یک موجود خوشحال و کامل.
همانطور که به بدن خونین و بیجانم مینگریستم، ناگهان موج عظیمی از شفقت و مهر در من جاری شد و میخواستم به همه بگویم که حال من خوب خواهد بود. فکر کنم همه باور داشتند که من مردهام. آنها باید میفهمیدند که این یک شرایط موقت است، ولی آنها نمیتوانستند افکار من را بشنوند.
ناگهان احساس کردم که با سرعتی بسیار زیاد کشیده شدم. احساس میکردم که در حال بالا رفتن هستم و بلافاصله متوجه یک نور درخشان شدم. به نظر میرسید که این نور دانش کامل دارد، ولی این (نور) به من یادآوری کرد که من نیز خود تمام این دانش و آگاهی را دارم. بطور غریزی هر چه که لازم بود بدانم را از درون خود میدانستم. به یاد دارم که آگاه بودم که همزمان و در یک آن با تمام مردمی که روی زمین هستند یکی هستم. به طور کلی میدانستم که همه انسانها خود من هستند که تنها در بدنهایی متفاوت حضور دارند. من از سوی مردمی که در بیمارستانها یا زندانها هستند حس افسردگی میگرفتم. میتوانستم کسانی که در کلیساها، مساجد، و معابد در حال عبادت هستند را ببینم. من نیت و فکر آنها را برای تمامی دنیا و برای یکدیگر حس میکردم، با اینکه آنها خود از فکر و دعاهای مشترکی که داشتند غافل بودند.
همانطور که آگاهی من افزایش یافت، متوجه سیاره زیبای زمین شدم که آنرا خانه مینامم. او خارقالعاده بود. من متوجه تنفس و تپش او شدم، مانند بدن یک انسان. زمین یک کره بزرگ ساخته شده از ماده بیجان نیست، بلکه بسیار زنده است. زمین مانند یک جسم مزین و جواهرگونه با رنگهای سبز و آبیِ سوسو زننده در جهان میدرخشید. وقتی که از نزدیکتر نگاه کردم، میتوانستم بعضی از تخریب و صدمههایی که به مادر ما زمین وارده شده است را ببینم. مانند این بود که به داخل بدن کسی نگاه میکنید که غده و رگهای بسته شده دارد. میتوانستم سیاهیِ مرگی انقریب و تهدید کننده (که بر زمین سایه انداخته بود) را ببینم. زمین زیر بار آلودگی که در حال نفوذ به بدن او بود برای تنفس خود تقلا میکرد. میدانستم که زمین در حال مردن است و نیاز به کمک دارد. باید کاری میکردم، با اینکه در آن موقع احساس میکردم (برای کمک به زمین) ناتوان هستم.
در آن لحظه این فکر از سرم گذشت که من هنوز نمیتوانم بروم زیرا کار من تمام نشده است. باید بازمیگشتم و زمین را نجات میدادم. میبایست به همه میگفتم که این سیاره زنده است و این وظیفه همه ماست که آن را زنده نگاه داریم. ما میتوانیم زمین را بکشیم! ولی چطور ممکن است بتوانم بازگردم و به زمین کمک کنم، در حالی که احتمالاً تکتک استخوانهای بدنم شکسته بودند؟
وجودی از نور بلافاصله من را با این احساس پر کرد که من جزئی از طرح و برنامه الهی هستم، مانند هر انسان دیگر، و مقصود نهایی من این است که عشق ورزیده و به هر موجود دیگر که دارای ادراک و احساس است خدمت کنم. میدانستم که وجود نورانی تمام ترسها و تردیدهای من را میدانست. به من اطمینان داده شد که (بدن) من شفا خواهد یافت و من قادر خواهم بود که به مادرمان زمین کمک کنم و روح خود را تغذیه نمایم.
به محض اینکه این فکر از ذهنم گذشت به بدنم بازگشتم و در آن بودم. وقتی چشمانم را بازکردم بر روی یک برانکارد در آمبولانس قرار داشتم. صدای آژیر آمبولانس را میشنیدم، در حالی که دو امدادگر روی من خم شده بودند و صورتشان پر از نگرانی و هراس بود. من لبخند زدم و یکی از آنها گفت «ما او را برگرداندیم». بله، میتوانید بگویید که آن روز من بازگشتم. من با نوری تازه و نگاه و چشماندازی جدید بازگشتم. از آن روز من در بسیاری از پروژههای «سبز» (برای کمک به محیط زیست و زمین) شرکت کردهام و نهادهایی را در قسمتهای مختلف دنیا برای نجات دادن زمین تاسیس کردهام. از وقتی که این تجربه برایم اتفاق افتاده است، دیگر هرگز به زندگی، مرگ، و انسانها به چشم سابق نگاه نمیکنم. من به هرکس که با او برخورد میکنم ارج مینهم، به خصوص به خودم.
منبع:
http://www.kuriakon00.com/celestial/nde/erik.html