چهار یا پنج ساله بودم که من را به حیاط خلوت همسایهها برده و مورد آزار جنسی قرار دادند.
دختری به من کول آید [نوعی نوشیدنی] تعارف کرد و گفت که میتوانم روی تاب آنها بازی کنم. به من گفتند لباسهایم را در بیاورم و پاهایم را از هم باز کرده و برهنه تاب بخورم. وقتی «نه» گفتم، مرا تهدید به کتک زدن کردند. در این سن به طور طبیعی حجب و حیا نداشتم و فکر کردم آنها فقط میخواهند یک شوخی بسیار بد با من انجام دهند. ابتدا عصبانی شدم. چند نفر آنجا در حیاط پشتی بودند، به گمانم یک مرد بالغ، چند پسر دبیرستانی، چند پسر جوان و من. دوست هم محلهای کوچکم، جانی، در تاب کنار من بود. (او یک سال از من کوچکتر بود و معلولیتی خفیف داشت. فقط در صورتی که با من بود میتوانست بیرون بازی کند. مادرش و مادرم من را سرپرست کوچک او کردند. خیلی با هم بازی میکردیم. من احساس مادرانه و حمایتگرانهای نسبت به او داشتم.) وقتی داشتم تاب می خوردم سرم را به سمت راست چرخاندم و جانی را دیدم. برهنه بود و هراسان گریه می کرد، فهمیدم که این چیزی فراتر از یک شوخی است. احساس وحشتناکی داشتم چون قرار بود مراقب جانی باشم و از او محافظت کنم. نمیتوانم به درستی بیان کنم که چقدر ناامید شدم وقتی دیدم جانی صدمه دیده و نمی توانم به او کمک کنم. این همان جایی است که حافظه من از بین رفت و دیگر چیزی به خاطر ندارم… من این رویداد را تا این لحظه در تمام عمرم به خاطر داشتم. چیزی که یادم نمیآید این است که جانی چقدر رنج کشید یا این که چقدر من از این اتفاق وحشت زده شدم.
من هیچ خاطره ای در مورد اینکه چگونه از تاب خارج شدم، ندارم، شاید زمین خوردم، اما لحظاتی از اتفاقات بعد از آن را به خاطر دارم. وحشیانه جیغ می زدم و دست و پاهایم را این طرف و آن طرف پرتاب می کردم.دستانی روی دهنم بود تا خفه ام کند… صداهایی که فریاد می زد که من بد هستم… باید خفه شوم… دستهایی دور گلویم…فشار، فشار وحشتناکی در سرم… خیلی سعی میکردم دوام بیاورم… نمیدانستم دارم با خفه شدن مبارزه میکنم… فقط سعی میکردم با فشاری که در سرم بود مبارزه کنم… احساس نابودی [داشتم]
این زمانی بود که به فضای تاریک پرتاب شدم… به سرعت سقوط کردم… ستاره هایی اطراف بودند اما در فاصله دور… داشتم در فضای نامتناهی سقوط میکردم… معلق زنان… بدون وقفه… بسیار ناگوار .
(در اینجا میخواهم بگویم که میدانم در طی تجربه نزدیک به مرگ، چیزهای وحشتناکی برایم اتفاق افتاد. من توسط بیش از یک مرد یا پسر بزرگتر مورد تجاوز قرار گرفتم و مجبور شدم در حالی که دیگران تماشا می کردند با کودکان دیگر اعمال جنسی انجام دهم. خاطره آزاردهنده از بوی عرق یکی از پسرهای همسایه دارم. یادم نیست چکار کردیم. لحظاتی در خاطرم هست اما دنبال این خاطرات نمیروم… سعی میکنم از آنها دوری کنم.)
سپس عیسی را دیدم… چیزی در مورد عیسی نمیدانستم اما میدانستم که این عیسی است… او مرا آگاه کرد که مجبور نیستم به سقوط ادامه دهم، میتوانم پرواز کنم. او گفت که میتوانم دست هایم را به شکل خاصی حرکت دهم و پرواز کنم. من این کار را کردم و به سمت او پرواز کردم. عیسی روی یک نوع سکو خارج از مکانی یا «چیزی» ایستاده بود. مطمئن نیستم که یک مکان جامد و زمین مانند یا نوعی وسیله نقلیه یا شاید حتی یک «جزیره فضایی» شناور بود. (من از گفتن «سفینه فضایی» مطمئن نیستم زیرا تجربۀ من به یوفو یا هر پدیده مشابه دیگری مربوط نمیشود.
قطعاً این عیسی بود که با من ملاقات کرد. او قطعاً یک موجود فضایی بود (یعنی روی سیاره زمین زندگی نمیکرد) اما به هیچ وجه ارتباطی با ایده های رایج در مورد آدم فضایی ها نداشت. با این حال، ممکن است نوعی سفینه فضایی بود که عیسی از من برای ورود به آن دعوت کرد. یا شاید ماه…؟)
او مرا به داخل مکانی شبیه راهرو برد و در را بست. ما به اتاق بزرگی نقل مکان کردیم که پر از افرادی بود که بسیار شاد بودند و از همراهی یکدیگر لذت میبردند. نوعی شادی در جمع بود که برای من تازگی داشت، اما به نظر می رسید «درست همانگونه بود که باید باشد»، یا چیزی که میدانستم وجود دارد اما تا آن لحظه هرگز تجربه نکرده بودم. ما در آن اتاق نماندیم، بلکه از یک سالن یا راهرو طولانی عبور کردیم. میدیدم که این راهرو خیلی طولانی بود و در دوردست ها ناپدید شد.
معماری در مقیاس بزرگ بود اما جزئیات زیادی را به خاطر ندارم. در هر دو طرف راهرو درهایی وجود داشت. هر دری به ذخیرهای از دانش و جوهر ناب یک نوع خاص از چیزهای زمینی منتهی میشد، مانند گیاهان و چیزهای در حال رشد، یا سنگهای قیمتی و مواد معدنی. او مرا به برخی از این اتاق ها برد و چیزهای شگفت انگیزی را به من نشان داد که هنوز در حافظه من تکرار می شود. او به من گفت که این ماهیت است، نه تجلی، که واقعیت هر چیز است. این در مورد مردم نیز صادق بود.
فکر میکنم در مورد گیاهان و چیزهای در حال رشد و همچنین سنگ ها و مواد معدنی چیزهای زیادی یاد گرفتم. من هنوز بعضی چیزها را به خاطر دارم و در تمام عمرم از این دانش استفاده کرده ام، اگرچه یادم نمی آمد این دانش را از کجا به دست آورده ام. می دانستم که گل ماهور برای پوست شفابخش است، میدانستم که می توانم نعناع فلفلی را که در کنار نهر رشد می کند بجوم تا احساس بهتری به معده ام بدهد. گیاه خاصی به نام «گیاه صابون هندی» را میشناختم که می توان از آن برای شستن دست ها استفاده کرد و غیره.
همه اینها در حال حاضر بسیار جالب به نظر می رسد… اما در آن زمان آنچه را که بعدا اتفاق افتاد بسیار کاملتر به یاد آوردم. پس از بازدید از اتاق های مختلف، عیسی مرا به اتاق اصلی بازگرداند. او گروه بزرگی از مردم آنجا را به من نشان داد. من کاملا آگاه بودم که هر یک از این افراد بی اندازه برای مسیح محترم و گرامی بودند، درست همانطور که [واقعا] بودند. آنها افراد بزرگ و مشهور روی زمین نبودند بلکه مردمی ساده و روزمره بودند. مهمترین چیزی که فهمیدم این بود که هر فرد در آنجا، چه کودک و چه بزرگسال، به اندازه عیسی برای هر فرد دیگری دلپذیر، محبوب و با ارزش بود. هر فرد به طور کامل شناخته و ارزشمند بود، چون آنها تنها یک نفر بودند. از هر فرد به خاطر آنچه که بود تجلیل می شد. عیسی به پسر کوچکی اشاره کرد… پسر گوش هایش را تکان داد… سپس تمام گروه شادیکنان به تشویق او پرداختند و طوری دست زدند که انگار همین الان یک مایل را در دو دقیقه دویده است! این به خاطر این بود که به من نشان دهد ارزش واقعی کجاست… این در شخص بود، نه در دستاوردهای او.
من کاملا بخشی از این احترام و گرامیداشت متقابل بودم. به خاطر می آورم که برای قلب کوچکم حس خیلی خوبی داشت. می دانستم که این روش«درست» برای ارتباط مردم با یکدیگر است، اما قبلاً هرگز آن را در عمل ندیده بودم. مدت زیادی همینطور در اتاق بزرگ با مردم شادمان ماندیم. به نظر خیلی طولانی تر از زمانی بود که ما صرف تماشای اتاق های دیگر کردیم. انگار روحیه ارزش، احترام و گرامیداشتنی که در آن اتاق بزرگ بود، مرا سرشار کرده بود.
سپس عیسی به من گفت: این ها چقدر شگفت انگیز هستند. چیزی شبیه به این، «این بسیار عالی است. این طور نیست؟» من با اشتیاق زیاد جواب مثبت دادم.
سپس به پایین (روی زمین) اشاره کرد و ردیف هایی از میزهای مدرسه را به من نشان داد که طبیعتاٌ پر از پسران کوچک بود. او به من یادآوری کرد که این پسرها چقدر غمگین بودند زیرا نمی توانستند در مدرسه خوب عمل کنند. این مربوط به اتفاقی است که در مدرسه برای من رخ داده بود، جایی که در یک کار خیلی خوب عمل کردم، اما به خاطر اینکه باعث شده بودم «آن پسرها احساس کودن بودن کنند» مورد سرزنش قرار گرفتم. این بسیار ناعادلانه بود، زیرا به هرحال به ما گفته شده بود که بهترین سعی خود را بکنیم و من هم تمام تلاشم را کردم. اما بدیهی است که سرزنش معلمم را خیلی جدی گرفتم…
… بعد از اینکه ردیفهای میز را به من نشان داد، عیسی از من پرسید: آیا می خواهم با او بمانم؟ یا به زمین بازگردم تا بتوانم به آن پسرها حقیقت را در مورد اینکه چقدر واقعا مهم هستند بگویم، حتی اگر آن ها هرگز نتوانند در مدرسه خوب عمل کنند. اصلا لازم نبود فکر کنم… گفتم بله! برمی گردم و به پسرها ارزششان را خواهم گفت!
دقیقاً به خاطر ندارم بعد از آن چه اتفاقی افتاد. نکته بعدی که به یاد دارم این است که در آشپزخانه خانه همسایه ایستاده بودم. مادرشان به خانه آمده بود. او به من گفت: «چرا این کار را کردی؟» با صدای بسیار بد و جدی. گفتم: چون مارگارت گفته بود اگر این کار را نکنم مرا میزند. فکر کردم او در مورد درآوردن لباس هایم و تاب خوردن صحبت می کند. وقتی این را گفتم او خیلی ساکت شد و وحشت در چهره اش نمایان بود. به من گفت که به حمام برم و لباس هایم را بپوشم. به یاد دارم که حمام بسیار کثیف بود و بوی بدی می داد، بویی که تا به حال استشمام نکرده بودم. وقتی بیرون آمدم مادرم آنجا بود. به او گفتم که آنها گفتند من آدم بدی هستم. او گفت: من [آدم] بدی نیستم و هیچ اتفاقی هم نیفتاده که تقصیر من باشد. من کاملاً او را باور کردم، آنقدر کامل که هرگز نسبت به اتفاقات آن روز احساس گناه نکردم. به خانه رفتیم. ما هرگز در مورد آنچه اتفاق افتاد صحبت نکردیم مگر یک بار در مطب دکتر.
یکی دو روز بعد پرسیدم که آیا میتوانم با جانی بازی کنم؟ مادرم گفت امروز نه. روز بعد دوباره پرسیدم. او گفت جانی نقل مکان کرده است. دیگر هرگز او را ندیدم و از او نشنیدم. من از این موضوع خیلی ناراحت شدم زیرا بدجور دلم می خواست با جانی در مورد اوقاتی که با عیسی سپری کردم صحبت کنم و اینکه [بگویم] جانی چقدر مهم و عزیز بود!
اتفاق دیگر این بود که مادرم بلافاصله پس از این اتفاق مرا نزد پزشک برد. او مرا معاینه کرد و موضوع آزار و اذیتم به طور مختصر مطرح شد. ما در مورد آنچه با من انجام شده بود صحبت نکردیم، بلکه در مورد «ماموریتی» که به من محول شده بود صحبت کردیم. در راه خانه در مورد اینکه چقدر میخواهم به دوستانم در مورد ارزش واقعیشان بیاموزم و [اینکه] چقدر آنها را گرامی میدارم، صحبت کردم. مادرم گفت که فکر میکند من معلم بزرگی خواهم شد. من آنقدر احساس آرامش میکردم که به جای دانش آموز به عنوان معلم به مدرسه برمیگشتم. واقعاً افکاری مثل این داشتم که همه چیزهایی که در مدرسه یاد میگیریم به اندازه آنچه باید آموزش بدهم مهم نیست. واقعاً به آن لحظه فکر می کردم که قرار است به من اجازه داده شود که تجربهام را با همکلاسی هایم به اشتراک بگذارم. فکر میکردم همه متوجه شدهاند که چه اتفاقی افتاده است و میخواهند بدانند من در سفر به «بهشت» چه چیزی یاد گرفتهام.
سپس مادرم با مهربانی خندید و گفت که باید قبل از اینکه معلم شوم، مدرسه را تمام کنم. این خبر بدی بود زیرا من در واقع فکر میکردم در راه مدرسه هستیم و همان روز تدریس خود را در آنجا شروع خواهم کرد. اما من پرسیدم تا کی باید به مدرسه بروم؟ او گفت 12 سال برای تمام کردن دبیرستان. فکر میکردم خیلی وقت است، اما میتوانم آن را انجام دهم. سپس او گفت که چهار سال هم در دانشگاه و شاید یک سال در مدرسه معلمی. فقط در ماشین نشسته بودم و احساس تنهایی میکردم چون تخیل من نمیتوانست من را تا این اندازه دور ببرد. در قلب کوچک 5 ساله ام احساس کردم که در ماموریتم شکست خورده ام. من میخواستم مأموریتم را انجام دهم، اما اجازه ندادند.
اکنون می دانم که مادرم از NDE (تجربۀ نزدیک به مرگ) من آگاه نبود. مطمئن نیستم که چگونه یک دسته از بچه ها میتوانند در حیاط خلوت یک نفر، مورد آزار جنسی قرار گیرند و هیچ کس از آن اطلاعی نداشته باشد. یا شاید آنها آن را مخفی نگه داشته اند زیرا بسیار وحشتناک و بالقوه شرم آور بود. معلوم است که نمیدانستم چطور عنوان کنم که چه بلایی سرم آمده بود.
چیزهای بیشتری برای گفتن وجود دارد زیرا من همچنان مورد آزار و اذیت پسر عمویم قرار میگرفتم که آن بعد از ظهر آنجا بود. او گاهی اوقات پیش خانواده من می ماند زیرا در شهر خود دچار مشکل می شد.او به نوعی روش خفه کردن را یاد گرفته بود [فشار دادن گردن با آرنج] و از آن روی من استفاده میکرد تا وقتی به من تجاوز کرد گریه نکنم. فکر میکنم در نهایت با این عمل همکاری کردم، زیرا خیلی راحتتر از مقاومت بود. فکر میکنم صبر کرد تا من بخوابم و بعد باعث شد کاملاً بیهوش شوم. من به سختی میتوانم باور کنم که بارها مرده و زنده شدهام، اما فکر کردهام که این توانایی برای ترک بدنم به من داده شده است تا زمانی که به من تعرض میشود «حضور» نداشته باشم. من تجربیات دیگری از پرواز و انجام کارهای مهم و جاودان با عیسی و دیگر موجودات روحانی داشتم. یادم میآید یک بار داشتم به زمین برمیگشتم و به راحتی میتوانستم حرکتم را کنترل کنم. من در یک مارپیچ بزرگ به پرواز درآمدم و می توانم به یاد بیاورم که از میان کاجهای بلند زرد نزدیک خانهام رد شدم و در کنار درخت هلو در علفزار پشت منزل فرود آمدم. بعد دویدم داخل و به تخت خوابم رفتم و مثل همیشه صبح روز بعد از خواب بیدار شدم.
همه این خاطرات درست قبل از مرگ این پسر عمویم در پاییز 2019 دوباره به یادم آمد. تا بعد از مرگش یادم نمی آمد که با من چه کرده بود. او مردی بود که در ۲۶ ایالت به جرم سرقت خودرو دستگیر شد… این شوخی نیست… او حیوانات را شکنجه میکرد و فیلم های مستهجن را به فرزندان خردسالش نشان میداد. او همیشه با پلیس درگیر بود. اینها همه چیزهایی است که دیگران به من گفته اند. با کاری که او با من کرد مطابقت دارد.
من سوالاتی دارم… آیا من همان کسی هستم که به آن بالا رفت؟ آیا من همان انسان هستم؟ من با همه کسانی که اطرافم هستند فرق دارم…