در زمستان سال 1990، من 32 ساله بودم و در شمال کالیفرنیا زندگی میکردم. یک شب بعد از اسکی کردن به خانه برگشته بودم و کسی در خانه نبود. هوا بسیار سرد بود و چندین روز بود که سرفههای شدیدی میکردم. من مرد جوان بسیار خشمگینی بودم. از خدا خشمگین بودم که چرا من را هم جنس باز آفریده است، و این احساس منفی را با خود به سوی دیگر بردم. ولی اکنون میبینم که نباید هرگز چنین خشمگین بود. سرفه هایم در آن شب خیلی بدتر شده بود و به خاطر دارم که تنگی نفس شدیدی مرا آزار میداد…
من به زحمت خود را به اتاقم کشاندم و روی تختم دراز کشیدم و بالاخره خوابم برد تا اینکه ناگهان در نیمۀ شب از دردی بسیار شدید در ناحیۀ قفسۀ سینه از خواب بیدار شدم، مانند اینکه کسی چاقوئی را در قلبم فرو برده بود. دهانم باز مانده بود و قادر نبودم نفس بعدی را به درون بکشم و در حال خفه شدن بودم و درد سینهام غیر قابل تحمل مینمود. به تدریج دید من تار شده و شروع به محو شدن کرد، و در عین حال حس کردم که دردم در حال کاهش است تا جائی که بالاخره همه چیز خاموش شد…
من هنوز میتوانستم فکر کنم و با خود گفتم بروم ببینم چه خبر است زیرا سر و صداهائی از بیرون میشنیدم. در اطرافم میدیدم که نوعی درخشندگی آبی و سبز خفیف تمام اشیاء اتاق را فرا گرفته است. این منظره برایم آنقدر جالب بود که برای مدتی آنچه که اتفاق افتاده بود را به کلی فراموش کردم. به طرف در اتاقم رفتم تا آن را باز کنم ولی دستم تا آرنج از در اتاق عبور کرده و وارد آن شد. در این حال احساس کردم کسانی در بیرون هستند که در غم و اضطرابی عمیق غرقند. این احساس من را ترسانده و باعث شد از تصمیم خود برای باز کردن در صرفنظر کنم و دستم را به عقب کشیدم. تصمیم گرفتم به بدنم باز گردم ولی به نظر میآمد که این انتخاب دیگر برایم ممکن نیست.
یک چراغ را قبل از خواب بالای سرم روشن گذاشته بودم که هنوز نیز روشن بود و درخشندگی آن در حال افزایش بود. با خودم گفتم که باید به سمت آن بروم، و ناگهان با سرعتی سرسام آور شروع به حرکت کردم. در همین حال در پیش رویم تمام زندگیام را دیدم، از بدو خردسالی تا لحظۀ مرگ. وقتی حرکتم متوقف شد خود را در سرزمینی یافتم که طوفانی و ناخوشایند بود. در آنجا فکر من به سوی خودم منعکس میشد، مانند اِکوی صدا در برابر یک کوه. فکرم به سوی افق پیش رویم منعکس شده و از افق پشت سرم دوباره به سمت خودم بازمیگشت و این برایم بسیار آزار دهنده بود. طوفانهای عظیمی که مانند آن را هرگز روی زمین ندیده بودم در پیش چشمم در آسمان و زمین آنجا شکل میگرفتند. شاید اینجا مقصدی بود که با گذراندم عمرم در خشم و عصبانیت برای خود ساخته بودم، زیرا من هیچگاه در زندگی خود آرامش زیادی در قلبم نداشتم. دهانههای آتشفشانهای متعددی با اندازههای مختلف در اطراف آنجا بودند که گاهی بخار و دود از هر کدام آنها به بیرون میجهید و بعضی وقتها ارواحی گم شده با آن از دهانۀ آتشفشان ها به بیرون پرت میشدند. آنها سرگردان بودند و گوئی به دنبال چیزی میگشتند که هیچ وقت پیدا نخواهد کرد و بالاخره از دیده محو میشدند.
یکی از این ارواح که از حفرهای نزدیک من به بیرون جهید یک زن بود. او ترسناک بوده و لباسی ژنده و کثیف به تن داشت. دیدم که او پائی ندارد و به نوعی در هوا ولی نزدیک به سطح زمین بصورت معلق حرکت میکند. او به سمت من آمد و وقتی که به من نزدیک شد از او پرسیدم اینجا کجاست و نام این سرزمین چیست. او بدون اینکه به سؤالم توجهی کند باز هم به من نزدیکتر شد تا جائی که از او احساس نا امنی کردم. من با فریاد پرسیدم تو که هستی؟ در آن موقع او قسمتی از ردای ژندهاش که صورتش را پوشانیده بود را پاره کرد و آروارهاش به طرز غیر عادی به اندازۀ زیادی باز شد. او کاملاً از جای خود بالا آمده و به سوی من حمله کرد و گازی از شانۀ چپم گرفت که درد آن از مرگ بدتر بود. او درهوا چرخیده و آماده شد که دوباره به سمت من حمله کند که من بلافاصله زانو زده و به درگاه خدا دعا نمودم و کمک خواستم. همان موقع آن زن ژنده پوش دستانش را بر روی سرش گذاشته و به همان دهانۀ آتشفشان که از آن آمده بود بازگشت. من متوجه شدم که بقیۀ ارواح سرگردان آنجا نیز همین کار را کردند. من به دعای خود ادامه دادم و از خدا خواستم که من را ببخشد و به خانه و دور از این مکان خشن و ترسناک بازگرداند. در آن موقع متوجه شدم که افکارم دیگر به سویم باز تابیده نمیشوند. به جای آن وقتی که نام خدا را میخواندم انفجاری از نور و صدائی زیبا در افق پدیدار میگردد. ارواح سرگردان آنجا با ترس میگریختند، مانند آن که شنیدن نام خدا برایشان بسیار دردآور بود. دیدن عکس العمل آنها برایم متاسف کننده ولی در عین حال لذت بخش بود و خوشحال بودم که میدیدم خدا معذرت خواهی من را قبول کرده است.
نوری که در افق بود به سمت من گسترش مییافت. این نور چندان زیبا بود که کلمات توان توصیف آن را ندارند، و مانند خورشیدی با عظمت از پشت کوهها بالا میآمد. گرمی عشق به درون من سرازیر میشد و هر نقطه و گوشۀ درونم را پر میکرد و آن را دوباره نو مینمود. با گسترش نور، چشم انداز آن سر زمین نیز تغییر میکرد. دیدم که قسمتی از کوهستان باز شده و چندین آبشار زیبا از بین آن فوران کرد. ابرهای تاریکی که آسمان را پر کرده بودند با سرعت زیاد به عقب رفتند و ناپدید شدند و چمنزار و گل در حال پوشاندن زمین بود. درختان بزرگ و زیبائی در جلوی چشم من یکی بعد از دیگری از زمین بیرون میآمدند و پرندگان را دیدم که در آسمان اطراف پرواز میکنند و با حیوانات زیبای دیگری به طرف من آیند تا به من خیر مقدم بگویند. این باشکوه ترین و گرمترین استقبالی بود که میتوانستم تصور کنم. خداوند با گرمی و نور خود آنجا را پر میکرد و آرامشی عمیق من را فراگرفت. من از شدت شوق و شعف در حال گریستن بودم. درخشندگی نور او در آن مکان افزایش مییافت و برای مدتی به حدی رسید که تنها چیزی که میتوانستم ببینم نور او بود که در گرمی و عشق آن غرق شده بودم.
احساس کردم زمان آن رسیده که به زمین برگردم. من میخواستم برای همیشه آنجا بمانم ولی به من گفته شد که زمان تو روی زمین هنوز به پایان نرسیده است، برگرد و به درستی زندگی کن زیرا چیزهای زیادی است که باید یاد بگیری. ناگهان من در بدنم بودم. چشمانم را باز کردم و بدنم را حس کردم، دیگر هیچ گونه نشانی از تنگی نفس و سرفه در من نبود، ولی هنوز کمی گیج و مبهوت بودم. به تدریج خود را پیدا کردم و منتظر طلوع خورشید نشستم. این زیبا ترین صبحی بود که در زندگی خود تجربه کرده بودم. تشعشع صورتی و طلائی رنگ خورشید از افق به صورت من میتابید، گوئی که خدا از میان خورشید به من لبخند میزند. این و آگاهی به اینکه ما وطنی داریم که بعد از پایان حیات روی زمین و یادگرفتن درسهائی که باید یاد بگیریم به آن باز میگردیم برایم بسیار آرامش دهنده بود.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1david_h.html