تجربه متیو داول (Mattew Dovel):
این اتفاق در سال 1974 برایم رخ داد. من در خانوادهای که چندان مذهبی نبود بزرگ شده بودم. شاید تنها یکی دو دفعه در کودکی و نوجوانی به کلیسا رفته بودم ولی کلیسا و تعلیمات آن هیچ وقت برای من و یا خانوادهام جذاب نبودند. این را از این نظر میگویم که بدانید من قبل از تجربهام زمینه و اعتقاد مذهبی و معنوی چندانی نداشتم. اولین تجربه نزدیک به مرگ من وقتی که 12 ساله بودم برایم اتفاق افتاد. من به خانه یکی از دوستانم که در محله ما زندگی میکردند رفته بودم. خانه آنها استخر داشت و من هم که یک نوجوان بودم برای جلب توجه دخترانی که آنجا بودند سعی کردم که تمام طول استخر را با یک نفس و بدون توقف شنا کنم. ولی این ورای توانائی و مهارت شنای من در آن زمان بود. من با شنای زیر آبی به وسط استخر رسیده بودم ولی نیاز به تنفس داشتم. ولی به خاطر غرور و خودنمایی تصمیم گرفتم که به شنای زیر آبی خود تا رسیدن به طرف دیگر ادامه دهم تا برای همه مانند یک قهرمان به نظر برسم. بعد از کمی جلوتر رفتن دیگر نیازم به تنفس اجازه نمیداد که زیر آب بمانم و مجبور شدم به طرف کنار استخر بروم تا از آب بالا بیایم. ولی دوستانم که در کنار استخر نشسته بودند و متوجه حال من نبودند برای شوخی با پای خود شروع به فشار دادن من به زیر آب کردند.
ترس من را فرا گرفت و تمام سعی خود را کردم که هر طوری شده سرم را از آب بالا بیاورم ولی آنها به شوخی احمقانه خود ادامه داده و من را به زیر آب هل میدادند. ترسی غیرقابل توصیف من را فرا گرفته بود و من که در حال خفه شدن و بشدت محتاج هوا بودم ناخودآگاه در زیر آب سعی کردم تنفس کنم ولی بهجای هوا مقدار زیادی آب وارد ریه من شد. صورت من رو به پایین و کف استخر بود و در همان لحظه ناگهان نور سفید و درخشانی من را در خود فرا گرفت. من وارد نور شدم و زندگی من به من نشان داده شد. مرور زندگی من به نسبت کوتاه بود زیرا فقط 12 سال داشتم. بسیاری از جزئیات زندگیام که آنها را فراموش کرده بودم را دوباره دیدم. بعض از آنها لحظات کوتاه ولی بسیار پر ارزشی بودند مثل وقتی که بچه بودم و در حال خوردن یک کیک بودم و مادرم به من نگاه میکرد. اکنون میتوانستم عشق و عطوفتی که در نگاه او بود و نسبت به من حس میکرد را ببینم. یا وقتی که 3 یا 4 ساله بودم و در چمنهای حیاط خانه بازی میکردم و شادی و شعفی که در آن بود. درختان، ابرها، چمنها و همه چیز را با جزئیات و شفافیت فوقالعادهای میدیدم…..
بعد از مرور زندگیام با سرعت بسیار زیادی شروع به حرکت کردم. من از فضا عبور میکردم و میتوانستم ستارهها و کهکشانها را ببینم که با سرعت از کنارم رد میشدند. آرامش زیادی در من حکمفرما بود و در فضا نیازی به تنفس نداشتم. از منبع نوری که بهسوی آن میرفتم ذراتی نورانی به اطراف صادر میشدند و بعضی از آنها به من برخورد کرده و در روح من نفوذ میکردند و تمام کاستیها و کمبودهای روح مرا پر میکردند. وقتی به نور نزدیکتر شدم متوجه حضور 12 وجود نورانی شدم که در سر راه من و پیش روی من قرار گرفته بودند و راه من را برای رسیدن به نور سد کرده بودند. ولی این مسئله من را ناراحت نمیکرد زیرا همانجا که بودم نیز مکانی بسیار زیبا و دلپذیر بود و من خوشحال بودم که برای ابد همانجا بمانم. وجودی که در میان این 12 نفر بود جلو آمده و بازوی من را محکم گرفت. او مسیح بود و به من گفت که باید بازگردی، هنوز زمان تو فرا نرسیده است.
من چشمانم را باز کردم در حالی که در کنار استخر به پشت دراز کشیده بودم. اشعه آفتاب به صورتم میتابید و دوستانم با چهره های ترسیده و نگران بالای سرم حلقه زده بودند. در آن لحظه چنان خشم و عصبانیتی بر من غلبه کرد که تاکنون مانند آن را حس نکرده بودم. من از اینکه از آن مکان زیبا بازگشته و دوباره در این دنیا بودم بهشدت عصبانی بودم و سعی کردم فریاد بکشم «نه»، ولی بهجای صدا تنها آب از دهانم خارج شد. من از جای خود بلند شده و بدون اینکه سخنی بگویم بهطرف خانه دویدم. من از شک این تجربه و ناراحتی و عصبانیت بازگشت به دنیا تا 3 روز نتوانستم حتی یک کلمه باکسی حرف بزنم. من میدانستم که هیچ کس حرف من در مورد آنچه دیده و تجربه کرده بودم را باور نخواهد کرد و فکر میکردم اگر به دیگران بگویم من را به تیمارستان خواهند فرستاد. ولی احساس و نگرش من به دنیا عمیقاً تغییر یافته بود. وقتی تلویزیون را روشن میکردم یا به اخبار گوش میدادم و انرژیهای منفی را حس میکردم میدیدم که چقدر این دنیا (در مقایسه با سرای دیگر) پر از تاریکی و درد است و این برایم آزار دهنده بود. من حساسیت فوقالعادهای به انرژیهای دیگران پیدا کرده بودم و دردها و ناراحتیهای آنها را بهوضوح حس میکردم. این حساسیت فکر من بزرگترین اثر جانبی تجربهام بود که آن را اصلاً دوست نداشتم و واقعاً برایم یک جهنم بود. کلاً سازگار شدن مجدد با دنیا و زندگی در آن برایم چالش بزرگی بود.
در سن 15 سالگی من چیزی پیدا کردم که با آن میتوانستم این احساس را از بین ببرم. آن چیز الکل بود و باعث میشد که این حساسیت من به انرژیهای اطراف کمرنگ شده یا از بین برود. ولی چیزی نگذشت که من معتاد به میخوارگی شده و بهتدریج بهسوی مواد مخدر دیگر نیز روی آوردم. وقتی که به سن 25 سالگی رسیدم دیگر به مواد مختلفی چون کوکائین و بیسین نیز معتاد شده بودم و مصرف کوکائین من به تنهایی به هفتهای هزار دلار میرسید. بگذارید بگویم که من در کل انسان خوب و جالبی نبودم و کارهایی میکردم که نمیبایست میکردم. ولی من پیش خودم تصور میکردم که نجات داده شده هستم پس میتوانم هر کاری که میخواهم انجام دهم و در نهایت دردسری نخواهم داشت. اکنون میبینم که این اعتقاد مسیحیت که مسیح همه ما را نجات داده است و تنها اگر به مسیح باور و علاقه داشته باشیم هر کاری که بخواهیم میتوانیم انجام دهیم به هیچ وجه خدمتی به مسیحیت نکرده است و منصفانه نیست.
اعتیاد و بدی رفتار من به حدی رسید که دیگر نمیخواستم زنده باشم و فکر خود کشی مرتب در سرم رشد میکرد. از طرفی هم دوست داشتم که از این دنیا رفته و به آن مکان زیبا و پر از عشق و آرامش بازگردم. بالاخره تصمیم به خودکشی گرفتم. من در یک روز آفتابی با ماشین به یک خیابان فرعی خارج از شهر در مکانی خلوت رفته و در ماشین خود نشسته و شروع به خوردن انواع قرصها به تعداد زیاد و نوشیدن پی در پی ویسکی کردم. به تدریج بدنم لَخت و چشمانم تار شد. سرم سنگین شده بود و تقریبا هیچ قسمتی از بدنم را نمی توانستم حرکت دهم. می دانستم که قرص ها و الکل در حال اثر گذاری روی بدنم هستند. من هم به عقب تکیه داده و همینطور که به بیرون می نگریستم اجازه دادم که کار تمام شود. ناگهان یک فلاش نور در جلوی چشمانم برق زد…
ناگهان خود را در حالی که به آسمان خیره بودم یافتم. صحنه بسیار عجیبی بود. ابرهای بسیار تیره و در هم پیچیده ای تمام آسمان را فرا گرفته بودند. گویی یک طوفان شدید در شرف شکل گرفتن بود. به علتی که برایم معلوم نبود فقط می خواستم به آسمان بنگرم. احساس می کردم پاهایم در چیزی گیر کرده است. به زحمت سرم را پایین آوردم و در کمال ناباوری دیدم که در میان یک دریاچه هستم که تا کمر عمق داشت. پاهای من تا قوزک پا در گل و لای کف دریاچه فر رفته و در آن گیر کرده بودند و حرکت کردن برایم بسیار مشکل بود. به اطراف خود نگاه کردم. یک مه رقیق بالای سطح دریاچه را فرا گرفته بود. یک جاده را دیدم که حدود 300 متر دورتر بود و ماشین ها در آن در حرکت بودند. هیچ تصوری از اینکه چطور از اینجا سر در آورده ام نداشتم. ناگهان به یاد آوردم که من در ماشینم بودم و سعی داشتم خودکشی کنم. ولی چطور از وسط این دریاچه سر در آورده بودم؟ چطور آن آسمان آفتابی به این آسمان پر از ابرهای عجیب و تیره تبدیل شده بود؟
تنها صدایی که می شنیدم صدای باد بود و فضا احساس خیلی سنگینی داشت. سعی کردم به طرف جاده قدم بردارم ولی برای حرکت کردن تقلای بسیار زیادی نیاز بود. احساس کردم یک جای کار اشتباه است، زیرا وقتی اراده می کردم که پایم را حرکت دهم، پایم با چند ثانیه تاخیر به حرکت در می آمد. بعد از مدت زیادی تقلا خیلی خسته شدم و کمی مکث کردم تا استراحت کنم. ولی من فقط حدود 6 متر جلو آمده بودم. به یاد آوردم که در ماشین خیلی الکل خورده بودم و پیش خودم فکر کردم که حتما این تاخیر باید اثر الکل باشد. دوباره یک فلاش نور را دیدم و ناگهان خود را روی آسفالت جاده یافتم. مبهوت شدم که چطور ناگهان از اینجا سر در آورده ام؟ پس دریاچه چه شد؟
به بالا نگریستم و آسمان همانطور ترسناک و پر از ابرهای بسیار تیره بود. در حقیقت همه چیز رنگ خاکستری و تیره داشت، حتی چمن های کنار اتوبان خاکستری بودند. هنوز سعی می کردم در ذهنم یک توجیه منطقی برای تمام اینها بیابم. چرا همه چیز خاکستری است؟ چرا آسمان اینطور به نظر می رسد؟ چرا من در اینجا هستم؟ چرا نمی توانم بدنم را به راحتی حرکت دهم؟ احساس خستگی مفرطی میکردم، احساس یک خستگی دائمی و نیاز شدید به استراحت. ولی در این مکان هیچ جا و امکانی برای استراحت نبود.
فکر کنم حدود 15 دقیقه در کنار جاده ایستاده بودم، ولی با تعجب متوجه شدم که در این مدت حتی یک ماشین ندیده ام. خیلی غیر عادی بود، چون وقتی در دریاچه بودم به نظر ماشین های زیادی در این اتوبان در رفت و آمد بودند. وقتی جاده را با چشمانم دنبال کردم، دیدم که انتهای آن از هر دو سو در مهی غلیظ ناپدید می شود و بیشتر از حدود یکی دو کیلومتر آنرا نمی توانم ببینم. گیجی و ترس من هر دقیقه افزایش می یافت و همه چیز به نظر غیر عادی می رسید. ناگهان یک ماشین جلوی پای من متوقف شد. من اصلا متوجه آن نشده بودم و حتی صدای آنرا نیز نشنیدم. ماشین یک تاکسی بسیار کثیف و گِلی و به رنگ خاکستری بود. شیشه سمت من که بسیار کثیف بود به آهستگی تا نیمه پایین آمد و راننده تاکسی با صدایی خراشیده و آزار دهنده گفت: «می خواهی سوار شوی؟». من سرم را داخل ماشین کردم که جواب او را بدهم، ولی با دیدن چهره او نفس در سینه ام حبس شد.
او یک مرد حدود شصت ساله بود که چهره ای غیر طبیعی و در هم پیچیده و معوج داشت. در صورت او شیارها و چروک های بزرگی دیده می شد که از یک استرس طولانی و عمیق حکایت می کرد. لباس او ژنده و کثیف بود. او نگاهی خیره و تهی داشت و یکی از چشمان اش نیمه بسته بود. موهای او در هم و نامنظم بود. با این حال من اهمیتی نداده و در عقب را باز کرده و سوار شدم. فقط می خواستم در جایی نشسته و چشمانم را ببندم و کمی استراحت کنم. به نظرم این تاکسی بهتر از جایی بود که در آن بودم. حداقل امیدوار بودم اینطور باشد. فعلاً تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که چرتی بزنم و کمی استراحت کنم. قبل از اینکه بتوانم چشمانم را ببندم، دوباره یک فلاش نور را دیدم و ناگهان خود را در یک تونل تاریک و طولانی در حال سقوط آزاد یافتم. گویی در چاهی افتاده بودم که ته نداشت. هرچه پایین تر می رفتم تاریک تر می شد و به سرعت سقوط و ترس من هر دو افزوده می گشت. اکنون دیگر وحشتی فلج کننده من را فرا گرفته بود.
با هر فلاش نور چیزها عجیب تر می شدند و من اصلاً آمادگی آنچه در انتظارم بود را نداشتم. من خود را در فضایی پر از تاریکی مطلق یافتم. سکوت کاملی حکمفرما بود و تاریکی من را در خود بلعیده و احساس مطلق تنهایی می کردم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که من از تاریکی به بیرون و فضایی بزرگ پرتاب شدم و در آنجا به هفت نفر تقسیم شدم. من هم زمان هفت زندگی و ضمیر مجزا را تجربه می کردم، ولی در هر زندگی و هر یک از این هفت نفر حضور و آگاهی کامل داشتم. در شش تا از این هفت نفر، زندگی های گذشته و حال و آینده را تجربه می کردم. دوتای من در حال زندگی کردن مجدد حوادث و اتفاقات گذشته بودند، دوتای من در حال زندگی و تجربه حوادث آینده، و دوتای من در زمان حال میزیست. در هر هفت نفر، گویی بر روی زمین بودم ولی با تفاوت های بسیار زیاد. هوا بسیار سنگین و نفس کشیدن یک تقلای دائمی بود. تنها می توانستم چیزهایی که نزدیک و درست جلوی من بودند را ببینم و به نظر می رسید که صدا نمی توانست به فاصله چندان دوری منتشر شود. زمین حالت خاک رس سفت داشت و وقتی آنرا لمس می کردم داغ بود. به نوعی مواد این زمین روی دست و لباس من نشست و نمی توانستم از شر آن خلاص شوم.
وقتی به آسمان نگریستم ابرهای تیره و درهم پیچیده آن از ابرهای بالای دریاچه هم تیره تر و ترسناک تر بودند. هر چند ثانیه یک بار یک رعد و برق در دوردست دیده می شد ولی صدایی نداشت. این سرزمین افتضاح و تمام اینها هنوز در برابر آنچه در انتظارم بود چیزی نبود. احساسات منفی ترس، تنفر، حسادت، طمع و انزجار مانند حیوانات وحشی به درون من هجوم آوردند. این شکنجه احساسی بدون ترحم و ابدی بود. هیچ جا رنگی دیده نمی شد و همه چیز خاکستری بود.
به اولین کسی که در آنجا برخورد کردم یک زن بود که لباس ها و پوست و موی او همه خاکستری بود. هر کسی را می دیدم به سمت من جذب می شد، ولی من جنگیده و فریاد می کشیدم و سعی می کردم آنها را از خودم دور کنم. هر کسی که در زندگی به او برخورد کردم بودم را اینجا می دیدم. ولی نه خود آنها، بلکه گویی نیمه شرور آنها بود. حتی کسانی را می دیدم که آنها را در دنیا نمی شناختم، ولی می دانستم که رفتار من در دنیا به نوعی اثر احساسی بسیار دردناکی روی آنها گذاشته است. اینجا هیچ چیز خوبی نبود. گناه هر کسی به نوعی در صورت او هویدا بود و تنها با نگریستن در چهره هر کسی می شد گفت که گناه او چیست، از طمع گرفته تا هوس رانی، خودخواهی، تلخی و تنفر، قدرت طلبی، شکم پرستی یا هر چیز دیگر.
وقتی کسی به من نزدیک می شد، تمام احساسات منفی که در زندگی در او بوجود آورده بودم را خود حس می کردم. هرچه کسی به من نزدیک تر می شد، زخم های احساسی و عاطفی که در او بوجود آورده بودم را بیشتر حس می کردم و به طبیعت آن آگاهی بیشتری می یافتم. آنها هر یک به من نزدیک شده و می گفتند که چه انسان بدی هستم. خشم و تنفری که دریافت می کردم بیشتر از حد طاقت بود. در هر مرور زندگی، من تمام دردی که در دیگران ایجاد کرده بودم را خود تجربه می کردم. تجربه مرور یک زندگی بیشتر از آنی بود که بتوانم از عهده آن برآیم. ولی من شش زندگی را همزمان مرور کردم. چیزی جز تنفر، جراحت و درد حس نمی کردم.
مثلاً در گذشته خودم را دیدم که 5 ساله بودم و چیزی که متعلق به عمهام بود را برداشته بودم. این آخرین هدیهای بود که شوهر عمهام قبل از مرگش به او داده بود. اکنون درد روحی و احساس عمهام را خود تجربه میکردم و میدیدم که او چند روز با نگرانی زیاد در تمام خانه به دنبال آن هدیه گشته بود و چقدر گریه کرده بود. من 5 ساله بودم و فکر میکردم که در چنین سن و سالی مسئول آنچه میکنم نیستم، ولی اشتباه میکردم. در زمان حال مادرم را میدیدم که با دیدن بدن بیجان من غش کرده و روی زمین میافتد. من تمام درد و آسیب روحی او را در مواجه شدن با کالبد مردهام خود حس میکردم. در آینده اثر خودکشی ام را بر روی دیگران و زندگی آنها و دردهایی که در آنها ایجاد کرده میدیدم و تجربه میکردم. همسر و دخترم را می دیدم که من را مقصر تمام مشکلاتشان از زمان خودکشی می دیدند.
برای من هیچ استراحت و توقفی نبود. مردم یکی بعد از دیگری می آمدند و گاهی یک نفر را چندین بار می دیدم، برای هر دفعه که او را آزرده بودم. حتی گاهی کسی را در هر شش مرور زندگی ام همزمان می دیدم. واضح بود که اینجا زمین نبود و این خیلی به تجربه ای که با خودکشی انتظار آنرا داشتم فرق می کرد. همه چیز در نقطه مقابل آنچه من انتظار داشتم بود. اینجا مکانی عاری از حضور خدا بود.
یادتان هست که گفتم من تبدیل به هفت نفر شده بودم، ولی تا حالا فقط درباره شش نفر صحبت کردم. وقتی که در آن مکان بودم تنها چیزی که هر وقت از میان درد و شکنجهای که حس میکردم و اندک مجالی برای فکر کردن داشتم به آن فکر میکردم این بود که چطور از اینجا خارج شوم. نفر هفتم که آن هم خود من بودم در روی یک زمین سفالی بسیار داغ چهار دست و پا افتاده و بهشدت در حال گریستن بودم در حالی که صورتم در زیر خاک بود. اتمسفر بسیار سنگین و داغ و مرطوب بود و صدایی به گوش نمیرسید و سکوت کامل حکمفرما بود. در فاصله چند متری یک مه در اطراف من حلقه زده و من را احاطه کرده بود و نمی توانستم ورای آن را ببینم. در این حال تنها کاری که می توانستم انجام دهم گریستن بود. من به شدت در حال گریستن بودم و از مسیح التماس میکردم که من را از این مکان مخوف و هولناک نجات دهد.
اینجا حقیقتا جهنم بود و من تمام گناهانی که در حق دیگران انجام داده بودم را خود دوباره تجربه می کردم. چطور می توانستم بدانم که این همه گناه کرده ام؟ گاهی در حق کسانی که اصلاً نمی شناختم و به آنها برخورد نکرده بودم؟ به نظر خودم عادلانه نبود. ولی مهم نبود که نظر من چیست. من اینجا بودم و قرار بود برای ابد در اینجا بمانم. از این مکان راه فراری وجود نداشت.
من یک احساس روشن و مشخص داشتم که به مدت 3 روز و سه شب در این مکان -که نام آنرا دنیای هولناک و خاکستری بدون خدا می نامم- بوده ام، بدون اینکه یک لحظه استراحت کرده باشم. من سه روز بدون توقف ضرب در شش شکنجه شدم. اگر در دنیا یک جای بدن من دردی که در آن سو حس کردم را حس کند، بدون درنگ خود آنرا با یک چاقو، حتی اگر کند باشد، می برم و بدور می اندازم. ولی درد احساسی و عاطفی می تواند بسیار بدتر از درد فیزیکی باشد. من برای فرار از دردهای احساسی ام در دنیا خودکشی کردم و فکر کردم که با مردن، تمام دردهایم را در بدنم جا خواهم گذاشت و آنها همراه من به سوی دیگر نخواهند آمد. ولی اشتباه می کردم. چیز عجیب راجع به جهنم این است که آنچه برای فرار از آن خودکشی کرده بودم، خود تجربه ی ابدی و دائمی من در سوی دیگر شده بود.
بعد از سه روز بتدریج تمام 7 ضمیری که داشتم دوباره در یک ضمیر به هم ملحق شدند و آنهم کسی بود که بر روی خاک زانو زده و گریه می کرد. گریه من سخت تر و شدید تر شد. آنگاه از دور صدایی را شنیدم که گفت: «تو هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داری. اگر بخواهی در دام الکل و مواد مخدر باقی بمانی نمیتوانی کارهایت را تمام کنی.»
سپس به من صحنهای نشان داده شد که از تمام آنچه تاکنون دیده بودم وحشتناکتر و مضطرب کننده تر بود. در این صحنه خودم را دیدم که (اگر به رفتار کنونیام ادامه میدادم) تا ابدیت در جهنم باقی میماندم. توصیف این جهنم ابدی برای شما مانند این است که بخواهم برای کسی که کور مادرزاد است یک رنگ را توصیف کنم. کلمات برای شرح بدی و ترسناکی این تجربه کافی نیستند…
آنگاه نوری را در دوردست دیدم که بتدریج بزرگتر شد و سپس صدای دومی که از دور می آمد و می گفت «متیو، متیو». من با خودم گفتم «این نام من است!». نمی دانستم صدا از کجا می آمد ولی مرتب به من نزدیک تر می شد. تا جایی که احساس کردم منبع صدا در کنار من است. احساس کردم کسی من را لمس کرده و تکان می دهد. چشمانم را باز کردم و دیدم که دوستم «استیو» است. او نام من را فریاد می کشید و می گفت که او را ترسانده ام…
وقتی که به زندگی برگشتم برای چند هفته گریه میکردم. من بسیار ترسیده بودم و میدانستم که نمیتوانم به رفتار و نحوه زندگیام مانند سابق ادامه بدهم. برای مدت شش ماه با حرکت دادن اعضاء بدنم مشکل داشتم، ولی برایم مهم نبود. تنها خوشحال بودم که دیگر در جهنم نیستم و به من یک فرصت دوباره داده شده است. ولی می دانستم که فرصت دیگری در کار نخواهد بود. گرچه هنوز هم شر و بدی را می دیدم، حضور خدا را نیز حس می کردم و می دیدم که او همیشه با من بوده و هست. باید در محیطی کاملاً فاقد حضور خدا باشم تا بتوانم ببینم که خدا در زندگی من همواره در همه جا حضور دارد. بلافاصله تمام اعتیاداتم را کنار گذاشتم و از آن روز که 21 ام ماه می سال 1987 بود تا الآن که 25 سال از آن میگذرد حتی یک بار لب به الکل یا مواد مخدر نزدهام.
یک بار شنیدم کسی گفت که خودکشی یک راه حل غیر قابل برگشت و ابدی برای یک مشکل موقت است. نتیجه آن جهنمی ابدی از تمام احساسات منفی است که سعی داشتید با خودکشی از آنها فرار کنید. زندگی برای همه سختی های خود را دارد و هیچ کس به طور کامل از آن مستثنی نیست. عزیزان می میرند، روابط عشقی شکسته می شوند، دوستان ما را رها می کنند، مال و اموال از دست می رود. حتی گاهی به جایی می رسیم که از خدا می خواهیم مرگ ما را زودتر برساند. این چنین دردی خیلی سهمناک است. ولی به شما اطمینان می دهم که تا وقتی که زنده بمانید (و با خودکشی سعی در فرار نداشته باشید) موقتی خواهد بود. قبل از اینکه تصمیم به خودکشی بگیرید درباره آن خوب فکر کنید. زمانی بود که فکر می کردم زندگی من روی زمین جهنم است، تا وقتی که جهنم واقعی را دیدم! اکنون می بینم که سخت ترین روزهای زندگی من روی زمین به درد و ترسی که در جهنم حس می کردم حتی نزدیک هم نیستند. وقتی کسی خود کشی می کند این تنها چیزی است که بازماندگان درباره او به یاد می آورند. اینکه او کسی بود که خودکشی کرد!
دانشگاه تگزاس بهتازگی در طول یک تحقیق 20 ساله افرادی که در اثر خودکشی تجربه نزدیک به مرگ داشتهاند را مورد مطالعه قرار داده است. یکی از یافتههای این تحقیق این است که حدود 50 درصد این افراد تجربهای منفی یا ترسناک داشتهاند. ممکن است بگویید که پس لزوماً در اثر خودکشی به جهنم نخواهم رفت. ولی من حاضر نیستم با ابدیت خود چنین قماری که شانس باختن در آن 50 درصد است بکنم. چیز جالب دیگری که در این مطالعه روشن شد این بود که هیچ یک از این افراد در طول این بیست سال دیگر دست به خودکشی نزده بودند و برعکس تغییرات عمیقی در زندگی خود به وجود آوردهاند.
به من نشان داده شده که تک تک ما نقش مهمی در زندگی بسیاری از افراد دیگر و موفقیت شان داریم. گاهی حتی خبر نداریم که روی زندگی چه فرد یا افرادی در دنیا قرار است تاثیر عمیقی بگذاریم و تنها بعد از مرگ آنرا خواهیم دید. ممکن است یک فرد در خانواده یا اقوام، یا منشی که پشت میز نشسته، یا گدایی که دست نیاز به سوی شما دراز کرده است باشد. گاهی مردم بدون اینکه متوجه باشند از کنار کسی که قرار بوده زندگی او را تحت تاثیر قرار دهند بی خبر می گذرند.
به من نشان داده شد که هر یک از ما در زندگی یک رهبر هستیم، چه به آن آگاه باشیم یا نه. ما ناخودآگاه یا خودآگاه با گفتار و رفتار و افکار خود اطرافیان مان و دیگران را به سوی خدا یا به دور از مسیر خدا هدایت می کنیم. من هیچ تصوری نداشتم که خود یک رهبر هستم و در مورد بسیاری افراد دیگر در زندگی مسئول ام.
همه ما نقطه ضعف هایی داریم که ما را کنترل می کنند و اگر به آنها رسیدگی نکنیم، می تواند زندگی ما و بسیاری دیگر را که تحت تاثیر ما هستند خراب کند. ممکن است نام آن غرور، الکل، مواد مخدر، سکس، مال پرستی، قدرت پرستی، قمار، آرزو و جاه طلبی، میل به کنترل کردن، حسادت و بسیاری از چیزهای دیگر باشد. تک تک ما به یک یا چندتا از این نقاط ضعف مبتلا هستیم. اگر فکر می کنید شما هیچ نقطه ضعفی ندارید، کافیست که از چند نفر که صادق بوده و به شما خیلی نزدیک هستند سؤال کنید. شیطان از این نقاط ضعف مانند ریسمان هایی که به یک عروسک خیمه شب بازی وصل است استفاده می کند و با آنها زندگی ما را کنترل می نماید.
اگر می خواهید زندگی شما، به جای این امراض روحی در کنترل خود شما باشد، گام نخست این است که پیش خود اقرار و تصدیق نمایید که چه نقاط ضعفی دارید. تا وقتی که افراد نقطه ضعف خود را انکار کرده و آنرا نادیده می گیرند، زندگی شان را کنترل خواهد کرد. سپس می توانید از کسی که خود چنین نقطه ضعفی داشته ولی بر آن فائق آمده است کمک بگیرید و با او صحبت کنید.
با نوشیدن الکل ما اجازه می دهیم که ارواح شرور و سرگردانی که در نزدیکی زمین هستند به طور موقت به بدن ما وارد شوند. هرگز شنیده اید که کسی در حال مستی مرتکب عمل زشت یا جنایتی که در حالت عادی در شخصیت او نمی گنجد شده و بعد می گوید که آن من نبودم که این کار را کرد، بلکه الکل بود. [این مطلب با آنچه جرج ریچی در تجربه خود گزارش می دهد که در این سایت نیز آمده است هم خوانی دارد].
از وقتی که از تجربه ام بازگشتم، حضور خدا را خیلی بهتر در زندگی خود حس می کنم. اکنون هر روز از حرف زدن با خدا و مناجات به درگاه اش لذت می برم. او نیز هر روز با من حرف می زند، از درون دل من و از راه خواسته هایی که درون من قرار می دهد. منظور من خواسته های لذت طلبانه نیستند، بلکه آن خواسته های قلبی که مرتب شما را به خود می خوانند هستند. مثلاً بعد از بازگشت از تجربه ام احساس کردم که دوست دارم ارتش را ترک کرده و به دانشگاه بروم و مدرک مهندسی کامپیوتر بگیرم و شرکت خودم را تاسیس کنم. من هم همین کار را کردم. همچنین این میل در درونم بوجود آمد که با دیگران درباره تجربه ام صحبت کنم، صرفنظر از اینکه واکنش آنها چه باشد. میل دیگری که بلافاصله بعد از بازگشتم در من بوجود آمد این بود که دیگر هرگز سراغ الکل و مواد مخدر نروم. تا امروز این میل در من بوده است و امیدوارم هیچ وقت من را ترک نکند. اکنون می بینم که حضور خدا در زندگی انسان چقدر فوق العاده است. من یاد گرفته ام که همیشه به خدا اعتماد کنم و حتی برای نیازهای اولیه و ساده زندگی به او امید داشته باشم. می دانم که او همواره نیازهای من را برآورده خواهد ساخت. شما هم می توانید حضور خدا را در زندگی خود داشته باشید. من به هیچ وجه خاص و منحصر بفرد نیستم. کافیست که دیوارهایی که بین قلب خود و خدا قرار داده اید را پایین بیاورید و از ته قلب او را بخوانید. مطمئن باشید که به شما کمک خواهد کرد.
ندای خدا تنها صدای درون من نیست، ندای دیگری نیز درون من است که چندان خوب نیست. ولی یاد گرفته ام که فرق آن را با ندای خدا بدانم. پیروی از ندا و خواست قلبی تان همیشه راحت نیست. ولی برای اینکه آرامش داشته باشید، باید آنها را شناخته و از آنها پیروی کنید. نگذارید شکست های موقتی شما را دلسرد کند. توماس ادیسون هزار بار برای اختراع لامپ سعی کرد و شکست خورد، تا بالاخره موفق شد. وقتی از او پرسیدند احساس تو به خاطر هزار بار شکست خوردن چیست، او گفت که من هزار بار شکست نخوردم، بلکه اختراع لامپ به هزار مرحله نیاز داشت.
منبع:
“My last breath” by Matthew D. Dovel, PublishAmerica, Sept 2003, ISBN: 978-1413701944.
https://www.youtube.com/watch?v=xmNHZjGw6d8