بعد از ساعتها مریضی، احساس میکردم در گیجی، مریضی، و عدم توازن کامل قرار دارم. سپس درد شدیدی در سینهام احساس کردم، گویی به بدنم چاقو فرو میکردند. دوستم به من کمک کرد که به تختخواب رفته و استراحت کنم. (در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم) به سوی پنجره نگاه کردم و آنگاه یک مجرا و آستانه چرخنده (مانند گرداب) را دیدم که در پیش روی من پدیدار شد. این به نظر برایم آشنا میرسید، ولی به یاد ندارم از کجا. شکل آن مرتباً تغییر مییافت و رنگی آبی تیره و عمیق داشت. در اطراف و پشت آن رنگهای دیگر کریستال مانندی دیده میشدند که آنها نیز در حرکت بودند. این آستانه و مجرا مرتب در حال بزرگ شدن بود، تا جایی که تنها چیزی بود که میتوانستم ببینم.
ناگهان درون آن بودم. به اطراف خود نگاه کردم و تنها چیزی که میتوانستم ببینم فضای بیانتها بود. احساس آن مانند این بود که من در میان جهان و در حال عبور از درون آن هستم. میتوانستم تا ابدیت را ببینم. کلمات مناسب برای توصیف عظمت این مکان و عمقی که مشاهده میکردم وجود ندارد. آن از هرچه بتوانید تصور کنید بزرگتر بود. با وجود بیانتهایی آن، به نوعی اندازه آن برایم ارعاب آور و تسخیر کننده نبود و من احساس کوچکی نمیکردم. احساس میکردم تمامی این مکان مراقب من است، و (حضور در آن) احساس آزادی به همراه داشت. در این فضای تاریک، رنگهای مختلفی مانند شهابهایی در دوردست در تمامی دور و اطراف در پرواز بودند. بعضی از رنگها نزدیکم بودند، و بعضی گویی در پشت سرم قرار داشتند، و حس میکردم بعضی دیگر درون من هستند. نمیتوانم توضیح بدهم. به یاد دارم که رنگهایی را دیدم که تاکنون مانند آنها را ندیده بودم. وقتی این رنگها را میدیدم به نظرم کاملاً منطقی و موجه میرسیدند. احساس آن مانند این بود: «آهان، البته که این رنگ وجود دارد. چطور ممکن است آن را فراموش کرده باشم؟». همه چیز به نظر خیلی آشنا و در عین حال خیلی عجیب و غریب به نظر میرسید.
میتوانستم سیارهها، ستارهها، و کهکشانها را ببینم. میتوانستم حس کنم که زمین در فاصلهای دور در پشت سر من قرار دارد. من در حال سفر به اعماق هر چه بیشتری در ژرفای جهان بودم. میتوانستم احساس کنم که چیزی من را به سمت خود میکشد. نیرویی که از جاذبه قویتر بود و من را میخواند. رنگها در حال کمرنگ شدن بودند و سیارهها و اجرام دیگر فضایی کمتر و کمتر به چشم میخوردند. احساس میکردم که اکنون در حال نزدیک شدن به مرز جهان هستم. میتوانستم آن را حس کنم. ناگهان یک سکوت مطلق و یک آرامی و آرامش کامل حکمفرما شد.
اکنون من از یک حد و مرز عبور کرده بودم و دیگر در این دنیا نبودم. بجای تاریکی، همه چیز به رنگ سفید و کِرِمی پرقدرتی بود که تاکنون مانند آن را ندیدهاید. این تنها یک رنگ ساده نبود، بلکه در آن نوعی بافت و نقش خاص دیده میشد. نوعی ساختار کرمی و شیری که بافتهایی مانند لاستیک آن را قطع میکرد، ولی در عین حال به سبکی و رقیقی هوا بود. کلمات هرگز نمیتوانند آن را توصیف کنند. مانند این بود که در موم آب شده (به رنگ سفید و کرم) شناور بودم. آن را روی پوستتان احساس نمیکنید ولی همه جا آن را میبینید.
دیگر زمان و مکان وجود نداشتند. زمان برایم معنی و مفهومی نداشت و برایم بهنظر احمقانه میرسید که قبل از این اصلاً به چیزی به نام زمان باور داشتهام. میتوانستم حس کنم که در حال حل شدن در محیط اطرافم هستم. میتوانستم هرچه که در گذشته وجود داشته و تا میلیونها سال در آینده وجود خواهد داشت را حس کنم. نمیتوانم آنرا توضیح بدهم، ولی گویی تمام این دانش و آگاهی ناگهان به من داده شده بود.
ناگهان دریافتم که «زندگی» تا ابد ادامه خواهد یافت، زیرا من اکنون در جایی بودم که همه چیز از آنجا آمده است. این مکان یا انرژی چنان عظیم بود که میدانستم هیچ چیزی نمیتواند آنرا خلق کرده یا نابود سازد. این غیرممکن بود. (احساس میکردم) آنچه که در آن بودم باید «خدا» باشد. آن یک موجود نبود که بر بقیه جهان حکمفرمایی کند، بلکه یک نیروی بیانتها و بینهایت پرقدرت بود. این کلمات حق مطلب را ادا نمیکنند. او (در حقیقت) خودِ «وجود» بود. او در همه چیز جریان داشت، و او تمامی چیزها بود! از یک سنگ گرفته تا یک قطره آب تا یک باکتری تا ستارگانی که در آسمان میبینیم، و حتی «پوچی»! او همه چیز بود و من میتوانستم آن را حس کنم.
ناگهان من شروع به «سقوط» کردم. در حالی که پایین و پایینتر میرفتم سرعتم مرتب افزایش مییافت. اطرافم در حال تاریک شدن بود و هرچه بیشتر سقوط میکردم اطرافم تاریکتر میشد. سعی میکردم که سقوطم را متوقف کنم ولی کنترلی روی آن نداشتم. متوجه شدم که ظاهراً دیگر بدنی ندارم. چطور بدون یک بدن در حال سقوط بودم؟ ناگهان حرکت من متوقف شد و من خود را در مکانی تاریک یافتم. این از هر تاریکی که تاکنون دیده بودم سیاهتر بود. این یک تاریکی غلیظ و سیاه بود و به نظر بسیار وسیع و تقریباً بدون انتها میرسید. ولی چیزی راجع به آن این احساس را میداد که کوچکتر از مکانی بود که از آن آمده بودم. احساس میکردم که زیر چیزی هستم ولی نمیدانستم چه چیز.
آنجا نیز سکوت حکمفرما بود و هیچ کس یا چیزی در اینجا به چشم نمیخورد. ولی آنچه اینجا احساس میکردم (با مکان قبلی) متفاوت بود. آنجا خوشحالی و هیجانی وجود نداشت و محیطی کسل کننده بود. جای ناراحتی هم نبود، بلکه تنها بیتفاوتی بود. حس میکردم در آنجا هیچ چیزی برای یاد گرفتن وجود ندارد. این توصیف عجیبی است، ولی این احساسی بود که داشتم. گویی من در مکانی بودم که تماماً هیچی و پوچی بود. (احساس میکردم) در آنجا هرگز چیزی یاد نخواهم گرفت و هرگز با کسی یا چیزی ارتباط برقرار نخواهم کرد.
(آنگاه) در دوردست یک نور درخشان را دیدم که به من نزدیک و نزدیکتر میشد. (نمیدانم) یا من در حال صعود به سمت آن بودم یا آن در حال نزدیک شدن به من بود. ولی به هر حال اکنون به من خیلی نزدیکتر شده بود. من یک گاو نر معمولی را دیدم، ولی از آتش ساخته شده بود. اندازه او غیر قابل توصیف بود، بزرگتر از هر چیزی که تاکنون دیده بودم. شعلههای آتشی که به آهستگی زبانه میکشید او را در خود دربر گرفته بودند. آن گاو به آهستگی ولی به شکلی مصمم و هدفدار در تاریکی راه میرفت. وقتی که او را دیدم، نمیدانم چرا ولی ناگهان احساس سردی و رطوبت من را در خود فرا گرفت. گاو برگشته و به من نگاه کرد. او به نظر آرام و با تومانینه میرسید. او با دیدن من سر خود را تکان داد، تقریباً در حد تعظیم کردن، و به راه رفتن خود ادامه داد. میتوانستم حس کنم که او واقعاً هوشمند و به نظر دوستانه است، ولی نمیتواند حرف بزند. او دوباره سرش را به سمت من چرخاند و با حرکت سرش به من اشاره کرد که به دنبال او بروم. من پشت سرش شروع به حرکت و تعقیب او کردم. او من را به سمت و مکانی هدایت میکرد، ولی نمیدانستم به کجا و چرا.
هنوز هم احساس کسل بودن میکردم و نمیخواستم در آنجا باشم. شاید استفاده از «کسل بودن» برای توصیف این قسمت تجربهام عجیب به نظر برسد، ولی آنجا حقیقتاً هیچ چیزی نبود و این تقریباً عذاب آور بود. ناگهان احساس کردم که چیزی من را از جای خود بلند کرد. شنیدم که صدایی واحد به من گفت «به دنبال او نرو». (من شروع به صعود کرده و) مرتب بالاتر و بالاتر میرفتم و همه چیز به تدریج روشنتر میشد. من دوباره به آن مکان سفید بازگشتم، جایی که همه چیز بود. این بار چیزهای دیگری نیز آنجا دیده میشد، و رنگهای منظم و سازمان داده شدهای در تمامی این سفیدی به چشم میخورد. شاید آن را کمی بتوان به کالیدوسکوپ (Kaleidoscope – نوعی لوله شیشهای که درون آن آینه است و در آن اشکال و رنگها به شکی زیبا بارها منعکس و تکرار میشوند) تشبیه کرد، ولی بسیار بیشتر از آن بود. ابعاد بسیار بزرگتر و الگوها بسیار پیچیدهتر بودند. هنوز هم سفید رنگ اصلی بود، ولی هزاران رنگ دیگر در همه جا به چشم میخورد که مانند نقاطی در اشکال و الگوهای ریاضی ترتیب داده شده بودند. اشکال و رنگها (در پیش رویم) پدیدار میگشتند، بزرگ میشدند، و میدرخشیدند. بعضی دیگر میتپیدند و برخی نیز تنها در دور و اطراف معلق بوده و حرکت میکردند.
«اکنون تو در وطن و منزلگاه (خود) هستی.»
ظاهراً هزاران صدا یکصدا و هماهنگ به من گفتند. آنها همه همزمان و همصدا صحبت میکردند. ولی اینطور نبود که من این صدا را با گوشهایم بشنوم. گویی آن مستقیماً به روح من فرا فرستاده میشد. من پاسخ دادم که نمیدانم کجا هستم. گرچه (در عمق وجودم) میدانستم، ولی نمیخواستم به خودم اعتراف کنم که کجا هستم. آنها پاسخ دادند:
«این جایی است که تو از آن آمدهای و جایی است که در نهایت در آن خواهی بود.»
آنها این را مرتب تکرار کردند. رنگها با صدای آنها میتپیدند. همانطور که آنها حرف میزدند میتوانستم زمانبندی تمامی هستی را حس کرده و ببینم، گویی آنها آن را به من نشان میدادند. میتوانستم همه چیز را ببینم، نه تنها کهکشان خودمان، بلکه تمامی دنیا. میتوانستم مهبانگ (Big Bang) را ببینم. گرچه آن مانند یک انفجار نبود، بلکه تراوشی آهسته بود. مانند این بود که مواد منبسط و کشیده میشدند و به آهستگی یک حفره در آن میان شکل گرفت. ما در این حفره قرار داریم. من شروع به فهم این مطلب کردم که این «انرژی / خدا» است که خود را به وجود (هستی و خلقت) تبدیل کرده است. او حکم و قانونی قرار داد، مانند اینکه یک بازی را بوجود آورده باشد، و آن را به جریان انداخت. همه چیز از یک نقطه کوچک شروع شده و از آنجا گسترش یافت. جهان هستی پدیده (و حقیقت و نیرویی) است که خود خویشتن را خلق کرده و خویشتن را (درک و) مشاهده میکند. همه ما جزئی از آن هستیم. این «مکان / وجود / پدیده» که ما را خلق کرده و خود ماست، نمیداند که حیات به کجا خواهد رفت و این همان چیزی است که از آن لذت میبرد.
[توضیح: این به این معنا نیست که کنترل و تسلط خداوند بر روی جهان و فرایند حیات و هستی کمتر از کامل و مطلق است. با این حال اراده ذات الهی بر این قرار گرفته که ما آزادی مطلق انتخاب داشته باشیم و اینکه ما به صورت فردی و جمعی چگونه از آزادی اراده خود استفاده میکنیم و چه تصمیماتی میگیریم آینده را تغییر خواهد داد، و این آینده از پیش تعیین شده نیست. ولی با این وجود همه چیز در چهارچوب قوانین الهی صورت میگیرد و بالاترین قانون این است که در نهایت و فرجام، تمامی هستی به سرچشمه خود که ذات ایزدی است بازمیگردد. با این حال خداوند عاری از هر انتظار و توقعی در این فرایند و مسیر است و همین است که لذت و شعف خداوند را از خلقت و خلق کردن صد چندان میکند. این مفهومی بسیار عمیق است و در کتاب «گفتگوی با خدا» اثر نیل دونالد والش به خوبی توضیح داده شده است.]
صداها به من گفتند که خود را رها کن. آنها گفتند که فکر میکنند که من هنوز به بشر بودن خود دست آویختهام. من گفتم که هنوز برای ملحق شدن به آنها آمادگی ندارم. آنها گفتند که این حرف من منطقی نیست، زیرا من آنها هستم. آنها گفتند که زمان آن فرا رسیده که به خانه بازگردی. آنها به من اطمینان دادند که این موقتی خواهد بود زیرا انرژی همواره نیازمند این است که دوباره و دوباره متولد گردد، و من روزی به چیز دیگری تغییر خواهم یافت. ناگهان خاطراتی از گذشته در ذهن من جلوهگر شدند. من خود را در قالب هزاران حشره در آن واحد به یاد آوردم. زمان دیگری را به یاد آوردم که توسط چیز دیگری خورده شدم. به یاد آوردم که من قبلاً متولد شده و اینجا بودهام…
من به آنها پاسخ دادم که میفهمم، ولی هنوز کارم با زندگی به عنوان یک بشر خاتمه نیافته است و هنوز چیزهای زیادی برای یادگیری و دیدن دارم و میخواهم یک بار دیگر کسانی که در دنیا دوستشان دارم را ببینم و به آنها بگویم چقدر به آنها اهمیت میدهم. وجود / انرژی به من پاسخ داد که من هنوز هم (از جهان معنوی) میتوانم آنها را ببینم. آنها گفتند که به من نشان خواهند داد و از من خواستند که دستم را دراز کنم. با اینکه من بدنی نداشتم، به نوعی سعی کردم دستم را دراز کنم. نمیتوانستم ببینم که دستی دراز شده است، و تنها حس آن را داشتم. ناگهان احساس کردم که سفیدی آنجا در حال همجوشی و ادغام با من است. این (انرژی) گرم بود و در درون من جاری میگشت و من در حال یکی شدن با آن بودم. این هزاران صدا به من گفت که هر آنچه وجود دارد از این انرژی ساخته شده است، که دائماً درون همه چیزها در جریان است. به همین خاطر همه چیزها و همه افراد به هم متصل و مرتبط هستند. آنها گفتند که این انرژی سفید و درخشان حتی در هوا یا فضا یا فضای خالی بین چیزها (و اتمها) هم وجود دارد. حتی جاهایی که ما در آن هیچ چیزی نمیبینیم مملو از این انرژی است. آنها به من گفتند که چون من اکنون به انرژی سرچشمه و مبدا بازگشتهام، میتوانم در هر جا (و درون هرچیزی) که بخواهم جریان داشته باشم. من به ملاقات عزیزانم (در دنیا) رفتم، ولی در واقع نمیتوانستم آنها را ببینم، بلکه تنها میتوانستم آنها را حس کنم.
سپس نیروی حیات به من جهانها و مکانهایی را نشان داد که هرگز تصور آنها را هم نمیکردم. جاهایی که از زمین بسیار دور بودند ولی در آنها حیات وجود داشت و جاهای دیگری که کاملاً خالی بودند. من به طور واضح به یاد دارم که سیاره دیگری را دیدم که در آن دشت وسیع سرسبزی بود که در اطراف آن درختانی به چشم میخورد. آنجا شبیه به زمین به نظر نمیرسید زیرا ارتفاع چمنها تقریباً اندازه درختان بود. از میان درختان حیوانی عضلانی و عظیمالجسهای به سرعت در حال دویدن بود که چیزی بین اورانگوتان و گاو نر تنومند به نظر میرسید. به من مکانهای متعدد بیشتری نشان داده شد. بعضی از آنها قابل توجه بودند و بعضی دیگر چیز خاصی برای دیدن نداشتند. من متوجه شدم که چقدر جهان عظیم است و زمین تنها یک ذره کوچک از جهانی بیانتها میباشد.
سپس در یک چشم به هم زدن من دوباره در انرژی سفید بودم. من به انرژی گفتم که تنها دیدن کسانی که دوستشان دارم کافی نیست، من میخواهم که آنها هم من را ببینند و به همین خاطر باید به بدنم بازگردم. نمیخواهم کسانی که برایم اهمیت دارند احساس تنهایی کنند و میخواهم حداقل بتوانم با آنها خداحافظی کنم. آنها گفتند که نگران نباشم، همه من را به خاطر خواهند داشت زیرا من روی زندگی آنها اثر گذاشتهام. آنها گفتند که من در خاطر آنها خواهم زیست، و گرچه آنها برای مدتی (از مرگ من) محزون خواهند بود، بالاخره آنرا پشت سر گذاشته و به زندگی عادی باز خواهند گشت. در نهایت نیز کسانی که دوستشان دارم (مانند من) به خانه و منزلگاه باز خواهند گشت، پس نباید نگران (ملاقات آنها) باشم.
میتوانستم احساس کنم که در حال محزون شدن بودم. با اینکه احساس میکردم که در خانه و منزل هستم و کاملاً در راحتی قرار داشته و به این موجودات و به این مکان اطمینان کامل حس میکردم، هنوز هم این احساس در من بود که برای بازگشت به این مکان هنوز آماده نیستم و نمیتوانستم از شر این احساس خلاص شوم.
آنها میتوانستند احساس من را حس کنند و باز هم تاکید کردند که هویت خود را به عنوان یک شخص (و انسان) رها کن، زیرا من تنها یک فرم و قالب بودم که این انرژی به خود گرفته بود و اکنون وقت آن است که دوباره توسط این انرژی جذب شوم (و به آن بازگردم). شنیدم که این اصوات گفتند «نگاه کن، ما به تو نشان خواهیم داد». ناگهان احساس کردم که به درون بدن بشریام باز گشتهام ولی آن را از درون مغزم نظاره میکنم. من در نقطه میانی مغزم، و بینهایت کوچک بودم و اطراف من میلیونها ساختار شش ضلعی به چشم میخورد که به شکل شانه عسل بودند. من توسط شکافهایی بزرگ به قسمتهای مختلف تقسیم شده بودم. میتوانستم کارکرد مغزم را ببینم. تنها سه رنگ آنجا بود، قرمز، زرد، و سفید. هر ساختار منفرد، که من فرض کردم سلول یا سلولهایی است، بین رنگهای مختلف میدرخشید و چشمک میزد، بسته به اینکه کی از آن استفاده میشد.
انرژی من را با مغزم آشنا کرد. به نظر میرسید که مغز من یک چیز (منفرد) نیست، بلکه به چندین قسمت مختلف تقسیم شده است. آنها به من نشان دادند که شخصیت من در کجا نگهداری میشود. من دیدم که چطور من هیچ چیزی نیستم به جز مشتی خاطرهها و چیزهایی که یادگرفتهام که باعث شده به خود به عنوان یک بشر نگاه کنم. در حالی که به قسمت دیگری از مغزم منتقل میشدم، به من گفته شد که «بنگر». دیدم که پالسهای الکتریکی از مغزم به سوی قلبم فرستاده میشدند. بسیار ساده به نظر میرسید، مانند یک دستگاه. به خصوص در مقایسه با جهان بیانتهایی که قبل از این دیده بودم.
انرژی برایم توضیح داد که بدن من تنها یک ماشین و دستگاه است. شخصیت من تنها یک تصور است و توسط چیزهایی که دیدهام (و یاد گرفتهام) شکل داده شده است. آنها گفتند که تنها علتی که من (به شکل یک بشر) وجود دارم این است که چیزها را دیده و به عنوان یک انسان زندگی را تجربه کنم. آنها گفتند تمام چیزهایی که من دیده و تجربه میکنم به جهان باز فرستاده خواهند شد. آنها گفتند که جهان هستی همواره در حال یادگیری است، با مشاهده خود از دیدگاه تمامی ما.
[توضیح: اینجا یادگیری به معنای این است که این انرژی از طریق تکتک ما مخلوقات حقیقت وجود خود را تجربه میکند و بسط می یابد.]
آنها همچنین به من گفتند که فرقی بین انسانها و حیوانات نیست و آنها مساوی و برابر خلق شدهاند. جهان هستی میخواهد که تجربیات مختلف هرچه بیشتری را بوجود آورد، و به همین خاطر است که این همه تنوع در قالبها و اشکال زندگی و حیات وجود دارد.
[توضیح: از دید الهی و در گستره خلقت، تمامی موجودات دارای ارزشی برابر هستند. با این وجود قالب، تجربه، و حیات انسانی درجه کاملتر و پیشرفتهتری در مقایسه با تجربه و حیات حیوانی میباشد. به این معنی که در قالب حیات بشری امکان بالاتری برای ابراز انرژی و روح الهی در بعدی فیزیکی و تجربه کردن آن مهیا است.]
آنها گفتند که «دوره زندگی» و برنامه (از پیش تعیین شدهای) وجود ندارد و من باید این را بفهمم که من زندگی کردهام و این تنها چیزی است که نیاز بوده انجام دهم. آنها توضیح دادند که اهمیتی ندارد که کی و چگونه بمیری و گفتند که زندگی یک رقابت برای اینکه طولانیترین زندگی را داشته باشی نیست. اگر قرار شد که بمیرم، نباید نگران این باشم که زیاد زندگی نکردهام. من در حقیقت هرگز نخواهم مرد، بلکه تنها تغییر خواهم کرد و این تنها بدن من است که میمیرد.
همانطور که آنها این چیزها را به من میگفتند میتوانستم ارتعاش سنگینی را در انگشتان پاهایم حس کنم که حرکت کرده و در تمامی بدنم منتشر میشد. مانند این بود که بدنم از هزاران دانه ماسه تشکیل شده بود که هر کدام با فرکانس خود در ارتعاش بودند. میتوانستم حس کنم که در حال کنده و جدا شدن از بدنم هستم و این به آهستگی صورت میگرفت. من اکنون دو چیز بودم، یک بدن و یک «وجود». در بدنم احساس میکردم تمام ماهیچههایم در حال شل و راحت شدن هستند و سر و شانههایم به عقب افتادند. احساس کردم که آروارهام کاملاً باز شد و زبانم شل شده و یک صدای قرچقرچ شنیدم. ناگهان دیگر هیچ وزنی نداشتم، زیرا خود را (از بدنم) آزاد نموده و آنرا پشت سر رها کرده بودم. دیگر بدنم متعلق به من نبود، زیرا دیگر من در آن نبودم. من خود را آزاد کرده و به آنها ملحق شده بودم، همانطور که از من خواسته بودند. بالاخره من آنچه را که در حال رخ دادن بود پذیرفتم. آن ساختارهای شش ضلعی که مانند شانه عسل بودند ناپدید شده بودند و دیگر در مغزم نبودم. من با آنها بودم، در جایی که که همه چیز از آنجا آغاز شده بود.
آن هزار صدا شروع به حرف زدن با من کرد، به من داستانهایی را تعریف میکرد، شعر و آواز و سرود میخواند، و به من درباره گذشته و آینده خودم میگفت. اکنون به جای آنکه همه چیز آهسته و آرام به نظر برسد، احساس میکردم همه چیز سریع اتفاق میافتاد. تقریباً سریعتر از آنی که بتوان درک کرد. ناگهان من دوباره احساس حزن کردم. دوباره به آنها گفتم که نمیخواهم اینجا باشم. میخواهم به عنوان یک شخص (و انسان) چیزهای بیشتری یاد بگیرم. آنها پرسیدند «چرا؟»، گویی من احمقانهترین حرفی که تاکنون شنیده بودند را به آنها گفته بودم. من جوابی ندادم. آنگاه آنها گفتند که چند نفر آنجا هستند که من آنها را میشناسم.
من به بالا نگاه کردم. بالا و بر فراز من زنی ایستاده بود که به تازگی درگذشته بود. او به پایین و به سمت من نگاه کرد و و تمام چیزهایی که به من گفته شده بود را تکرار کرد، بدون حرکت دادن لبهایش. او گفت که ما همگی انرژی هستیم، و همه چیزها به هم متصل هستند و نباید ترسی داشته باشم. او گفت که هیچ کس نمیخواهد اینجا باشد ولی همه ما باید در نهایت برویم. او گفت که از من مراقبت خواهد و نباید نگران باشم.
من از او پرسیدم «ولی اگر تو اکنون انرژی هستی، پس چطور من میتوانم تو را ببینم؟ چرا هنوز مانند یک انسان به نظر میرسی؟ چرا تبدیل به موجودی نشدهای و جایی بر روی یک سیارهای نیستی؟» او به سؤال من مستقیماً پاسخ نداد. به جای آن او توضیح داد که جهان بسیار عظیم و پهناور است و انرژی بسیاری در همه جا هست، حتی بیشتر از آنی که بتوان آن را در تمام جهان جا داد. او گفت که ممکن است میلیونها سال طول بکشد تا برای تو دوباره زمان آن فرارسد که به صورت یک «موجود» ظاهر شوی، ولی اهمیتی ندارد زیرا وقتی در حالت انرژی هستی نمیتوانی گذشت زمان را حس کنی.
من یکبار دیگر توضیح دادم که آمادگی آن را ندارم (که به شما ملحق شوم). او جوابی داد که تقریباً این بود: «پس بهتر است برای آ« کاری انجام دهی». ناگهان من از جای خودم در رختخواب پریدم در حالی که گلویم پر از استفراغ شده بود. مقدار کمی هم در سینهام بود که آنرا با سرفه بالا آوردم. نور خورشید از میان پنجره به داخل اتاق میتابید و احساس میکردم که واقعاً مریض هستم. سینهام به شدت میتپید و اتاق دور سرم میچرخید. بلافاصله متوجه شدم که هرچه که در حال تجربه کردن آن بودم دیگر تمام شده است. با خودم گفتم «من نمردهام!». احساس بیحسی میکردم و در شُک و نگرانی و ترس بودم و نمیتوانستم آنچه اتفاق افتاده بود را هضم و پردازش کنم. چیزهای زیادی بود که بایدآنها را درک کرده و میفهمیدم و این مهمترین چیزی بود که تاکنون در زندگی من اتفاق افتاده است.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1aaron_m_nde.html