من به مدت یک هفته بعد از یک سانحۀ رانندگی در بیمارستان بودم که بیشتر این زمان را یا در اتاق عمل و یا در حالت کما به سر میبردم. در حالی که در کما بودم برای انجام یک عمل مشکل از بیمارستان اول به یک بیمارستان مخصوص منتقل شدم. بعد از بیدار شدن از کما، به وضوح به یاد دارم که در حال پرواز بر فراز آمبولانس بودم و آن را تعقیب میکردم. در این حال یکی از افراد خانواده که در آمبولانس بود را دیدم که دچار حالت تهوع شد که او بعدا این اتفاق را تائید کرد.
در قسمتی از تجربهام که دقیقاً به یاد ندارم قبل و یا بعد از این انتقال [به بیمارستان دیگر] بود، خود را در یک فضای بزرگ کاملاً تاریک و تهی یافتم. احساس میکردم در آنجا خطر یا موجوداتی منفی و ترسناک وجود دارند، بدون اینکه بتوانم آنها را ببینم. سپس بهسرعت به محیطی پر از احساس امنیت و گرمی و نور حرکت کردم. تعدادی از درگذشتگان اقوام را در آنجا دیدم که پیش روی من حلقه زده بودند، ازجمله عمهام که وقتی یک ساله بودم در گذشته بود. من بعد از برگشت به دنیا، ظاهر و لباس عمهام را برای بقیه توصیف کردم که آن نیز مورد تأیید قرار گرفت [ارواح لباسی به معنای مادی و از جنس پارچه ندارند، ولی آنگونه که تمایل دارند دیده شوند برای ارواح دیگر به نظر خواهند رسید که گاهی با همان هیئت دنیایی و بعضاً به آخرین شکلی که در دنیا بودهاند میباشد]. برای من [که عمهام را ملاقات نکرده بودم] دانستن این جزئیات غیرممکن بود. چندین وجود نورانی دیگر نیز در آنجا بودند که به نظر میرسید هرگز در زندگی دنیوی آنها را ملاقات نکرده بودم.
من به سمت وجودی از نور که از جنس عشقی یکپارچه و بدون قید و شرط و قضاوت بود و بالای سر همۀ آنها قرار داشت، حرکت کردم. در آنجا اتفاقات زندگیام را دوباره دیدم؛ نه تنها از دید خودم، بلکه از دید دیگران و حتی طبیعت و حیوانات و اثری که زندگی من روی همۀ آنها گذاشته است. بسیار واضح بود که هر عمل، سخن، و فکر ما روی دنیای اطرافمان، و نهایتاً روی همۀ جهان تأثیر میگذارد. من از هجده سالگی گیاه خوار بودم و این مسئله در آنجا مورد قدردانی و تشویق قرار گرفت و بهعنوان انتخابی خوب در نظر گرفته شد و حتی اثر بعضی از کارهای منفی را در اعمال من از بین برد. در مرور زندگی، ما خود قاضی خود هستیم و کسی ما را مورد قضاوت قرار نمیدهد. ولی با از بین رفتن منیت و دروغ و تظاهر، جایی برای پنهان شدن از شرمندگی و پشیمانی اشتباهات باقی نمیماند. برخی از پیش پا افتادهترین چیزها از دید بشری ما در آنجا فوقالعاده مهم هستند، و برخی چیزها که ما بسیار مهم میدانیم کاملاً بیاهمیت میباشند.
بعد از این مرور زندگی صادقانه از اشتباهاتی که کرده بودم متأسف بودم. سپس شروع به نزدیکتر شدن به نور کردم. احساس عشق، پذیرش، و یکی شدن با همه چیز بسیار عمیق و ورای توصیف بود. به یاد دارم که در قسمتی از تجربهام که نمیدانم آیا بلافاصله بعد از این مرور زندگی بود یا نه، به حلقۀ فامیل درگذشتهام برگشتم ولی دوباره به سمت نور بازگشتم. آنچنان به نور نزدیک بودم که در شرف یکی شدن با آن بودم، ولی نه بهطور کامل. احساس یگانگی، عشق، آگاهی، و سعادت در آنجا خارقالعاده بود و امکان شرح آن با کلمات وجود ندارد. آگاه بودم که اگر بهطور کامل با نور یکی میشدم، «من» ناپدید شده و با او و همۀ هستی یکی میشدم. تمام سؤالاتم بهطور واضح پاسخ داده شدند، ولی بعد از بازگشت به زمین، نمیتوانستم این آگاهیها را به خاطر بیاورم.
من متوجه زمین شدم، و بسیاری از ارواح را دیدم که آنها نیز در حال ترک کردن بدن خود و فاصله گرفتن از زمین بودند. ولی به نظر میآمد که برخی از ارواح قادر به دیدن نور و عشق نبودند. مانند این بود که آنها ابری بالای سر خود داشتند که جلوی دید آنها را میگرفت. آگاه بودم که این ابر، همان افکار و احساسات آنها، از جمله خشم، تنفر، و تلخی درونشان است که جلوی نور را گرفته است. بعضی از آنها که بسیار منفی بودند فقط به پایین نگاه میکردند و حتی به بالا نظری نمیانداختند. من احساس منفی را در آنها میدیدم و میخواستم که به بالا نظر کنند و بهسوی نور و عشق بیایند، ولی آنها به سمت تاریکی و رنج نزول میکردند و یا در حلقۀ منفی خود برای همیشه محصور بودند و تلاش و خواست من بیفایده بود. میدانستم که آنها بهسوی مکانی جهنمی یا تاریک نزول میکنند، ولی من اجازۀ رؤیت آن مکان را نداشتم. نور نمیخواست که آنها این گونه باشند و سعی میکرد که آنها را بهسوی خود جذب کند، ولی آنها نمیخواستند یا نمیتوانستند نور را قبول کنند. واضح بود که آنها خود این تجربه و مسیر را برای خود ساخته بودند، نه شیطان و یا مجازات الهی. فکر و قلب آنها با افکار و عادات و احساساتشان بسته شده بود. علاوه بر این، از آنجا تعداد بسیار کمی از افرادی که بر روی زمین و هنوز در قالب جسم مادی بودند را دیدم که میتوانستند در حالی که در بدن خود هستند نیز نور را ببینند، ولی تعداد این انسانها بسیار اندک بود. بقیۀ انسانها ترکیبی از هر دو نوع بودند.
در آنجا متوجه شدم که ما ساکنان زمین در زمان حساسی به سر میبریم. گرچه سیارات و موجودات بسیار دیگری خارج از زمین وجود دارد، ما در مرحلۀ حساسی از تکامل خود هستیم و روی لبۀ باریکی قرار داریم که یک سوی آن نابودی کامل و سوی دیگر آن حیاتی بسیار بهتر است. نور ما را مجازات نمیکند، بلکه ما با انتخاب خود بین مهربانی و کمک به یکدیگر، و یا خودخواهی، سرنوشت خود را رقم خواهیم زد. من سرنوشت زمین در هر دو حالت را دیدم، ولی به من اجازه داده نشد که جزئیات این خاطره را با خود به همراه بیاورم. تنها به یاد دارم که یکی از آنها بسیار حزن انگیز و دیگری بسیار شاد و خوشحال کننده بود. در این حال من احساس محبت و شفقت فوقالعادهای نسبت به تمام مخلوقات حس میکردم و درد و رنج کسانی که نور را نمیدیدند برایم بسیار حزن آور بود. این احساسات با هر چیزی که تا کنون تجربه کرده بودم بسیار متفاوت، و بهمراتب قویتر بود.
پی بردم که آنچه تمام هستی را به هم پیوند میدهد و پایدار نگاه میدارد عشق است، که در تمام ذرات هستی نفوذ کرده است. از صمیم قلب میخواستم که به کسانی که در تاریکی هستند کمک کنم و از رنج آنها بکاهم تا همه، مانند من، در آن احساس عشق و سعادت غوطهور باشند. با این فکر، ناگهان تجربۀ من تغییر پیدا کرد و مانند یک قطار هوایی در شهر بازی به سرعتی که از سرعت نور هم بالاتر مینمود سقوط کردم. این آخرین خاطرۀ من از تجربهام بود. من در دسامبر ۲۰۰۴ از حالت کما بیدار شدم. پزشکان در تاریخ ۳ دسامبر گفته بودند که حتی اگر زنده بمانم، هرگز نخواهم توانست دوباره راه بروم و تکلم کنم، ولی من در ۲۳ دسامبر با پای خود از بیمارستان بیرون رفتم. به نظر تمام پزشکان و ناظران، بهبودی من کاملاً یک معجزه بود. برای مدت چند روز بعد از تجربۀ NDE و بیدار شدن از کما، هنوز میتوانستم حضور موجودات غیرمادی را در اطراف خود حس کنم ولی بهتدریج این توانایی را از دست دادم. بزرگترین مشکل من برای توصیف این تجربه این است که کلمات برای بیان تمایزها و مرزها ساخته شدهاند، در حالی که بزرگترین عنصر در تجربۀ من، احساس یکی بودن و یگانگی بود.