شب سال نو سال 1993 بود. ما من و چند نفر از دوستانم، مجموعا چهار پسر و چهار دختر، سوار ماشین ون من شدیم و از کالیفرنیا به سمت کوه ماموت راه افتادیم. هدف ما این بود که در آنجا چند روزی اسکی بازی و پارتی کرده و خوش بگذرانیم. احساسی خاص و مبهم، ولی پرقدرت، از درون مرتبا به من می گفت که نباید به این سفر بروم. حتی به نظر می رسید که این ندای درون از من به شدت خواهش می کرد، ولی با این حال من به آن گوش نداده و به اشکال مختلفی آن را برای خود توجیه می کردم که چیز مهمی نیست. در کوهستان برف زیادی باریده بود و شرایط برای اسکی ایده آل بود، دوستان متعددی آمده بودند و دختران زیبا، پارتی و تفریح زیادی در آنجا در انتظار ما بود و من حاضر نبودم تمام اینها را [بخاطر یک حس درونی] از دست بدهم!
ما در آنجا روز اول را به اسکی بازی گذراندیم. شب به تعداد دیگری از دوستان که در اکیپ های جدا از ما آمده بودند ملحق شده و از یک پارتی به پارتی دیگر می رفتیم. آن احساس آشنا بار دیگر از درون و با قدرت بیشتری به من هشدار داد که از کابین خارج نشوم. بسیار مهم بود که در کابین می ماندم و با دوستانم بیرون نمی رفتم. احساس غیرقابل انکاری داشتم که آن شب اتفاق بزرگی رخ خواهد داد و من به کابین باز نخواهم گشت. ولی تمام این هشدارها باز هم نتوانست من را منصرف کند.
در این نقطه از زندگی، هنوز یاد نگرفته بودم که روح الهی چیست، چه برسد که به آن اعتماد کرده و از آن پیروی کنم. [در طول زندگی] برایم احساس عجیبی از آگاهی و خرد درونی وجود داشت که سعی می کرد من را از درون هدایت کند، [تنها] اگر به آن گوش می دادم، ولی گوش دادن به آن برایم خیلی خوشایند و لذت بخش نبود. این احساس سعی می کرد من را از بعضی کارها یا چیزها باز بدارد، و به نظر می رسید که بدنبال طرح و نقشه ای متفاوت برای زندگی من است. باید اعتراف کنم که در آن موقع به صورت جسته و گریخته کشف کرده بودم که هر وقت به احساس و ندای درونی خود گوش می کنم، همه چیز به خوبی پیش می رود و نتیجه آن مثبت است، ولی وقتی از آن پیروی نمی کنم، معمولا شکست و نتیجه ای بسیار ناخوشایند در انتظارم است. با این حال این کافی نبود که من را متقاعد سازد که در آن شب از احساس درونی خود پیروی کنم. من عادت کرده بودم که این حس را نادیده بگیرم، زیرا معمولا با تفریح و خوش گذرانی های من در تضاد بود.
من و دوستانم برای یک شب پر از پارتی و خوش گذرانی از کابین خارج شدیم. ما از یک پارتی به پارتی دیگر می رفتیم و مقادیر زیادی الکل و مواد مخدر مختلف همراه ما بود. من مقدار زیادی از تمام اینها را مصرف کرده بودم و کاملا مست و از خود بیخود بودم. هرچه بیشتر می نوشیدم و می کشیدم، کمتر آن احساس درونی که به من می گفت حادثه بدی در انتظارم است را حس می کردم. ولی این احساس هیچوقت به طور کامل محو نشد. بطور محوی حس می کردم که یک شمارش معکوس برای آخرین دقایق زندگی من در جریان است…
ما به سمت پارتی بزرگ بعدی براه افتادیم. در پیاده روها برف زیادی جمع شده بود و مجبور بودیم در کنار خیابان راه برویم… در آن موقع در یک طرف خیابان دعوای بزرگی بین چند نفر در جریان بود که حواس من را به خود مشغول کرد. در همان زمان یک ماشین روی یخ های جاده لیز خورده و در حالی که از کنترل خارج شده بود با سرعت به طرف ما آمد. بقیه به موقع متوجه شده و به سرعت خود را از سر راه آن کنار کشیدند، ولی من که غرق تماشای آن دعوا بودم به موقع متوجه نشدم و ماشین به من زد…
من بشدت به کاپوت و شیشه جلوی ماشین برخورد کرده و به هوا پرتاب شده و پشت ماشین روی یخ های جاده فرود آمدم. ماشین هم از صحنه تصادف فرار کرد… به محض اینکه ماشین به من برخورد کرد، احساس کردم ضمیرم با شدت از بدنم جدا شد و آن را در تمام بدنم حس کردم. احساس کردم که در حال رد شدن از درون ماشین هستم. می توانستم ترس و اضطراب سرنشینان آن را حس کنم. من کمی ماشین را تعقیب کردم ولی سپس خود را ایستاده بالای سر بدنم که کف خیابان افتاده و مشغول خون ریزی بود یافتم.
خیلی زود متوجه شدم که بدنم کاملا مجروح و صدمه دیده است و احتمالا این آخر خط است. به اطراف نگاه کردم و کنجکاو بودم که چه سرنوشتی منتظر من است. مردم را دیدم که دور بدن من جمع شدند… بعد از مدتی یک نفر که کمک های اولیه بلد بود از میان جمعیت جلو آمده و شروع به کار روی بدنم کرد در حالی که سعی می کرد که من را احیا کند. ولی او به نظر هیچ موفقیتی نداشت. با گذشت هر لحظه نگرانی من بیشتر می شد که احتمالا بدنم زنده نخواهد شد! بدنم مرده است و دیگر بازگشتی وجود ندارد!
من شروع به راه رفتن در خیابان کردم و بشدت درباره شرایطم در تفکر بودم. بلافاصله متوجه چند چیز در مورد خودم شدم. یکی اینکه به بدن [روحی] و دست و پاهایم نگاه کردم و دیدم که کاملا مانند قبل از مرگ به نظر می رسند. حتی همان لباس هایی که قبل از مرگ پوشیده بودم بر تنم بود. من دست هایم را روی هم گذاشتم و دیدم که می توانم دست های خود را حس کنم. دستم را به صورتم زدم و انگشتانم را لابلای موهایم فرو بردم. به نظر همه چیز مانند قبل از مردنم بود. روحم همان احساس یک بدن و سنگینی یک بدن را داشت.
ولی تفاوت های قابل توجهی نیز وجود داشت. اکنون احساس می کردم کاملا هوشیار هستم و دیگر ذره ای از مستی و گیجی ناشی از الکل و مواد مخدر در من نبود. احساس می کردم از همیشه سالم تر و زنده تر هستم. متوجه شدم که هوا خیلی سرد است ولی من اصلا احساس سرما نمی کردم. می توانستم بدن روحی خود را ببینم ولی دید من از درون بدنم هم عبور می کرد. گویی هم بدن داشتم و هم نداشتم. مهمتر از همه، ضمیر من همان ضمیر همیشگی بود. من هنوز خودم بودم و تمام خاطرات و همه چیزم را با خود داشتم، با اینکه از بدنم جدا بودم. همچنین متوجه خاطرات و ادراکاتی شدم که در دنیا آنها را نداشتم… خاطراتی دربارۀ اهداف، قول ها، طرح و برنامه هایی بسیار مهم و سایر تعهداتی که [قبل از آمدن به دنیا] قبول کرده بودم، ولی هنوز به آنها عمل نکرده بودم.
ذهن من پر از دانش و آگاهی شده بود! تمام این دانش مانند سیلی به درون من سرازیر می شد، با این حال به نوعی می توانستم به همان سرعت آن را جذب کرده و بفهمم. می توانستم همزمان هم بفهمم و هم به یاد بیاورم. می توانستم به یاد بیاورم که هنوز کارهای زیادی بود که قرار بود انجام بدهم، روابطی که با عزیزان خود قبل از آمدن به دنیا داشتم، در حالی که بسیاری از آنها را در زندگی دنیوی خود حتی هنوز ملاقات هم نکرده بودم، ولی [اگر نمرده بودم] قرار بود که آنها را در آینده ملاقات کنم. برای من از قبل یک زندگی کامل برنامه ریزی شده بود که هیچوقت به آن عمل نکرده و بدنبال آن نرفته بودم.
تمام اینها به سختی به من اصابت کرد و برایم بسیار سنگین می نمود. من [قبل از آمدن به دنیا] با نزدیکان و دوستان برنامه ریزی کرده بودم و ماموریت خاصی داشتم که باید آن را به انجام می رساندم. زندگی دنیوی من برای انجام این ماموریت بود، نه برای پارتی و خوش گذرانی های بی پایان! اکنون همه چیز برایم خیلی شفاف بود ولی در عزا و افسوس از دست دادن این فرصت بودم. می دانستم که ماموریت من بسیار مهم بود. افراد متعددی وابسته به ماموریت من و متاثر از آن بودند، ماموریتی که تنها من می توانستم انجام دهم!
عظمت و شناعت این وضعیت و سنگینی آن با شدت هرچه بیشتری بر من فرود می آمد. گویی سرنوشت ارواح زیادی وابسته به این بود که من در ماموریت خود موفق شوم و به اهدافی که از پیش تعیین شده بود برسم. افراد و برنامه های بسیار مهمی به من وابسته بودند، ولی من در ماموریت خود شکست خورده بودم! این را به خوبی می دانستم. من به قول و تعهد خود عمل نکرده بودم و به هیچ یک از دستاوردهایی که قرار بود برسم، نرسیده بودم. دیگر آینده ای برای من وجود نداشت و این در برایم بسته شده بود.
می توانستم تمام اینها را خیلی واضح ببینم. در ماتم و حسرت این بودم که چگونه چنین برنامه و طرح باشکوهی که برای من و عزیزان من (در گذشته، حال و آینده) ریخته شده بود، در اثر تصمیمات و اعمال غافلانه من باطل شده و عقیم مانده بود. اکنون این کار به عهده دیگران [در دنیا] سپرده می شد، به شرط امکان آگاه سازی آنها از این ماموریت جدید و وجود زمان کافی در دنیا برای أنها برای انجام آن. به من نشان داده شد که بسیاری از مردم (از زنده و مرده و حتی کسانی که هنوز به دنیا نیامده اند) در اثر شکست من آسیب خواهند دید. علاوه بر آن، چیزها و برنامه ها اکنون تغییر خواهند کرد و سازماندهی جدیدی خواهند گرفت. گام هایی برای کمک به افرادی که به طور منفی تحت تاثیر قرار گرفته اند برداشته خواهد شد. ولی من نقشی در این برنامه و طرح جدید نخواهم داشت.
با درک این مطلب قلب من در سینه ام سقوط کرد، از درک اثر منفی فوق العاده ای که روی خودم و دیگران به جای گذاشته بودم و اینکه دیگر هیچ امیدی وجود نداشت. احساس من احساس دردناک یک روح ملعون و جهنمی بود. من به خدا التماس کردم که من را از این وضعیت خارج کند، ولی هیچ رهایی وجود نداشت!
به یاد تمام هدایت ها و فرصت های متعددی که [در زندگی] به من داده شده بود افتادم، اینکه چگونه خدا بارها و بارها در زندگی من پادرمیانی کرده بود. در افسوس و سوگواری از این بودم که نه تنها آنچه به عهده من گذاشته شده بود را انجام نداده بودم، بلکه حتی قدمی در راه زمینه سازی و مقدمات آن نیز برنداشته بودم. به یاد آوردم که چطور حقیقت به طور خیلی واضح و شفاف به من نشان داده شده بود، ولی من هرگز تصمیم نگرفته بودم که به آن عمل کنم.
وقتی بچه بودم جنبه هایی از کلیسا و مذهب برایم غامض و به دل نچسب می رسیدند، در حالی که افرادی که دور و اطراف من بودند جواب درستی برای آن نداشتند. ولی من اجازه داده بودم که کم اطلاعی این افراد، من را از تعقیب آنچه می دانستم درست است باز دارد.
ولی دیگر هیچ عذر و بهانه ای فایده نداشت. می بایست آن [حقیقت درون خویش] را تعقیب می کردم. به علاوه، بعدا که بزرگتر و بالغ شدم هم به دنبال آن نرفتم، با اینکه می توانستم. در این نقطه از زندگی دیگر هیچ کسی نبود که بخواهد جلوی من را بگیرد. ولی زندگی من پر از پارتی و خوش گذرانی بود و من حاضر نبودم که آن را تغییر دهم. تغییر سخت بود و عذر و بهانه آوردن راحت، و یک دنیا انکار! گرچه سوال ها و تردیدهای زیادی دربارۀ کلیسا [و مذهب و خدا] برایم وجود داشت، این ها بیشتر برای من جنبه عذر و بهانه داشتند، تا اینکه علت واقعی باشند.
ولی من هیچ وقت آن [هدایت درونی] را بطور کامل فراموش نکرده بودم و همیشه در فکرم بود که بالاخره یک روز به آن روی خواهم آورد. ولی هر روز که می گذشت، حس می کردم که از آن هدایت دورتر و دورتر می شوم. زندگی من دیگر کاملا از مسیر خود خارج شده بود و دقیقا در جهت مخالف هدایت خویش حرکت می کردم. ولی حقیقت در تمام این سال ها همانجا زیر سطح قرار داشت و قابل انکار نبود.
روح من بازگشت و بالای سر بدن بی جانم ایستاد، در حالی که آن شخص هنوز به من تنفس مصنوعی می داد و روی بدنم کار می کرد. به یاد تمام تصمیمات بد خویش افتادم و کارهای بسیاری که قسم خورده بودم دیگر هرگز انجام نخواهم داد، ولی باز آنها را انجام داده بودم. هیچ عذر و بهانه ای دیگر اهمیت نداشت.
با وجود تمام چالش ها و سختی هایی که زندگی من با آنها شروع شده بود، می دانستم که تمام چیزهایی که برای موفقیت و رسیدن به اهداف زندگی ام به آنها نیاز داشتم، به من داده شده بود. من به تمام توانایی های درونی که برای موفقیت نیاز داشتم دسترسی داشتم، ولی از آنها تنها در جهت اشتباه استفاده کرده بودم. نمی توانستم احساس شکست کامل در برآورده ساختن اهداف زندگیم و انجام تعهداتی که قبل از به دنیا آمدن قبول کرده بودم را از خود دور کنم. آنجا بود که به زانو افتاده و با صدای بلند به درگاه خدا گریستم. می دانستم که کاملا در تغییر این وضعیت ناتوان هستم. سنگینی احساس تمام ارواحی که باعث شکست آنها شده بودم، روحم را له می کرد و درد آن برایم غیرقابل تحمل بود. در این لحظۀ درماندگی، به یاد تمام زمان هایی افتادم که در گذشته خدا من را نجات داده بود. احساس شرمساری می کردم، ولی می دانستم باید چکار کنم. تمام ایمان و تمرکز خود را بر روی ارتباط با او قرار دادم، زیرا او تنها کسی بود که می توانست من را نجات دهد.
ناگهان احساس تنهایی و درماندگی من از بین رفت. در آن لحظه به یاد دارم که از آنجا به جایی دیگر برده شدم، ولی نمی توانم درست بیاد بیاورم که چه اتفاقات دیگری افتاد. فقط به طور مبهمی به یاد دارم که به جایی رفتم و در آنجا موجودات متعددی را ملاقات کردم و دستورالعمل هایی به من داده شد. ولی بیاد دارم که این دانش عمدا از من پنهان شد تا در زمان مناسب در آینده به من یاد آوری شود. خاطره بعدی من این است که آن موجودات اجازه دادند که بازگردم و به من یک فرصت دیگر داده شد، ولی به من گفته شد که این دفعه چیزها خیلی متفاوت خواهد بود. دیگر نمی توانم به زندگی به آن شکلی که داشتم بازگردم. من متفاوت خواهم بود و دیگر من و احساس من و عمل من مانند سابق نخواهد بود.
به من گفته شد که حتی چالش های بیشتری در انتظار من خواهد بود که باید بر آنها فائق آیم، ولی توانایی آن را دارم. به علاوه، به من کمک خواهد شد. به من گفته شد که هیچوقت تنها نخواهم بود و همیشه یک همراه برای هدایت من در کنار من خواهد بود…
ناگهان به بدنم بازگشتم. بخاطر تصادف، دچار خون ریزی مغزی شده بودم و روی من جراحی مغز انجام شده و بدن من در اتاق ریکاوری بود. من از بالا به بدنم نزدیک شده و از ناحیۀ پیشانی وارد آن شدم. احساس بدن سرد و ناخوشایند بود و در آن کاملا گیج بودم. بتدریج حواس من به من بازگشت و درد فوق العاده ای در تمام بدنم حس کردم…
کم کم تمام ذهن و خاطرات من به من بازگشتند. به یاد آن احساس مکرر و تسخیر کننده افتادم که سعی داشت من را از رفتن به این سفر باز دارد و سپس آن حس درونی، مکرر و غیر قابل انکار بعدی که در آن شب به من دربارۀ خطر حتمی و قریب الوقوع هشدار می داد و بالاخره بیاد اخطار نهایی افتادم که به من گفت اگر امشب بیرون بروی، به خانه باز نخواهی گشت. نمی توانستم این حس [پشیمانی] را از خود دور کنم که به من هشدار داده شده بود. من می توانستم از تمام این ها اجتناب کنم، ولی من به آن اخطارها گوش نکرده بودم. مسئولیت تمام این ها بر عهده خود من بود. واقعا باید شروع کرده و به آن ندای درون خود گوش می کردم، اگر دوباره فرصتی به من داده می شد که بتوانم الهام آن را حس کنم.
احساس آگاهی به این اتفاق قبل از وقوع آن برایم تسخیر کننده بود. این احساس از کجا آمده بود؟ این اولین بار نبود. بارها در طول زندگی دربارۀ اتفاقات قریب الوقوع [از درون] هشدار داده شده بودم. گاهی به شکل خواب و رویا، گاهی بشکل تصویر، گاهی در احساسات و انعکاس های ناگهانی درونی…
ولی مهم تر از همه، آن اخطار بسیار جدی بود که از آن موجود غیرزمینی قبل از وارد شدن به بدنم دریافت کرده بودم:
«زندگی تو [با قبل] متفاوت خواهد بود. تو متفاوت خواهی بود. اجازه نخواهی داشت که طوری که قبلا زندگی می کردی زندگی کنی. باید روی رابطۀ خود با خدا کار کنی. به تو کمک و یاری خواهد شد…»
وقتی بهوش آمدم هنوز مطمئن نبودم تمام اینها چه معنایی دارند، ولی می دانستم که بزودی خواهم فهمید.
منبع :