دیوید آکفرد (David Oakford) کودکی به نسبت سختی را تجربه کرده بود و این باعث شده بود که اعتماد به نفس ضعیفی داشته باشد. او که هیچ گاه نتوانسته بود در طول زندگی آرامش را در درون خود پیدا کند، به الکل و مواد مخدر روی آورده بود و در سال ۱۹۷۹ در سن ۲۰ سالگی در یک مهمانی در اثر زیادی روی در استفاده از این مواد افیونی از حال رفته و دچار مرگ موقت شد. دوستانش به خیال اینکه او تنها از حال رفته و نیاز به کمی استراحت دارد، او را روی یک صندلی در گوشهای تنها رها کرده بودند. خلاصۀ قسمتهایی از تجربۀ دیوید آکفرد از زبان خود او دز اینجا آورده شده است:
من از روی صندلیم که دوستانم مرا روی آن گذاشته بودند بلند شدم و سعی کردم دوستانم را صدا کنم ولی پاسخی نشنیدم…من به سمت یک آینه که در اتاق بود رفتم ولی هنگامی که جلوی آینه قرار گرفتم و به آن نگاه کردم، وحشت کردم، زیرا تصویر من در آینه نبود. من بهطرف صندلی که ابتدا روی آن نشسته بودم برگشتم ولی دیدم که بدن من آنجا است. تعجب من را فرا گرفت که چطور ممکن است که بدن من آنجا باشد ولی من از اینجا همه چیز را ببینم و چرا من خود را از بیرون خود میبینم نه مانند همیشه و از زاویۀ درون بدنم. من تنها و گیج و وحشت زده بودم، و از خدا کمک خواستم. من در آن روزها به وجود خدا باور داشتم ولی از او به خاطر زندگی پر از مشکل و معیوبی که داشتم عصبانی بودم. با خود گفتم اگر در زندگی یک جا باشد که من به کمک خدا نیاز دارم همین جا و الآن است، و باید بگویم که او مرا نامید نکرد.
در همان موقع به بیرون نگریستم و موجودی بسیار زیبا را دیدم که نمیتوانستم بگویم زن یا مرد است. پاهایش از سطح زمین بالاتر بود و زمین را لمس نمیکرد، و پیرامون او را درخششی فرا گرفته بود که در نزدیکی او به رنگ سبز و با فاصلۀ بیشتر از او به تدریج آبی و سپس سفید میشد. او به من گفت: «من اینجا هستم تا به تو کمک کنم». این را با گوشهایم نشنیدم، بلکه آن را احساس کردم. در این هنگام ترس من از بین رفت و آرامش و راحتی وجود من را فرا گرفت، آرامشی که هرگز مانند آن را تجربه نکرده بودم و همان آرامشی که همیشه در زندگی به دنبال آن بودم. با این حال این احساس خیلی آشنا به نظر میرسید، مانند آنکه قبلاً آن را حس کردهام، اما نه در این دنیا. او به من گفت که در طول تمام زندگی من با من بوده است و میداند که من زندگی سختی داشتهام، ولی اگر واقعاً بخواهم به من کمک خواهد کرد علت و هدف آن را بفهمم و به یاد بیاورم که چه کسی هستم. او از زمان بچگی من چیزهایی را برایم تعریف کرد که به من ثابت کند که واقعاً همیشه با من بوده است. او حتی دربارۀ چیزهایی که تنها به آنها فکر کرده بودم برایم گفت. او به من گفت که میتوانم به هر جا میخواهم بروم و هر وقت که بخواهم میتوانم برگردم به سراغ بدنم و من هنوز هم بهنوعی به بدنم متصل هستم. ارتباط ما از طریق فکر بود و نه کلام، و چهرۀ او همیشه بشاش و خوشحال بود.
من به او گفتم که میخواهم اهرام مصر را ببینم. نمیدانم چرا اهرام را انتخاب کردم، چیزی بود که از فکرم گذشت و من نیز همان را برگزیدم. او گفت که کافی است که بهجایی که میخواهم فکر کنم و آنجا خواهم بود، و ما بلافاصله در کنار اهرام مصر بودیم. او چند چیز مهم در مورد اهرام به من گفت که متأسفانه اکنون نمیتوانم به یاد بیاورم. بعد از آن ما به سمت جنوب غربی آمریکا حرکت کردیم ولی این دفعه با سرعتی کم، تا بتوانیم سرزمینهای مختلف را در مسیر خود ببینم، از جمله کشورهای خاور دور و اقیانوسیه.
من میدیدم که تقریباً هر چیزی از خود انرژی ساتع میکند، بهخصوص گیاهان و تمام اشکال حیات جانوری (شامل انسانها). انرژی در شهرها و قسمتهایی که مردم حضور داشتند کمترین بود. این انرژی از انسانها ساتع میشد ولی به خاطر سطح ارتعاش نسبتاً پائین تر آنها در کل، این انرژی ضعیفتر بود. تعداد بسیار کمتری از انسانها را نیز میتوانستم ببینم که انرژی بسیار زیادتری داشتند و حتی میتوانستند باوجودی که همراه من بود مکالمه کنند. من ارواح تاریکی را نیز دیدم. این ارواح سیاه محصور به زمین بودند و سعی میکردند که از انرژی بعضی از انسانهایی که روی زمین هستند تغذیه کرده و از روح آنها استفاده کنند تا در سیر تکاملی ارواح وقفه ایجاد نمایند. به من گفته شد که من از شر این ارواح تاریک در امان خواهم بود اگر به عشقی که درونم است تمرکز و توجه کنم. این ارواح روی ما تأثیری نداشتند و تنها به ما نگاهی عصبانی کرده و از ما دور میشدند.
من میتوانستم سطح انرژی در هر فرد را ببینم. وجود نور به من توضیح داد که درخشش و انرژی هر روحی بستگی به پیشرفت و تکامل آن روح دارد. هر چه روح یک انسان پیشرفتهتر باشد، نورانیتر بوده و رنگهای درخشندهتری را داراست. او گفت که موجودات والاتر میدانند که چگونه به ارواحی که در حول زمین محدود ماندهاند کمک کنند تا آنها نیز اگر انتخاب کنند، بتوانند پیشرفت کنند و خود را بالا ببرند. او به من گفت که تمامی ارواح (به مقادیر متفاوت) دارای این انرژی هستند. او به من گفت که نوع انرژی من و او یکسان است ولی تا زمانی که من در قالب بشری هستم ارتعاش انرژی من از او پائین تر است ولی بازمان سطح انرژی من میتواند به او برسد، بهشرط اینکه خود آگاهانه برای پیش برد و تعالی روحم قدم بردارم.
او گفت که این سیاره بسیاری چیزهای پنهان دارد که انسانها نمیتوانند آنها را با چشمان ببینند ولی ارواح میتوانند. او به من حیات را در درختان نشان داد که من فقط در این حالت میتوانستم ببینم… او به من توضیح داد که سیارۀ زمین حقیقتاً زنده است و حیات و انرژی خاص خود را داراست و بشریت با انتخابهای خود میتواند روی انرژی آن اثر بگذارد. اگر این انتخابها هم سو و هماهنگ با انرژی زمین باشند، خوب است وگرنه میتواند به زمین و ساختار انرژی آن لطمه وارد کند. بهعنوان نمونه او به من نشان داد که چگونه بشریت با نابود کردن سریع جنگلها انرژی زمین را کاهش داده و به آن آسیب زده است. او گفت که زمین بسیار قوی است ولی از وقتی که انسانها تصمیم گرفتهاند تا از منابع آن به شکلی که با قوانین جهان هم سو نیست استفاده کنند، بسیار ضعیف شده است. انسانها از روش زندگی هماهنگ و هم سو با طبیعت خارج شدهاند ولی برای اینکه نسل بشر بتواند روی زمین باقی بماند باید یاد بگیرد که با طبیعت هماهنگ شود.
من از او پرسیدم آیا میتوانیم به فضا برویم و زمین را از دور مشاهده کنیم. او گفت حد و مرزی برای اینکه کجا میتوانیم برویم وجود ندارد، و ما به فضا رفتیم. من میتوانستم زمین و هالۀ انرژی دور آن را از دور ببینم. این صحنه اثر عمیقی روی من گذاشت و من در آن لحظه احساس عطوفت عمیقی نسبت به این مکان زیبا کردم.
دیوید آکفرد در ادامه میافزاید:
او برای من توضیح داد که چگونه ما (قبل از به دنیا آمدن) زندگی فیزیکی و والدین خود را به میل خود انتخاب میکنیم، تا بتوانیم درسهای خاصی را که نیاز داریم یاد بگیریم و رشد کنیم. او به من گفت که روح انسان روی زمین میتواند بسیار سریعتر از هر جای دیگر پیشرفت کند. بسیاری از درسهایی که روح انسان باید فرا گیرد نیاز به زندگی در عالم فیزیکی و فرم را دارد. او گفت که همۀ این چیزها با برای من شرح داده است تا وقتی بازگشتم بتوانم به دیگران روی کرۀ زمین کمک کنم که دست به دست هم دهند و زمین را به هارمونی و آرامش بازگردانند، و آنچه انسانها برای محقق شدن این هدف باید انجام دهند مهربانی و محبت در حق یک دیگر است… او اضافه کرد که خدا را نمیتوان با چشم دید زیرا او همه جا و در درون همه چیز است. او گفت خداوند زمین را بسیار دوست دارد و در جهان هستی سلسله مراتبی بر قرار است که توسط آن نظم و ترتیب در جهان برپاست. او گفت مسیح یک مربی بزرگ بود که خدا به زمین فرستاد تا به انسانها یاد دهد که چگونه با یکدیگر و با زمین رفتار کنند و راه خود را بهسوی هارمونی و آرامش پیدا کنند. به من گفته شد انسانها نقش مهمی در این هارمونی ایفا میکنند. با داشتن آزادی انتخاب، انسانها این امکان را دارند که به جهان هستی خدمت کنند. در حالی که او این چیزها را شرح میداد من میتوانستم منظومه شمسی و تمام سیارات آن را ببینم. من احساس اهمیت و موهبت زیادی میکردم. منی که حاضر بودم مسیر خود را طولانی کنم تا تنها درد و اذیتی به دیگران وارد کرده باشم. ولی اکنون در اینجا کسی به خاطر رفتارم من را مورد مؤاخذه و توبیخ قرار نمیداد و بهجای آن به من جواب سؤالاتی داده میشد که بسیاری از مردم عمر خود را صرف یافتن پاسخ آنها میکنند.
بعد از گذشت چند مرحلۀ دیگر، به دیوید گفته میشود که وقت آن رسیده که به بدن خود بازگردد:
من به آنها گفتم که میخواهم همین جا بمانم، چون زندگی روی زمین سخت و بدون ترحم است، و برگشت من نیز چندان فایدهای ندارد زیرا روح من بهاندازۀ کافی پیشرفته نیست. آنها گفتند که دقیقاً به همین علت به نفع خودم است که به زمین برگردم، و من از آنچه فکر میکنم پیشرفتهتر هستم. به من گفته شد که اگر بخواهم میتوانم اینجا بمانم، ولی دیر یا زود باید دوباره به زمین برگشته و مأموریتم را انجام دهم و این کار فقط باعث به وقفه افتادن کاری که باید برای جهان انجام دهم میشود. من سعی کردم با آنها چانه زده و مجادله کنم، ولی هیچ فایدهای نداشت. آنها من را بهخوبی درک میکردند، ولی در عین حال محکم و بدون انعطاف بودند.
در نهایت دیوید به زندگی دنیا بازگشته و تجربۀ خود را با بقیه در میان گذاشت.
منبع:
“Soul Bared: A Metaphysical Journey” David L Oakford, PublishAmerica Publications, May 17, 2004, ISBN-13: 978-1413723076.