این اتفاق برای من در بهار سال 1981 رخ داد. همه چیز از یک بیماری به ظاهر ساده شروع شد که به تدریج رو به وخامت گذاشت… دکتر من بعد از معاینه من با یک دکتر در دانشگاه استنفورد تماس گرفت و با لحنی خوش بینانه گفت که به تازگی یک روش جدید ابداع شده است که می تواند برای بیماری تو که نا قبل از این علاجی نداشته استفاده شود… آزمایش های متعددی روی قسمتهای مختلف بدن من انجام شد ولی این آزمایشها نتایج خوبی را از وضعیت من ترسیم نمی کردند. بالاخره دکترها به این نتیجه رسیدند که وضعیت من به سرعت در حال بدتر شدن است و اگر هم بر روی من عمل جراحی انجام دهند احتمال اینکه در زیر عمل بمیرم زیاد است. به نظر من آنها نمی خواستند که ریسک کرده و روش جدید ابداعیشان را بدنام کنند… آخرین نظر دکترها این بود که من را مرخص کنند تا آخرین ماههای زندگیم را آن طور که میخواهم صرف کنم. تخمین آنها این بود که من فقط حدود 5 ماه دیگر زنده خواهم بود.
در ابتدا آنچه که به من گفته شد برایم قابل هضم نبود زیرا من فقط 41 سال داشتم. من و همسرم برنامه های زیادی برای آینده ریخته بودیم و رؤیاهای زیادی داشتیم و هیچ جایی برای مردن یکی از ما در این برنامه ها نبود. من چندین سرمایه گذاری و پروژۀ ساختمانی داشتم و بسیاری کارهای دیگر که قرار بود انجام دهم. در حالی که به طرف خانه رانندگی میکردیم متوجه شدم که بیمارستان برای من دیگر وقت ملاقات بعدی تعیین نکرده است. به تدریج ذهنم واقعیتی که پیش رویم بود را درک میکرد. در ابتدا این موضوع برایم به آن سهمگینی که انتظار آن را داشتم نبود. شاید به خاطر اینکه از بی خوابی در این چند ماه اخیر و دست و پنجه نرم کردن با بیماری تا مغز استخوان خسته بودم. به تدریج با خودم شروع به تفکر کردم. اگر حتی از این بیماری جان سالم بدر ببرم، آیا خواهم توانست در سالهای آتی خوشحالی واقعی و پایدار را در زندگیم بیابم؟ من بارها از خودم این سؤال را پرسیدم که آیا زندگی راجع به داشتن خانۀ بزرگتر یا ماشین بهتر یا هواپیمای خصوصی یا تعطیلات بیشتر است؟ از آنجایی که من هیچ باور معنوی نداشتم، تسکین خود را در انکار و ندانستن می یافتم. باور داشتم که وقتی مردم دیگر همه چیز تمام است…
اکنون از زمانی که دکترها به من 5 ماه وقت داده بودند، 12 ماه گذشته بود و من هنوز زنده بودم. من حتی برای هر تنفس خود تقلا میکردم و به نوعی چشم به راه تاریکی و نابودی بعد از مرگ و راحتی (که از این دردها و چالشها فراهم میکرد) بودم. هر روز از روز بعد برایم سختتر میشد. ولی تنها چیزی که میخواستم رهایی از این دردها بود، به هر قیمتی که باشد. تنها طوری که میتوانستم کمی بخوابم به صورت نشسته بود ولی آنقدر سر و صدا و تقلا میکردم که همسرم نمیتوانست با من در یک اتاق بخوابد و من به دفتر خودم در اتاق طبقه پایین رفته و شب را تا صبح روی صندلی راحتی که در آنجا داشتم طی میکردم.
آن شب من تنها بر روی صندلیم نشسته بودم که در یک لحظه بین خواب و بیداری در حالی که برای تنفسم تقلا میکردم ناگهان احساس کردم در حال سقوط آزاد در فضا هستم. من همین طور به سقوط خود در یک فضای تاریک ادامه دادم در حالی که ترس و وحشتی شدید و فلج کننده من را فرا گرفته بود. من قبلاً هم در خواب از بلندی سقوط کرده بودم ولی این دفعه به جای بیدار شدن همین طور به سقوط خود ادامه دادم و بدون اینکه هیچ کنترلی روی حرکت خود داشته باشم چرخیده و غلت میخوردم. در همان حال متوجه نور ملایمی شدم که از یک نقطه خاص از فضای تاریک میتابید. توجه من به این نور به تدریج افزایش یافت و هرچه بیشتر به آن توجه میکردم آرامش بیشتری حس می نمودم. متوجه شدم که اکنون دارم به طرف آن نور سقوط (حرکت) میکنم. هرچه به نور نزدیکتر میشدم درخشنده تر میشد. احساسی از گرما و آرامش عمیق در چاکرای پایین من شروع شده و به سمت بالا و تمام بدنم منتشر شد و در این حال غلت خوردن من آهسته تر گشت.
در افق دور در مقابل نور زمینه، سایه ای میدیدم که به خطی ناهموار در گسترۀ آسمان در افق شبیه بود. ولی وقتی نزدیکتر شدم دیدم که این خط در حقیقت یک گروه بزرگ از (ارواح) انسانهاست که گسترۀ افق را پوشش داده است. همانطور که آنها در پس زمینه آن نور به طرف من می آمدند تا به من خیر مقدم بگویند، متوجه شدم که تک تک آنها را میشناسم! بعضی از آنها را از زندگی زمینی ام و برخی دیگر را از جاها و زندگیهای دیگر میشناختم. پدربزرگم «آموس» و سگ مورد علاقه ام «باچ» که دم خود را از شوق دیدن من تکان میداد آنجا بودند. هر دوی آنها نقش مهمی را در ایام کودکی من ایفا کرده بودند. پدر بزرگ عاقل و پیرم «فرانک» نیز با لبخند کج و ژولیدۀ همیشگی اش آنجا ایستاده بود و عمۀ دوست داشتنی ام «الانور» و عموی محبوبم نیز جزو گروه پیش واز بودند. حتی در آنجا مردی را دیدم که قبلاً در مزرعه بالاتر نزدیک به خانۀ ما زندگی میکرد. او همیشه با من مهربان بود و حتی یک بار به من یک کار داد، با اینکه حقیقتاً نیازی به کمک نداشت. من یکی از معلمان مورد علاقه ام را دیدم و افراد دیگری که هر کدام نقشی در زندگی من روی زمین ایفا کرده بودند ولی قبل از من به این سرا آمده بودند. دیدار دوبارۀ تمام این افراد از زندگی آخرم روی زمین برایم خارق العاده بود، ولی با این حال افراد زیاد دیگری نیز آنجا بودند.
همین طور که من با آنها ملاقات میکردم، احساس گرمی و محبت در اعماق دلم در حال رشد کردن بود. چیزی طول نکشید که من از قویترین عشقی که هرگز میدانستم سرشار شدم. عشق در هستۀ درون من جاری شده و به طرف آنانی که آنجا بودند بازمیگشت. اگر بخواهم تشبیهی کنم، این احساس شبیه به احساس بازگشتم به منزل بعد از سه سال مأموریت نظامی در اروپا بود. همانطور که از جاده نزدیک مزرعه مان به سمت خانه رانندگی میکردم، میدانستم که پدر و مادرم منتظرم هستند و عشق نامشروط و عمیق و گرم آنها در منزل در انتظار من است. ولی در مقایسه، آن احساس در مقابل احساسی که اکنون در این سرا داشتم مانند یک قطره آب دریا در مقابل تمامی اقیانوس بود.
من همیشه اعتقاد داشتم که در ورای مرگ تاریکی و نابودی کامل در انتظار ماست، ولی اشتباه کرده بودم. مردن رفتن به خواب تاریک و ابدی نبود، بلکه بیداری به حقیقتی بود که تصور آن را هم نمیکردم. همان طور که توسط کسانی که دوستشان داشتم استقبال میشدم، احساس کردم در حال حل شدن در این قویترین عشقی که هرگز شناخته ام هستم. این عشق من را مانند امواج اقیانوس در خود گرفته بود و در احساس شعف و خوشحالی پر از عشق و انتظار و امید و بی نیازی خود غوطه ور میکرد. هیچ کلامی رد و بدل نمیشد. فقط افکار بودند که به طور آنی و در کمال شفافیت و وضوح از یک ضمیر ابدی به ضمیر دیگر منتقل میشدند، بدون امکان هیچ گونه پرده پوشی یا قضاوت.
این تماماً و کمالاً تجلی و جشن عشق بود. در روی زمین چنین تجدید دیداری بین یک گروه از ارواح کهن که بازگشت یکی از افراد گروه را جشن گرفته اند بسیار ژرف و غیر قابل تصور مینماید. همانطور که به ارواحی که دور من را گرفته بودند نگاه میکردم، متوجه شدم که بعضی از آنها از زندگی گذشتۀ من در آلمان بودند. متوجه شدم که بعضی از آنها نقشهای متفاوت و متعددی را در زندگیهای مختلف من بازی کرده اند. مثلاً در یک زندگی کسی مادر من بوده و در زندگی دیگر دختر من و در زندگی دیگر همسر من… در ابتدا این مطلب برایم مبهوت کننده و سقیم بود، ولی به زودی دریافتم که من که هستم که بگویم خدا چه کاری را میتواند با خلقت خود انجام دهد و چه کاری را نمیتواند؟ اهمیتی ندارد که معلم کلاس یکشنبه های من در کلیسا یا کشیش من چطور فکر میکنند و چه اعتقادی دارند.
خوشحالی و شعف من وقتی افزایش یافت که فهمیدم آنچه در پشت سر بر روی زمین به جای گذاشته ام تنها ردپایی زمینی از عزیزانم است در حالی که جوهر اصلی آنان اینجا و در این سرا حضور دارد. به علاوۀ دوستان و خانواده ام، بعضی از دوستان آلمانی ام که زمان خدمت سربازیم در آلمان با آنها برخورد کرده بودم و آنجا آنها به طرز عجیبی برایم آشنا به نظر میرسیدند نیز اینجا حضور داشتند. حالا میفهمیدم که چرا آنها آن قدر (در دنیا) به نظر برایم آشنا میآمدند، آنها در زندگیهای قبلی من جزو دوستان یا خانواده من بوده اند. حال میفهمیدم که جوهرۀ اصلی تمامی خانواده و عزیزانم، از زندگی آخرم در زمین و همچنین زندگیهای قبلی دیگرم همه اینجا هستند. تنها چیزی که روی زمین به جا مانده بود یک کاراکتر بود که در نمایشنامه زندگی برای خود نقشی را برای بازی کردن انتخاب کرده بود تا آن را تجربه کند. در حالی که جوهرۀ اساسی و ابدی ما نزد خدا باقی میماند.
ناگهان همه چیز برایم بسیار ساده و حل شده به نظر آمد. همانطور که تمام دور و اطراف به من نشان داده میشد، برایم توضیح داده شد که چطور بیشتر آگاهی و دانش ملکوتی ما در حین زندگیی که روی زمین برای خود انتخاب میکنیم از ما پوشانیده و مخفی میشود. ما باید به طور موقت تقریباً تمامی آنچه را که خود بالاتر و حقیقی ما میداند فراموش کنیم تا بتوانیم در نقشی که آن را برای خود در زندگی دنیا انتخاب کرده ایم فرو رویم. آنها همچنین به من گفتند که ممکن است مدتی طول بکشد تا تمام دانش و خاطرات من دوباره به من بازگردند.
برای اینکه انتقال من به این سرا راحتتر صورت گیرد، به من گفتند که به زندگی ام روی زمین مانند یک توقف طولانی در یک پارک بازی فوق العاده نگاه کنم که در آن بازیهای هیجان انگیز و سواریهای پر ماجرای مختلفی وجود دارند که میتوانم هریک را که بخواهم انتخاب کرده و آزمایش کنم. همچنین به من یاد آوری شد که علت اینکه ما اصولاً حاضر میشویم سرای ملکوتی را رها کرده و به دنیا بیاییم به خاطر تمام هیجان و تنوع و ماجراها و سرگرمیهایی است که هر یک از زندگیهای ما در دنیا در خود دارد. ولی اگر قرار باشد تمام دانش ملکوتی خود را با خود به هر یک از این زندگی ها بیاوریم، تمام آنچه که برای تجربه کردن انتخاب کردهایم ضایع میشود. یکی از آنها به من گفت که باید به هر یک از سفرهای خود به قلمروهای دنیای فیزیکی مانند انتخاب یک کتاب رمان جدید برای مطالعه نگاه کنم. من میتوانم هر کتاب جدیدی که بخواهم را انتخاب کنم، بسته به اینکه حال و حوصلۀ چه چیزی را داشته باشم. اگر قرار بود که هر نکته و پیچ و خم داستان (و علت هر اتفاق آن را) از قبل بدانم، داستان دیگر لوس و بی خاصیت میشد.
یکی از ارواح با شوخی به من گفت «اگر جنبه الهی و ابدی ما از آواز خواندن و نواختن تار خسته شود، هزاران جهان دیگر برای رشد و سرگرمی معنوی ما خلق شده است. ابدیت طولانی تر از آن است که در آن انسان کار دیگری جز نواختن تار نداشته باشد!» من قبلاً کتاب «درسی از معجزات» (A Course in Miracles) را خوانده بودم و این مفهوم در آنجا به خوبی شرح داده شده است: «ما به یکی از این سه علت به دنیا می آییم: یا برای اینکه به ما کمک کند تا به یاد بیاوریم که واقعاً که هستیم، یا برای اینکه به دیگران کمک کنیم که به یاد بیاورند واقعاً که هستند، یا به صرف اینکه از این سفر لذت (حقیقی) ببریم… مگر اینکه از آزادی انتخاب خود استفاده کرده و به جای لذت (حقیقی) درد را برای خود انتخاب کنیم.»
آنها به من توضیح دادند که چطور در سرای دیگر هر چیزی که اراده کنیم آناً محقق میشود. تنها چیزی که لازم است این است که احساس خواستن چیزی را بکنیم. ولی علت وجود تمام اقلیمهای (غیر بهشتی) دیگر در درون خود ماست. چون در آن اقلیم ما هر وقت هر چیزی که ارده کنیم را داریم، این باعث میشود که بخواهیم حالتهای دیگر و چالشها را نیز برای تنوع تجربه کنیم. مانند یک بازی که در آن همه همیشه برنده میشوند. چیزی طول نخواهد کشید که حوصله ما از این بازی سر رفته و به دنبال بازی دیگری با چالشهای بیشتر خواهیم گشت.
تمام اینها به نوعی برای من آشنا به نظر میرسیدند. برای اینکه این فرایند خلقت آنی را به من نشان دهند، یکی از آنها از من خواست که دربارۀ یک چیز که دلم هوس کرده فکر کنم. الان که فکر میکنم برایم عجیب است که با وجود اینکه در آن مکان والا و متعالی بودم و ما راجع به مفهوم به این مهمی حرف میزدیم، من چه چیز (پیش پا افتاده ای) درخواست کردم. به هر شکل من ناگهان هوس یک تکه از کیک شکلاتی های خامه دار و خوش مزه مادرم را کردم. بلافاصله مادر زمینی من جلوی من بود و یک قطعه خیلی بزرگ از آن کیک را به من داد. باید بگویم که مزۀ آن بهشتی بود. با اینکه مادرم در آنجا جلوی من ظاهر شد، میدانستم که قسمتی از وجود او هنوز هم روی زمین است، زیرا او هنوز نمرده بود. حدس من این است که احتمالاً مادرم خواب بوده و در خواب خود دیده که برای من کیک شکلاتی درست کرده است ….
بعد از مدتی که شاید چند دقیقه و شاید چندین ساعت از این آموزش و گشت و گذار بود، سکوتی عمیق بر همه چیز سایه افکند. یک حضور فراگیر با وجود خود بر هر آنچه که آنجا بود سایه افکند و گویی تمامی ارواح دیگر به پس زمینه رفتند. صدائی که در حقیقت صدا نبود، با لحن و آهنگی طنین افکن گفت: «به منزل خوش آمدی فرزند! بسیار خوب عمل کرده ای». سپس با لحنی که پر از عشق و قبول بود ادامه داد: «ولی از آنجایی که هنوز روی زمین بدنی داری، میخواهی یک کار دیگر را تمام کنی؟» من بلافاصله فهمیدم که منظور او چیست. از من خواسته شده بود که برای یک مأموریت و کار مهم که در نمایشنامه زندگی زمینی سر راهم قرار داشت به بدنم بازگردم. وقتی که در این زندگی آخر به زمین آمده بودم، قبول کرده بودم که برای دخترانم نقش پدر را بازی کنم. اکنون از من پرسیده میشد که آیا حاضرم که به این قول خود پایبند بمانم. همچنین در هنگام مرگ من به هیچ معنویت یا مذهب یا زندگی بعد از مرگی اعتقادی نداشتم. با این وجود، میدانستم از من خواسته شده است که اگر میخواهم به نمایش زندگی که آن را ترک کرده ام بازگردم.
معلم مدرسۀ مسیحی یکشنبه های ما همیشه به ما گفته بود که در بهشت هیچ دردی وجود ندارد. میتوانم بگویم که حداقل در مورد من این مطلب درست نبود. هنوز هم میتوانم رنج و تقلایی که در فریاد «نـــــه» من بود را به یاد بیاورم که گمان کنم هنوز هم در جایی از آسمانها در حال طنین افکندن است. می میدانستم که در عمیقترین جای دلم و در اعماق وجودم نمیخواستم که به زمین بازگردم. همانطور که «جان گیلسپی مگی» شاعر (John Gillespie Magee) گفته است، بعد از «فرار از دام ناهنجار زندگی زمینی و لمس کردن چهرۀ خداوند» همۀ خواستۀ من این بود که همانجا بمانم. بعد از چشیدن طعم «بهشت»، به هیچ وجه قصد نداشتم که به این زودی ها به زمین بازگردم. اگر زمین یک پارک بازی است، من حاضر بودم که بقیۀ بلیط ورودی پارکم را به هر کسی که میخواهد بدهم. من به اندازۀ کافی در زندگی دراما داشته بودم و دیگر نمیخواستم با این مکان کوچک و مبتذل و عذاب آور زمینی کاری داشته باشم. واضح است که در اثر تجربهای که داشتم نظر من دربارۀ واقعیت این دنیای (زمینی) خیلی نزول کرده بود.
با اینکه من در روی زمین هنوز عزیزانی داشتم که به نسبت محدودیتهایی که شرایط روی زمین اجازه میدهد آنها را خیلی دوست داشتم، با این حال اکنون که انتخاب دیگرم (بهشت) را میدیدم، دیگر میلی به بازگشت نداشتم. از دیدگاه من در آنجا میتوانستم ببینم که دنیایی که ترک کرده ام چقدر پیش پا افتاده و بی اهمیت است. در سرای دیگر، من همواره با ارواحی خواهم بود که از ازلیت من را دوست داشته اند و تا ابدیت نیز دوست خواهند داشت. همچنین میدانستم که عزیزانم که هنوز روی زمین هستند به زودی در زمانی که از دید من بیش از چند لحظه به نظر نخواهد آمد به من ملحق خواهند شد. گرچه این زمان از دید آنها میتواند چندین سال باشد. زمان در سوی دیگر و خارج از دنیای فیزیکی معنی ندارد. من فهمیدم که زمان تنها یک تجلی ناشی از واقعیت فیزیکی است. همانطور که گفته شده، زمان تنها یک جنبه از دنیا است که از اینکه همه چیز در این دنیا همزمان رخ دهد جلوگیری میکند.
ولی یک پدر چه میتواند بگوید؟ من به اصطلاح «از در بیرون رفتم». آن صدا به من گفت: «از آنجایی که تو برای مدتی روی زمین خواهی ماند، چند چیز است که میخواهم برای من انجام دهی. ولی نگران نباش، من از فرشته راهنمای تو خواهم خواست که دستورالعمل هدایت درونی را برایت بفرستد، تا بتوانیم با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم. تو همین الان هم این توانایی را داری، ولی نمیدانی چطور گوش کنی. کتابی که برایت خواهم فرستاد برای شروع به تو کمک خواهد کرد.»
من در حالی که فقدان عظیمی را در خود حس میکردم به زندگی دنیا بازگشتم. نمیدانستم که سفر و ماجرای واقعی من تازه از اینجا آغاز میشود. در آن موقع حتی نمیتوانستم تصور کنم چه چیزهایی در پیش روی من خواهند بود. نمیدانستم در روی زمین همان احساس خوشحالی هایی که در بهشت حس کرده و نمیخواستم آنها را ترک کنم را خواهم داشت. همچنین نمیدانستم که این هدایت درونی برای من خوشحالیی که از زمان بچگی به دنبال آن بودم را خواهد داشت. عجیب است که من خوشحالی که با مرگم تجربه کردم را قرار بود روی زمین تجربه کنم.
ظرف یکی دو سال بعد از بازگشتم به زندگی دنیا، چند بار دیگر دوباره به جهان بعد از مرگ بازگشتم. در یکی از این بازگشتها به من نشان داده شد که چرا مرگ و مردن اینقدر بد نام شده است. ولی حقیقت این است و من آن را از دید بالاتر دیدم که هیچ چیز ترسناک (و بدی) دربارۀ مرگ وجود ندارد. مرگ تنها شروع یک ماجرای جدید است و فرصتی مجدد است که وجود خودتان را به شکل متفاوتی در کنار کسانی که شما را در طول زندگیها و اقلیمهای متعدد دوست داشته اند ابراز کنید. من الان به مرگ به عنوان بلیط برای بهترین و پر هیجان ترین پارک بازی نگاه میکنم، پارک بازیی که من خود انتخاب خواهم کرد و در آن هر کدام از بازیها را که بخواهم میتوانم داشته باشم. بازیها میتوانند ترسناک یا آرام یا پر از مهر و محبت باشند، انتخاب همیشه با من است. اگر بازی که مشغول آن هستید را دوست ندارید، میتوانید پیاده شده و دفعه دیگر بازی دیگری که بیشتر برای شما مناسب است را انتخاب کنید. به هر حال، وقتی که خداوند انسانها را از جنس خود آفرید، به آنها قول ابدیتی پر از سرور و لذت داد. ابدیت زمان طولانی است و شروع و پایانی ندارد. هر وقت که احساس میکنم از زندگی لذت نمیبرم و هیجان ندارم، میدانم که یک جای کار را اشتباه میکنم.
منبع:
Near Death Experience Research Foundation Website: http://www.nderf.org/Experiences/duane_s_nde.html