در ۹ اکتبر ۱۹۸۵ «رانل والاس» (RaNelle Wallace) و همسرش در حالی که سعی داشتند با هواپیمای شخصی یک موتوره خود از میان یک بوران در قسمت مرکزی ایالت یوتا در آمریکا عبور کنند، به یک کوه برخورد کردند. هواپیمای آنها آتش گرفته و رانل بهشدت سوخته و مجروح شد. او باوجود جراحات خود مجبور شد برای یافتن کمک از مسیر سخت کوهستان پایین بیاید، ولی بالاخره بعد از ۶ ساعت تلاش، توان مقاومت و مبارزه برای زنده ماندن را از دست داد. او خاطرۀ خود را اینگونه نقل میکند [۲۶]:
…در آن لحظه من با سرعتی باور نکردنی شروع به پرواز در یک حفرۀ بسیار طولانی و تنگ کردم در حالی که پاهایم بهطرف جلو بودند. ناگهان صحنههایی در جلوی من پدیدار شدند که تنها تصویر نبودند، بلکه هر یک احساس، اندیشه و ادراکی کامل بودند. آنها صحنههای زندگی من بودند که با سرعت زیادی در جلوی من منعکس میشدند و من نه تنها هر یک را کاملاً میفهمیدم، بلکه هر عمل و اتفاق را دوباره تجربه میکردم و برای اولین بار نیت و علت هر رفتارم و اثری که روی دیگران گذاشته است را عمیقاً درک میکردم. کلمۀ «کامل» نمیتواند حق مطلب را در مورد تمامیت و عمق تجربۀ مرور زندگیام ادا کند. آگاهیای که در مورد خودم کسب میکردم را نمیتوان در تمام کتابهای دنیا گنجاند. با نگرانی انتظار فرا رسیدن صحنههایی از زندگیام را داشتم که از دیدن آنها بیم داشتم. ولی بسیاری از آنها هیچوقت در جلوی من ظاهر نشدند و من فهمیدم که به این علت است که من در دنیا اشتباه بودن آنها را فهمیده و صادقانه مسئولیت آنها را به گردن گرفته بودم. من خودم را دیدم که خالصانه از خدا خواسته بودم که مرا ببخشد و او نیز بخشیده بود. من از رفعت و مهربانی او به شگفت آمدم که چگونه بسیاری از اشتباهات من را بهسادگی بخشیده و پاک نموده است.
ولی در مقابل، صحنههایی را دیدم که انتظار آنها را نداشتم، چیزهایی که به همان اندازه مهیب بودند و من آنها را با جزئیات کامل و وحشتناکشان میدیدم. دیدم که چگونه در زندگیام بسیاری را رنجانده و به آنها آسیب زده بودم، یا در انجام مسئولیتهایم در قبال آنها اهمال ورزیده بودم تا جایی که اهمال من بالاخره بهطور برگشت ناپذیری در زندگی آنها اثر منفی گذاشته بود. کسانی که به من نیاز داشته یا بهنوعی به من وابسته بودند و من به بهانۀ این که سرم شلوغ است یا این مشکل، مشکل من نیست یا با بیاهمیتی و تنبلی از کنار آن رد شده بودم. بیخیالیهای من دردهایی حقیقی در دیگران ایجاد کرده بود که من از آنها کاملاً بیخبر بودم.
یکی از دوستانم را دیدم که در زندگیاش به خاطر من ضربهی بزرگی دیده بود. دیدم که من یکی از افراد کلیدی ای بودم که برای کمک و راهنمایی اش به زندگی او فرستاده شده بود. ولی بهجای کمک به او، من با اشتباهات متعدد و خودخواهیهایم در نهایت بر روی زندگی او اثر منفی گذاشته بودم و باعث شده بودم که او به سمت تصمیماتی اشتباه و رنجی بیشتر هدایت شود. من بدون اهمیت دادن به نتایج اعمالم، زندگی خودم را خراب کرده بودم و همچنین به او نیز آسیب زده بودم. من تا آن موقع نمیدانستم که بیتفاوتی نسبت به مسئولیتی که در برابر دیگران داریم چنین گناه بزرگی است.
بعد از آن زن مسنی را دیدم که تنها زندگی میکرد و کشیش کلیسا از من خواسته بود که گاهی به او سری بزنم و ببینم که آیا چیزی احتیاج دارد. من آن زن را بهخوبی میشناختم ولی برای اینکه او پر از احساسات منفی و افسردگی بود، هیچوقت به دیدن او نرفتم زیرا فکر میکردم نمیتوانم اثر منفی او را روی احساسم تحمل کنم. ولی اکنون میدیدم که این فرصت و موقعیت برای کمک به او از عالمی بالاتر ترتیب داده شده بود و من دقیقاً همان کسی بودم که آن زن سالخورده در زندگیاش در آن موقع نیاز داشت. اکنون من افسردگی و تنهائی این زن را حس میکردم و میدانستم که من مقصر بودم. من در انجام مأموریتی خاص که بهمرور زمان باعث قویتر شدن و رشد من و او، هر دو، میشد کوتاهی کرده بودم. زیرا در من دلسوزی کافی برای اینکه با ترس احمقانه و تنبلی خود مقابله کنم نبود. ولی بهانۀ من دیگر هیچ اهمیتی نداشت، من میدیدم که حتی هم اکنون نیز هنوز این زن در تنهائی و افسردگی زندگی سختی را میگذراند و دیگر برای برگشتن و کمک به او از دست من هیچ کاری ساخته نبود.
من همچنین کارهای خوبی را که کرده بودم دوباره تجربه کردم، ولی آنها کمتر و کوچکتر از آن بودند که من تصور و انتظار آن را داشتم. بیشتر کارهایم که فکر میکردم بزرگ بودند، در حقیقت بیاهمیت بودند. اگر خدمت و کمکی به دیگران کرده بودم در جایی بود که انتظار نفعی برای خودم داشتم، ولو این نفع بهسادگی ارضاء غرورم بوده باشد. ولی برخی دیگر نیز بودند که محبتهای کوچک و سادۀ من مانند یک لبخند یا سخنی خوش یا رفتاری گرم، به آنها کمک کرده بود. من میدیدم که چگونه عمل کوچک و سادۀ من آنها را کمی خوشحالتر و مهربانتر کرده و باعث شده که آنها نیز بهنوبۀ خود در جایی دیگر به انسانی دیگر نرمی و مهربانی بیشتری نشان دهند. دیدم که با بعضی از این کارهای بهظاهر پیش پا افتاده، موجی از خوبی و مهر و امید را منتشر کردهام. ولی من از اینکه چقدر خوبیهایم کم بودند متأسف بودم. آنقدری که فکر میکردم به دیگران خوبی و کمک نکرده بودم. وقتی مرور زندگی ام به پایان رسید من بیقرار و سرخورده بودم. من همۀ کارهایی که کرده بودم را با شفافیت و جزئیات کامل دیده بودم، بدیها و نهایت تاریکی و ترسناکیشان، و خوبیها که خوشحالی و پاداش آنها ورای هر گونه تصور من بود. ولی در پایان، من خود را نالایق و ناکافی یافتم. در آنجا هیچ کس برای قضاوت در مورد من نبود. در حقیقت نیازی هم به حضور کس دیگری نبود. من خود میخواستم در درد عذاب وجدان و محکومیت خود ذوب شوم. آتش حسرت و ندامت در حال سوزاندن من از درون بود، ولی از دستم هیچ کاری برنمیآمد.
ناگهان یک نقطۀ نورانی کوچک از دور نمایان شد و من ناخودآگاه بهطرف آن حرکت کردم. از این نور عشق و آرامش و امیدی میتابید که من بهشدت تشنۀ آن بودم. بهتدریج حفرۀ تنگ و تاریکی که در آن بودم بازتر شده و شکل یک تونل را به خود گرفت که در انتها کاملاً باز بود. با رسیدن به انتهای تونل ناگهان فوران و انفجار نور همه جا را پر کرد؛ مانند اینکه خورشید در پیش روی من بود. میخواستم چشمان خودم را ببندم، ولی چشمانم بسته نمیشدند. من با نیروی خارقالعادهای که برایم غیرقابل کنترل بود به سمت نور جذب میشدم تا جایی که تشعشع نور در تمام وجود من نفوذ کرد. من در نور شناور بودم و عشقی که مرا احاطه و درون مرا پر کرده بود شیرینتر و عالیتر از هر چه که بتوان آن را تصور کرد بود. نور من را عوض کرد، من با آن پاک و تصفیه شدم و درد درونم و هولناکی گذشتهام مانند چیزی دوردست بهکلی فراموش شد. من در شیرینی آن غرق شدم و زخمها و آسیبهای گذشته در فاصلهای دوردست پشت سرم فراموش شده و جای خود را به آرامش دادند. سپس من تصویری را در دوردست دیدم؛ زنی که لباس سفیدی دربر داشت و بهطرف من میآمد. موهای او درخشندگی سفیدی داشت و چهرۀ او نیز از نور میدرخشید. او به من رسیده و لبخندی زد که پر از محبت بود و گفت: «رانل»، ولی لبان او حرکت نکردند و متوجه شدم که صدای او را در سرم میشنوم و نه در گوشم. او تکرار کرد «رانل، منم مادر بزرگ». ناگهان او را شناختم، او مادر مادرم بود ولی با زنی مریض و ضعیف که من از دنیا به یاد داشتم بسیار متفاوت به نظر میرسید. اینجا او سرزنده و بشاش و با ظاهری باشکوه و حدود ۲۵ ساله به نظر میرسید. مادربزرگم حدود دو سال پیش مرده بود، و تا این فکر از سرم گذشت ناگهان با خود گفتم «من اینجا چکار میکنم؟ پس من هم مرده ام!» ناگهان همه چیز منطقی به نظر آمد، مرور زندگی، تونل، نور، همه به نظر طبیعی میآمدند و باید خاطر نشان کرد که هوشیاری و آگاهی من بهمراتب قویتر و شفافتر از دنیا بود.
مادر بزرگم دستش را بهطرف من دراز کرد و گفت: «با من بیا، چیزهای زیادی هست که باید ببینی». من گفتم «جیم کجاست؟» جیم یکی از دوستانم بود که چند ماه پیش در یک تصادف اتومبیل کشته شده بود. ناگهان من جیم را دیدم که از دور به طرفم میآید. من میخواستم بهطرف او دویده و او را بغل کنم، ولی مادربزرگم دستش را جلوی من گرفت و گفت «نه نمیتوانی!». من متعجب شدم ولی در گفتۀ او قدرت خاصی بود و میدانستم که نمیتوانم سرپیچی کنم. پرسیدم «چرا؟». مادربزرگم گفت: «به خاطر نحوۀ زندگی کردن او در دنیا.» جیم به ما نزدیکتر شد و در فاصلۀ حدود سه متری ما ایستاد در حالی که یک شلوار جین و پیراهن آبی پوشیده بود که دگمههای بالای آن باز بود؛ این همان طوری بود که معمولاٌ در دنیا لباس میپوشید. او لبخندی زد و من میتوانستم رضایت را در او حس کنم، ولی آن نور و قدرتی که در مادربزرگم وجود داشت در او نبود. جیم به من گفت که به مادرش این پیغام را بدهم که بیش از این برای مرگش ناله و عزا داری نکند؛ زیرا او از جایش راضی و در حال پیشرفت است. جیم به من گفت که در زندگیاش در دنیا تصمیمهایی گرفته بود که در رشدش وقفه ایجاد کردند. او آن تصمیمها را باوجود آگاهی بهاشتباه بودن آنها گرفته بود و اکنون نیز نتیجۀ آن را قبول میکند. وقتی در اثر سانحۀ تصادف مرده بود، به جیم این انتخاب داده شده که در عالم روحانی باقی مانده یا به دنیا بازگردد. او دیده بوده که رشدش در دنیا متوقف شده و اگر به دنیا بازگردد ممکن است همین مقدار نوری را که دارد نیز از دست بدهد. او از من خواست این چیزها را برای مادرش توضیح بدهم و من نیز قبول کردم، بدون اینکه به این توجه کنم که من که خود در این سوی هستم چگونه این کار را خواهم کرد. جیم به من گفت که کارهای زیادی است که باید انجام بدهد و آنجا را ترک کرد.
من به مادر بزرگم نگاه کردم و پرسیدم چرا نگذاشت من جیم را بغل کنم؟ او به من گفت: «این قسمتی از عاقبت اوست.» من تعجب کردم و مادربزرگم ادامه داد: «قدرتی که به ما داده شده از خود ما به ما داده میشود. ما با نیروی اشتیاق به دانستن، عشق ورزیدن و باور به آنچه نمیتوان با چشم دید رشد میکنیم. توانائی ما برای قبول کردن حقیقت و زندگی بر اساس آن، پیشرفت ما را در عالم معنوی معین میکند. هیچ کس نور و حقیقت را به ما تحمیل نمیکند، و هیچ کس نیز آن را از ما نمیگیرد؛ مگر اینکه ما خود این اجازه را بدهیم. ما خود بر خود حکومت میکنیم و در مورد خود قضاوت خواهیم کرد و ما وکالت کامل داریم. جیم در دنیا تصمیم گرفت که با قبول نکردن آنچه که میدانست درست است رشد خود را محدود کند. او با استفاده و فروش مواد مخدر به خود و دیگران آسیب زد و عده ای به خاطر این کار او بشدت آسیب دیدند. او برای رو آوردن به مواد مخدر عذر و علتهای مختلفی داشت، ولی این بهانهها در واقعیتِ این که میدانست این کار اشتباه است تاثیری ندارد. جیم در زندگی دنیا آنقدر مکرراً تاریکی را بر نور انتخاب کرده بود که دیگر نور را انتخاب نمیکرد. اکنون به مقداری که روح او تاریک شده است، محکوم به تاریکی در اینجا است. ولی هنوز هم او توانائی دارد و میتواند رشد کند. او میتواند به همان مقدار که خواهان پذیرش و مستعد آن است، مسرت و لذت دریافت کند. ولی او میداند که توانائی او برای پیشرفت و خوشحالی کمتر از آنهائی است که نور بیشتری از او دارند. این بخشی از محکومیت اوست، زیرا رشد او محدودتر است. با این حال، او اکنون رشد را انتخاب کرده و از وضعیت خود راضی است. خداوند در زندگی ما هیچ گاه آزمایش و مانعی بزرگتر از آنچه توانائی تحمل آن را داریم قرار نمیدهد. بهجای آنکه رشد روحی کسی را به مخاطره بیفکند، خدا او را به خانه برمیگرداند تا بتواند رشد خود را در اینجا ادامه دهد.»
من عمق حقیقت تمام این حرفها را حس میکردم. سرعت مکالمۀ او با من مانند نور سریع بود، مانند یک لحظه، و این مکالمه فهم و آگاهی کامل بود. ما میتوانستیم در آن واحد در چندین سطح و کانال مختلف باهم مکالمه کنیم. هر مفهوم و موضوع را با تمام زمینهها و جنبههای آن، علتهای آن و هر موضوع مرتبط، که به فهم آن کمک میکرد، در آن واحد میدیدم. ما روی زمین چیزی شبیه و حتی نزدیک به این نداریم. در مقایسه، مکالمۀ ما روی زمین با یکدیگر مانند کودکی است که هنوز تکلم را نیاموخته است. مادربزرگم به من گفت که همراه من بیا. من دستم را بهسوی او دراز کردم و دیدم که دستم مانند یک ژلۀ شفاف است و میدرخشد. در حقیقت، تمام بدن من این گونه بود. وقتی به مادر بزرگم نگریستم دیدم که نور او از من درخشانتر است. حتی لباس او نیز با نوری سفید میدرخشید. متوجه شدم که لباس او همانی بود که مادرم برای تشیع و به خاک سپاری اش برای او خریده بود و فهمیدم که اینجا، هر کس میتواند با لباسی که بخواهد برای دیگران متجلی شود.
چند لحظۀ بعد ما در مقابل زیباترین منظرۀ پانورامیک بودیم که زیباترین مناظر طبیعت روی زمین در برابر آن مانند خرابهای به نظر میآیند. میدان بزرگی از گل و چمن، با رنگ سبز درخشنده و عمیق، در پیش روی ما بود که تا دوردست امتداد یافته و به تپههای زیبایی که میدرخشیدند میرسید. هر برگ و ساقه، نورانی و در نهایت کمال بود و به حضور من در این مکان باشکوه و خارقالعاده خوش آمد میگفت. یک ملودی و ریتم زیبا در تمام این باغ، گلها، چمنها، و درختان آن جریان داشت. من نمیتوانستم این موزیک را بشنوم ولی بهطور عجیبی آن را در سطحی ورای شنیدن کاملاً حس میکردم. من احساس عجیبی در مورد گلهایی که نزدیک ما بودند داشتم. مادر بزرگم دستش را تکان داد و بدون کلام به آنها امر کرد که به سمت ما بیایند. با اینکه این یک فرمان بود، گلها از انجام آن خوشحال شدند. گلها در هوا معلق شدند و به سمت او آمدند و جلوی او معلق ماندند و دور دست او تشکیل یک حلقه دادند. این دستۀ گل زنده بود؛ هر گل میتوانست با دیگران ارتباط بر قرار کند، پاسخ دهد و حتی به گلهای دیگر آگاهی دهد. من به مادر بزرگم گفتم این گلها ساقه ندارند. او گفت «چرا ساقه داشته باشند؟ در روی زمین گلها برای دریافت آب و مواد غذایی از زمین، ساقه دارند. هر چیزی که خدا آفریده برای رسیدن به توانائی و کمال معنویش در حرکت است. اینجا هر چیزدر کامل ترین شکل خود میباشد.» دستۀ گل با رنگهای مختلف میدرخشید و زیبایی آن خارقالعاده بود. در اینجا یک گل با من یکی شد، و هر آنچه را که من تا به حال احساس کرده بودم یا میکردم را حس کرد. این گل کاملاً به درون من آگاه شد، و با روح و وجود لطیف خود روی من تأثیر گذاشت، روی فکرم، احساسم و هویتم. من آن گل شدم و آن گل من شد. سروری که از این یکی شدن حس میکردم مطبوعتر و ارضاء کنندهتر از هر احساسی بود که تا آن لحظه میشناختم، بهطوری که میخواستم گریه کنم. مادربزرگم به گلها امر کرد که برگردند و همه بهجای خود و بالای سطح زمین برگشتند؛ ولی جوهره و اثر آن یک گل در من باقی ماند. مادربزرگم گفت: «همۀ اینها، و نیروئی که آن ها را پایدار نگاه میدارد از خداست، نیروی عشق او. همان گونه که گیاهان زمین به نور، آب و مواد غذایی خاک برای رشد و نمو خود نیاز دارند، حیات معنوی نیز به عشق نیاز دارد. تمامی خلقت از عشق خداوند منشعب و تغذیه میشود و هر چیزی که او آفریده این توانائی را دارد که در مقابل، عشق بورزد. نور، حقیقت و حیات در عشق هستند و به عشق باقی و پایدارند. خدا به آن عشق میدهد، ما به آن عشق میدهیم، تو به آن عشق میدهی و اینگونه خلقت گسترش مییابد، و رانل، من دوستت دارم!» با گفتن این سخن، من احساس کردم که مهر و عشق مادر بزرگم مانند سیلی به درون من ریخت و من را با گرمی و سروری وصف نشدنی پر کرد. این زندگی بود، وجود داشتن حقیقی بود، و هیچ چیز روی زمین مانند آن وجود ندارد. احساس میکردم تمامی آن باغ و زمین و آسمان و همه چیز من را دوست دارند. وقتی من سخنان مادر بزرگم را شنیدم و این عشق خارقالعاده را حس کردم، فهمیدم که اکنون من وظیفه دارم که عشق و محبت را در اطراف و حلقۀ خودم افزایش و گسترش دهم، صرفنظر از اینکه شرایط من چگونه باشد. او به من معنا و قدرت عشق را میآموخت، نه تنها برای این که خود از دریافت آن لذت ببرم، بلکه برای این که آن را به دیگران نیز ابراز کنم. من با عشق پر شده بودم تا خود بتوانم سرچشمهای از عشق باشم.
مادر بزرگم دست من را گرفت و در حالی که ما در این باغ قدم میزدیم، او از بعضی از اصول و علتهای آمدن ما به زمین برای من سخن گفت: کمک به یکدیگر؛ نیاز به منجی؛ نیاز به ایمان؛ خوب بودن؛ توبه. او گفت باید از قانون طلایی پیروی کنیم: «با دیگران آن گونه رفتار کنیم که میخواهیم با ما رفتار شود»… ما با سرعت بسیار زیادی بر فراز این چشم انداز زیبا در حرکت بودیم و سیلی از معرفت و آگاهی به درون من ریخته میشد. من ایستاده و به او گفتم: «مادر بزرگ، من نمیتوانم همۀ این دانش را جذب کرده و حمل کنم. او گفت «نگران نباش و ترس را کنار بگذار! به خودت شک نداشته باش، آن وقت که چیزی را نیاز داشته باشی آن را به یاد خواهی آورد. ایمان داشته باش و به قدرت خدا اعتماد کن!» من در آن لحظه فهمیدم که چه چیزی بزرگترین مانع رشد من در زندگی بوده، ترس! ترس، تمامی این سالها را آلوده کرده و من را از تلاش برای غلبه بر مشکلات و ضعفهایم بر حذر داشته بود. من به خودم گفتم: «نترس» و ما دوباره به حرکت در آمدیم و دریایی از آگاهی و معرفت به درون من ریخته شد، از تاریخ زمین گرفته تا وجود ما قبل از آمدن به زمین و حقایق و اصولی که من ذهنیتی از آنها نداشتم. من دیدم که همۀ ما قبل از آمدن به زمین در پیشگاه پدر آسمانیمان (خداوند) ایستاده بودیم و خود داوطلب شدیم تا به زمین بیاییم تا با آزمایشهای آن روبرو شویم و متعاقباً درسها و تجربههای آن را بیاموزیم. ما باخدا عهد بستیم که آنچه در توان داریم را برای انجام وظیفۀ خود بر روی زمین انجام خواهیم داد و بهنوعی یار و یاور خدا در برپایی نیکی بر روی زمین خواهیم بود. من احساس افتخار و شادی زیادی از این عهدی که ما باخدا بسته بودیم کردم. خدا تکتک ما را عمیقاً میشناخت و بهطور نامشروطی دوست داشت.
دیدم کسانی که در پیشگاه الهی در اطراف من ایستاده بودند همان کسانی بودند که بعداً نقش مهمی را در زندگی من روی زمین ایفاء میکردند. ما با یکدیگر ارتباط مهمی داشتیم و اگر یکی از ما در انجام مأموریتش روی زمین شکست میخورد، همۀ ما بهنوعی آسیب میدیدیم و اگر یکی از ما موفق میشد، همه از موفقیت او بهنوعی بهره میبردیم.
من از مادر بزرگم پرسیدم که آیا میتوانم دوستانم که در تمام ابدیت با آنها دوست بودهام را ملاقات کنم. او گفت بعضی از آنها هنوز روی زمین هستند و نمیتوانم آنها را ببینم. من درخواست کردم که بقیه را ملاقات کنم. بلافاصله همۀ آنها در پیش روی من بودند. بعضی از آنها قبلاً به زمین آمده بودند و بعضی قرار بود در آینده بیایند. خاطرات من قبل از آمدن به زمین به یاد من آمدند و من دوستان خود را در آغوش گرفتم، ولی به من گفته شد که هنگامی که به زمین بازگردم این خاطرات از ذهن من پاک خواهند شد زیرا اینها تنها برای اینجا هستند.
ناگهان مادر بزرگم دستش را تکان داد و زمین زیر پای ما باز شد. من از آن شکاف به پائین نگریستم و بدنی باند پیچی شده را روی تخت بیمارستان دیدم که دکتر و پرستاران مشغول کار روی آن بودند. مادر بزرگم گفت: «رانل، تو دیگر مانند سابق نخواهی بود. صورت تو (در اثر سوختگی شدید) تغییر کرده و بدنت پر از درد خواهد بود. وقتی که به زمین برگردی، چندین سال را به مداوا و بازپروری خواهی گذراند.» من به او گفتم: «وقتی برگردم؟ تو از من میخواهی که برگردم؟» ناگهان فهمیدم که بدن بهشدت مجروح و سوختۀ روی تخت، بدن من است. من با وحشت پرسیدم: «آیا این بدن من است؟» مادربزرگم جواب داد: «بله ، این بدن توست، تو جراحات دائمیشدیدی خواهی داشت». من هراسان بودم و گفتم: «مادربزرگ، من بر نمیگردم!». او گفت: «رانل، بچه های تو به تو نیاز دارند». گفتم: «نه، ندارند. برایشان بهتر است که کس دیگری از آنها سرپرستی کند. من نخواهم توانست نیاز آنها را برآورده کنم». گفت: «فقط فرزندانت نیستند، تو کارهای تمام نشدۀ زیادی برای انجام دادن داری». گفتم: «نه، بهتر است اینجا بمانم. من قبول نمیکنم که برگردم!»
مادر بزرگم دستش را تکان داد و شکافی جلوی ما باز شد و جوانی از آن میان بهطرف ما آمد. در ابتدا به نظر میآمد که این جوان نمیداند چرا آنجا است، ولی با دیدن من ناگهان با حالتی بهت زده به من گفت: «تو چرا اینجا هستی؟» من ساکت ایستادم ولی دیدم که بهت او به تأسف و حزن تبدیل شده و شروع به گریه کرد. من احساس حزن او را حس میکردم و از گریۀ او شروع به گریستن کردم و از او پرسیدم: «چه شده؟ چرا گریه میکنی؟». او تکرار کرد: «تو چرا اینجایی؟» من ناگهان فهمیدم که اسم او ناتانیل است و او هنوز به زمین نیامده است. او به من گفت که اگر من به زمین باز نگردم، مأموریت او ناقص خواهد ماند. او آینده و مأموریت خود را در زمین به من نشان داد و من فهمیدم که وظیفه دارم که در زندگی او باشم و درهایی را برایش باز کنم و به او دلگرمی داده و کمک کنم. من از خودخواهی خودم احساس گناه کردم. من جزئی از زندگی او بودم و با ممانعت از برگشت به زمین، به او و تمامی کسانی که او به آنها کمک خواهد کرد لطمه میزدم. من عشق زیادی نسبت به او حس میکردم و به او گفتم: «ناتانیل عزیزم، من قسم میخورم که به تو کمک کنم. من به زمین بر میگردم و هر کاری که از من ساخته است برای ایفای وظیفهام در مورد تو انجام خواهم داد. من آن درها را برایت باز خواهم کرد و به تو دلگرمی خواهم داد. من هر چه در توان دارم را برای کمک به تو انجام خواهم داد. تو مأموریتت را روی زمین کامل خواهی کرد. من دوستت دارم». صورت ناتانیل شکفت و حزنش به سرور تبدیل شد و اکنون دیگر از شدت سپاس گذاری و خوشحالی گریه میکرد و به من گفت: «سپاس گذارم و دوستت دارم».
مادر بزرگم دست من را گرفت و با خود برد، در حالی که ناتانیل ما را مینگریست و لبخند میزد و در حالی که دور میشدیم من بهطور محوی از دور شنیدم که گفت: «دوستت دارم مادر.» من پر از شعف شدم ولی قبل از اینکه بتوانم پاسخی به او بدهم مادر بزرگم گفت: «رانل، یک چیز دیگر است که باید به تو بگویم. به همه بگو که کلید، محبت و عشق ورزیدن است» و دوباره تکرار کرد: «کلید، عشق است» و برای بار سوم گفت: «کلید، عشق است» و دست من را رها کرد و من با سرعت در تاریکی عمیقی سقوط کرده و از او دور شدم، در حالی که آخرین کلام او، «عشق»، همچنان در گوش من میپیچید. من از اینکه عالم شکوه و زیبایی و عشق را ترک میکردم میگریستم. آخرین چیزی که به یاد دارم دست او بود که بهسوی من دراز بود.
رانل والاس به بدن بهشدت سوخته و مجروح خود در بیمارستان برگشت و حدود هفت سال بعد پسری به دنیا آورد که نام او را ناتانیل گذاشت. میگوید که خیلی وقتها در چهرۀ ناتانیل حالتهایی را میبیند که بسیار شبیه به آنچه در چهرۀ آن جوان در دنیای روحانی دیده بود میباشد.
منبع:
“The Burning Within” by Ranelle Wallace and Curtis Taylor, Gold Leaf Press, 1994, ISBN-13: 978-1882723058.