تجربۀ نزدیک به مرگ من در کریسمس سال 2017 اتفاق افتاد، ولی گویی همین دیروز بود.
من دچار «روان پریشی» (PTSD) و افسردگی کامل بودم و از زندگی کردن با افکار [تاریک] و اهریمن های درون خود خسته شده بودم. هیچ راهی برای خارج شدن از آن نمی دیدم. می خواستم در کنار خدا و در مکان بهتری باشم، جایی که در آن آرامش و سکونی ورای این زندگی جهنمی باشد. گذشتۀ من بسیار تاریک بود. در کودکی مورد آزار و سوء استفادۀ جنسی قرار گرفته بودم و بیشتر کودکی خود را تحت مراقبت روان پزشک گذرانده بودم. حیوانات را مورد شکنجه قرار داده و می کشتم و همیشه کارم در آخر به پلیس می کشید. وقتی بزرگ می شدم، گویی خدا من را نمی بیند و هیچ مهر و عشقی را حس نکرده ام (با اینکه در یک خانواده یهودی بزرگ شده بودم). من جوان خشنی بودم و 14 بار دست به خودکشی زده بودم…
تجربۀ من:
در 25 دسامبر سال 2017 من 32 قرص 100 میلی گرمی Seroquel را یکجا خوردم و با خودم گفتم این دیگر پایان است. سپس رگ دست خودم را بریدم و همینطور که خون شروع به جاری شدن کرد به آرامی در وان حمام دراز کشیده و پایین رفتم…
سپس وارد تونلی شدم که چنان مشتاق آن بودم. می دانستم که در خانه هستم. در دوردست یک گروه افراد را می دیدم. آنها ظاهری شبیه به مردان آتش نشانی داشتند، با قدهایی حدود 2 تا 2.5 متر. صورت های آنها مردانه و کامل و بی عیب بود. آنها به چشمان من نگاه نکردند و سخنی رد و بدل نشد. به پایین نگاه کردم و دیدم که خون [بدن] من را فرا گرفته است. ناگهان توسط این موجودات از جای خود برداشته شدم. آنها من را به این مکان گرم می بردند. آنها خیلی قد بلند بودند و همینطور که من را حمل می کردند نگاهشان به سوی این نور بود.
ناگهان من رها شدم و حس کردم که با شدت به کف زمین بتونی برخورد کردم. موجوداتی را در دوردست می دیدم. آنها مردانی بودند که شنل های بلندی به تن داشتند و خیلی خردمند و باهوش به نظر می رسیدند. یکی از آنها با صدایی که در درون سرم به صورت تله پاتی می شنیدم گفت:
«تو اینجا هستی. مگر به تو نگفتم که نیا؟ تو هنوز آماده نیستی!»
من فکر کرده و با ذهنم با او سخن گفتم. می دانستم که دیگر یک بدن فیزیکی ندارم. پاسخ دادم:
«آقا، ولی اهریمن های درون من و آنچه در زندگی بر من گذشته در حال سوزاندن و نابود کردن من بودند. من از آنها خسته شده ام.»
ناگهان یک صدای غرش کنان که پر از خشم ولی در عین حال پر از محبت و دلسوزی بود گفت:
«چرا به نفرت ورزیدن ادامه می دهی؟ چرا روح خود که من خلق کرده ام را مورد آزار و سوءاستفاده قرار می دهی فرزندم؟ آیا می دانی درد واقعی چیست؟»
ناگهان به درون تاریکی مکیده شدم. در آنجا مردی را دیدم که او را می شناختم. او ملال انگیز و خمود و بی احساس به نظر می رسید. ترس من را فرا گرفته بود. او همان کسی بود که من و تعدادی کودک دیگر را در یک مهد کودک مورد سوء استفاده جنسی قرار داده بود (او به 67 سال زندان محکوم شده بود ولی در زندان در اثر ضربت چاقو مرده بود). او مرتب فریاد می کشید و کمک می خواست. روی بدن او جای دندان و پنجه [حیوانات وحشی] دیده می شد. او فریاد می کشید:
«بن! به من کمک کن. من اینجا گم شده و در حال شکنجه شدن هستم. لطفا به من کمک کن!»
برای سال ها می خواستم این مرد را بکشم که زندگی من و چند نفر دیگر را برای لذت خویش ویران کرده بود. آن صدای غران را دوباره شنیدم که گفت:
«تو نمی توانی به او کمک کنی. او همان جایی است که نیاز دارد باشد. او بچه ها را مورد آزار قرار داده، با دیگران با دغل کاری رفتار کرده و پل ها را [پشت سر خود] خراب کرده است. او تا ابد اینجا خواهد ماند، تا روزی که بتواند عشق و نور را قبول کند. تو اینجا هستی زیرا فکر می کنی زندگی تو بد بوده است!؟»
من برای او ترحمی حس نمی کردم. احساس نوعی تسکین و گرمی در قلب و فکر خود حس کردم. [قبلا] فکر می کردم که مریض هستم. فکر می کردم که یک قربانی بودم. [ولی] من یک بازمانده هستم. از آن وجود پرسیدم که آیا من را بخاطر شکنجه های وحشتناکی که به حیوانات داده بودم و آنها را می کشتم می بخشد؟ او مکثی کرده و جواب داد:
«فرزندان من که ضعیف هستند و در دست انسان دیگری مورد آزار و اذیت قرار گرفته اند، باید صرف نظر از آن مورد عشق قرار گیرند. تا وقتی که تو روی خود کار می کنی، من همراه و پشتیبان تو خواهم بود.»
من پرسیدم: «آیا من را می بخشی؟» با صدایی غران و خروشان که تمام بدن من را لرزاند و احساس کردم که به تمامی جهان هستی رسید، به آهستگی و ژرفی پاسخ داد:
«تنها به شرط اینکه تو نیز گذشته را پشت سر گذاشته و خود را ببخشی.»
ناگهان احساس کشیده شدن کردم. من به سمت عقب و داخل تونل مکیده شدم و به درون بدنم کوبیده شده و در وان حمام بهوش آمدم. خون دستان من [در محل برش] منعقد شده بود و گرمی مطبوعی در خود حس می کردم، گویی نسیمی از هوای تازه و عشقی خالص بر من می وزید.
کریسمس قبل چهارمین سالی بود که من هیچ آسیبی به خود وارد نکرده و به بیمارستان نرفتم. اکنون وارد پنجمین سالی می شوم که در آن دیگر سعی به خودکشی نکرده ام. من هنوز هم افسردگی داشته و بالا و پایین های خود را دارم ولی از مکانیزم های خودم برای روبرو شدن با آنها [به شکلی سازنده] استفاده می کنم. معالجه و تراپی زندگی من را نجات داد.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1ben_b_nde_9298.html