من سه تجربۀ نزدیک به مرگ داشتم که حدود یک سال پیش در اثر ابتلا به کرونا اتفاق افتادند. من عوارض بیماری کرونا را داشتم که بتدریج بدتر شد و در نهایت به بیمارستان رفتم. سطح اکسیژن خون من به 82 درصد رسید و هر دو ریۀ من علائم شدید کرونا که مانند ذات الریه است را نشان می دادند. با اینکه به من اکسیژن وصل کردند، ظرف 48 ساعت تنفس من کاملا از کار افتاد و من را زیر دستگاه قرار دادند… بیمارستان به خانواده من خبر دادند که من فقط سه درصد شانس زنده ماندن دارم. من بین هوشیاری و بیهوشی حرکت می کردم.
اولین تجربۀ نزدیک به مرگ من:
به یاد می آورم که خود را در یک مکان تاریک مانند یک تونل یافتم، در حالی که با سرعت در تونل در حرکت بودم. سکوت کاملی حکمفرما بود. تونل تاریک بود ولی گاهی در نقاطی در طول تونل پنجره و روزنه ای به خارج قرار داشت. در خارج از تونل، یک نور درخشان همه جا را پر کرده بود، ولی این نور وارد تونل نمی شد، گرچه می شد گاهی بطور خفیف گرمی این نور را از داخل تونل حس کرد. من کنجکاو شدم که چرا این نور وارد تونل نمی شود. هیچ تصوری نداشتم که کجا هستم و چه اتفاقی افتاده است… من به پایان تونل رسیده و از آن خارج شدم و خود را در یک سالن عظیم و خارق العاده و بسیار باشکوه یافتم که سرتاسر آن با طلا و کریستال مزین شده بود. لوسترهای باشکوه کریستالی از سقف آویزان بود. نمی توانستم بدن خودم را ببینم و تنها یک ضمیر و ادراک بودم. احساس می کردم که آنجا کسی همراه من است، گرچه نمی توانستم او را ببینم. همچنین احساس می کردم افراد زیاد دیگری نیز آنجا حضور دارند ولی قادر به دیدن آنها نبودم.
ناگهان نیمه مردی به صورت معلق و پرواز کنان به سمت من آمد. او از کمر به بالا یک انسان کامل بود ولی از کمر به پایین تنها ردایی معلق و مواج دیده می شد، بدون اینکه پایی داشته باشد. آنجا بود که با خود گفتم من باید مرده باشم. به او گفتم این سالن به طور غیر قابل توصیفی زیباست. او گفت درست است، اینجا خیلی زیباست، ولی تو نباید اینجا باشی. گفتم منظورت چیست؟ او گفت باید بازگردی و سپس به سمت چند در که آنجا بود اشاره کرد. درها بسیار بزرگ و زیبا و از جنس طلا و کریستال بودند. من از یکی از درها خارج شدم و چند قدم برداشته و خود را در خیابانی در میان یک شهر یافتم. این شهر بسیار باشکوه بود. همه جا تمیز و بی عیب و نقص به نظر می رسید. خیابان ها آسفالت نبودند، بلکه رنگ روشنی داشتند. ساختمان ها مزین و زیبا بودند و جنس آنها طلا و کریستال بود و در اندازه های مختلف دیده می شدند. فضای سبز آنجا آراسته و از هر جهت بی عیب به نظر می رسید. زیبایی این شهر فوق العاده بود. می توانستم حضور افرادی را در شهر حس کنم، ولی هیچ اتومبیلی دیده نمی شد.
شروع به راه رفتن کردم ولی به یاد می آورم که بعد از مدتی احساس خستگی کردم و احساس کردم که گم شده ام. من در یک گوشه نشسته و با خود اندیشیدم که چطور می توانم راه بازگشت را پیدا کنم. احساس می کردم افرادی در آنجا بودند، با اینکه نمی توانستم کسی را ببینم. متعجب بودم که چرا کسی به من کمک نمی کند. آنجا برای اولین بار توانستم بدن [روحی] خود را ببینم و ببینم که دست و پا دارم.
متوجه شدم که یک پلکان سفید مجلل و باشکوه از آنجا به سمت آسمان می رود که تا چشم کار می کرد ادامه داشت. آنجا برای اولین بار آسمان را دیدم. آسمان می درخشید و آبی و زیبا و باشکوه بود. آبی آن با رنگ آبی آسمان ما متفاوت بود. با خود فکر کردم که اگر از این پلکان بالا بروم کسی به من کمک خواهد کرد. من سمت پله ها رفته و شروع به بالا رفتن کردم. ناگهان یک نفر فریاد زد که این رندی است، او را بگیرید. ناگهان احساس کردم کسی من را از پشت یقه ام محکم گرفته و با شدت به عقب کشید و من دوباره در تاریکی فرو رفتم… و این پایان تجربۀ اول من بود.
دومین تجربۀ نزدیک به مرگ من:
در تجربۀ دوم من دوباره از تونل عبور کردم. این دفعه وارد آن سالن نشدم، ولی دوباره به همان شهر بازگشتم، گرچه به نظر اکنون در قسمت دیگری از شهر بودم. در این قسمت ساختمان ها کوچک تر بودند، ولی شهر همچنان بسیار زیبا، باشکوه، آرام و کاملا تمیز و مرتب بود و نور و گرمی زیبایی همه جا را پر کرده بود. من با خود گفتم که به یاد می آورم که آن پلکان کجا بود و اگر به آنجا بروم کسی من را پیدا خواهد کرد. دوباره شروع به بالا رفتن از پله ها کردم و مانند دفعه قبل کسی من را از پشت گرفته و به شدت به سمت عقب کشید…
سومین تجربۀ نزدیک به مرگ من:
در این تجربه عبور از هیچ تونلی را به یاد نمی آورم، بلکه خود را در مکانی تاریک یافتم. من از کلمه تاریک استفاده می کنم، ولی به نوعی این یک تاریکی فروزان بود. احساس می کردم در یک فضای باز هستم. با خود می اندیشیدم که کجا هستم، که در همان موقع احساس حضور شخص دیگری را در کنار خود کردم. هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد ولی بصورت تله پاتی احساس می کردم که باید به دنبال او بروم. من به شکلی پروازکنان به دنبال او حرکت کردم. به سمت چپ خود نگاه کردم و مانند نوری که در یک تئاتر ناگهان روشن شده و روی بازیگر روی صحنه می افتد و مردم برای اولین بار او را می بینید، ناگهان نوری پدیدار شده و روی شخصی که آنجا نشسته بود افتاد. او مادر زنم بود که چند سال پیش درگذشته بود. او در جلوی چیزی شبیه به پیشخوان چوبی یک بار (مشروب فروشی) نشسته بود. لباس او سرتاسر سفید و زیبا بود. او خیلی جوان تر از دنیا به نظر می رسید. او در سن هفتاد سالگی مرده بود ولی آنجا تقریبا سی ساله به نظر می رسید. موهای او مشکی و زیبا بود و آنها را با یک روبان سفید بالای سر خود بسته بود. من پاهای او را ندیدم زیرا با لباس سفید زیبایی که به تن داشت پوشیده شده بود. او خیلی باشکوه به نظر می رسید.
او برای یک لحظه به من نگاهی انداخت و سپس به سمت چپ خود نگاه کرد. در آن موقع از آن سو و از پشت بار یک نفر دیگر بیرون آمد، در حالی که می دوید و [در حالتی تلوتلو خوران] به بطری هایی که در قفسه های بار بودند برخورد کرده و آنها از قفسه ها به پایین می افتادند. من بلافاصله او را شناختم. او برادر زن من «مارک» بود که متاسفانه در اثر زیاده روی در مصرف مواد مخدر و الکل چندسال پیش فوت کرده بود. در دنیا او متاسفانه شخص شرور و ولگردی بود. به نظر می رسید که در سوی دیگر او هنوز اینگونه بود. او به دویدن خود ادامه داد و از کنار مادرش رد شده و از آن فضای روشن و محوطه دید ما خارج شد. ولی من او را خیلی مختصر دیدم. آن نور تاریک شده و ما به مسیر خود به همراه شخصی که در کنار من بود ادامه دادیم.
ما به نوعی مرز یا سد نامرئی رسیدیم که من نمی توانستم از آن عبور کرده و جلوتر بروم. به سمت چپ خود نگاه کردم و آنجا سه موجود را دیدم. من قبلا هم وقتی دوباره شروع به حرکت کرده بودیم آنها را از دور دیده بودم، ولی وقتی به این مرز نزدیک شدیم بطور واضح تری می توانستم آنها را ببینم. آنها را شناختم. آنها پدر و مادر و خواهر من بودند که هر سه درگذشته بودند. مادر و خواهرم رو به من بودند ولی پدرم پشتش به من بود. پدرم برگشته و به من نگاه کوتاهی انداخت، ولی به سرعت روی خود را دوباره برگرداند. سپس خواهر و مادرم به من پشت کردند. نمی توانستم بفهمم چرا آنها با من حرف نمی زدند و به من اعتنایی نمی کنند و چرا آنجا ایستاده بودند. ناگهان آن نور به آهستگی شروع به تاریک شدن کرد. من گفتم که نمی خواهم آنها را از دست بدهم، ولی نور در حال تاریک شدن بود.
در همان موقع احساس کردم که از سمت راست کسی به من نزدیک می شود. به سوی او نگاه کردم. او مرد جوانی با موهای مشکی بود که حدودا بین سی تا چهل ساله به نظر می رسید. او نیز از کمر به بالا انسان بود، ولی نیمۀ پایین او تنها یک ردای طولانی و شناور و مواج بود و پایی نداشت. بین ما مطمئنا یک مانع نامرئی وجود داشت. او به طور خیلی واضحی به من گفت که به «مدیسون» در سالن [آرایشگاه] بگو که حال پدر بزرگش خوب است. من او را نمی شناختم، ولی به نوعی به صورت تله پاتی می فهمیدم که او قبلا در جنگ شرکت داشته و یک سرباز یا نظامی بوده است. من خودم هم قبلا در جنگ یک سرباز بوده ام. سپس او بصورت معلق و شناور حرکت کرده و به سمت یک ایوان سفید رفته و آنجا نشست. در نزدیک آن ایوان یک شخص دیگر بود که کلیات و هیکلی انسان گونه داشت، ولی بصورتی مبهم و گنگ و من نمی توانستم درست او را تشخیص بدهم. آنها هر دو نشسته و مشغول درست کردن پرچم آمریکا و روبان های سفید و قرمز و آبی رنگ شدند. من برای مدتی آنها را تماشا کردم. روحی که همراه من بود به من گفت که «خیلی خوب، باید بازگردی.» و این پایان تجربۀ سوم من بود.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان وقتی تجربۀ خودم را برای دخترم تعریف کردم، او گفت مدیسون کیست. گفتم نمی دانم. به او گفتم من هم چنین شخصی را نمی شناسم. او پرسید که چطور او را پیدا کنیم. گفتم نمی دانم ولی احساس مسئولیت می کنم که او را پیدا کنم و هرطور شده این پیام را به او برسانم. مدتی گذشت و چند ماه بعد از مرخص شدن از بیمارستان را به بازپروری گذراندم. باید دوباره یاد می گرفتم که راه بروم و قورت بدهم و چیزهای دیگر… مدتی گذشت و موهای من در اثر بستری بودن در بیمارستان و سپس گذراندن دوران نقاهت در منزل خیلی بلند شده بود. اتفاقا در کمدم چشمم به یک کارت یک سرمانی افتاد که مدتی بود در کمد من بود و آن را کاملا فراموش کرده بودم. آن را به دخترم دادم و گفتم که با آنها تماس بگیرد و بپرسد آیا در دوران کرونا هم مو کوتاه می کنند و اگر می تواند از آنها وقت بگیرد. دخترم به آنها تلفن کرده و برای من وقت گرفت. بعد از تماس تلفنی، او نزد من آمده و پرسید آیا به این کارت با دقت نگاه کرده ای؟ گفتم نه، منظورت چیست؟ او کارت را برگرداند و پشت آن نوشته بود «مدیسون لوگان»…
دختر من روزی که وقت سرمانی داشتم همراهم آمد. در آرایشگاه من مدیسون را دیدم و به یاد آوردم که شاید قبلا یک یا دو دفعه سر من را اصلاح کرده بود. ابتدا باید مطمئن می شدم که آنچه در سوی دیگر دیده ام واقعی است. از او پرسیدم آیا پدربزرگ و مادربزرگت زنده هستند؟ او گفت نه، پدربزرگم که به او خیلی نزدیک بودم حدودا یک سال پیش درگذشته است. او گفت که مادربزرگ و بقیۀ اقوام او در آیووا زندگی می کنند و او در فلوریدا به همراه نامزدش زندگی می کند. من پرسیدم آیا پدربزرگش در هیچ جنگی شرکت کرده بود؟ او گفت بله او در جنگ ویتنام بود. من گفتم که فکر کنم که پدربزرگت به من پیامی برای تو داده است. گفتم که پدربزرگت خواسته به تو بگویم که حالش خوب است. دخترم تمام داستان مریضی و کمای من را برایش تعریف کرد. او شروع به گریه کرد و سپس من به گریه افتادم. همه در سالن آرایشگاه به ما خیره شده بودند. من گفتم که او را در یک ایوان سفید دیدم. او گفت که خانۀ پدربزرگش در آیووا یک ایوان سفید داشت که بعد از بازنشستگی معمولا آنجا می نشست. گفتم که او به همراه شخص دیگری پرچم آمریکا و روبان های قرمز و سفید و آبی درست می کرد. چشمان مدیسون درشت شده و قدم قدم به عقب رفت و از تعجب دستانش را جلوی صورتش گرفت. او گفت که پدر بزرگش جزو لژیون آمریکا بود و هرسال در روز سربازان و کشته شدگان جنگ، خانواده خود را با خود به لژیون آمریکا می برد و آنها برای مزار کشته شدگان جنگ، پرچم آمریکا و روبان های سفید و آبی و قرمز درست می کردند.
چند هفته بعد من دوباره به دیدار مدیسون رفتم و از او پرسیدم که آیا آن پیام را به خانواده خود رسانده است؟ او گفت، آه خدای من، همه دربارۀ آن حرف می زنند. او از قول مادربزرگش گفت که این دومین دفعه است که پدر بزرگش از سوی دیگر برای او پیام می فرستد. پرسیدم دفعۀ اول کی بود؟ او گفت وقتی پدربزرگم مرد، مادربزرگم مدتی بعد در حالی که وسایل شخصی او را جستجو می کرد به یک کارت ویزیت مربوط به یک شرکت بیمه برخورد کرد. نام و شمارۀ تلفن یک نفر به صورت دستی روی آن نوشته شده بود. او با آن شماره تماس گرفت و مردی گوشی را برداشت و به او گفت که او هیچ ارتباطی با آن شرکت بیمه ندارد. مادربزرگ مدیسون به آن مرد گفت که این شماره را در وسایل شوهرش که تازه فوت کرده یافته است. آن مرد گفت که صبر کن ببینم، آیا اسم تو «کتی» است؟ مادربزرگش گفت بله. او گفت شش ماه پیش یک سانحه بد موتورسواری برای من اتفاق افتاد که در آن تقریبا مردم. فکر کنم در آن سانحه شوهر تو پیش من آمد و به من گفت وقتی «کتی» به تو تلفن کرد، به او بگو که حال من خوب است.
اکنون من با مدیسون و مادربزرگش کتی دوست هستم. جان، شوهر کتی، در اثر یک حملۀ قلبی و به صورت خیلی ناگهانی رفته بود، بدون اینکه فرصت خداحافظی از خانواده خود را داشته باشد.
منبع :