دایان موریسی (Dianne Morrissey) در سال ۱۹۷۷ در سن ۲۸ سالگی دچار برق گرفتگی شده و جان سپرد، ولی با تجربۀ نزدیک به مرگ عمیقی به زندگی بازگشت. این تجربه زندگی او را کاملاً دگرگون کرد. او در کتاب خود به نام (You Can See the Light) تجربۀ خود را نقل کرده است. متن زیر برگرفته از این کتاب و به نقل از سایت کوین ویلیامز است:
خروج از بدن
… در حالی که شوک الکتریکی به بدن من وارد میشد، یک آگاهی جدی و غیرعادی پیدا کردم که مرگم قریبالوقوع است. من به خاطر از دست دادن تمام چیزها، سیاره زمین، دوستانم، خانه و خانوادهام و عزیزانم و بقیه محزون شدم. هرچه که میدانستم و به آن دل بسته بودم و آن را واقعی و پایدار فرض میکردم، همه از دستانم میگریختند و من با مرگ رو در رو بودم، با نادانسته.
بدن من با چنان شدتی در اثر شوکِ برق به سمت عقب پرت شده و به زمین خورد که سر من به دیوار اصابت کرد و آن را شکسته و در آن فرو رفت. ولی من هرگز این جراحات را حس نکردم، زیرا من این منظره را از بالا تماشا میکردم! در حقیقت من تمام منظره برق گرفتگی را از بالا میدیدم. من پیش خودم متحیر بودم که چگونه میتوانم در حالی که هنوز زندهام بیرون از بدنم باشم؟ ناگهان متوجه شدم که درون یک تاریکی بسیار پهناور و به نظر نامحدود قرار دارم. نمیدانستم این تاریکی در چه موقعیتی نسبت به کره زمین قرار دارد؛ ولی به هر علتی که بود ترسی در من نبود.
طولی نکشید که دوباره خود را در زیرزمین خانه و جایی که در آن مرا برق گرفته بود یافتم، ولی این بار با یک بدن (روحی) شفاف؛ بااینکه هنوز مانند خودم به نظر میرسیدم. در این حالتِ فقدان بدن، نه تنها ذرهای نگرانی و دلواپسی نداشتم، بلکه چه احساس وجدی داشتم. هیچ گاه در وقتی که در دنیا زنده بودم چنین حالتی را حس نکرده بودم. تمام بدن روحی من شفاف بود و من با یک نور سفید درخشان احاطه شده بودم که تقریباً یک متر در اطراف من گسترش پیدا کرده بود.
در آن موقع یک آگاهی من را فرا گرفت: اینکه من بدنم نیستم! فهم این مطلب بسیار برایم رهایی بخش و خارقالعاده بود. روح من با نوری سفید میدرخشید و تمام اتاق را روشن کرده بود.
دوباره نزدیک به سقف بودم. همه چیز مانند قبل به نظر میرسید، مبلمان، دیوارها و … ولی آگاهی جدیدی (در من) نسبت به بُعد این صحنه به وجود آمده و شفاف شده بود. میتوانستم همه چیز را واضحتر از قبل ببینم، مانند یک دانشمند. دیدم که اکنون (گویی) به زندگی از درون یک میکروسکوپ مینگرم و کوچکترین ذرات ماده که در حالت عادی غیرقابل مشاهده هستند را میبینم.
متوجه شدم که فاقد احساسات فیزیکی گشتهام؛ ولی بهنوعی آگاهی و هوشیاری مضاعفی در من به وجود آمده بود که هیچ وقت در طول زندگی (دنیا) آن را حس نکرده بودم. میدانستم که من با آن «دایان» قبلی متفاوت هستم؛ ولی میدانستم که هنوز هم «من» هستم. مانند این است که به تصویر خود در آینه نگاه کنید. میدانید که آن تصویر نیستید؛ ولی با این حال به نظر میرسد که شما هستید.
حال میدیدم که هر چیزی با حالتی مه مانند در بر گرفته شده بود. با وجود اینکه دیگر نیروی جاذبه برای من وجود نداشت، میتوانستم جهت حرکتم را به خوبی کنترل کنم. وقتی که به داخل اتاق نشیمن حرکت کردم، متوجه شدم که از میان میز پیش دستی عبور کردهام. با خودم تعجب کردم که چگونه این کار را انجام دادهام؟
سگم «تافی» وارد اتاق شد و شروع به گاز گرفتن ملایم صورتم و پنجه زدن به دستانم کرد و سعی داشت که بدنم را بیدار کند. میدانستم که تلاش بیوقفهاش برای بیدار کردن (بدن) من فایدهای نخواهد داشت؛ با این حال به او افتخار میکردم و شاید هم کمی امید داشتم که شاید فایدهای داشته باشد. کنجکاو شدم که دوستش «پنی» کجاست و ناگهان من در حیاط پشتی خانه و در کنار پنی بودم. دهانم را باز کردم که با پنی حرف بزنم و احساس کردم که زبانم چرخید، ولی هیچ صدایی بیرون نیامد. با این حال میتوانستم به طرز متمایزی صدای خودم را بشنوم. ولی متوجه شدم که این صدا از درون فکرم میآید. چند بار سعی کردم که توجه پنی را به خودم جلب کنم و داد زدم: «پنی، میتوانی من را ببینی؟ صدایم را میشنوی؟» به نظر میرسید که نمیتوانست، زیرا از سوی او هیچ پاسخی نبود.
سپس برای مدتی در حیاط پشتی خانه راه رفتم. همانطور که از میان دیوار حیاط به سمت پیاده رو جلوی خانه نگاه کردم، متوجه مردی شدم که در پیاده رو در حال قدم زدن بود. من مشتاقانه به سمت او پرواز کرده و مستقیم از دیوار رد شدم تا به او برسم و سعی کردم که او را متوجه خودم بکنم. من عمیقاً به چشمانش خیره شدم و باقدرت به او گفتم: «میتوانی به من کمک کنی؟ من به کمک نیاز دارم». ولی با این حال او متوجه من نشد. سعی کردم که شانههایش را گرفته و تکان دهم تا به من نگاه کند؛ ولی دستم از بالای شانه وارد بدن او شده و تا پشت او پایین رفت. این صحنه من را بهت زده کرد!
وقتی متوجه شدم که او نمیتواند صدایم را بشنود یا من را ببیند، پیش خودم متحیر بودم که چهکار کنم. در یک لحظه من دوباره در حیاط خانه و در کنار پنی بودم. متوجه شدم که هر وقت که کمی نگران میشوم، بلافاصله به مکانی که در آن آرامش بیشتری باشد منتقل میگردم.
در راه برگشت به اتاقی که در آن مرا برق گرفته بود، من درست وسط دیوار میانی دو اتاق توقف کردم. حس کردم که باید به سمت پایین و به چیزی خارقالعاده نگاه کنم. هنگامی که به پایین خیره شدم، دیدم که یک بند طولانی به رنگ نقرهای از بدن روحی من و از میان لباس نازک توری مانندی که به تن داشتم خارج شده است. این بند به سمت پایین و جلوی من گسترده شده بود و وقتی که برگشتم دیدم که در پشت و اطراف من آویزان است؛ مانند یک بند ناف. من آن را دنبال کردم و از دو راهرو گذشتم و به اتاقی که در آن برق مرا گرفته بود رسیدم و دیدم که این بند به پشت سر بدن فیزیکیام متصل است. ضخامت این بند حدود ۲ سانتیمتر بود و مانند یک درخت کریسمس درخشندگی داشت.
بهمحض اینکه این بند نقرهای رنگ را دیدم که به بدن خاکی من متصل است، بدن روحی من به داخل یک تونل تاریک پرتاب شد. من با سرعت بسیار زیادی در حال حرکت در تونل بودم، سریعتر از آنی که تصور میکردم امکان پذیر باشد. بااینکه تونل با یک تاریکی فراگیر پر شده بود، من احساس آرامش میکردم و ترسی نداشتم.
مرور زندگی
هنگامی که به انتهای تاریکی رسیدم، وارد بعد جدیدی شدم. اینجا میتوانستم حضور یک روح بسیار مهربان را حس کنم که میدانستم از طرف خدا فرستاده شده است تا به من خیر مقدم بگوید. آنگاه ناگهان در محل بدن فیزیکیام بودم. من چندین مرتبه پشت سر هم بین محلی که بدن برق گرفتهام در آن بود و این بعد رفتم و از طریق تونل بازگشتم.
هر دفعه که از تونل بیرون میآمدم، این وجود درخشان و فرشته مانند در پیش روی من با لبخند خود به من خیر مقدم میگفت. این وجود، بال و پری نداشت و من حس کردم که مؤنث است. او از هر جهت همانطور بود که انتظار و تصور من از یک فرشته بود. او به سمت من حرکت کرد و من نیز بهطرف او رفتم. عشق و عطوفت او من را در خود گرفت و روح من با شعف و لذتی تقریباً ورای تحمل پر شد. عشقی که از این فرشته بهسوی من صادر میشد این احساس را به من میداد که دلسوزی و مراقبتی که او نسبت به من داشت بیش از آنی بود که هیچ کس دیگری هرگز داشته یا بتواند داشته باشد. عشق او هر ذره از وجود من را پر کرد، هر فکر من و هر احساس و عاطفۀ من. من احساس راحتی و آسودگی خاطر کامل میکردم.
او با فرستادن کلمات بهطور مستقیم به فکر من با من سخن میگفت. من پیش خود تعجب میکردم که چطور میتوانم افکار او را قبل از اینکه حتی کلمهای از زبان او خارج شود بشنوم؟ ولی با این حال من نیز سؤالات او را همزمان با شنیدن پاسخ میدادم! به نظر میرسید که این وجود خارقالعاده تمام افکار من را بلافاصله میدانست، همانطور که من تمام افکار او را بلافاصله میدانستم. بااینکه من مستقیماً در جلوی او ایستاده بودم، میتوانستم او را از هر زاویهای ببینم: جلو، عقب، بالا، پایین و دو طرف.
او به من نزدیکتر شد و در کنار من ایستاد و آنگاه ما با یکدیگر حدود 25 سانتیمتر در هوا صعود کردیم؛ گویی ما روی یک سکو بودیم که بالا میرفت. او با اشارۀ دستش به من نشان داد که به سمت چپ خود نگاه کنم. من هم این کار را کردم؛ زیرا تمام قلب و روح من برای او باز بود و میدانستم که خدا او را فرستاده به من کمک کند تا تصمیم بگیرم با زندگیام باید چهکار کنم.
وقتی نگاهم را به سمت چپ برگرداندم، تمام صحنۀ آنجا به صحنۀ مرور زندگی ام تغییر یافت: یک نمایش سه بعدی و رنگی بسیار شفاف از تمامی زندگی من. کوچکترین جزئیات هر ثانیه، هر احساس و هر فکر (و عمل) من در طول حیاتم روی زمین و به ترتیب زمانی، از تولد تا لحظهای که مرا برق گرفته بود، نشان داده شد.
در کمال تعجب، من تمام ۲۸ سال زندگیام را بهطور هم زمان و دوباره زندگی کردم. بهترین تجربهها به من احساس شعف عظیمی میدادند، گویی خدا از طریق این وجودِ فرشته گونه با من سخن میگفت و بالاترین لحظات زندگیام را نظاره میکرد. احساس میکردم که تمام ارواح در بهشت نیز این صحنهها را میدیدند و من را تحسین میکردند و میگفتند که خدا از دلسوزیهای تو برای دیگران و کارهای غیر خود خواهانهات خشنود است. آنگاه بود که من برای اولین بار از خود پرسیدم: «آیا من مردهام؟ آیا واقعاً مردهام؟»
در ادامۀ مرور زندگی من دو عمل خاص به من نشان داده شدند. در حالی که این صحنهها در پیش رویم به نمایش در میآمدند، هر احساسی که در زمان زندگیام در آن موقع حس کرده بودم دوباره با تمام قدرت به من بازگشت. من همچنین احساس میکردم که خدا و وجود فرشته گونه به خاطر انجام این دو عمل به من ارج مینهادند. هیچوقت عشقی که من را در آن موقع احاطه کرده بود و سرور و شعفی که به درونم جاری میگشت را فراموش نمیکنم. میتوانید تصور کنید که خدا و فرشتۀ او شما را در آغوش بگیرد؟ این تجربهای است که ورای شرح و توصیف است.
اولین عملی که شاهد آن بودم مربوط به روزی بود که من ماشینم را متوقف کرده و پیاده شدم تا به یک زن کمک کنم. اتومبیل او که یک ون استیشن بود در میان ترافیک خراب شده بود و او خیلی تقلا میکرد که بهتنهایی ماشینش را هل بدهد ولی توانایی آن را نداشت، و من احساس کردم که باید به او کمک کنم. من به او کمک کرده و آن را باهم هل دادیم و به پارکینگ یک سوپرمارکت بردیم. بعد از کمک به او باعجله به سمت ماشینم دویدم؛ زیرا نگران بودم که ممکن است به خاطر پارک دوبله جریمه شوم. به همین خاطر او فرصت اینکه از من تشکر کند را پیدا نکرده بود. وقتی این صحنه به نمایش درآمد، من با احساسات غیرقابل وصف عشق پر شدم که به نظر میرسید از سوی فرشتههایی که در بالا بودند بهسوی من صادر میشد.
سپس فرشته به من صحنۀ دومی را نشان داد؛ صحنهای که آن را فراموش کرده بودم. من خودم را وقتی که ۱۷ ساله بودم دیدم. در آن وقتها من بعد از ساعات دبیرستان برای کار به یک بیمارستان مخصوص نقاهت و بازپروری میرفتم. در آنجا من به یک پیرزن بیدندان که تقریباً توان تکلم هم نداشت علاقهمند شده بودم. او دوست داشت که قبل از خوابیدن چند بیسکویت را بمکد، ولی هیچ کس حاضر نبود که به او بیسکویت بدهد زیرا وقتی که مکیدنش تمام میشد، دست هر کس که به او بیسکویت داده بود را از بالا تا پایین میبوسید و مقدار زیادی از آب دهانش بر روی دستان او میریخت. با اینکه دیگران از او اجتناب میکردند، من که میدیدم این کار چقدر او را خوشحال میکند باکمال میل به او بیسکویت میدادم.
هنگامی که این صحنه نشان داده شد، احساس کردم که تمام ارواح مهربان در پهنۀ هستی بهطور متحد از من تشکر و قدردانی میکنند. من در تعجب بودم که چطور چنین عمل (بهظاهر کوچکی) میتواند از دید خدا و برای من اینقدر مهم باشد. من احساس افتخار و سرفرازی همراه با تواضع کردم.
در هنگام مرور زندگی، یک هالۀ نور در اطراف وجود درخشانی که در کنار من بود شکل گرفت، در حالی که او به مکالمۀ تلهپاتی خود با من ادامه میداد. در طول بازبینی صحنههای زندگیام، گویی کتابهای زیادی (از درک و بینش) را در آن واحد و با شفافیت و وضوح زیاد در خود جذب میکردم.
بالاخره مرور زندگی ام به پایان رسید و من با سرعت از فرشتۀ همراهم دور شده و به تونل بازگشتم. این دفعه به نظر میرسید که در حال سقوط در درون تونل هستم تا بالاخره از یک مکان یا بعد دیگر سر در آوردم. این جهان از هر چیزی که میتوانستم تصور آن را بکنم بسیار زیباتر بود؛ مکانی با آرامش و آراستگی خارقالعاده. آرامش و راحتی ای که در آنجا حس میکردم ورای هر ایده و تصوری بود که دربارۀ بهشت داشتم و در عمیقترین نقطۀ روحم میدانستم که خدا آنجاست.
خود بالاتر من
من متوجه شدم که در این مکان هیجان انگیز، دو جنبه یا وجه از«من» وجود دارد. روان (soul) من، ضمیرم بود؛ هر چیزی که من را آن کسی کرده بود که بودم. در مقابل، روح (spirit) من، قسمتی از من بود که اکنون شفاف و درخشنده بود و لباسی سفید به تن داشت. وقتی به دور و اطراف خود نگاه کردم، ابتدا دیدم که هر چیزی با نوری کم سو میدرخشد. سپس بهوضوح، یک تخت سایهبان دار را دیدم که در وسط یک چشم انداز که تا بینهایت در پیش رویم گسترده شده بود قرار داشت. این تخت با یک تابش آسمانی میدرخشید که من را نیز در خود در برگرفته بود.
در کمال ناباوری، من یک کپی همسان از خودم را دیدم که روی آن تخت دراز کشیده بود. پیش خود با تعجب گفتم «چطور میتواند دو تا از من وجود داشته باشد؟ یا سه تا؟» ولی بلافاصله توسط ارتعاش و انرژی عشقی که در آنجا در جریان بود آرام شدم. این احساس مانند احساس اطمینانی بود که یک دوست بسیار نزدیک و مورد اعتماد به شما میدهد و میگوید: «همه چیز درست است، نگران نباش».
دو چیز را با اطمینان میدانستم. اول اینکه من «دایان» هستم و دوم اینکه بدن فیزیکی من مرده است. من همچنین میدانستم که کپی همسانی که روی تخت است یکی دیگر (و جنبهای دیگر) از من است؛ ولی نمیدانستم که چه جنبهای را عرضه میکند. اکنون کمکم داشتم حس میکردم که من در آن واحد در سه مکان هستم!
یک جنبۀ من آن دایان شفافِ روی تخت دراز کشیده بود. جنبۀ دیگر من بدن فیزیکی ام بود که دچار برق گرفتگی شده و مرده بود. جنبۀ سوم من روحم (spirit) بود که اکنون خارج از بدنم بود. این قسمت و جنبۀ من هوشیار باقی مانده و به تمام تجربههایم واقف بود، هم اینجا و هم روی زمین.
من بدون هیچ تردیدی میدانستم که میخواهم در این مکان باشکوه باقی بمانم؛ جایی که در آن اینچنین مورد عشق و عطوفت و پذیرش بودم. چطور یک نفر حس میکند که توسط یک مکان مورد پذیرش و قبول است؟ بگذارید این طور توضیح بدهم: در حالی که بهطرف آن تخت راه میرفتم، میتوانستم در حقیقت بهشت را در تمام اطراف خود حس کنم. احساس خلسه و شیدایی و آرامش در آنجا از لجام گسیختهترین تصورات من نیز فراتر بود. آیا به یاد میآورید که در زمان بسیار دور، وقتی بچه بودید، چطور در آغوش پر مهر مادر گرفته شده و گهوارهوار تکان داده میشدید؟ این احساس را به توان ۱۰۰ برسانید و هنوز هم هزاران سال نوری بااحساس آرامش کامل و راحتی تمامی که آنجا من را احاطه کرده بود فاصله دارید. احساس میکردم عشق و عطوفت تمام مادرانِ دنیا در آن واحد به درون من جاری میشود، اکنون و برای همیشه.
گرچه این تخت پیش روی من مانند تخت خودم (در دنیا) نبود، ملحفههای آن بهطور شگفت انگیزی شبیه به ملحفههای خودم بودند. باورش مشکل بود، وقتی که متوجه شدم که این ملحفهها در حقیقت در حال تنفس هستند و پر از حیات و زندگی میباشند! تخت نیز زنده بود و مانند تختهای روی زمین از مادۀ متراکم فیزیکی ساخته نشده بود.
با نزدیک شدن من، این تخت چنان عشقی به سمت من میتاباند که میدانستم هیچ نقاش یا هنرمند زمینی نمیتواند آن را خلق کرده باشد. این تخت را خدا خلق کرده بود! اکنون نور به من خیر مقدم میگفت و از من دعوت میکرد تا بر روی این مخلوق بهشتی لم بدهم. خود شفاف من دیگر نبود و من روی تخت دراز کشیدم. توری سایهبان تخت من را نوازش میکرد و به من احساس خلسه و آرامش و عشق میداد. اشک شوق شروع به سرازیر شدن از چشمان من کرد. در آن لحظه میدانستم که هیچ چیزی هرگز نمیمیرد. من همچنین میدانستم که من هرگز نخواهم مرد. میدانستم که اگر در این مکان بمانم زنده خواهم بود؛ ولی به شکلی که با زندگی دنیاییام قبل از برق گرفتگی متفاوت است. من هنوز هم همان دایان خواهم بود و خاطراتم را با خود خواهم داشت، ولی با این حال این احساس باورنکردنی عشق را برای ابد حس خواهم نمود. وای که چقدر دلم میخواست آنجا بمانم!
سپس حس کردم که باید به سمت راستم نگاه کنم. من به سمت راستم نگاه کردم و آنجا از لابهلای توری سایهبان تخت میتوانستم یک نقطۀ کوچک نور را ببینم که از مکان یا بعد دیگری میآمد، از مکانی بینهایت دور. میدانستم که باید سعی کنم آن را واضحتر ببینم و با دستم توری را از جلوی صورتم کنار زدم. میدانستم انتخاب دیگری ندارم جز اینکه نگاه کنم.
یکی شدن با نور
نقطۀ نورانی به یک شعاع بسیار درخشان تبدیل شد که از درخشندهترین خورشید قابل تصور، میلیونها میلیون برابر درخشندهتر بود و به سمت من حرکت میکرد. با این حال نور چشم من را آزار نمیداد. در ابتدا به نظر میرسید که آن، نوارهایی از نوری چند وجهی است که بهطرف یکدیگر کشیده میشوند. میدانستم که این نور حضور خداست! من در بهت و عظمت این نور غرق شده بودم، در عشق، عشق خدا نسبت به من! میدانستم که میتوانم وارد این نور شوم که بخشی از نیرویی بسیار عظیم است.
من میبایست بین ماندن در نور و بازگشت به زمین یکی را انتخاب میکردم. بهنوعی میدانستم که اگر وارد نور و بعد دیگر شوم، دیگر نخواهم توانست به بدنم بازگردم. من بین دو خواسته کشیده میشدم: میل وارد شدن به نور، و میل به اینکه چیزهای فیزیکی را لمس (و حس) کنم و ارتباطم را با دنیای فیزیکی نگاه دارم. هر دو میل در من قویتر میشدند. نور شدیدتر شده و بر درخشش و عشقی که از آن صادر میشد افزوده میگشت. وقتی که توری را کنار زده و دستم را بهطرف این درخشش دراز کردم تا نور را لمس کنم، نور زیر توری را پر کرد و انگشت وسط دست راستم که به جلو کشیده شده بود را لمس نمود.
بهمحض اینکه نور دستم را لمس کرد، من دچار تغییر و دگرگونی شدم. نور و روح (soul) من با یکدیگر ادغام شدند. من وارد نور الهی شده بودم و هر حسی از بدن روحیام از بین رفت. آگاهی و ضمیر من که (هنوز) کاملاً زنده بود، اکنون تماماً به خدا متصل شده بود.
درون نور میدانستم که هر چیز و هرکس به او متصل است. خدا درون همه است، همیشه و برای ابد. درون نور شفای تمام دردها بود، درون نور تمام حکمت و دانش مربوط به هر سیاره و هر کهکشان و هر جهان وجود داشت. در حقیقت، نور خود حکمت و خرد و عشقی ورای درک و فهم بود.
یکی بودن با نور مانند این بود که ناگهان به هر دانۀ ماسه و هر ذره بر روی هر سیاره و کهکشان در هر جهانی اشراف دارید و بهطور هم زمان میدانید چرا خدا هر دانۀ ماسه و ذره را در جای خاص خود قرار داده است. نور، دانش و آگاهی هر کتاب نوشته شده به هر زبان را از ابتدای خلقت تا انتهای زمان درون خود داست. نور میدانست که چرا هر نویسنده هر کلمه را دقیقاً جایی که هست گذاشته است. نور این پیغام را داشت که هر ذره، هر دانۀ ماسه، هر گیاه، هر سنگ، هر حیوان و انسان، منظور و هدف خود را دارد و هیچ چیز هرگز نمیمیرد زیرا بعد از مرگ، حیات دیگری در سوی دیگر وجود خواهد داشت.
نور و روح من برای زمانی که به نظر بینهایت میرسید با یکدیگر آمیخته بودند، ولی بالاخره من نیاز شدیدی حس کردم که بین بازگشتن به زمین و ماندن در نور یکی را انتخاب کنم. چطور میتوانستم تصمیم بگیرم؟
فرشته نگهبان
ناگهان روح من دوباره در تونل بود. بازهم وقتی که از تونل بیرون آمدم آن فرشته برای خیر مقدم گفتن منتظر من بود. این دفعه متوجه شدم که موی او قهوهای است و تا نزدیک شانۀ او آمده است. اکنون که با دقت نگاه میکردم میدیدم که هر خصوصیت ظاهری و ترکیب او واضحتر از قبل به نظر میرسد. تنفس برای من یا او به نظر ضروری نمیرسید، با این حال هر دوی ما پر از حیات و زندگی بودیم. او به من نگاه کرد و از طریق فکر از من پرسید: «دایان، چهکار میخواهی بکنی؟». من جواب دادم: «میخواهم وارد نور شوم و (در عین حال) میخواهم چیزها را لمس کنم».
او بهطور همزمان هزاران سؤال را از من میپرسید و من نیز از طریق فکر مستقیماً به همۀ آنها پاسخ میدادم. فرشته پرسید: «آیا هرگز چنین عشقی را حس کرده بودی؟» و پاسخ من «نه» بود. او پرسید: «آیا هرگز این همه شعف و سرور را حس کرده بودی؟» و دوباره پاسخ من «خیر» بود. او گفت: «آیا هرگز اینقدر آرامش داشتهای؟» و جواب من خیر بود. «آیا تاکنون چنین شور و خلسهای را تجربه کردهای؟… آیا این همه مهر و عطوفت را جایی دیدهای؟» و پاسخ من به تمام آنها نه بود. هزاران سؤال که درون یکدیگر بودند و بر روی یکدگر بنا نهاده شده بودند، همه بهطور همزمان ولی با این حال مجزا از من پرسیده شدند.
من دوباره میل بسیار شدیدی پیدا کردم که وارد نور شوم. وجود نورانی پرسید: «دایان، آیا مطمئن هستی؟» من پاسخ دادم: «بله، البته که مطمئن هستم». ناگهان من با سرعت زیاد در داخل تونل به سمت جلو به حرکت در آمدم. وقتی به پایین نگاه کردم، از دیدن بدن فیزیکی خودم در پایین مبهوت شدم. این بدن مرده به نظر میرسید؛ ولی این دفعه برایم هیچ اهمیتی نداشت که آن را نجات بدهم یا نه. آنچه برایم مهم بود نور بود. من نور را میخواستم. من در حال حرکت سریع به سمت جلو در تونل بودم. آن فرشته هنوز هم آنجا بود و منتظر بود که واقعاً تصمیم خودم را درباره زندگی و مرگ و آیندهام بگیرم.
ولی این دفعه او از همیشه نورانیتر و سرشارتر از عشق بود. من هرگز تصور چنین احساس خلسه و شعفی را نمیتوانستم بکنم و من هم در مقابل، عشقی بیپایان نسبت به او حس میکردم.
او از من پرسید: «آیا هرگز در جهانی بدون درد زیستهای؟» و من پاسخ دادم «نه». او پرسید: «آیا هرگز در جهانی بدون جنگ و ستیز زندگی کردهای؟» و جواب من نه بود. او سؤال کرد: « آیا هرگز در جهانی عاری از خشم و عصبانیت بودهای؟ عاری از هرگونه اندوه و عزا، فارق از غم، خالی از حسادت، بدون فقر و کمبود، بدون نگرانی و بدون اشک (حزن)؟». دوباره هزاران سؤال بهطور هم زمان در من القا شدند و من همه را بهطور یکسان با «نه» جواب دادم. میدانستم که هیچ جای دیگری در جهان نمیتواند حس به این خوبی داشته باشد، به این سرشاری از عشق و آرامش، مگر این مکان بهشتی.
ولی به علتی فرشته من را دوباره به داخل تونل فرستاد، رفت و برگشت و رفت و برگشت از درون تونلهای متعدد. من تعجب کردم که چرا؟ علت آن این بود که میخواستم چیزها (و قالبها) را لمس (و حس) کنم، در حالی که همچنین نور را میخواستم و این دو خواسته از دو طرف، روح من را میکشیدند.
بازگشت به دنیا
من بالاخره خود را در خانه یافتم، در حالی که بار دیگر به پایین و به بدن فیزیکیام نگاه میکردم. این بار دریافتم که بدن فیزیکی من هنوز هم امکان زندگی دوباره را دارد. اهمیت دادن و علاقۀ من برای بازگشت به بدنم در طول تجربهام کمتر و کمتر شده بود، ولی اکنون با دیدن این صحنه نگرش من کاملاً تغییر یافت. با خود اندیشیدم: «چه غم انگیز! آنچه (او) انجام داده بسیار ناچیز است!» . من متوجه شدم «دایان در طول زندگی خود آنقدر که میتوانسته زندگی دیگران را لمس نکرده است. چطور با لمس کردن زندگی دیگران به شکلی عمیقتر و با معنیتر، زندگی خودم میتوانست پربارتر و باارزشتر شود».
وقتی که در دنیا بودم، بهعنوان دایان میدانستم که زندگی من پر از لذتهای خاص بود: خانهای زیبا، شغلی خوب، ماشین خوب، دوستانی گرم، یک خانواده خارقالعاده، بهترین دوست بسیار عزیز، و یک حرفه در موسیقی که بسیار به آن علاقه داشتم. «ولی دیگر هیچ یک از آنها اهمیتی ندارند» با خود فکر کردم و دوباره نظرم را تغییر دادم. «تنها چیزی که مهم است نور است، تنها خداست که اهمیت دارد».
در شگفتی، یک کشش بدون توقف از نقطهای حدود ۱۰ سانتیمتر بالاتر از نافم حس کردم. سعی کردم در مقابل آن مقاومت کنم، زیرا احساس میکردم که یک فرایند جدید در حال شروع است، فرایندی که ممکن است من را از این مکان، از خدا، بگیرد. من نمیخواستم چنان احساسات شعف و خوشحالی را ترک کنم. بله من میخواستم که چیزها را لمس کنم، ولی بیش از آن نور را میخواستم.
ناگهان من دوباره با سرعت در تونل در حال حرکت بودم. وقتی که از سوی دیگر تونل بیرون آمدم، نزدیک سقف اتاقی که بدنم در آن قرار داشت بودم و به پایین و به بدنم نگاه میکردم. ناگهان بدون هیچ هشداری و با سرعت بسیار زیاد به سمت بدنم هل داده شدم. من از ناحیه پشت گردن وارد بدنم شدم، در حالی که دست و پای بدن روحی من کشیده و در کنار هم بود، مانند حالت شیرجه مستقیم در آب.
در حالی که وارد بدنم میشدم میدانستم که خدایی که درون من است هرگز نخواهد مرد، و میدانستم که من هرگز نخواهم مرد.
برای یک لحظه خودم را نیمی درون بدن و نیمی خارج از بدنم دیدم. سپس با یک تکان شدید، ناگهان کاملاً داخل بدنم بودم. من با خودم فکر کردم: «وای خدای من! چطور میتوانم برگشتن را انتخاب کرده باشم؟ من میخواهم دوباره در نور باشم.» و اشک شروع به جاری شدن از گونههایم کرد، در حالی که با هقهق میگریستم، درمانده و ویران از تصمیمی که گرفته شده بود. «آیا این واقعا تصمیم من بود؟» با خود میاندیشیدم و نمیتوانستم باور کنم که خود خواستهام که به دنیا بازگردم.
اکنون باور دارم که یک علت اینکه من به زمین بازگردانده شدم این بود که به مردم کمک کنم که درباره مردن حس بهتری پیدا کنند و یاد بگیرند که مردن یک پایان نیست، بلکه یک شروع مجدد است!
**********************
دایان موریسی که یک درمانگر از طریق هیپنوتیزم بود به ۲۵۰۰۰ نفر آموزش داده بود چطور حضور خدا را در حالتی رؤیا گونه حس کنند. در کتاب او به نام «شما می توانید نور را ببینید: چگونه ابدیت را لمس کرده و بسلامت بازگردیم؟» ( You Can See the Light: How to Touch Eternity and Return Safely) میتوانید خود فنهای او را بخوانید. کتاب دیگر او دربارۀ فنون خروج از بدن به نام «هر کسی می تواند نور را ببیند» ( Anyone Can See the Light) است. دایان در سال ۲۰۰۹ برای همیشه از عالم قالبها به عالم نور و عشق بازگشت.
منابع:
“You Can See The Light” by Dianne Morrissey, STILLPOINT Publishing, ASIN: B01B992HSS. (October 01,1997)
http://www.near-death.com/experiences/notable/dianne-morrissey.html