این تجربه برای من تقریباً چهل سال پیش اتفاق افتاد. در سال ۱۹۸۵، نوزده ساله بودم. من همیشه در زندگی آسم شدید داشتم و قفسه سینهام حال خوبی نداشت. یک عصر قبل از کریسمس ناگهان شروع به تنگی نفس کردم. خیلی مضطرب شدم. یک فشار سنگین، مانند سنگ، روی قفسه سینهام بود. خودم را تا میتوانستم مجبور به نفس کشیدن کردم، اما درد بیش از حد شد. در نهایت خیلی آگاهانه تسلیم شدم و تلاش برای تنفس را رها کردم.
به محض اینکه نفس کشیدن را متوقف کردم، درد فوراً از بین رفت. هوشیاریام به سمت سرم منتقل شد و به یاد دارم که فکر کردم: «خب، همین بود. این بود سهم من [از زندگی]!» از آرامشی که داشتم تعجب کردم. به یاد دارم، من که به انتها رسیده و هیچ دردی حس نمیکردم، با خود فکر میکردم «طبیعت فکر همه چیز را کرده است.»
متوجه تصویر جرقههای قرمز کوچکی جلوی ذهنم شدم. سپس ذهنم مثل یک تلویزیون قدیمی شروع به چشمک زدن کرد، به صورت سیاه و سفید و متناوب. هیچکدام از اینها به هیچ وجه روی فرآیندهای فکریام تأثیری نگذاشت. آنها به همان وضوح همیشگی، اگر نه واضح تر، بودند. اما میدانستم که چند لحظه دیگر به سادگی خواهم مرد و فکرم متوقف خواهد شد.
اما این چیزی نبود که اتفاق افتاد. به جای آن، ناگهان از بالای سرم بیرون پریدم. متوجه شدم که بدنم روی زمین افتاده است، ولی نمیدانستم چطور آنجا افتاده بود. من پشت میز آشپزخانه نشسته بودم. از نگاه کردن به آن بدن بیزار بودم. به وضوح اجساد مرده هم برای مردگان و هم برای زندهها نفرتانگیز هستند!
به سمت بالا رفتم و خودم را در فضایی مخملی، گرم و سیاه یافتم. احساس میکردم که همان شکل قبلی را دارم. حس خیلی خوبی داشتم. من همیشه در زندگی مشکلات سلامتی داشتم و این احساس رهایی کامل از بیماری و محدودیتهای جسمی خیلی خوب بود. اما کمی نگران بودم که برای همیشه در یک فضای سیاه و گرم، تنها باقی بمانم. ناگهان یک نقطه نور از دور شروع به درخشیدن کرد و من به سمت آن کشیده شدم. نور بزرگتر و روشنتر می شد. تجربه تونل خاکستری و گسترشیافته که احتمالاً دربارهاش خواندهاید به درستی آن را توصیف میکند. یا تصویر فوقالعاده دقیق «هیرونیموس بوش»، نقاشی حدود سال ۱۵۰۰.
حس میکردم که این نور درخشان یک حضور آگاه و هشیار است – نه فقط نور، بلکه یک موجود زنده الهی. چه شادمانی و سروری! همزمان، کاملاً آگاه شدم که من مُردهام. نه فقط اینکه مردهام، بلکه دوباره مردهام. فهمیدم که این تجربه برای من تکراری است و کمی از خود دلسرد شدم که فراموش کرده بودم این اتفاق دوباره رخ خواهد داد. این تجربه را بهخوبی میشناختم و میدانستم که قبلاً هم بارها مُردهام. همچنین از خودم دلسرد شدم که، هنوز از زندگیام استفاده نکرده و هیچ کاری با آن نکرده بودم، با اینکه جوان بودم. حالا دیگر همه چیز از دست رفته بود. احساسی از فرصت هدر رفته به من دست داد. احساس کردم که به دست آوردن یک زندگی فیزیکی روی زمین کار دشواری است.
همچنین احساسی داشتم که انگار خودم باعث مرگ خودم شده بودم — در حالی که اینطور نبود. قطعاً آسم باعث آن شده بود. اما میدانستم که مقصر حقیقی در تمام این ماجرا خودم بودم. بهخوبی آگاه بودم که در زندگیای که به نظر میرسید تازه تمام شده، من به یک بنبست روانی رسیده بودم. بنابراین تصمیم به مرگ گرفته بودم — زیرا تکرار همان الگوهای شخصیتی پیشین در آینده چیز مفیدی به دست نمیآورد.
همچنین آگاه شدم که هر چیزی که در زندگی برای من اتفاق افتاده بود، به نوعی توسط خودم ایجاد شده بود. هر تجربه خوب و بد، هر رابطه و هر سختی که با آن روبرو شده بودم، در واقع به نوعی مرموز توسط خودم به من داده شده بود. خدا این کار را نکرده بود. من خودم زندگیام را برای خودم رقم زده بودم. این موضوع به سادگی و به شکلی کاملاً بیطرفانه و بدون قضاوت به من ارائه شد. این فقط یک واقعیت بود. اکنون این مرا به یاد جملهای از مایتریا میاندازد:
«هر آنچه در مقابل شما و اطراف شماست، اطمینان داشته باشید که ریشههایش در درون خود شماست. خلقت در درون شماست. ریشههای عینیت در ذهنیت هستند و آن ذهنیت شما هستید.» (قوانین زندگی، بنجامین کرم، ص.63)
نگران شدم که در جایی نا آشنا قرار دارم. از خودم پرسیدم که باید به سوی چه کسی دعا کنم، زیرا به نظر میرسید که این وضعیت بسیار وخیم است، بهویژه اینکه متوجه بودم که واقعاً مرگ پایان من نبوده است. اما آیا باید به سوی بودا دعا کنم، یا عیسی، یا محمد؟ کدام یک درست بود؟ تصمیم گرفتم که به خدا دعا کنم تا او خودش همه چیز را برایم حل کند. از روی استیصال و نیاز، شروع به یک مراقبه بسیار عمیق کردم، گویی زندگیام به آن وابسته است؛ قطعا گویی آیندهام به آن بستگی دارد. به سمت بالا حرکت کردم. از توجه به هر چیزی که حواس مرا [از مراقبه ام] پرت میکرد، امتناع می کردم. احساس کردم مهم است که همه چیز را کنار بگذارم — هرگونه هویت شخصی و هر آنچه که [فکر میکردم] بودم. هر چیزی که نشانی از دوگانگی داشت توهمی بود. مطمئن نیستم که این افکار از کجا آمده بودند. من فرد مذهبی نبودم (و هنوز هم نیستم) و هرگز دین یا مفهوم دوگانگی را مطالعه نکرده بودم. در واقع، چندان دین را دوست نداشتم. اما کاملاً آگاه بودم که نباید حواسم پرت شود و باید از همه چیز دست بکشم — هر چیزی که دوست داشتم و برایم مهم بود، هرگونه کینه، تلخی و دلخوری. همه چیز باید رها شود. نباید هیچ هویتی با هیچ چیزی در من وجود داشته باشد.
دو «روح» [به سوی من آمده و] سعی کردند با من صحبت کنند و مرا تشویق کردند که آرام شوم. (در این مرحله، تمام ارتباطات بهصورت تلهپاتیک بود.) یادم میآید که از آنها پرسیدم آیا یکی از نویسندگان مورد علاقهام، چارلز دیکنز، واقعاً نویسنده بزرگی بود — چون من یک دانشجوی پر ذوق ادبیات بودم. آنها جواب دادند بله، اما گفتند که دیکنز طوری مینوشت که انگار شخصیتهای داستان هایش از او جدا هستند. سپس احساس کردم که حواسم [از مراقبه ام] پرت شده، به همین خاطر از آنها دور شدم. آنها به من که داشتم به سمت بالا میرفتم نگاه کردند و تصور میکردم که پشت سرم، سرهایشان را به نشانه تأسف تکان میدهند.
در این لحظه، نوری عظیم از یک موجود بزرگ در مقابل من ظاهر شد. حس دوگانگی من کاملاً از بین رفت. هر چیزی که درباره موجودی از نور، شادی و عشق خواندهاید، دقیقاً با تجربه من مطابقت دارد. در حاشیه باید بگویم که هیچ چیز در این تجربه برچسب ندارد. جملهای از کریشنامورتی به نظرم کاملاً درست است: «کلمه همان چیز [که به آن اشاره دارد] نیست.»
بنابراین، باید این روایت را بهعنوان تلاشی از جانب من برای توصیف چیزی که توصیفش بسیار دشوار است بخوانید. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که فکر نمیکردم این موجود خدا یا عیسی مسیح بود. در واقع او بهقدری از دیدن من خوشحال شده بود که از آن زمان به این فکر افتادهام که شاید این موجود، روح خودم بود. حسی از آشنایی شخصی و پرانرژی و در این موجود وجود داشت، و این موجود آنقدر از دیدن من سرشار از شادی بود که فکر میکنم فقط میتوانست جنبۀ بهتر خودم باشد. هیچکس دیگری نمیتوانست اینقدر به من اهمیت دهد!
در مقابل این عشق بیقید و شرط، از این موجود پرسیدم آیا او همین تجربه را به شخصی شرور مانند هیتلر هم میدهد؟ این سؤال من برای او سرگرم کننده و جالب بود. او پاسخ داد:
«بله، البته! هر کسی که بخواهد میتواند این تجربه را داشته باشد.»
اما من حس کردم که این پاسخ به این معنی بود که شخصی مانند هیتلر احتمالاً واقعاً نمیخواست چنین تجربهای را داشته باشد. سپس روح — اگر این همان روح بود — مرا در خود جای داد و دربر گرفت. آگاهی عادی و پایینتر من گسترش یافت و کاملاً در این موجود حل شدم. برای چند لحظه، شخصیت محدود خود را فراموش کردم و با او یکی شدم. این موجود دارای ویژگیای از فردیتی عظیم، اما خاص بود. این ویژگی را کاملاً میشناختم و با آن هویت یابی میکردم، اما با این حال او از هیچ چیزی جدا نبود. حس میکردم که این موجود فناناپذیر است: هرگز متولد نشده و هرگز نمیمیرد، و جوهره معنای واقعی است. احساس میکردم که در حال تجربه قلب خود حقیقی ام هستم. این تجربه شگفتانگیز بود — تمرکزی از عشق بیکران، هوشی شگرف و هدفی عمیق.
پس از مدتی، متوجه نوری قرمز در بخشی از این موجود شدم. تا آن لحظه، همه چیز پر از شادی، خنده و نوری طلایی بود. اما حالا نوری قرمز و جدیتر پدیدار شده بود. به نظر میرسید که این نور یا پرتو قرمز به زمین متصل است، تقریباً مثل یک بند ناف، که آگاهی از رنجهای زمینی را به همراه داشت. همچنین، این نور مملو از احساس از خودگذشتگی بود.
در آن لحظه، بهطوری پرقدرت متوجه شدم که هنوز توانایی رسیدن به این سطح شدید از خودگذشتگی و دلسوزی نسبت به رنج انسانها را ندارم. در همین لحظه بود که از آن موجود جدا شدم و بهنوعی به هویت معمولی خودم بازگشتم.
با دور شدن، به نظر میرسید که بازتابی از فعالیت ذهنی یا وضعیت درونیام به من نشان داده شد. این بازتاب مانند یک خط نورانی پر از خطخوردگی بود — شبیه به خطی که ممکن است روی یک مانیتور بیمارستان ببینید — و این خط با حساسیت زیادی به حالت درونی من واکنش نشان میداد. دیدم که اگر حالت درونیام را آرام میکردم، خط به حالت مستقیم و آرامتری در میآمد. بههمین ترتیب، اگر خود را رها میکردم، خط به یک هرجومرج از خطوط درهمرفته تبدیل میشد و بازگرداندن آن به حالت کنترلشده بسیار دشوار بود. به نظر میرسید که مهم بود بفهمم که میتوانم این خط را کنترل کنم. هدف این نبود که خط کاملاً صاف شود، بلکه مهم بود که کنترل وضعیت درونیام را به دست بگیرم. در آن لحظه فهمیدم که وضعیت درونیام بسیار بینظم و آشفته بوده است.
در نهایت زمین را دیدم که بهصورت یک توپ بزرگ گرد در مقابلم قرار داشت، گویی که در فضا بودم. دور کره زمین، نوری به رنگ صورتی روشن به نظر میرسید که بیانگر یک موجود عظیم بود. انگار که این موجود بازوان خود را به دور زمین انداخته بود و آن را در لایهای محافظتی از عشق پوشانده بود. بلافاصله پرسیدم: «آیا این عیسی است؟» در همین لحظه، موجود عظیم بههنگام ذکر نام عیسی، در یک نقطه خاص ضربان گرفت. برایم مشخص شد که عیسی نزد این موجود بسیار محبوب است و به عنوان یک خادم بزرگ بهشدت مورد احترام و عشق بود. اما همچنین احساس کردم که آنها با هم یکسان نیستند. در اینجا، واقعاً کلمات از بیان آنچه که احساس کردم ناتواناند.
بازگشت به آخرین بخش تجربه نزدیک به مرگ (NDE):
کمکم متوجه شدم که من واقعاً مردهام. به افرادی فکر کردم که واقعاً دلتنگ من میشدند — برادرم، پدرم و مادرم. فکر کردم که پدر و برادرم از این اتفاق خواهند گذشت، اما مادرم هرگز نمیتواند از این غم رهایی یابد. نمیتوانستم باور کنم که قدرت ایجاد چنین رنجی را دارم. شروع به درخواستی عمیق برای بازگشت کردم. هیچ تمایل شخصی برای بازگشت نداشتم. جایی که بودم برایم مانند خانه احساس میشد و بسیار واقعیتر و ملموس تر از زندگی قبلی من بر روی زمین بود. اما نمیخواستم مادرم را آزار دهم.
بلافاصله شروع به سقوط کردم. بیدار شدم و دوباره در بدنم بودم و خودم را دیدم که روی یک برانکارد از در ورودی به آمبولانس منتقل میشدم. با توجه به فاصلهای که از بیمارستان محلی داشتیم، میتوانم بگویم که باید حداقل ۱۰ تا ۱۵ دقیقه از این دنیا رفته بودم.
کاش میتوانستم بگویم که بعد از آن همه چیز به خوبی پیش رفت. اما متأسفانه، سالهای زیادی در افسردگی شدید بودم. دیدن خود آنطور که واقعاً هستیم، جذاب نیست. برای من شکافی بزرگ بین روح (یا هر چیزی که بود) و شخصیت تنگ و محدودم که برای خود ساخته بودم، وجود داشت. احساس میکردم که من یک شکست بزرگ هستم. همچنین به نظر میرسید که منیت من اشتباه بود — چگونه میتوان دیگران را زیر پا گذاشت وقتی که همه با هم یکی هستیم؟
وقتی به گذشته نگاه میکنم، احتمالاً بیش از حد نسبت به خودم سختگیر بودهام. با این حال، امیدوارم که در طول این چهل سال پر تلاطم، پیشرفتهایی حاصل شده باشد — شاید.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1mark_w_nde.html