تجربۀ تریشیا بارکر (Tricia Barker):
تجربۀ نزدیک به مرگ من در سریال تلویزیونی معروف «من زنده مانده ام و بازگشتم» (I Survived Beyond and Back) به نمایش در آمده است؛ در فصل یک، قسمت پنجم. در آن زمان من یک دانشجو بودم و سعی داشتم خودم را پیدا کنم و به زندگی ام مسیر و هدف ببخشم. در مسابقات دوی ماراتن 16 کیلومتر شرکت می کردم و سعی داشتم از پارتی و وقت تلف کردن دست بردارم. چیزی به فارغ التحصیلی ام در رشته زبان انگلیسی نمانده بود، ولی نمی خواستم تدریس کنم. می خواستم در کار ویرایش باشم یا به تحصیلاتم ادامه دهم و یک وکیل شوم. من در فقر بزرگ شده بودم و هیچ وقت علاقه ای به درس دادن نداشتم و پول برایم مهم تر بود. این نکتۀ مهمی است که دوباره در تجربۀ نزدیک به مرگم به آن باز خواهم گشت.
یکبار که برای مسابقۀ دوی ماراتن می رفتم، از روبرو با یک اتومبیل به شدت تصادف کردم. سه مهرۀ کمرم کاملاً خرد شد و تکه های تیز آن روی ستون فقرات و نخاع من فشار می آوردند. جراحات داخلی فراوانی داشتم و به تدریج شروع به از دست دادن احساس در پای چپم کردم. من بیمۀ درمانی نداشتم و در بیمارستان از من مراقبت صحیحی به عمل نیامد. من را برای ساعت ها روی یک تخت به حال خودم رها کردند و حتی به من یک مسکن ضد درد هم ندادند. بالاخره یک دکتر را پیدا کردیم که حاضر شد روی من جراحی انجام دهد. ولی شیفت او به پایان رسیده بود و نیاز به کمی استراحت داشت. او به منزل رفت و شام خورد و بعد از کمی استراحت به بیمارستان بازگشت. از زمانی که تصادف کردم تا وقتی که به اتاق عمل رفتم 17 ساعت طول کشید.
به من گفتند که این عمل خطرناکی است و احتمال مرگ وجود دارد. ولی من آن را جدی نگرفتم، زیرا فکر می کردم که جوان و سالم هستم و این خطر شامل حال من نمی شود. من را به اتاق عمل بردند و ماسک بیهوشی روی صورتم گذاشتند. بعد از مدت بسیار کوتاهی ناگهان احساس کردم خارج از بدنم هستم. در آن زمان اصلاً اعتقادی به خدا و زندگی بعد از مرگ نداشتم و برایم بسیار تعجب آور بود که روح بعد از مرگ بدن به حیات خود ادامه می دهد. من از دیدن اینکه حیات ما محدود به دنیای مادی نیست بی نهایت خوشحال و ذوق زده شدم. دوباره احساس یک کودک را در خود یافتم؛ خوشحال و کنجکاو دربارۀ آنچه خواهم دید و مسرور از اینکه جوهره و هویت من در بدن روحی ام است [و نه در کالبد فیزیکی من]. فهم اینکه با مرگ بدن نمی میریم برایم یک شوک خارق العاده بود. احساس می کردم از همیشه زنده تر هستم و گذشته و آینده را می دانستم.
به دور و اطراف اتاق نگاهی انداختم و سپس به بدنم نگریستم. آهنگ ملایمی در اتاق عمل از رادیو پخش می شد. کمی برای بدنم و جراحات آن نگران بودم. جراحی من خیلی دلخراش بود و خون خیلی زیادی در تمام دور و اطراف بدنم دیده می شد. تمام پشت من را عمیقاً شکافته بودند و من همۀ این ها را از بالا و نزدیک سقف تماشا می کردم. دید من 360 درجه بود و در آن واحد تمام جهات را می دیدم. دکترها و پرستارها را می دیدم که روی بدنم کار می کردند و حتی به نوعی افکار و احساسات آنها را می دانستم…
در این موقع بود که ناگهان دو موجود بسیار خارق العاده و نورانی را دیدم. احساس کردم آن ها باهوش ترین موجوداتی هستند که تاکنون ملاقات کرده ام. آنها نه مونث بودند و نه مذکر، و بسیار خوش سیما و قدبلند بودند؛ حدود 2.5 متر یا بیشتر. آنها موهایی بلند تا شانه داشتند و از نوری سیال ساخته شده بودند. بعضی به چنین موجوداتی فرشته می گویند. نمی دانم آیا آنها واقعا فرشته بودند یا نه. تنها می دانم که به محض دیدن، آنها را به عنوان موجوداتی خارق العاده باهوش درک کردم که وجودشان به من آرامش زیادی می داد. ولی آنها را فرشته می نامم زیرا نام بهتری برای آنها ندارم. آنها جزء جدیدی از واقعیت پیش رویم بودند و حالت رویا و خواب نداشتند. من هزاران بار خواب دیده ام، ولی این یک خواب نبود، بلکه واقعی تر و ملموس تر از تمام لحظات بیداری زندگی ام بود. می دانستم که درک آنها از این بعد جدید، که تازه به رویم گشوده شده بود، بسیار کامل تر و عمیق تر از درک من بود. بیشتر آنچه درک می کردم به صورت غریزی و حس ششم بود. درک می کردم که می توانم به آنها اعتماد کنم و آنها آنجا هستند که به من کمک کنند و راحتی ببخشند. فرشته ها از چشمان خود نوری را به درون روح من فرستادند و با دریافت این نور، بلافاصله آرامش زیادی من را فرا گرفت. احساس می کردم همه چیز درست خواهد بود. آنها گفتند که اینجا همراهم خواهند بود و چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. آنها امواجی از نور را به سوی من می فرستادند که در آن پیام هایی بود. ولی این پیام ها کلمات نبودند، بلکه افکار و احساساتی کامل و جامع بودند که در من شکل می گرفتند. من این اطلاعات و دانش را با سرعتی سرسام آور، که از سریع ترین شبکه های ارتباطی در دنیا سریع تر است، دریافت و جذب می کردم. می دانستم که آگاهی و ادراک من، فهم من از جهان هستی، و توانایی ام برای تجربه کردن لذت و سرور، همه به سرعت در حال افزایش هستند.
فرشته ها نه تنها با بدن روحی ام ارتباط برقرار کردند، بلکه می توانستند با دو پزشک جراح که در اتاق عمل بودند نیز ارتباط برقرار کنند و از طریق آنها روی بدن من و روند جراحی تاثیر بگذارند. فکر نمی کنم آن پزشکان خود متوجه این امر بودند. درست لحظه ای که دستگاه مانیتور ضربان قلب، شروع به نشان دادن یک خط ممتد و بوق زدن کرد، فرشته ها از سرعت ارتباط خود با من کاستند. نمی توانستم بفهمم چطور قرار است نجات بیابم، حال که قلبم ایستاده و خون بسیاری از من رفته است و تمام بدنم نیز با چاقوی جراحی شکافته شده و باز است. در آن موقع بود که فرشتگان به من گفتند: «نگاه کن». آنگاه آنها همان نور خارق العاده ای که به روح من می فرستادند را از طریق جراحان و پزشکانی که روی بدنم کار می کردند به کالبد من فرستادند. بدن من به شکلی التیام می یافت که پزشکان به خودی خود قادر به انجام آن نبودند. در این حال بدن فیزیکی خود را می دیدم که با نور و انرژی می درخشید. من [آینده را] دیدم که تمام استخوان های شکستۀ ستون فقراتم ترمیم خواهد شد و نه تنها دوباره راه خواهم رفت، بلکه دوباره خواهم توانست در مسابقات دو شرکت کنم. می دانستم که آنها می خواهند به من نشان دهند که می توانند از طریق پزشکان و پرستاران به بدنم شفا ببخشند و می بایست این را به خاطر می سپردم.
آنگاه فرشته ها برگشته و به من نگاه کردند و اجازه دادند آنچه دیده بودم را خوب جذب کنم. می دانستم که چطور پزشکانی که روی بدنم کار می کردند مجرایی برای ارسال انرژی فرشته ها به بدنم شده اند و چقدر این انرژی نقش مهمی را در شفای من ایفا می کند. نمی دانم، شاید آن پزشکان به خاطر غرورشان نخواهند که این مطلب را بشنوند. شاید هم خوشحال شوند که فرشتگان از مجرای وجود آنها برای من شفا فرستاده اند. فرشتگان می خواستند به من نشان دهند که می توانند در آینده [به طور مشابهی] از طریق وجود من [برای شفا و رشد دیگران] کار کنند…
بعد از مدتی، دیگر مشاهدۀ صحنۀ عمل جراحی برایم بیش از حد دل خراش و غیرقابل تحمل شد و من اتاق عمل را ترک کردم. به محض اینکه به خارج شدن از اتاق فکر کردم، بلافاصله خارج از اتاق و در راهروی بیمارستان بودم. در آنجا پدر خوانده ام را دیدم و به سمت او رفتمه و سعی کردم با او حرف بزنم، ولی او به من توجهی نکرد. دیدم که او در حال خریدن یک شکلات از دستگاه خودکار است و این مطلب بعدا تایید شد…
من به حرکت خود ادامه دادم و از بیمارستان خارج شدم. شب شده و هوا تاریک بود. احساسی از یکی بودن و اتحاد با هر چیزی که تاکنون با آن برخورد کرده و آشنا بودم در من حاکم بود. تاکنون چیزی مانند آن را حس نکرده بودم. توجه من به طور خاص روی بسیاری از افرادی که در زندگی با آنها برخورد کردم ولی هیچ وقت آنها را از نزدیک نشناخته بودم جلب شد. دیدم که بسیاری از آنها انسان هایی بودند که قلبی پر از محبت و عطوفت داشتند، ولی به خاطر عذر و بهانه های مختلف هیچ وقت به آنها نزدیک نشده بودم؛ با اینکه قلب آنها بسیار زیبا بود. خجالت و کم رویی، وقت نداشتن، قضاوت و پیش داوری، بسته بودن و چیزهای دیگر باعث شده بودند که هیچ وقت برای نزدیک شدن به آنها وقت صرف نکنم. نور می خواست ببینم که قضاوت، ترس، شرم و کم رویی، من را از نزدیک شدن به انسان هایی فوق العاده بازداشته است. بعضی از آنها همکاران من در زمان کارم در رستوران یا جاهای دیگر بودند. می دیدم که بسیاری از کسانی که فکر می کردم هیچ چیز مشترکی با آنها ندارم، در حقیقت من را دوست داشتند و [ وقتی در بیمارستان بودم] با دلسوزی برای بهبود من دعا می کردند. با خود اندیشیدم که اگر به زندگی دنیا بازگردم، باید قلب خود را بیشتر باز کنم و به دل افراد بنگرم.
آنگاه پیش روی من، زندگی ام به نمایش درآمد. در مرور زندگیم هیچ قضاوتی از سوی نور در مورد من نبود. تنها وقتی به قسمت هایی می رسیدیم که انتخابم باعث ضرر و درد من شده بود، نور برایم محزون و متاسف می شد که ای کاش چنین انتخابی نمی کردم و با خویشتن مهربان تر بودم. ولی هیچ قضاوتی از سوی نور نبود و نور فقط من را دوست داشت و به من عشق می ورزید. او می خواست که من نیز خود را به طور مشابهی دوست داشته باشم. فکر می کنم پیام این بود که اگر عشق تنها چیزی است که اهمیت دارد و تنها چیزی است که بعد از مرگ با خود به همراه می بریم، قطعاً بخشی از آن عشق باید شامل خود ما نیز باشد. خود را دوست داشتن و از خود مراقبت کردن بسیار مهم است و چیزی است که خدا از ما می خواهد.
در مرور زندگیم خود را در 5 سالگی دیدم. روح خدا می خواست ببینم که در دوران بچگی ایمانی قوی و ارتباطی نزدیک با طبیعت داشتم و آن احساس و نگرش، حال و جایگاه زیبایی بود. این یکی از پیام هایی بود که باید با خود برمی گردانم: قدرت طبیعت [و ارتباط با آن] خارق العاده است. به محض اینکه به این موضوع فکر کردم ناگهان خود را در مکانی بسیار باشکوه یافتم که ورای هر زیبایی دنیای مادی بود. چمن ها بسیار سرسبز و زیبا بودند، نوری در همه جا می درخشید و احساس می کردم که در بهشت هستم. ولی غالب ترین احساس من آرامش بود؛ آرامشی ورای هر آرامش. من در این چمن زار قدم می زدم و مشتاق این بودم که به همه بگویم که تا می توانید با طبیعت ارتباط برقرار کنید. آرامش و زیبایی و سرور بی حدی در طبیعت و ارتباط با آن نهفته است و مهم است که ما زمان هایی را در آرامش و خلوت در طبیعت صرف کنیم.
همین طور که در این مرغزار زیبا و باشکوه قدم می زدم، پدربزرگم «کلاید» را دیدم. آن وقت ها او تنها شخصی بود که به من نزدیک بود و درگذشته بود. او یک کشاورز فقیر بود که در روستا زندگی می کرد و همیشه در حد توانش من را لوس می کرد و به من می رسید. اکنون او جوان تر و سرزنده تر از دنیا به نظر می رسید. وقتی بچه بودم، پدربزرگم یک وانت آبی رنگ مدل شورلت قدیمی داشت که من را پشت آن سوار کرده و به آهستگی حرکت می کرد؛ درحالی که پاهایم از لبۀ عقب وانت آویزان می شد و روی زمین می کشید. در آنجا او سوار همان وانت قدیمی خود بود. او گفت: «بیا تریشیا، سوار شو.» من هم همین کار را کردم و پشت وانتش سوار شدم و او به آهستگی شروع به حرکت کرد. در سمت راست و بالای سر ما نوری درخشان بود که من را به سوی خود می خواند و پدر بزرگم به آن سمت می رفت. پاهایم، مانند بچگی، روی چمن ها و شبدرهای بلند و زیبا و درخشان آنجا می کشید و غرق در خوشحالی و لذت بودم. بعد از مدتی او سرش را به سمت عقب چرخاند و گفت: «می خواهی به سواری ادامه دهی؟» من سرم را به نشانۀ تایید حرکت دادم. ناگهان وانت از زمین جدا شده و شروع به صعود به سمت نور نمود. در جایی از مسیر متوجه شدم که دیگر سوار وانت نیستم و پدر بزرگم هم دیگر در اطراف من نیست. با حرکت به سمت نور، کامل تر و خوشحال تر می شدم و هیچ چیز دیگری در جهان نمی خواستم.
همین طور که بیشتر در نور وارد می شدم، احساس کردم که مادر، پدر، مادربزرگ و چند نفر از اقوام، در حال دعا کردن برای من هستند؛ به خصوص دعای عمۀ بزرگم را احساس می کردم که چند سال پیش دخترش را در یک تصادف اتومبیل از دست داده بود. به طور شفافی می شنیدم که او به سوی خدا دعا می کرد که مادرم همان درد و مصیبتی که او به خاطر دخترش تحمل کرده را متحمل نشود. این صحنه من را عمیقاً لمس کرد و تقریبا خواستم که بازگردم. دعای اقوامم احساس بادی را داشت که در جهت مخالف می وزید و حرکتم را به سمت نور آهسته می کرد. گرچه عشق آنها احساس شیرینی داشت و من را به یاد زندگیم روی زمین می انداخت، ولی نور آنچنان خارق العاده بود که حتی این نیز میل و عطش من را برای حرکت به سمت نور متوقف نمی کرد.
من به عشقی نزدیک بودم که نمی توانم آن را با کلمات توصیف کنم. بهترین احساسی را داشتم که تا آن زمان تجربه کرده بودم . بارها سعی کرده ام راجع به تجربه ام بنویسم ولی هیچوقت نتوانستم کلمات مناسب را بیابم. دلم برای آن عشق تنگ می شود. دلم برای آن نور تنگ می شود. بخش بزرگتری از وجود من هیچ وقت نمی خواست احساس امنیت آن مکان را ترک کند. آنجا هیچ نگرانی نداشتم و بیشتر از آنچه تصور می کردم ممکن است، عشق می گرفتم. سرور و رضایتی که حس می نمودم حتی از درخشان ترین و خوشحال ترین لحظاتی که در تمام زندگی دنیا داشته ام بیشتر بود و نمی خواستم دیگر به بدنم بازگردم. روحم لبخند می زد و در راحتی کامل و فقدان هرگونه استرس و اضطراب به سر می برد. احساس کامل بودن و اعتماد مطلق می کردم. من همیشه قلبی ماجراجو داشته ام و این بزرگترین و پرهیجان ترین ماجرایی بود که تاکنون برایم پیش آمده بود. کاملاً از زندگیم روی زمین منفصل شده بودم و دیگر نمی خواستم به آن بازگردم.
در آن موقع، نور به من گفت: «به پایین بنگر». به پایین نگریستم و رودخانه ای بسیار زیبا را دیدم. گویی این رودخانه زنده بود و ده ها کیلومتر ادامه داشت. در آن نقاط کوچک درخشان بسیاری دیده می شد. با خود گفتم: «آه، اینها ارواح انسان ها هستند.» روح های دیگری را نیز می دیدم که در این جریان نبودند و به نوعی با تاریکی پوشانیده شده بودند. احساس می کردم این تاریکی، ترس است که آنها را فرا گرفته است. نور به من روح خودم را نشان داد و دیدم که روحم بسیار گسترده و مملو از نور شده است، به خصوص که اکنون به این نور درخشان خیلی نزدیک بودم. نور گفت که باید به زمین برگردم و یک معلم بشوم. تمام این نقاط نورانی ارواحی هستند که شاگردان من خواهند بود و من به آنها کمک خواهم کرد که نور خود را روشن کنند و روح و حقیقت خود را به یاد بیاورند. باید به آنها کمک کنم تا دوباره ارتباط خود را با طبیعت بازیابند و ترس خود را رها ساخته و شوق و انگیزه های درونی خود را دنبال کنند. باید به آنها کمک کنم که باور کنند که ما بعد از مرگ به حیات خود ادامه خواهیم داد و این کالبد تنها یک لباس است که به طور موقت به تن کرده ایم.
حقیقت این است که من آدم خجالتی و درون گرایی بودم و اصلاً نمی خواستم که یک معلم بشوم. من برای مدتی با نور چانه زدم که نمی خواهم یک معلم بشوم. ولی چانه و بحث با خدا معنی ندارد. خدا بزرگترین راهنما و رهبر ماست…
من به دنیا برگشتم. آخرین صحنه ای که به یاد می آورم صحنۀ خودم در آینده بود که می دیدم یک معلم هستم… چشمانم را باز کردم و دیدم که روی تخت بیمارستان خوابیده و یک پرستار در دهان من یخ تراشیده می گذارد. من از اینکه دیدم دوباره در بدنم بودم احساس سرخوردگی می کردم. بعد از اتحادی که با آن ضمیر و هوش هستی تجربه کرده بودم، اکنون دوباره در این ضمیر و ادراک منفرد و شخصیت محدود قرار گرفته بودم، و این من را محزون می کرد. وقتی که به بدنم بازگشتم، گویی یک باد سیاه من را فرا گرفته بود، ولی هنوز هم مقداری از احساس یکی بودن و وحدت با همۀ چیزها در من وجود داشت.
یکی از مهمترین درس هایی که به من داده شد این بود که عشق تنها چیزی است که اهمیت دارد. گرچه این ممکن است مانند یک شعار یا بخشی از یک ترانه و شعر به نظر برسد، پیام آن درون من در سطحی بسیار عمیق تر نفوذ کرد. هر عمل، برخورد، و فعالیت، اگر به نوعی به عشق مربوط و متصل نباشد، کاملاً بی معنی و بی ارزش است. حتی یک دعا و عبادت اگر در آن عشق نباشد هیچ معنایی ندارد. یک مذهب اگر در آن عشق نباشد بی معناست…
اگر بخواهم تمام تجربه ام را جمع بندی کنم، باید بگویم که خدا، یا نور، نیرویی مهربان و پر از عطوفت و شفقت است که نمی خواهد مردم به یکدیگر آسیب و اذیت برسانند و دوست دارد که همۀ ما در تمام عمر در سرور و خوشحالی زندگی کنیم. عطوفت و محبت بزرگترین هدیه ای است که می توانیم به دیگران بدهیم. همۀ ما جزئی از آن نور هستیم، ولی به خاطر ترس هایمان فراموش می کنیم که چطور عشق بورزیم و چطور از این دنیا مانند نور گذر کنیم. معمولا وقتی بچه هستیم به خدا نزدیک تریم، زیرا عشق و عطوفت برای ما طبیعی تر و راحت تر است. می توانیم با دیدن یک پرنده در آسمان غرق در خوشحالی بشویم، یا با نوازش یک حیوان و یا با نگاه به چشمان پدر و مادرمان. در حقیقت عاشق تمام جهان هستیم و تمام جهان عاشق ماست. وقتی که بچه بودیم راحت تر نفس می کشیدیم و از لحظات بیشتر لذت می بردیم [و باید یاد بگیریم که دوباره به آن حال بازگردیم.]
من تجربۀ نزدیک به مرگم را بزرگترین هدیۀ زندگیم می دانم، هرچند هر کسی که آن زمان من را در اتاق اورژانس بیمارستان در حال فریاد زدن با همۀ وجودم دیده بود، نمی توانست باور کند که من 24 ساعت بعد سرشار از سرور و بهت دنیای بعد از مرگ خواهم بود و این لحظات را بزرگترین هدیۀ زندگیم خواهم دانست.
تجربه ام زندگی من را خیلی تغییر داد. چند سال بعد از تجربه ام لیسانس دبیری گرفتم و به تگزاس بازگشته و دوباره در مسابقات دوندگی شرکت کردم. قبل از تجربه ام من آدمی خجالتی بودم، ولی اکنون دوست دارم که درس بدهم و در کلاس صحبت کنم و خیلی علاقه مند به ارتباط با دیگران هستم. از درس دادن خیلی لذت می برم و زمانی که با شاگردان صرف می کنم برایم فوق العاده است. معلمی برای من برکت و رحمت بزرگی بوده است و به من احساس آزادی و خوشحالی زیادی می دهد و بسیاری از اوقات احساس کرده ام که در کلاس درس [توسط فرشته های راهنمایم] راهنمایی و هدایت شده ام. این امر، که حس می کنم آن فرشته ها از طریق وجود من بر روی دیگران کار می کنند، احساس خوش شانسی و خوش بختی زیادی به من می دهد. ولی اگر به خود من بود، هیچ وقت سراغ این حرفه نمی رفتم.
من از آدمی درون گرا به آدمی برون گرا تبدیل شدم و خوش بین تر و دارای حس ششم قوی تری گشته ام. اکنون به جای اینکه مانند سابق به دنبال پول و مادیات باشم، به دنبال کمک به دیگران و خوب زندگی کردن هستم. برعکس خاطرات دیگر، خاطرۀ این تجربه هرگز برای من کمرنگ نمی شود، در صورتی که تمام خاطرات دیگر، اتفاقاتی هستند که در مقطعی از زندگی ام رخ داده واکنون برایم محو و کمرنگ هستند.
اکنون دیگر به یک مذهب خاص پایبند نیستم، بلکه تاکید من بر روی عشق و ارتباط و اتصال نزدیک روزانه با فرشته های راهنمایم است. من در خانواده ای مذهبی و مسیحی بزرگ شدم و همیشه شنیده ام که گفته اند: «خدا عشق است»، ولی بیشتر از عشق، در اطرافیان خود قضاوت دیده ام. نوری که من دیدم، حقیقتا پرعشق ترین نیرو بود. در آن سو دیدم که ترس مانند سایه ای دور افراد را می گیرد [و مانع از درخشش روحشان می گردد]، در حالی که در حقیقت ما باید همیشه بدرخشیم.
مهم این است که یاد بگیریم که صرف نظر از اتفاقات [ناخوشایندی] که برای ما رخ می دهد، در مکان نور باقی بمانیم. گاهی افرادی که می خواهند اینگونه باشند حالت سادگی و صفای یک کودک را دارند و ممکن است مورد سوءاستفاده قرار بگیرند. برای من هم مواردی پیش آمده که مورد سوءاستفاده و آزار دیگران قرار گرفته ام. ولی مهم است که ما همچنان عشق و نور را در قلب خود نگاه داریم.
منبع:
https://www.youtube.com/watch?v=xKZBIuA4pRw