من دو بار در سالهای 1992 و 1993 مردم. مرگ اولم خیلی تاریک بود. من یک فروشنده مشروبات الکلی در بار بودم و خودم بیش از حد الکل نوشیده و در اثر آن استفراغ کردم و با استفراغ خودم خفه شدم. من از قسمت بالای بدنم خارج شدم و بالای سر آن معلق ماندم. فکر کردم که به سمت نور خواهم رفت، ولی این اتفاق نیفتاد و شروع به شنیدن صداها و همهمه هایی شیطانی کردم. موجوداتی کوچک به رنگ سیاه از کف اتاق شروع به وارد شدن کردند. چیزی نگذشت که خود را رو در روی یک موجود شیطانی یافتم. با خود فکر کردم که من یک منکر هستم. سالها قبل جنین خود را سقط کرده بودم و آنقدر احساس گناه می کردم که نمی خواستم به هیچ چیزی باور داشته باشم، زیرا در آن صورت به خاطر آن کار باید حساب پس می دادم.
احساس می کردم که این موجود اهریمنی سعی دارد من را هیپنوتیزم کرده و ترغیب کند که به همراه او بروم. با خود فکر کردم که اگر این موجود واقعی باشد، پس باید خدا و مسیح و تمام آن چیزها هم حقیقت داشته باشند. در آن لحظه خدا و مسیح را صدا زده و از آنها خواستم که به کنار من بیایند. در کمال تعجب من خدا و مسیح ظاهر شده و خدا در سمت راست من و مسیح در طرف چپ من قرار گرفتند.
[توضیح: تجربه گران در برخورد با موجودات نورانی آن ها را بر طبق تعابیر خود نام گذاری کرده اند. بعضی تجربه گران وجودی نورانی را در تجربۀ خود خدا نامیده اند. البته که یزدان می تواند در یک قالب خاص و منفرد متظاهر گردد، همانگونه که او از درون یک درخت با موسی سخن گفت. با این حال وجود الهی مجزا و منفرد در هیچ شکل و قالبی نیست. همانطور که خداوند خود فرموده است:
«خدا همه جاست، خدا هیچ کجاست، و خدا در درون همه چیز است.»]
چشمان آن موجود اهریمنی برقی زده و به سرعت از پنجره بیرون رفت و آن موجودات کوچک و تاریک نیز به همراه او ناپدید شدند. من از خداوند پرسیدم که چرا آنها برای بردن روح من آمده بودند؟ او گفت که روح من قابل تسخیر و بردن بود. من ایمان و باور خود را رها کرده بودم و خود را [با احساس گناه] چنان کوبیده و له کرده بودم که دیگر هیچ ایمانی در من باقی نمانده بود. این من را چنان آسیب پذیر کرده بود که آنها می توانستند روح من را با خود ببرند. خدا را شکر که کمک خواستم.
در طول یک سال بعد از این اتفاق، زندگی و رفتار خود را پاکسازی کردم. نوشیدن الکل را متوقف کرده و از دنیای پارتی و کار در بار و کلوپ شبانه خارج شدم و زندگی خود را تغییر دادم. مدت کوتاهی بعد، شوهر اولم را ملاقات کردم. از همان ملاقات اول می دانستم که یک روز با او ازدواج خواهم کرد. ظرف دو هفته او از من خواستگاری کرد. یک روز که داشتم اسباب و وسایل خود را بسته بندی می کردم که منزل فعلی ام را ترک کرده و به خانه نامزدم نقل مکان کنم، احساس استرس و حزن من را فرا گرفت که آیا کاری که می کنم درست است… ناگهان قلبم بشدت گرفت و ضربان آن نامنظم شد. من بصورت ارثی ناراحتی قلبی شدید دارم که در خانواده و خویشان من سابقه طولانی دارد. به همین علت برایم تعجبی نداشت که در چنین سن پایینی دچار مشکل تپش قلب بشوم… چند لحظه بعد در ناحیۀ سینه احساس یک درد خیلی شدید کردم، مانند اینکه یک چاقو به قلب من فرو کرده اند. بلافاصله مانند تجربۀ اول از ناحیۀ بالای بدن خارج شده و بالای آن معلق باقی ماندم.
ناگهان یک پرندۀ بزرگ قهوه ای پدیدار شده و از بالا به پایین شیرجه زد و من را از پشت گرفته و بلند کرد و از بالای اتاق خواب و سقف خانه خارج نمود. ما همینطور در حال اوج گرفتن به سمت آسمان بودیم. به یاد دارم که به پایین نگاه کردم و زمین را می دیدم که روی آن همه چیز کوچک تر و کوچک تر می شد. همینطور که وارد این ابرهای بسیار درخشان می شدیم، وارد یک فضای وسیع و خالی شدیم. خود را در یک اتاق سفید بسیار بزرگ یافتم که در آن سکوت کامل حکمفرما بود. احساس عشق بسیار شدیدی حس می شد که ورای طاقت می نمود. این خیلی عمیق بود. احساس می کردم که گوش هایم در اثر فشار زیاد مرتعش شده و نبض می زنند. فشار زیادی آنجا بود و مدتی طول کشید که به این فشار عادت کردم. آن پرنده بالاخره روی یک صندلی نشست، ولی گویا این صندلی یک ابر درخشنده بود. احساس می کردم که عشق از درون صندلی به بیرون تراوش کرده و در من نفوذ می کرد. من فقط مشغول جذب کردن این همه عشق بودم. تنها طوری که می توانم آن را توصیف کنم این بود که این انرژی بالا آمده و به درون من وارد می شد.
من به پایین نگاه کردم که ببینم این انرژی از کجا منشا می شود، ولی وقتی که دوباره سرم را بالا کردم دیدم که یک نفر آنجا است که بلافاصله او را از تجربۀ NDE اولم به یاد آوردم. او همان وجود نورانی بود که در تجربۀ اول در سمت راست من ایستاده بود. می خواستم او را خدا صدا بزنم ولی همزمان می فهمیدم که او اسامی زیادی دارد که احساس می کردم این اسامی بی شمار [در ذهن من] دانلود می شدند. از او پرسیدم با چه نامی او را صدا بزنم. او گفت که اهمیتی ندارد برای صدا زدن روح الهی کدامین نام را انتخاب کنی. مهم این است که با خدا حرف بزنی و هر روز این انرژی را بخوانی و به آن متصل شوی.
من به بالا نگاه کردم و دیدم که خدا در حال دور شدن از من بود و مسیح نیز در حال ناپدید شدن بود، در حالی که لبخند می زد. من شروع به نگران شدن کردم و فکر کردم که حتما اکنون موقع قضاوت فرا رسیده است و اکنون سقط جنین من مورد توجه قرار خواهد گرفت. ولی ناگهان خود را در حالت نشسته روی یک صندلی در پیش روی یک میز نیم دایره یافتم. آنجا خدا جلوی من بود و ارواح پیری که دوازده نفر بودند در کنار او بودند. خداوند گفت که اینها شورای مردان هستند. به یاد دارم که با خودم فکر کردم پس تمام زن ها کجا هستند؟ اعضای شورا شروع به خندیدن کردند. فهمیدم که آنها می توانند افکار من را بفهمند. تمام ارتباط ما از طریق فکر بود. آنها گفتند که انرژی مونث خیلی زیادی تو را دربر گرفته است، ولی آنچه تو اکنون می بینی انرژی مذکر است، زیرا خیلی توسط انرژی مذکر، یا عدم توازن آن، آسیب دیده ای. ما تو را اینجا آورده ایم که این توازن را بیابی و درک کنی که چقدر مورد عشق هستی و می بایست همانطور که ما تو را دوست داریم، تو نیز خودت را دوست داشته باشی.
شخص اصلی در میان این دوازده نفر به من گفت که ما خیلی خوشحالیم که مرتکب خودکشی نشدی. من در زندگی بارها و بارها به خودکشی فکر کرده بودم. آنها به من گفتند که وقتی یک روح مرتکب خودکشی می شود، با این کار یک شکستگی ناگهانی در ماتریس بوجود می آورد که باعث می شود در یک چرخه طولانی قرار گیرد و زمان و انرژی بسیار زیادی نیاز خواهد بود که بتواند خود را از آن چرخه خارج کند. بعد از اینکه روح از آن چرخه خارج شد، باید به زمین بازگشته و همان زندگی و همۀ چیزهایی که در دفعه قبل باعث خودکشی او شده بود را دوباره از اول تجربه کند تا وقتی که درس های خود را فرا گیرد…
شورای بزرگان به من گفتند که تو را به اینجا آورده ایم تا اول از همه درک کنی که باید به دنیا بازگردی، زیرا ماموریت مهمی بر عهدۀ توست و چیزهای زیادی است که باید انجام دهی. دوم برای اینکه بفهمی که چقدر تو را دوست داریم و تو نیز باید خودت را همین قدر دوست داشته باشی. اولین مرگ تو به این خاطر بود که خودت را دوست نداشتی، ولی باید این عشق به خویشتن را درون خود بیابی. آنها مرتب تکرار می کردند که خودت را دوست داشته باش، خودت را دوست داشته باش، خودت را دوست داشته باش… همچنین آنها چند بار تاکید کردند که کارهای زیادی است که باید انجام دهی. من جواب دادم، خدای من، مگر چه کاری قرار است انجام دهم؟ من قبلا یک فروشنده بار و شخصی الکلی بودم، در مدرسه موفق نبودم و کلاس دوازده ام را نیز مردود شده بودم. من یک شخص آشفته و بهم ریخته بودم و نمی دانم چه کاری از دست کسی مثل من برمی آمد که قرار بود اینقدر مهم و عمیق باشد.
آنها دور هم جمع شده و تصمیم گرفتند که چیزی را به من نشان دهند. آنها به من نشان دادند که اگر باز نگردم چه فرصت هایی را از دست خواهم داد. ناگهان چیزی مانند یک گوی در جلوی من ظاهر شد که فهمیدم نوعی هولوگرام نه بعدی است. نمی دانستم هولوگرام نه بعدی چیست ولی آن چیزی بود که به من گفتند. مانند یک کره بود که یک مکعب درون خود داشت و چهار هرم در آن در یک نقطه به هم می رسیدند، یک هرم مکعبی درون یک کره. این نقطه درخشش بسیار زیادی داشت. وقتی با دقت به آن نگاه کردم، می توانستم در آن حرکت ببینم. بلافاصله به درون آن جذب شده و از چیزی مانند یک کرمچاله (Wormhole) عبور کردم و در آن دو تجربه همزمان داشتم. در یک تجربه من یک دختربچه زیبا با موهای قهوه ای و چشمان آبی را دیدم. او پر از زیبایی و سرزندگی بود. تولد او را دیدم و اینکه چگونه از او مراقبت کرده و با او بازی می کردم… گرچه در دنیا من هیچوقت قصد بچه دار شدن نداشتم، ولی این تجربه بسیار واقعی بود.
همزمان تجربۀ دیگری نیز داشتم. در این تجربۀ دوم یک دختر دیگر با موهای طلایی و چشمان آبی را دیدم و دوباره تمام جنبه های تولد و رشد و نوجوانی او را مشاهده می کردم. او به آشپزی علاقه زیادی داشت و می خواست که یک سرآشپز بشود. فهمیدم که اگر به دنیا بازگردم صاحب فرزند خواهم شد. خدای من! برایم باور نکردنی بود! زیرا من این را پذیرفته بودم که هیچوقت بچه دار نخواهم شد. من از هولوگرام خارج شده و در حالی که هیجان زده بودم مرتب می گفتم، خدایا، قرار است بچه دار شوم! آنها گفتند بلی، ما می خواهیم ببینی که اگر باز نگردی چه چیزهایی را از دست خواهی داد. به آنها گفتم، من متقاعد شدم! برمی گردم، برمی گردم، کی می توانم بازگردم؟ من هیجان زده بودم و برای بازگشتن لحظه شماری می کردم.
درست وقتی که آماده بودم بازگردم خدا به سوی من آمد و گفت قبل از اینکه بازگردی آیا چیزی هست که بخواهی بپرسی و آن [حکمت] را با خود به زمین بازگردانی و به دیگران بدهی؟ پیش خودم فکر کردم این سوال سخت و عمیقی است و هیچ چیزی به فکرم نمی رسید. ناگهان یک نقطۀ نورانی را دیدم که با سرعت به طرف من آمد و در پشت گوش من قرار گرفت و غذۀ پینه آل را در مرکز مغز من روشن و پرانرژی کرد. بلافاصله فهمیدم که چه سوالی باید بپرسم.
گفتم که درک می کنم که خدا همه را دوست دارد، حتی یک شخص تجاوزکار، تبه کار، قاتل و حتی کسانی که بی رحمانه ترین کارها را انجام می دهند. چطور خداوند می تواند چنین کسانی را دوست داشته باشد؟ او گفت، خیلی ساده است، و با یک حرکت دست او من به مکانی دیگر منتقل شدم. در آنجا روی یک صندلی نشسته بودم، ولی این من جوان تر بود و یک مشاور نیز آنجا همراه من نشسته بود. آن مشاور گفت بسیار خوب، اکنون ما تمام چیزهایی که انتخاب کرده ای که در سوی دیگر یاد بگیری را مرور خواهیم کرد. سپس از صندلی برخاسته و از من دور شد و این صحنه همان جا متوقف و منجمد شد. در آن لحظه نسخۀ جوان تر من که روی صندلی نشسته بود به سوی من آمد و به من سلام کرد و گفت که من، «خودِ حافظۀ» (memory self) تو هستم و تو، «خود شاهد» (observer self) خویش هستی. سپس رفته و دوباره روی صندلی نشست و گفت بگذار چیزهایی که قرار است روی زمین یاد بگیری را مرور کنیم. به من نشان داده شد که اسمم «کری» خواهد بود و موقع تولد یک بچه مریض خواهم بود و برای 14 سال اول زندگی، سنگ کلیه خواهم داشت. خود حافظۀ من خیلی از چیزهایی که می دید خوشحال بود، ولی خود شاهد من گفت واقعا؟ یعنی واقعا خوشحالی که این طور مریض باشی و مورد آزار جنسی نیز قرار بگیری و تمام چیزهای دیگر؟
در این لحظه آن مشاور دوباره از آن تصویر منجمد شده خارج شد و وارد صحنه آنجا شد و تمام چیزهای دیگر در صحنه منجمد و متوقف شدند. او گفت، آنچه خود حافظۀ تو بیاد می آورد، که تو داوطلبانه [بر روی زمین] آنها را فراموش خواهی کرد، پنج درس زندگی است، تا وقتی که این پنج درس را در هر جنبه از زندگی دنیوی خود بکارگیری. تو برای این اینجا هستی که از نظر معنوی رشد کنی و به همین خاطر او از دیدن این تجربه های سخت و دشوار هیجان زده است، زیرا هر تجربه فرصتی است برای بکار گیری آن پنج درس. وقتی این کار را بکنی رشدی ورای تصور خواهی داشت.
دوباره آن مشاور رفت و نشست و یک هولوگرام پدیدار شد که در آن تصویر پدر و مادرم را می دیدم. می توانستم پدر و مادر خود را انتخاب کنم و آنها هم می توانستند من را [به عنوان فرزند خود] انتخاب کنند. ما به توافق رسیدم که آنها در روی زمین پدر و مادر من باشند. پیش خودم فکر کردم که آیا خود حافظۀ من عادت می خوارگی و الکلی بودن پدرم را روی زمین به یاد می آورد؟ زیرا آن سال ها برای من خیلی سخت بود و حال و روحیۀ پدر من مرتب بالا و پایین می رفت. آن مشاور گفت که خود حافظۀ تو بخوبی می فهمد که چرا پدرت این قدر شخص خشمگینی بود و برای او احساس شفقت و دلسوزی کرده و او را می بخشد. او ایمان دارد که پدرت [برای درس هایی که قرار است در زندگی یاد بگیری] عالی خواهد بود و بطور نامشروط او را دوست دارد. وقتی که به طرف دیگر رفتی، هر دوی شما این فرصت را خواهید داشت که این [عشق و بخشش] را تمرین کنید. سپس آن مشاور دوباره رفت و نشست.
ناگهان دوازده وجود نورانی و زیبا در اتاق پدیدار شدند. آنها آمده و در پشت مشاور ایستادند. مشاور به من گفت که این خانواده روحی تو است. هر کسی یک گروه و خانواده روحی دارد که در تمام زندگی ها و رهنوردها به همراه آنها سفر می کند. به همین خاطر وقتی یکی از آنها را روی زمین ملاقات می کنی، بلافاصله احساس می کنی که او را می شناسی. سپس گفت، حالا از شما دوازده نفر کدام دو نفر داوطلب می شوند که به زمین رفته و نقش آزار دهنده جنسی و تجاوزگر را در مورد من بازی کنند. آنجا بود که گفتم، نه، این دیگر بیش از حد است. من نمی توانم ادامه دهم. مشاور من را دعوت به سکوت کرده و گفت، ممکن است خواهش کنم که فقط نگاه کنی و [به این فرایند] اعتماد داشته باشی؟ من هم نشسته و نگاه کردم و پیش خود گفتم، خیلی خوب، من درست نمی دانم این چیست…
دو نفر از گروه جلو آمده و برای این کار داوطلب شدند. آنها از جای خود بالا برده شده و ناگهان با سرعت به طرف زمین رفتند. همۀ ما داشتیم آن دو را تماشا می کردیم و می توانستیم حس کنیم که هریک وارد رحم مادر خود شدند. می توانستم الکلی بودن مادر آنها و شرایط سختی که از بدو تولد داشتند و تمام درد و رنجی که در زندگی آنها بود را ببینم و تمام فریادها و ناله ها را بشنوم. شروع زندگی هر دوی آنها جهنمی بود و هر دو ادامه زندگی بسیار سختی روی زمین داشتند. همۀ ما، یعنی من، من حافظه و مشاور و بقیه دوازده نفر، بزرگ شدن آنها را تماشا می کردیم، درست تا لحظه قبل از رفتن من. دوباره همه چیز متوقف و منجمد شده و من به سمت مشاور برگشته و گفتم، من فقط تا یک نقطه خاص از زمان را بیاد می آورم و نمی توانم بعد از آن را بیاد بیاورم و می خواهم بدانم بعد از آن چه اتفاقی خواهد افتاد. مشاور به من گفت که وقتی نیاز شد، حافظه آن قسمت به تو باز خواهد گشت ولی فعلا می خواهیم روی پنج درس زندگی تمرکز کنی.
به این نکته توجه کن که کسانی که تو را مورد آزار جنسی قرار دادند، جزو بهترین دوستان تو [در دنیای معنوی] بودند! کسانی که به تو بیشترین آزار را رساندند بهترین دوست تو هستند. آنها داوطلب شدند که یک زندگی بسیار سخت و آزار دهنده را روی زمین تجربه کنند [تا تبدیل به کسی شوند که بتواند تو را مورد تجاوز قرار دهد] و برای تو این فرصت را فراهم سازند که پنج درس زندگی را تمرین کنی: عشق نامشروط، بخشش، شفقت، ایمان، اعتماد. نه تنها در مورد آنها، بلکه همچنین در مورد خویش. اینکه خودت را نیز بطور نامشروط دوست داشته باشی، ایمان داشته باشی که در مسیر درست هستی و هیچ چیزی بدون هدف و علت اتفاق نمی افتد و اعتماد کنی که خدا در تمام این اتفاقات هدف و برنامه ای بزرگ را برای تو در نظر دارد. اینکه نه تنها برای آنها، بلکه در حق خود نیز شفقت و بخشش داشته باشی. آنها بالاخره من را متقاعد کردند که بازگردم و من هم بازگشتم…
وقتی بازگشتم یکسال را در ازدواج با همسر اولم گذراندم که خیلی زندگی خوبی بود و سپس دختر اول مان را بدنیا آوردم که موهای مشکی داشت، و سپس دختر دوم که موهای بلوند داشت. من به عنوان یک مشاور اجتماعی و تراپیست مشغول کار شدم تا به مردم کمک کنم که نور درون خویش را بیابند.
از آن تجربه فهمیدم که هنوز خیلی چیزها را درون خود نگاه داشته ام و با خود حمل می کنم که باید آنها را رها سازم. به یاد آن حرف مادرم افتادم که همیشه می گفت تراژدی امروز، نعمت فردا است و این تجربه این حرف او را خیلی زنده تر معنی دارتر می کرد… فهمیدم که همه چیز در نهایت درست خواهد بود. ماموریت ما در اینجا این است که از نظر معنوی رشد کنیم، با هر وسیله ای که می توانیم، با عشق ورزیدن، امید، نیکبختی، با دور ریختن تمام زباله هایی که با خود حمل می کنیم که به ما خدمتی نمی کنند، با سعی در تبدیل شدن به تمام آن چیزی که می توانیم باشیم، با اعمال کردن و زنده نگاه داشتن این پنج درس در زندگی روزمره خود…
از این تجربه فهمیدم که تمام تعالیم معنوی و مذاهب سعی دارند که ما را به هم نزدیک سازند و همه را به یک نقطه مشترک برسانند، که همان ندای روح الهی است. به نظر من یکی از بزرگترین مشکلات بشریت مشکل افکار منفی و مسموم است که مانند امواجی در بین ما منتشر می شوند و همه ما را تحت تاثیر قرار می دهد… این وظیفه ماست که شروع کرده و روی عشق و نور تمرکز کنیم، روی خنده، سرور، وفور و هر چیزی که خوب است. این یک انتخاب است و بهترین تمرین و کار معنوی است که می توانید انجام دهید، اینکه با بدن، فکر، و روح خود با عشق نامشروط رفتار کنید و روی رشد معنوی تمرکز داشته باشید.
منبع: