تجربه جن پرایس به صورت صوتی، با صدای خانم نسیم بهمن:
در ماه دسامبر سال ۱۹۹۳ در ساعت یک عصر جن پرایس (Jan Price) یک سکتۀ قلبی مرگبار داشت که سرآغاز تجربۀ زیبای NDE او بود. مرگ موقت او فقط ۴ دقیقه طول کشید، ولی در این ۴ دقیقه جن اتفاقات زیادی را تجربه کرد. جن پرایس در کتاب خود به نام «طرف دیگر مرگ» (The Other Side of Death) تجربۀ نزدیک به مرگ خود و سیاحت خود را در عالم دیگر بازگو میکند. تجربۀ جن بسیار عمیق بوده و با جزئیات بسیار زیاد بازگو شده است، و چندین جنبۀ بسیار جالب دارد که یکی از آنها ملاقات با سگ درگذشتهاش در عالم دیگر میباشد. این قسمتهایی از کتاب اوست که از روی وبسایت کوین ویلیامز (near-death.com) ترجمه و بازگویی شده است:
…من هیچ ترسی نداشتم، نه در هنگام سکتۀ قلبی نه در هنگام مردن و نه بعد از آن. خود سکته برایم معذب بود ولی ترسناک نبود. با افزایش درد و فشار قلبیام تنها به این فکر میکردم که چقدر معذب هستم و بدنم دچار دردسر است ولی فکر کنم هنوز وخامت اوضاع خودم و جدی بودن شرایطم را درک نمیکردم. تا بالاخره قلبم به طور کامل متوقف شد، ولی هنوز هم به مردن فکر نمیکردم گرچه دیگر در بدنم نبودم.
ناگهان احساس کردم چیزهایی در اطراف من هستند. این یک احساس لمس یا دیدن فیزیکی نبود، بلکه احساس حضور غیر فیزیکی چندین موجود بود. میتوانستم نور آنها را به صورت انرژی ببینم و متوجه شدم که آنها فرشتههایی هستند مهربان، ملکوتی، و خالص که برای کمک به من آنجا حضور دارند. من احساس کردم که به سمت بالا حرکت میکنم و بعد از مدتی ناگهان خود را در فضائی یافتم که همه چیز اطراف من آبی رنگ بود. یک آبی بسیار زیبا و درخشان که نه تیره بود و نه خیلی کم رنگ. من در این اقیانوس آبی رنگ شناور بودم و احساس آزادی، خوشحالی، آرامش، و سکوت میکردم. حاضر بودم برای ابد در آنجا و همان حال باقی بمانم. هیچگاه چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم، آرامشی ماورای آرامش و ورای توصیف، خلسه و وجدی غیر قابل بیان، و عشقی سیال و نفوذ کننده. احساس راحتی خارقالعاده و لذت خالص بودن و وجود داشتن فارغ از هر فکر و مسئولیت و نگرانی و یکی بودن با تمامی آنچه وجود دارد و شناور بودن در اقیانوس بیپایان عشق من را در خود غرق کرده بود. یکی شدن و ملحق گشتن به انرژی جهانی در من نهایت احساس کامل بودن و رضایت را به وجود آورده بود، احساس بازگشت به خویشتن و درک کامل بودن خویش. همانگونه که در آن اقیانوس نور آبی رنگ بودم نوری طلائی را دیدم که شروع به پر کردن من نمود. احساسی که از نور میگرفتم بسیار خوب بود و هر سنگینی و شائبهای که هنوز از دنیا و زندگی زمینی در قلب من باقی مانده بود را زدود. اشعهی درخشان آن تمام خاطرات زندگی من را از بدو تولد جلوی چشمانم آوردند.
(جن پرایس در اینجا مرور زندگیاش را میبیند)
با ادامۀ تابش نور احساس کردم که دیگر هیچ تعلق و کششی از طرف گذشته در من باقی نمانده و احساس آزادی و سبکی کردم و احساس اشتباه و گناه و تقصیر در من حل شده و از بین رفتند.
به تدریج از درخشش نور کاسته شد و احساس کردم که به درجۀ دیگری از آگاهی منتقل شدهام. اکنون با نگاه به محیط اطرافم میتوانستم چیزها و فرمهای بیشتری را اطراف خود ببینم. دیدم که سگ زیبا و دوست داشتنیام مگی (Maggie) آنجاست که به محض دیدن من به طرف من دوید. مگی حدود یک ماه قبل از این مرده بود و ما هنوز درد فقدان او را حس میکردیم. او به همان شکل دنیایش به نظر میرسید، فقط جوانتر و بانشاطتر بود و من محبتی که از سوی او ابراز میشد را در درونم حس میکردم. او گفت: «تو که میدانی پدر نمیتواند فقدان من و تو هر دو را تحمل کند». من جواب دادم «بله میدانم، من باز خواهم گشت. آیا تو به زودی خواهی آمد؟». او گفت «وقتش که بشود خواهیم دانست. حالا من چیزهای شگفتآوری را به تو نشان خواهم داد. بیا با هم برویم و سیاحت کنیم».
برای بعضی عجیب است که اولین کسی که در سرای دیگر ملاقات کردم سگم بود، نه یک دوست یا فامیل درگذشته یا مسیح یا یک شخصیت مذهبی. مگی برای سالها برای من مثل یک عضو خانواده و بسیار نزدیک بود و من از اینکه او به من خیر مقدم گفت بسیار هم خوشحالم. دختر من از اینکه من توسط یک پیامبر یا اسطورۀ مذهبی ملاقات نشدهام احساس سرخوردگی میکند. ولی باید بگویم که سرای دیگر هیچ حال و هوای مذهبی و دینی ندارد. معنوی و روحانی بله، ولی مذهبی و دینی به معنای متعارف و کلاسیک آن خیر.
آنچه درک کردم این است که دو جهان (مادی و معنوی) توسط عشق به یکدیگر پیوند داده شدهاند. جریانی از انرژی که فرم پیوندی قلبی را میگیرد که در لحظۀ انتقال به سرای دیگر قویترین است. عشق برای خیر مقدم گوئی به شما در هنگام مرگتان میآید، ولی در فرم و هیئتی که برای شما مناسبترین است. برای من این عشق فرم سگ عزیزم را گرفته بود. بله سگها هم روح دارند، افلاطون و سِنت آگوستین و بسیاری از قدیسان و متفکران دیگر این را میدانستند. و بله، در جهان دیگر آنها میتوانند به زبان ما با ما حرف بزنند. البته این اتفاق در دنیای مادی هم گاهی رخ داده است (در اینجا جن بحث جالبی راجع به حیوانات و اعتقادات بزرگان راجع به حیات و روح آنها میکند که برای اختصار در اینجا ترجمه نشده است).
من و مگی در فضای ارتعاش بالاتری با یکدیگر مکالمه میکردیم و با اینکه دیگر کالبد فیزیکی خود را دور انداخته بودیم، فرمی از هر یک از ما بهصورت یک تصویر ذهنی برای دیگری ملموس بود. این فرم و قالب درست به همان اندازۀ وقتی که او را در دنیا در بغل خود میگرفتم و میفشردم واقعی و ملموس بود.
من و او با یکدیگر شروع به راه رفتن در فضائی پر از رنگهای خارقالعاده کردیم. راه رفتن ما به هیچ تلاشی نیاز نداشت. رنگهای تپنده و خلسه آور آنجا انرژی سیال و دینامیکی بودند که در جلوی چشمان ما به خود شکل و فرم میگرفتند. مگی به من نشان داد که چطور میتوانم با استفاده از نیروی فکرم، انرژی را به اشکال و قالبهایی که میخواهم تبدیل کنم. او به من یاد داد که اگر بخواهم این قالبها باقی مانده و سریع از بین نروند باید نیروی فکری بیشتری به آنها بدهم. این سطح (جهان) بسیار فکری و درونی است و اشکال و قالبها در آن بدون هیچ تلاشی به وجود میآیند. کافی است تصویر آنچه را که میخواهید در ذهن خود ایجاد کرده و نگاه دارید و با تمرکز به آن تصویر ذهنی شما خلق و متجلی میگردد. شما میتوانید آنها ثابت کرده یا رها کرده و بگذارید که محو گردد. این برای من چیزی بسیار بدیع و شگفت انگیز بود، ولی بعداً با خواندن کتاب مایکل تالبوت (Michael Talbot) به نام «جهان هولوگرافیک» (The Holographic Universe) فهمیدم که کسانی که تجربه نزدیک به مرگ داشتهاند به خوبی با آن آشنا هستند:
«هنگامی که فکر در هنگام تجربۀ نزدیک به مرگ در ارتعاشات بالاتر است، به انجام آنچه در آن ماهر است ادامه میدهد، تبدیل کردن آن ارتعاشات به دنیای شکل و فرم.»
مایکل تالبوت همچنین از قول امانوئل سوئدن بورگ (Emanuel Swedenborg) که در قرن ۱۷ میزیسته و خود چندین تجربۀ خروج از بدن داشته و به سرزمین مردگان سفر میکرده میگوید:
«…با وجود حالت روحانی و روح مانند دنیای دیگر، آن دنیا در حقیقت اساسیتر و واقعیتر و ملموستر از دنیای فیزیکی است… دنیای بعد از مرگ و دنیای مادی در حقیقت تنها از نظر درجه و مرتبه (حقیقت) با یکدیگر فرق دارند ولی واقعاً از یک نوع هستند. دنیای مادی مانند شکل انجماد یافتۀ سرای دیگر که از فکر ساخته شده است میباشد.»
من عالم دیگر را به صورت روح و شبح مانند حس نکردم، ولی قبول دارم که جهان مادی و غیرمادی شباهتهای غیرقابل تردیدی دارند، با فرق اینکه عالم غیرمادی حس واقعی و ملموستری دارد. دست کم من خود را واقعیتر و حقیقیتر از دنیا حس میکردم.
من و سگم مگی در آن فضای رنگارنگ بازی و جست و خیز میکردیم و در طیفهای مختلف قدم مینهادیم و ارتعاش خاص هریک را حس میکردیم. کیفیت بینظیر رنگهای آنجا من را مسحور خود کرده بود، زیرا من هرگز چیزی را مانند آنها ندیده بودم و کلمات از توصیف زیبایی آنجا عاجز هستند.
من متوجه بودم که بدنی روحانی دارم و با چشمان آن بدن روحانی نگاه میکنم، گرچه در حقیقت با ضمیر خود همه چیز را مشاهده مینمایم. با برداشته شدن محدودیتهای یک چشم دنیوی، توانائی مشاهدۀ من بهمراتب ورای 7 رنگ اصلی رفته بود. هر رنگ فرکانس ارتعاش خود را داشت و ملودی خاصی از خود ساتع میکرد که من آن را به صورت موسیقی زیبایی درک میکردم. جست و خیز از یک طیف رنگ به طیف دیگر بسیار مفرح و مانند نواختن یک سمفونی آسمانی بود. مگی هم از این کار خیلی لذت میبرد…
ما وارد یک مرغزار زیبا و سرسبز شدیم که پر از گل بود. قدم زدن در اینجا بیشتر (از جاهای قبلی) احساس حرکت بدنم را به من میداد. من خم شده و یک غنچه را از روی زمین برداشتم ولی بلافاصله بهجای آن یک غنچه دیگر ظاهر شد. چقدر خارقالعاده! زیبایی آنجا کامل و بدون نقص بود.
مگی میخواست که محل زندگی خود را در آنجا به من نشان بدهد. همانطور که دربارۀ خانهاش در آنجا صحبت میکرد ما وارد آن شدیم و در آن موقع این برای من به نظر عجیب نمیآمد. او با نیروی فکر خود جایی شبیه به خانۀ ما در دنیا که در آن با ما زندگی میکرد را ساخته بود. من احساس سرور زیادی در خانۀ مگی کردم. بخاری هیزمی آن خانه آتش زیبای برافروختهای داشت که به خانه گرمی و درخششی مطبوع میداد. احساس محیط آنجا احساسی گرم و دوستانه بود و با کتابخانهای بزرگ و نقاشیهای زیبا و فرشهای نفیس تزیین شده بود. یک دیوار اتاق شفاف بود و از ورای آن تپههای سرسبز و چشمهزارها و مناظر زیبا به چشم میخورد.
ما با هم روی یکی از صندلیهای مخملی و نرم آنجا نشستیم، در حالی که من (مانند دنیا) سر و صورت او را نوازش میکردم. با لمس کردن دوبارۀ او عشق بسیار زیادی بین ما منتقل شد و بدون نیاز به حرف زدن خاطرات شیرین زیادی بین ما رد و بدل شد. ارتباط ما در آنجا عمدتاً بدون صدا و صوت انجام میشد، گرچه گاه گاهی برای تفریح از طریق صدا با هم تکلم میکردیم. قلب من به خاطر این فرصت برای دیدار او و دیدن خوشحالی و رضایتش و دوباره با او بودن پر از احساس سپاس گزاری بود. ما خانۀ مگی را ترک کردیم زیرا من درونم احساس کششی میکردم که بهجاهای دیگر بروم.
بعد از آن ما بهجایی رفتیم که نام آن مکان مراقبت بود. به نظر میآمد که آنجا یک صخره با ارتفاع زیاد بود که میتوانستیم چشمانداز زیر را که دنیایی بود که از آن آمده بودم را ببینیم. مگی گفت کسی وقت زیادی در اینجا صرف نمیکند ولی گاهی افراد اینجا توقفی میکنند تا ببینند در زمین چه خبر است. من علاقهای به این کار نداشتم و ما به حرکت خود ادامه دادیم.
رالف والدو امرسون (Ralph Waldo Emerson) گفته است که «ما همان چیزی هستیم که تمام روز به آن فکر میکنیم». معنای آن این است که افکار و احساسات ما ارتعاشی را در هالۀ انرژی اطراف ما به وجود میآورند. با ادامه یافتن و تکرار یک فکر خاص، انرژی اطراف ما در اثر آن الگو و فرم خاصی به خود میگیرد و این فرم انرژی بهتدریج تجسم خارجی مییابد و به شکل شرایط و تجربۀ زندگی ما خود را نشان میدهد. ما در حقیقت با باورها و افکارمان دنیای خود را میسازیم و به همین خاطر گفته شده است که (انتظارات و باورهای عمیق) درون ما یک پیش گوئی خود برآورنده هستند. ما همانی میشویم که فکر ما به آن متمرکز است.
این در عالم بالاتر بهمراتب مشهودتر و واقعیتر است: ساختارها و محیط اطراف ما (در آنجا) انعکاس ضمیر ما هستند که آناً تحقق و تجلی مییابند. زمان در آنجا متفاوت است و محدودیتهای دنیا را ندارد. در آنجا زمان ادراک نمیشود و تنها ترتیب رخداده است که در ضمیر ما نقش میبندد. چون در سرای دیگر ضمیر ما در فرکانس ارتعاشی بسیار بالاتر است، همه چیز خیلی تسریع میشود و گاهی حس میکردم که همه چیز با سرعت نور پیش میرود. من روی زمین فقط 4 دقیقه مرده بودم ولی در سرای دیگر برای من مانند گذشت سالها بود.
سگم مگی که حس کنجکاوی من و سؤالاتی که در ذهنم بود را دید گفت با هم به جایی برویم که تمام سؤالاتم جواب داده شود. بلافاصله من خود را نزدیک یک ساختمان با زیبایی ماوراء طبیعی یافتم. ابعاد آن پهناور و رنگ آن سفید خالص بود و کمی به ساختارهای یونانی شباهت داشت. راههای متعددی از جهات مختلف به این ساختمان میآمدند و دیدم که افراد زیادی از آن خارج و به آن داخل میشدند. در این افراد زن و مرد هردو دیده میشد که بیشتر آنها لباسهای سفید به نسبت گشاد و راحتی به تن داشتند. تقریباً همه میان سال به نظر میرسیدند و کسی که خیلی جوان یا پیر باشد را ندیدم. من از کنار بعضی از آنها رد شدم ولی آنها اشتیاق و عجلۀ من برای اینکه داخل ساختمان بشوم را حس میکردند و به همین خاطر کسی با من وارد صحبت نشد.
در بالای دروازۀ ورودی آن کلمات «معبد دانش» را دیدم و احساس کردم که نیرویی از سوی آن به نرمی من را بهسوی خود میکشد. داخل آنجا ستونهایی با ارتفاعهای مختلف به چشم میخورد که هر چه به طرف مرکز نزدیکتر میشد بلندتر بودند. متوجه شدم که این ساختمان سقفی ندارد و باز است. فضای اطراف ساختمان فرمی ایوان گونه داشت و گروههای کوچکی از افراد را میدیدم که در آن مشغول گفتگو و بحث هستند.
من از کنار یک گروه که گفتگویشان خیلی زنده و داغ به نظر میرسید رد شدم و شنیدم که آنها عدهای نویسنده هستند که ایدههای مختلف برای نوشتن را با یکدیگر در میان میگذارند. تعجبی ندارد که من به سمت این گروه جذب شدم زیرا آنها من را به یاد بحثهای داغی که مرتباً با شوهرم جان داشتیم میانداختند. من شنیدم که یک زن در گروه میگفت که «این موضوعی است که روی آن کار کردهام» و با انیمیشن و انرژی زیادی موضوعی که روی آن کار میکرد را برای بقیه توضیح داد. به نظر میرسید که شوق و هیجان او به بقیه هم سرایت کرد و آنها هرکدام به نوبۀ خود ایدهها و پیشنهادهایی را برای بهبود آن مطرح میکردند.
من فهمیدم که آنچه در این گروه گفته و مطرح میشود به نوعی به سطوح (ارتعاش) بالاتر در اطراف زمین ارسال میگردد و میتواند (در موقع مناسب) در آنجا توسط انسانهایی که علاقه (و آمادگی) کافی را دارند جذب شود. به همین خاطر است که گاهی دو نویسندۀ مختلف در آن واحد یک ایده واحد برای نوشتن را انتخاب میکنند. من فهمیدم که این اصل (الهام از عالم بالاتر) در جنبههای دیگر زندگی و تمدن بشری مثل اختراعات و اکتشافات علمی، فلسفهها، و دیگر زمینهها نیز صادق است.
از اینجا به باغهای زیبا و پر از گل و میوۀ اطراف که با ترتیب و الگوهایی بدیع چیده شده بودند نگاه میکردم. در بعضی نقطههای آن کسانی را میدیدم که مشغول باغبانی و رسیدگی به گل و گیاهان هستند. من در قلبم احساس مسرت میکردم زیرا میدانستم کسانی مانند مادر (شوهرم) جان و همسرش علاقۀ بسیار زیادی به گل کاری و گیاهان داشتند (و میدیدم که این علاقۀ آنها میتواند اینجا برآورده شود). ظاهراً هیچ کاری نبود که بتواند رضایتی واقعی در انسان ایجاد کند و در این سرا امکان انجام آن نباشد.
فعالیتهای خلاق متفاوتی در قسمتهای مختلف داخل معبد در حال انجام بودند. بعضی را در حال نقاشی میدیدم. یک نفر را دیدم که چیزی شبیه به نی مینواخت که صدایی بسیار دل نشین داشت. در جایی دورتر گروهی در حال رقص بودند. حرکات آنها سبک و راحت شکل میگرفت، بهطوری که در دنیا امکان آن نیست. همانطور که با طرب به آنها نگاه میکردم متوجه شدم که موسیقی این ضیافت از نوایی جهانی میآید، از نوعی ارکستر از صداهایی بهشتی. در حقیقت این موسیقی آوای ستایش خداوند بود.
از آنچه میدیدم اینطور برداشت کردم که خلاقیت و بیان آن در اینجا از اهمیت زیادی برخوردار است. در جاهای دیگر معبد گروههای مختلف مشغول کارهای هنری یا بازیهای ورزش مانند بودند که در آن رقابت و برد و باخت نبود.
صدای خنده از بیرون توجه من را به خود جلب کرد. بچهها روی چمنهایی که اطراف یک آبگیر کوچک بود مشغول جست و خیز و یک بازی خاص بودند. اردکهایی در آبگیر شنا میکردند. بچهها مانند توپ از روی زمین بالا میپریدند و با هر بار برخورد به زمین بالاتر میرفتند. بعضی از آنها پشتک میزدند و بعضی دیگر آکروبات انجام میدادند. ظاهراً در این بازی یک نفر سرگروه و رهبر بود. حتی خردسالترین آنها نیز حرکات ژیمناستیک را با مهارت کامل انجام میداد.
کشش کوچکی از سمت مگی به من یادآوری کرد که در اینجا چیزهای بیشتری برای دیدن وجود دارد. وقتی به مرکز معبد نزدیکتر شدیم فضا ساکتتر شده و کشش ملایمی که از ابتدا در این معبد حس کرده بودم اکنون قویتر حس میشد. در اینجا افراد خردمندی نشسته و منتظر بودند که به دیگران (با پاسخ گوئی به سؤالهایشان) کمک کنند. من درک کردم که من نیز باید این کار را بکنم و به طرف فردی که در سمت راست من بود جذب شدم. او ردایی سفید به تن داشت و ظاهر او مردانه و قوی بود، با ریشی بلند و چشمانی بسیار نافذ و باخرد. یک کمربند پهن طلائی رنگ که حالتی هاله مانند و درخشنده داشت بر کمر او بود. او به من اشاره کرده و من نیز آناً نزد او نشستم. من کلمات او را در فکرم میشنیدم:
«چیزهای زیادی است که میخواهی بدانی، و آنها را خواهی دانست. هر حکمتی که بخواهی در دسترس توست. ما به تو کمک و راهنمایی میکنیم و سپس تو میتوانی به مرکز (معبد) رفته و خود آنها را جذب و دریافت کنی. من تمامی سؤالات تو را میدانم و مطمئن باش که همۀ آنها جواب داده خواهند شد. بهتدریج که خود را تطبیق میدهی و یاد میگیری که چگونه در این سطح از فکر خودت استفاده کنی، از طریق آنچه میل میکنی خواهی فهمید که به چه چیزی (برای رشد خودت) نیاز داری.
تو تعجب کردی که چرا مانند بسیاری که دربارۀ آنها شنیده بودی از راه تونل به اینجا نیامدی. حقیقت دارد که اولین تجربۀ این سطح واقعیت برای بسیاری با عبور از یک تونل شروع میشود. ولی هنگامی که تو از بدنت خارج شدی بلافاصله در نور بودی. زیرا تو قبلاً چند بار برای زمانهایی کوتاهی به اینجا آمده بودهای و برای تو نیازی به عبور از آن کانال فکری که بهعنوان تونل مشهور است نبود.
آن بچههایی که دیدی بازی میکردند در فکر تو هستند. تو حتماً خود میدانستی که بعضی از این بچهها اینجا خواهند بود. آنها برای مدت زیادی در این حال و هیئت نخواهند ماند زیرا این تجلی و بیان طبیعی آنها نیست. ولی وقتی که (از دنیای مادی) به اینجا آمدند، در فکرشان خود را بهعنوان یک بچه در سنی خاص میدیدند و در نتیجه اینجا هم (در ابتدا) به همان صورت ظاهر شدهاند. ما به نرمی و ملایمت به رشد و تغذیۀ روحی آنها کمک میکنیم تا بلوغ خود را قبول کنند. آنگاه قادر خواهند بود که از تمامیت و وسعت این سطح استفاده و بهرۀ کامل را دریافت کنند.
از هنگامی که به اینجا وارد گشتی تو به چندین سطح مختلف همراهی شدهای. ولی سطوح بسیار زیاد دیگری وجود دارد و هیچ چیزی محدود و غیرقابل دسترس نیست. هر فردی آزادی دارد که بهطور کامل همه چیز را تجربه کند و تنها چیزی که بر تو فرمان میراند و حاکم بر توست حالت ضمیر و فکر خود تو است. باورهای عمیق و ریشهدار تو در اینجا متظاهر و متجلی میشوند، همانگونه که در سطحی (دنیایی) که تو از آن آمدهای متجلی میگردند. تجربۀ همه با هم یکسان نیست، چرا که حقیقتاً ما هر یک تجربۀ خود را خلق میکنیم. با این حال، (در اینجا) انرژیهایی با نرمی و ملایمت فکرهای بسته و محدود را فشار میدهند تا آنها هم مانند گلی بهتدریج شکوفا شده و گسترش یابند و بهزودی فهم بیشتری را قبول کرده و به خود راه دهند. آنگاه آنها آماده خواهند بود که از دید محدود خود راجع به حیات به سمت ماجراجوئی ابدی و بینهایت بروند، که در حقیقت همیشه چیزهای بیشتری برای دانستن و انجام دادن وجود دارد.
این را بدان: هیچ کسی در عقب تنها رها نمیشود و فراموش نمیگردد. هر ضمیری به یک اندازه اهمیت دارد و هیچ گاه ممکن نیست از بین برود. آنچه در جهان مادۀ متراکم (دنیا) انجام شده است قالب اولیه را برای حیات شخص در اینجا شکل میدهد. ولی هیچ کسی برای همیشه در این قالب محصور نیست و اگر بخواهد میتواند به درجات بالاترِ وجود پیشرفت کند.
آرام بنشین تا من به تو نشان دهم. در اینجا شهرهایی هستند، همانطور که در دنیای فیزیکی شهرهایی وجود دارند. در آنها افرادی با درجات مختلف آگاهی و ادراک سکونت دارند. نگاه کن. سطوحی هستند که تو در آن سطوح راحت نخواهی بود ولی برای کسانی که در آن هستند کاملاً طبیعی هستند و احساس منزل و وطن را دارند.»
در جلوی چشمان من افق شهری بزرگ پدیدار شد و من میتوانستم سه بعد آن را هم زمان ببینم. در اولین بعد، دود یا مهی در اتمسفر دیده میشد. آنجا حالتی افسرده داشت و همه چیز خاکستری و رنگ مرده بود. احساس میکردم حتی ساکنان آنجا مادون زیبایی و تلون زندگی و حیات هستند. این برای من پایینترین درجات بودن در دنیایی که از آن آمده بودم را تداعی میکرد. شرارت و نحسی در گوشه و کنار خیابانهای کثیف آنجا حاکم بود. هیچ کسی در آنجا عزم یا امیدی برای بهبود و خوبی نداشت.
در بعد دوم نیز همین شهر و چشمانداز پدیدار بود، ولی درخشانتر و رنگارنگتر با احساسی آشنا. با وجود بعضی حزنها، امید وجود داشت. محلههایی آنجا مرتب و منظم بودند و خانهها تمیز به نظر میرسیدند. ساکنان آنجا در حد معقول راضی و خوشحال بودند ولی محلههای پایینتری هم بودند که افراد در آنجا رضایت کمتری داشتند. چمنهای وسیعی خانههای بهتر را از پایینتر جدا کرده بود. در همه جا خوشحالی و ناراحتی، محبت و دشمنی، و سرور و غم و به طور خلاصه دوگانگیهای حیات در سطحی که در هارمونی بالائی نیست دیده میشد. این حیاتی بود که بسیاری در دنیا بهعنوان تنها حالت زیستن قبول و باور کرده بودند. بسیاری نیز بودند که میدانستد که حیات بالاتری امکان پذیر است و امید داشتند که در زمان مناسب این حیات بالاتر جایگزین حیات فعلی گردد.
آخرین و سومین تصویری که دیدم شهری پر از نور بود، مانند شهر مقدس جان در فصل الهامات انجیل. من همان افق و چشمانداز قبلی را دیدم، ولی این بار رنگ آن شهر طلائی خالص بود و رنگهای شفاف و کریستال مانندی همچنان جواهر در آن میدرخشیدند. تمام ساکنان آن با خود وقار و افتخار برای این شهر به همراه میآوردند. در همه جا هارمونی و نظم حاکم بود و مردم شهر در سرور و خوشی زندگی میکردند و زیبایی و رضایت میآفریدند. آنجا آرامشی کامل و خدشه ناپذیر حس میشد، آرامشی که ورای توصیف است.
من دریافتم که پارههایی از حیات را که میبینم در هر دو طرف پرده وجود دارد و بهتدریج مردم و گروهها در تغییر هستند. گروههایی از قسمتهای تیرهتر به قسمتهای روشنتر در حرکت بودند. کج فهمیها بهتدریج اصلاح شده و این باعث تغییراتی در سطوح دیگر میشد. چه در دنیای فیزیکی یا دنیای غیر فیزیکی، این تغییر دیدگاه برای همه مفید بود. حقیقت این است که افکار و باورهای عمیق ما نه تنها روی تجربۀ زندگی خود ما، بلکه روی بقیه نیز اثر میگذارد.
مرد خردمندی که در معبد دانش نزد او بودم ادامه داد:
«در پهنۀ بینهایت تمامی هستی، انرژی خلاق – که آن را روح الهی خواندهاند – خود را از طریق من، تو و هر چیز دیگر متجلی میسازد. ما در هرجا (و هر حالی) که باشیم سرچشمه الهی نیز آنجاست و ما همیشه در جائی (و حالی) هستیم.»
من جواب دادم «گاهی جائی هستم که احساس میکنم خدا آنجا حضور ندارد، مثلاً وقتی که در میان یک سکتۀ قلبی هستم».
او گفت:
«ما هر جا که باشیم، خداوند که همان سرچشمه است نیز آنجاست. سکتۀ قلبی چیز بدی نیست، بلکه یک تجربه است که در سطح خاصی از وجود پذیرفته شده است. ما آنچنان نامحدود هستیم که میتوانیم خود محدود و محصور کننده باشیم. این توانائی خارقالعاده است، زیرا طبیعت ما این است که خلاق باشیم و همواره آن را به شکل و طریقی متجلی و بیان میکنیم. آنانی که تصمیم گرفتهاند در دنیای مادۀ فشرده که ما آن را دنیای فیزیکی مینامیم سیر و سفر کنند باید یاد بگیرند که چگونه از آن لذت کامل را ببرند. دنیای فیزیکی کمتر از دنیای معنوی و ابعاد دیگر نیست، بلکه تنها با آن متفاوت است. (دنیای مادی نیز) نوع خاصی از تجلی و نمود است که لذتهای منحصر به فرد و خاص خود را دارد که ما باید بفهمیم که از آن چگونه درست استفاده کنیم. ما نباید (بیش از حد) مشتاق ترک کردن دنیای مادی باشیم. دنیای فیزیکی دنیایی غیر روحانی (و پلید) نیست. همه چیز خداست. ما با درک حضور جهان شمول الهی، از به وجود آوردن تجربههای دردناک و آسیبزننده (برای خود و دیگران) اجتناب خواهیم ورزید، زیرا (با وجود چنان فهمی) ترسی وجود نخواهد داشت. هیچ چیز بد و اشتباهی وجود ندارد، بلکه آنچه وجود دارد چیزی جز خلقت نیست.»
من پاسخ دادم «قبل از این که به اینجا بیایم به من نشان داده شد که چگونه احساس گناه قلب من را بسته بود».
او گفت:
«احساس گناه نیز شاخهای از ترس و بسیار موذی و دسیسه آمیز است. این احساس نیرنگ باز در مادون سطح آگاهی و هوشیاری عمل میکند و به احساس ترس از اینکه اشتباه و گناهی مرتکب شدهای دامن میزند و توان اینکه (وجود) خود را آزادانه بیان کنی محدود میسازد، بهعنوان اینکه مبادا دوباره اشتباهی کرده و به دردسر بیفتی. در دنیای فیزیکی (تداوم) این احساس میتواند (در بدن تو) باعث گرفتگی شریانها شود. در مورد تو این گرفتگی باعث سد شدن جریان نیروی زندگی در تو شده بود. در هر سطح و مرحلهای (این احساس گناه) بیان و تجلی (تو) را محدود خواهد کرد. ببین چطور کار میکند. تو پیش خود فکر میکنی که وقتی به بدنت بازگشتی چه اتفاقی خواهد افتاد. (اکنون دیگر) نور آن الگوهای فکری را در ضمیر ناخودآگاه تو حل کرده و از بین برده است و این به مداو و بهبود بدن فیزیکی تو کمک خواهد کرد. با عمل و روش درست میتوانی طی مرور زمان آن گذرگاه (و شریانها) را کاملاً پاکسازی کنی.»
«حال به درونیترین مرکز معبد قدم بگذار. خواهی دید که آنجا باز کردن فکرت و گوش دادن برایت راحت خواهد بود. دانش و حکمت بسیاری را دریافت خواهی کرد، ولی ضمیر آگاه تو به همۀ آنها در حال حاضر مشرف نخواهد بود. این حکمتها در تو جذب شده و بعد از بازگشت تو به زمین ذره ذره و به تدریج به یادت خواهند آمد. در آنجا فهم و درک بیشتری نیاز است و تو این فرصت را خواهی داشت که این حکمتها را در اختیار دیگران قرار دهی. دوستان مهربان و قدیمی تو (از عالم معنوی) مانند گذشته به کار کردن با تو و همراهیت ادامه خواهند داد. و بله، من هم یکی از آنها هستم. به خاطر همین است که تو به سمت من جذب شدهای. آنچه ما به تو آموختیم را به خاطر بسپار و برای دریافت حکمت بیشتر پذیرا و باز باش. حال برو، که بزودی باید به زمین بازگردی. عشق ما همیشه با تو خواهد بود.»
هنگامی که به سمت قسمت مرکزی این معبد دانش که عرصهگاهی نورانی بود میرفتم، هنوز گرمی آن عشق با من بود. درخشش ملایمی به رنگ سرخ و طلائی که احساسی گرم و مطبوع و آرامش بخشی داشت در آنجا بود. بدون هیچ تلاش و عجلهای من از میان طیفها و سایه روشنهای مختلف طلائی عبور کردم تا بهجایی رسیدم که نور در آنجا کاملاً شفاف بود. در اینجا من ماوراء افکار بودم. هیچ تجزیه و تحلیلی در ذهن من وجود نداشت و تنها تجربۀ وجود داشتنی پر از شکوه و جلال بود.
من با آرامش در آنجا نشستم و احساس (نوعی تماس و انرژی در بالای سرم) کردم، (گویی) انگشتان کوچکی سر من را ماساژ میدهند. احساس کردم که فکرم مانند دستۀ گلی باز شده است. آنگاه به نرمی و آرامی آگاهی و دانش به من رخنه کرد، اتصال من به تمامی آنچه وجود دارد. من قبلاً در حال تمرکز فکر و مراقبه در دنیا به چنین احساس و سطحی رسیده بودم، ولی نه به این کمال و وضوح و شدت. در این سکوت آسمانی، همه چیز کاملاً واضح و روشن و قابل فهم بود. اینجا تحقق کامل بود. تمامی دانش و حکمت در اختیارم بود و میتوانستم هرچه را که بخواهم به ضمیر آگاه خود جذب کنم. در هر سطحی میتوانیم به فکر جهانی متصل شویم، ولی در آنجا به خاطر انرژیهای خاصی که وجود دارد این کار راحتتر است.
نوعی شیرینی و خلوص مطلق من را پر کرد. این خداست، همه چیز است، من هستم. خدا را با خلوص کامل قلبم دیدم و میدانستم که هیچ چیز دیگری وجود ندارد. احساس کردم که با این درخشش شفاف ممزوج شده و در آن صعود میکنم. من لذت و سرور حقیقی را لمس کردم، و به جوهرۀ حیات و کامل بودنِ «بودن» صعود نمودم. در این جلال و شکوه من آزاد بودم و عشقی در خود داشتم که عاری از هر گونه شائبه و قید و شرط بود، از خویش بخشیدن نیروی حیاتی که ما خدا مینامیم، که برای ابد قائم به خود و بخشندۀ به خویش است. تمام اشکال و فرمها از بین رفتند و هیچ مرز و جدائی وجود نداشت و در حالی که هنوز ضمیر و ادراک فردی خود را داشتم، با «کل» یکی شدم.
خاطرهای در درونم به وجود آمد، خاطرهای از تجربۀ یکی بودن. آیا من قبلاً این تجربه را داشتهام؟ درونم احساس میکنم که قبلاً آن را تجربه کردهام…
نور سوسو زنندۀ رنگارنگی که در پیش روی آن بودم شروع به شکل گرفتن کرد و جلوی چشمان مبهوت من تبدیل به زنی با زیبایی بسیار زیاد شد. حتی هنگامی که او شکل و فرم کامل خود را از نور گرفت و مجسم شد، هنوز هم حالتی سیال و دینامیک داشت. من حرکت و ارتعاش را در ساختار وجود او میدیدم، گویی به موجهای روی سطح یک دریاچه نگاه میکنم. او با حرکتی باشکوه و مسحور کننده روبروی من آمد. موهای او تیره و صورت او سفید بود ولی رنگ پریده نبود.
او با لبخندی آرام و مهربان گفت:
«به چشمان من نگاه کن!»
من هم همین کار را کردم و حس کردم که در او جذب شدم. من دیگر آن کسی که تا آن لحظه میدانستم نبودم و بسیار بیشتر شده بودم. چشمانی که به آن خیره شده بودم چشمان خود من بودند، چشمان روح من. من باکمال تواضع آنچه را که به من نشان داده میشد قبول کردم (و با خود گفتم):
«آه خدای من! من تمامی اینها هستم، زیبا، درخشنده، باشکوه، خردمند، مهربان، قوی،… واقعاً نمیدانستم و هیچ ایدهای نداشتم.»
با نگاه به این روزنه، کوهی از زندگیها و تجربهها را دیدم. این انرژی قدرتمند و خلاق میتوانست هر فرم و شکلی را که میخواهد به خود بگیرد، و اکنون شکل و فرم جن (خودم) را گرفته بود، و به همین خاطر من آن را مؤنث درک کردم.
کلمات از جایی ماوراء فکر خودم در فکرم شروع به شکل گرفتن کردند:
«تو تنها گاه گاهی برای هدیۀ زندگی قدرشناس بودهای. هر روز برای این هدیۀ باارزش سپاسگزار باش. بیشتر مردم تمام زندگی را سپری میکنند بدون اینکه هرگز قدر آن را بدانند. منظور این زندگی سرور و خوشحالی است، و با ادراک معنوی احساسات فیزیکی تقویت میشوند. خوب طعم عشقی که در هر تجربه است را بچش. خودآگاهی نیایش قلب است، و نیایش بدون توقف تفریح و بازی (زندگی) است. مانند یک کودک تفریح کن، و در طرب هر لحظه غرق باش. (نگرانی و غصۀ) اجبارها و وظایف را دور بینداز و برای سرور و لذت هر لحظه زندگی کن.
آزادی و رهائی را یاد بده. خنده و خوشحالی مسری است و دریچهای برای تمام کسانی که تحت تأثیر آن هستند به کامیابی و خوشحالی میگشاید. از خواستههای درونی قلبت پیروی کن. آنچه را که واقعاً میخواهی انجام بده و شادی دلت به اطرافیانت نیز سرایت خواهد کرد. با رها شدن تو (از قید اسارتها)، رفتار و گفتارت به دیگران الهام خواهد بخشید که از قید غل و زنجیرهائی که آنها را اسیر نگاه داشته است رها شوند. آنقدر سرور و خوبی فراوان است. آن را دریاب و ابراز کن و از خود متشعشع ساز و وافر باش. دستان من را بگیر!»
صدای او مانند یک موسیقی بود. هنگامی که ما یکدیگر را لمس کردیم، موجیهایی از خلسه و وجد در من سرازیر شدند و من تمامیت این وجود باشکوه و خارقالعاده که خود گسترهای از آن هستم را به خود گرفتم. من دیگر در حال مشاهدۀ این نور سوسو زننده نبودم، بلکه من خود آن نور بودم! … من تازه معنی آن گفته معروف که میگوید «خودت را بشناس» را درک میکردم…
کشش ملایمی در خود حس کردم که توجه من را به خود جلب کرد. دوباره آن نوای ملودیک را شنیدم که گفت: «همانطور که به بدنت و زندگی و شخصیت زمینیات بازمیگردی، به هر مقداری که میتوانی (از دانش و عشقی که در اینجا دریافت کردهای) دست بیاویز.»
احساس کردم که با سرعت به طرف عقب شروع به حرکت کردم، گویی در یک گرداب کشیده میشوم. همانطور که دور میشدم صدایی از دور شنیدم که گفت:
«به خاطر داشته باش! همواره در حال نیایش باش! بازی کن، عشق بورز، بخند، و زندگی کن، برای سرور و شعف آن! خوشحال باش! خوشحالی امری مقدس است!»
من هیچ کنترلی روی حرکتم نداشتم. من با سرعت از کنار گروهی که ردایی سفید و نورانی به تن داشتند رد شدم و توانستم بعضی از آن چهرهها را بشناسم. آنها به من دست تکان دادند و چیزهایی به من گفتند. ولی من آن چنان سریع حرکت میکردم که نتوانستم کلمات آنها را بفهمم. تصور میکنم دوستم بِس (Beth) (که درگذشته بود) را دیدم و میخواستم توقف کرده و کمی با او گفتگو کنم ولی توان کم کردن سرعتم را نداشتم. من نزدیک لبۀ خارجی آن بعد بودم و ضمیر من شروع به ادراک زمان بهطوری که روی زمین آن را میشناسیم کرد. آنها هنوز با من حرف میزدند ولی من دیگر (با ارتعاش) آنها همگام نبودم و آخرین تصویر آنها برایم منجمد شده بود، مانند وقتی که روی دستگاه ویدیوی خود دگمۀ توقف را فشار میدهید. با نزدیک شدن به دنیای فیزیکی، من از کنار 5 نفر که به نظر میرسید مشغول کمک به من (برای گذر به سطح دنیوی) هستند شدم. مگی هنوز با من بود و آخرین چیزی که به یاد دارم چهرۀ شیرین اوست.
من در بدنم بودم و صداها و دنیای اطرافم و صورت (شوهرم) جان را میدیدم ولی فکر من تیره و مبهم بود. در حالی که وقتی که خارج از بدنم بودم همه چیز بسیار روشن و شفاف بود. بعداٌ من در مکاتبات و نشستهای مختلف افرادی را ملاقات کردم که قسمتهای مختلف تجربۀ آنها، مانند توصیف معبد دانش، به تجربۀ من شباهت غیرقابل تردیدی داشت…
جان رندلف و جن پرایس مؤسسۀ «بنیاد چهارم» (Quartus Foundation: www.quartus.org) در شهر بورن در ایالت تکزاس را پایه گزاری کردهاند که یک مؤسسۀ تحقیقات و ارتباطات است. همچنین آنها مبتکر روز جهانی شفا در تاریخ ۳۱ دسامبر ۱۹۸۶ بودند که هر سال در آن روز در ساعت ۱۲ ظهر به وقت گرینویچ میلیونها نفر از اقصا نقاط جهان در هر جا که هستند برای صلح و آرامش روی زمین دعا میکنند.
جن پرایس که بعد از این تجربه، بقیۀ عمر خود را وقف منتشر کردن پیام تجربۀ خود و کمک به برقراری صلح و کارهای خیریۀ کرده بود، بالاخره در تاریخ ۲ آوریل سال ۲۰۱۱ برای همیشه سطح دنیای فیزیکی را ترک کرده و به عالم بالاتر بازگشت.
منبع:
https://www.near-death.com/experiences/pets/jan-price.html