من برای درمان افسردگی تحت مداوا قرار داشتم. یک روز به عید ولنتاین مانده، در خانه تنها بودم و احساس ضعف و شکست می کردم. خود را برای هر عمل و سخن خویش مورد سوال و محکومیت قرار می دادم، تا حدی که به خود عتاب کرده و خویشتن را یک شکست خوردۀ کامل می دیدم. احساس بی ارزشی، ناتوانی، آسیبپذیری و تنهایی مطلق من را فرا گرفته بود، بدون اینکه به کسی یا چیزی دسترسی داشته باشم که بتواند به من کمک موثری بکند. تصمیم گرفتم که عید ولنتاین را نادیده گرفته و تمام روز را بخوابم.
سوار بر اتومبیلم به نزدیک ترین داروخانه رفته و ده بسته قرص خواب خریدم که هر بسته شامل 100 قرص بود. همچنین قرص های ضد افسردگی خود، که ماه ها بود آنها را نخورده بودم را خریداری کردم. تمام 1000 قرص خواب و 300 قرص افسردگی را با هم در مخلوط کن ریخته و تبدیل به پودر کردم. تمام پودر را به یک پودینگ اضافه کردم و پودینگ را خوردم.
همینطور که در حال بیهوش شدن بودم، بلند با خدا صحبت می کردم و می گفتم که تمامی من در حال مردن است. من دعایی کردم که آن را به درستی به یاد نمی آورم. ولی پاسخ خداوند را دقیقا به یاد می آورم. همینطور که با او صحبت می کردم، یک صدای رسای مذکر را شنیدم که طنین افکند:
«تو تنها دو دقیقه دیگر زنده هستی. یا همین حالا از آپارتمان خارج شو و یا همین جا جان خواهی داد!»
اکنون دیگر کف اتاق و دیوارها دور سرم چنان می چرخیدند که نمی توانستم بایستم یا راه بروم. من هم چهار دست و پا خود را به در آپارتمان رسانده و در را باز کردم و همان طور به سمت در آپارتمان همسایه رفتم. به زحمت توانستم در حدی بایستم که بتوانم زنگ در را فشار دهم.
وقتی همسایه ام درب را باز کرد، از او خواهش کردم که به اورژانس تلفن کند زیرا در حال مردن هستم. از آن لحظه به بعد را به خاطر ندارم. تنها ملاقات خود با خدا و فرشتگان را به یاد می آورم:
همه چیز در اطراف من نورانی، لطیف، سبک، گرم و زنده بود. نور از هر آنچه تاکنون دیده بودم شفاف تر و درخشنده تر بود. رنگ ها ورای خیال، و زنده و پویا بودند.
هیچ ترسی نداشتم. هیچ احساس دردی نداشتم. هیچ قضاوتی حس نمی کردم. هیچ تقصیر و سرزنشی در کار نبود. هیچ شرمندگی و خجالتی وجود نداشت.
عشق و آرامشی ژرف همه جا و همه چیز را فرا گرفته بود. فرشتگان با لطیف ترین و گرم ترین انرژی و ارتعاش به من خیرمقدم میگفتند. احساس کردم آنها شکلی مواج به خود گرفته و من را در بر گرفتند. قلب آنها به گرمی می درخشید و با نوری زنده و رنگی هایی پویا می تپید.
از طریق قلبم، که آن نیز با نور ضعیفی می درخشید، می توانستم حس کرده، و به صورت تله پاتی [افکار آنها را] بشنوم. قلب بالاتر من موجی از انرژی را به قلب فرشتگان فرستاد. آنها احساس کردند که من سوالی دارم و من حس کردم که اشکالی ندارد که سوالم را از آنها بپرسم. از آنها پرسیدم که آیا آنچه تجربه می کنم واقعی است؟ فرشتگان پاسخ دادند که اقلیم آنها واقعی است. سپس پرسیدم که آیا بودن من در آنجا در کنار فرشتگان به این معنی است که مرده ام؟ آنها پاسخ دادند که بدن من مرده است تا روح یا قلب بالاتر من بتواند آنها را ملاقات کند.
برای اولین بار از وقتی که وارد [این اقلیم] شده بودم، همانند ترسی که روی اقلیم زمینی می شناختم، از درون قلب بالاترم احساس ترس کردم. آنها به ترس من پاسخ داده و آن را بلافاصله از درون قلبم محو کردند. احساس کردم که [دوباره] در انرژی آنها در برگرفته شدم. احساس کردم گروه بی شماری از وجودهای انرژی با حضورهایی بسیار لطیف به وجود من راحتی و آسایش می فرستادند. در آنجا هیچ درد فیزیکی حس نمی کردم، با اینکه 1300 قرص خورده بودم.
فرشتگان به صورت تله پاتی توضیح دادند که من را به یک حوزۀ تریاژ (triage) خواهند برد که در آنجا وجود بالاتر من بتواند بهتر به مردن بدنم عادت کند. آنها توضیح دادند که افرادی که به طور ناگهانی می میرند یا مرگ آنها با شوک و آسیب زیادی همراه است به این حوزه برده می شوند. ظاهرا مورد من بیشتر یک مرگ سریع با شوک شدید بود.
فرشتگان من را در گرم و نرم ترین پتو پیچیدند که با الفاظ بشری قابل توصیف نیست. سپس در حال گوش کردن به موسیقی بسیار ملایم و لطیف کره ها، استراحت کردم. تنها به یاد می آورم که با فرشتگانی که به من رسیدگی می کردند احاطه شده بودم. آنها خیلی روی کار خود تمرکز داشتند و با دقت و بی سر و صدا عمل می کردند.
آنها با تله پاتی به من اطمینان دادند که همه چیز درست است. آنها روی توازن انرژی بدن معنوی من کار کردند تا قلب و روح بالاتر من را شفا دهند. احساس نمی کردم که در آن مکان تریاژ، روح دیگری جز من بود. من تمام این مکان نرم و لطیف را برای خودم داشتم. همانطور که آنها [روی من] کار می کردند، دوباره احساس امنیت کردم. من آنجا دراز کشیده بودم ولی آنها معلق بودند، گرچه کلمه «معلق» کاملا دقیق نیست. آنها می دانستند من به چه چیزی نیاز دارم. لازم نبود به آنها پیام یا موجی بفرستم. به محض اینکه فکری از سرم می گذشت آنها آنرا می شنیدند.
انرژی آنها همواره در من حضور داشت. من به آرامی دراز کشیده و استراحت می کردم، در حالی که متوجه بودم که هیچ وقت تنها نبوده ام و این به من آسودگی خاطر آنی می داد. من به آنها اعتماد داشتم و آنها را دوست داشتم.
حرکات آنها موزون و باوقار بود و قصد و نیت آنها همواره خیرخواهی و در جهت بالاترین خوبی من بود. وقتی کار فرشتگانی که توازن انرژی را در بدن نورانی من برقرار کردند تمام شد، به آرامی از آنجا رفتند. من در حالی که در میان پتوها دربرگرفته شده بودم، با آرامش دراز کشیده و به یک موسیقی ملکوتی که تمام حس هایم را پر کرده بود گوش فرا می دادم. هیچ وسیله و ابزار موسیقی وجود نداشت. می دانستم که موسیقی در موج هایی می آید که منشا آن جهانی است.
در این اقلیم فرشتگان، زمان و مکان که در اقلیم بشری وجود دارد وجود نداشت. هیچ درکی از اینکه چقدر زمان گذشته است نداشتم. عشق، آرامش، فیض، و قبول نامشروطی که دریافت می کردم بیشتر از چیزی بود که کلمات هرگز بتوانند آنرا بیان کنند. گویی هر جزیی از انرژی من در حال ترمیم و نو شدن بود. [با ترمیم انرژیم،] فهم من در حال بسط یافتن به سطوح بالاتر بود. در حالی که شروع به قبول کردن مرگ بدن زمینی ام کردم، امواجی از گرما و آسایش من را دربر گرفت. [در آنجا] هیچ کار و وظیفه ای برای انجام دادن نبود. در حالی که موسیقی و نور در اطراف من می چرخید و امواج آن درون من در رقص بود، در استراحت و آرامش قرار داشتم.
سپس گروه جدیدی از فرشتگان به آنجا آمدند که من را در مرحله بعدی سفرم همراهی و راهنمایی کنند. من به صورت تله پاتی به فرشتگان تریاژ که به من کمک کرده بودند تشکر و سپاس فرستادم. انرژی ما به فضایی متفاوت جریان یافت [و منتقل شد]. فرم های ابر گونه ای پدیدار شدند که در حقیقت انرژی فرشتگان بیشتری بودند. آنها شفا دهندگان یا پرستاران تریاژ نبودند که به من خیر مقدم گفتند. به نظر می رسید که این فرشتگان ارتعاش متفاوتی داشتند و به نظر می رسید که نقش متفاوتی را ایفا می کنند که به زودی درمی یافتم.
این فرشتگان از من خواستند که با دقت همه چیز را مشاهده کنم. احساس کردم اینجا فضایی است که هیچ قضاوت زمینی در آن وجود ندارد و تنها [هدف] تمیز و تشخیص است. آنها گفتند قبل از اینکه ادامه دهند، بسیار مهم است که من این مفهوم را کاملا فهمیده و درک کنم. آنها به من اطمینان دادند و دوباره اطمینان دادند که همه چیز درست و خوب است.
سپس از من خواستند که به سوی کسی یا چیزی ترس یا قضاوت بفرستم. من هم همین کار را کردم. دیدم که آنها از قلب درخشان خود به سوی ترس و قضاوتی که بوجود آورده بودم انرژی صادر کردند. آن ترس و قضاوت در یک آن در پیش چشم من نابود شد.
انرژی های سنگین تر نمی توانست در بدن نورانی من باقی بماند. آنها گفتند که ببین که چطور نور در قلب بالاتر من مقداری درخشان تر شده است. دیگر مانند وقتی که تازه به تریاژ آمده بودم نورم ضعیف و کم سو نبود. من به صورت تله پاتی از آنها تشکر کردم که این درس های نور را به من یاد دادند. حس کردم که خیلی مهم است که تا می توانم این توانایی ها را به طور کامل جذب کرده و بکار گیرم، تا بتوانم با راحتی و متانت از این مرحله کاملا عبور کنم.
شروع به احساس و دریافت تصاویری که در پیش رویم نمایان می شد به صورت ارتعاشات کردم. از فرشتگانی که همراه من بودند پرسیدم آیا این مرور زندگی است؟ آنها پاسخ دادند که بله، در واقع این مرور زندگی من است. آنها با نرمی از من خواستند که در فضای قلب خود احساس عشق کنم. سپس مشغول تماشای تصاویری که در پیش رویم شکل می گرفتند شدم.
من که برای دیدن بدترین سناریوها و تصاویر زندگیم انتظار می کشیدم، خود را محکم گرفتم [و آماده بودم]. وقتی که نمایش تصاویر متوقف شد، از فرشتگان به صورت تله پاتی تشکر کردم. احساس کردم که در قالب بشری انرژی های چگال تری را بوجود آورده بودم. با این حال تصاویر من را مرعوب نکردند، ولی برایم مهم بودند.
در فکر بودم که در این فضای عشق و نور، بر سر تصاویری که ایجاد کرده بودم چه می آید؟ هیچ چیزی نمی توانست من را برای مرحله بعدی که شروع به شکل گرفتن کرد آماده کند…
یک ردای نور شروع به شکل گرفتن و در بر گرفتن من در خود مانند یک لباس کرد. رداهای مشابهی نیز شروع به شکل گرفتن بر تن فرشتگان کرد. می توانستیم قلب بالاتر خود را مانند نوری که از میان رداهای نور می درخشید ببینیم. رداهای ما به رنگ سفید بود که از نرم ترین و کمرنگ ترین پاستل های رنگارنگ پر شده بود که به طور خفیفی سوسو می زدند. فکر کنم رنگ هایی که بصورت روکشی بر روی سطح رداها نمایان می شد مشخص گر نقش یا تشعشع [هریک از] ما بود.
هاله و ارتعاش هر یک از ما بسته به اینکه چه نقشی را برای خود در آنجا برگزیده بودیم متفاوت بود. قلب بالاتر ما در هر رنگ زنده و پویای رنگین کمان می درخشید. نوری که در قلب بالاتر من می درخشید، شدیدتر شده بود ولی هنوز ضعیف تر از نور فرشتگان بود که بسیار درخشان و زنده بود. فرشتگان من را به مکان دیگری هدایت کردند که بسیار وسیع بود. یک معبدگاه کریستالی از جنس نور که از خورشید هم درخشنده تر بود، با تلالو و جلوه شروع به شکل گرفتن در پیش روی من و فرشتگان کرد و از خود انرژی و نور حتی خالص تری متشعشع می نمود. این نور چنان باشکوه و درخشان بود که من سرم را با تعظیم فرو آوردم تا به آن چشم نیاندازم. وقتی که بالا را نگاه کردم، قدبلندترین و درخشنده ترین فرشته ها را دیدم که در جلوی من یک آرایش نیم دایره را تشکیل داده بودند. از درون دایرۀ عشق و نور خویش، هر یک نور صادر کرده و با تله پاتی با قلب بالاتر من حرف می زد. آنها از من خواستند که سرم که هنوز مقداری پایین بود را بالا بیاورم تا با هم حرف بزنیم. من در اینکه به آنها خیره شوم تامل و مکث کردم، ولی آنها به من یادآوری کردند که اینجا جایی است که در آن کاملا مورد عشق و پذیرش هستم.
آنها از من خواستند که عشقی که به من می فرستند را حس کرده و استنشاق کنم. جسارت زیادی نیاز داشت که به آنها بنگرم. از زیبایی و فروزش آنها در بهت و ستایش بودم. اعضای این گروه، نور و عشق بیشتری را از قلب خود به من فرستادند. در همین حال فقط از من یک سوال کردند. آنها پرسیدند:
«آیا در طول زندگیت بر روی زمین مسرت خلق کرده ای؟»
من دوباره سرم را پایین انداختم و با صدایی رسا گفتم «نه!». این از قلب بالاتر من آمد. من هرگز وقتی [روی زمین] زنده بودم سروری خلق نکرده بودم، حتی یک ذره! با خودم فکر کردم که نزدیک ترین چیزی که به سرور داشتم این بود که می توانستم کلمۀ «سرور» را بنویسم. این احساسی نبود که من حس کرده باشم و به همین خاطر هیچوقت برایم مهم نبود. هیچوقت درباره سرور فکر نکرده بودم. مفهوم سرور را می دانستم، ولی هیچوقت آنرا شخصا تجربه نکرده بودم…
گفتگویی که من درون فکر خودم بوجود آورده بودم برای آنها جالب بود. با خودم گفتم که حداقل میدانم خندیدن چیست. حس کردم که نباید خودم را خیلی جدی بگیرم و مورد قضاوت قرار دهم. مشاهده کردم که قضاوت جریان انرژی و نور را متوقف می کرد و در حین مرور زندگیم ارتعاشات سنگین تری را بوجود می آورد. بنابراین تصمیم گرفتم که تا حد امکان در مورد همه چیز با سبک دلی برخورد کنم. نزدیک ترین چیز به سرور برای من، چیزهایی مانند خوردن یک سوپ خوشمزه و یا یک شکلات بود. ولی سپاسگزار بودم که آنها در تعمق فکر من مقداری سبکی را تزریق می کردند، و از آن لذت می بردند. سوال آنها در یک آن [ذهن] من را به هم ریخته و آشفته کرده بود. این سوال بسیار ساده، و در عین حال بسیار عمیق بود.
آنها به سوی قلب بالاتر من عشق خالصی فرستادند که آنا تمام شرمندگی و احساس گناهی که به خاطر انتخاب هایم در زندگی در قلبم در حال بوجود آمدن بود را حل و محو کرد. آنها از من تشکر کردند و برایم توضیح دادند که تمام انتخاب های من را محترم می شمارند [یا «همۀ آنها را عطا می کنند»]. آنها از من خواستند که نگاهم را بالا بیاورم و سرم را بالا بگیرم. آنها به من اطمینان دادند که مورد عشق خدا هستم و موجی از عشق به سوی من فرستاند. من هم همان خواستۀ آنها را انجام دادم و به آهستگی سرم را بالا آوردم و به آنها نگریستم. این گروه نورانی فرشتگان، تنها از خود عشق خالص به سوی من صادر می کردند که تمامی وجود من را با خود اشباع می کرد.
آنها به صورت تله پاتی از من پرسیدند آیا خدا را دوست دارم؟ من هم پاسخ دادم که بله. حتی یک لحظه در پاسخ به آن تامل و مکث نکردم. آنجا 12 وجود انرژی به صورت فرشته در این گروه نورانی بودند و به من اطمینان دادند که من هم مانند آنها بالاخره تبدیل به عشق خالص گشته و آن را قبول کرده و به دیگران صادر خواهم نمود. من لیاقت این را داشتم که عشق الهی را دریافت کرده و آن را از خود صادر کنم.
از این فکر و تصور که ممکن است یاد بگیرم در زندگیم بر روی زمین سرور خلق کنم، ذوق زده بودم. آن فرشتگانی که من را به این معبد نور درخشان آورده بودند [دوباره] پدیدار شده و به من ملحق شدند. ما به آرامی از این شورای نور درخشان بازگشتیم. در حالی که سفر می کردیم، فرشتگان به آرامی به من یادآوری کردند که ببینم چه چیزی در این فضا وجود ندارد. من دیدم که انرژی ترس، ملامت، تقصیر، شک و تردید در آن ارتعاش عشق خالص که همه جا را فرا گرفته بود آنا مضمحل و ناپدید شد.
فرشتگان به من اطلاع دادند که سوالی در حال شکل گیری دربارۀ من در قلب بالاترم است. آنها به صورت تله پاتی توضیح دادند که من با انتخابی روبرو هستم که تنها من می توانم از قلب بالاترم دربارۀ آن تصمیم بگیرم. آنها پرسیدند آیا به همراه آنها در این انرژی گسترش یافتۀ قلب بالاترم خواهم ماند یا به قالب زمینی ام باز خواهم گشت؟
آنها توضیح دادند که من شرایط قرارداد قلب بالاترم را قبل از تولد پذیرفته بودم و روح من قبول کرده بود که آنها را [در دنیا] انجام خواهد داد. همۀ ما چنین توافق هایی را پذیرفته ایم، چه از آن آگاه باشیم یا نباشیم.
من ناخودآگاه تصمیم گرفته بودم که این قرارداد را سال ها زودتر از موعد توافق شده از قبل به پایان برسانم [و خودکشی کنم]. ممکن است هنوز سال های زیادی روی زمین برایم باقی مانده بود که از قبل پذیرفته بودم زندگی کنم. ولی ما روی سیاره ای هستیم که در آن اختیار و حق انتخاب وجود دارد و خدا تمام انتخاب ها را عطا می کند [یا محترم می شمارد].
آنها توضیح دادند که چون من توافق قبل از تولد خود را زودتر از موعد خاتمه داده و به زندگی ام پایان بخشیده بودم، خواهم توانست تمام اتفاقات و اثرات آنها را، اگر زندگی را روی زمین تا آخر ادامه داده بودم ببینم. ولی دیگر قادر نخواهم بود هیچ چیزی را تغییر داده یا به هیچ وجه و شکل کمکی بکنم یا روی اتفاقات تاثیری بگذارم.
اصولا من متوقف شده و نمی توانستم تا زمان مرگی که در قرارداد قبل از تولدم بود کاری کنم. وقتی آن زمان فرا می رسید، می توانستم دوباره با آزادی حرکت کنم.
لطفا توجه کنید که خدا تمام انتخابها را عطا و محقق می کند [یا «همۀ انتخابها را ارج می نهد»]. این یک قرارداد روح بود که مفاد آن به خاطر بالاترین خوبی من، که در جهت بالاترین خوبی همه بود، عطا شده بود. هرگز در آن هیچ محدودیت یا تنبیهی قصد، استلزام و یا وضع نشده بود.
در حالی که فرشتگان مفاد قرارداد روح من را برایم شرح می دادند، در تمامی وجودم احساس عشق می کردم. به هیچ وجه حتی ذره ای قضاوت یا نکوهش یا تنبیه در این انرژی گسترش یافته وجود نداشت. تنها چیزی که آنجاست عشق است، اگر ما آگاهانه اتصال به سرچشمۀ نور، انرژی و ارتعاش خود را انتخاب کنیم.
همانطور که این اطلاعات را جذب می کردم، احساس کردم که مرگ زودهنگام من برای والدین زمینی ام آسیب و درد قابل توجهی را سبب می شود که ورای آن چیزی بود که تصور می کردم. با در نظر گرفتن آنها در قلب و فکرم، آگاهانه تصمیم گرفتم که فضای تشعشع عشق خالص و آرامش بی پایان را ترک کرده و به زمین بازگردم، زمینی که انرژی آن به مراتب متراکم تر [و سنگین تر] بود.
فرشتگان توضیح دادند که بدن من مشکل دراز مدتی به خاطر مصرف بیش از حد قرص ها نخواهد داشت و افسردگی من به تدریج ناپدید خواهد شد. اگر این هم کافی نبود، [به من گفته شد] که من کمک خواهم کرد که افسردگی از تمام نسل های بعدی من ناپدید شود و تمام ما از کشمکش و قید آن آزاد شویم. (افسردگی و سوء استفادۀ از داروها و مواد مخدر و الکل در فامیل و اقوام من خیلی شایع بود. آنقدر که پدرم همیشه به من هشدار می داد که خیلی مراقب باشم. ترکیب الکل و مواد مخدر جزیی از تاریخچۀ [خانوادگی و قومی] من و احتمالا جزیی از ژن من بود. پدر و مادرم هر دو به چندین نفر از اقوام که در دام اعتیاد افتاده بودند کمک کرده بودند.)
آنها همچنین توضیح دادند که استعدادها و هدیه های روحانی که در من نهفته و بالقوه باقی مانده اند، از این به بعد شکوفا خواهند شد. بعد از بازگشتم، به خدا خدمت خواهم کرد و هدایت خواهم شد.
آنها یادآوری کردند که من را دوست دارند، همانطور که خدا من را دوست دارد و با انرژی خود من را در آغوش گرفتند. در تمامی وجودم حس کردم که اکنون دیگر برای همیشه ارتباط خود را با عشق و نور خدا بیاد خواهم داشت. از آنها به خاطر عشقشان تشکر کردم و یکبار دیگر احساس کردم با انرژی خویش، من را در آغوش کشیدند.
به محض اینکه تصمیم گرفتم که به زمین بازگردم تا به قرارداد اولیۀ قبل از تولدم عمل کنم، [دوباره] خود را نزد شورا یافتم. خدا، در نوری درخشان، اکنون در مرکز نیم دایرۀ همان حلقۀ نور بود. هیچ کلمۀ بشری وجود ندارم که بتواند حتی شروع به توصیف جوهر عشق و نور الهی کند. شاید گسترش بی نهایت انرژی؟
من در پیش روی آنها ایستادم و از آنها تشکر کردم که یکبار دیگر به من در آنجا خیر مقدم گفتند. احساس افتخار می کردم که اکنون در جلوی آنها ایستاده بودم، زیرا اکنون بیشتر احساس لیاقت می کردم که آنجا با آنها باشم.
خدا محکم ولی با عشق از من پرسید آیا قصد خدمت و کمک دارم؟ من پاسخ دادم که من با تمامی قلبم در خدمت خواهم بود. تاکید کردم که همیشه خدا را دوست خواهم داشت و با هر شکل و روشی خدمتگزارش خواهم بود. احساس کردم که از آنجایی که من با عشق خالص پاسخ دادم، خداوند و شورای پیرامونش شاد و ذوق زده شدند.
[توضیح: این توصیف به این معنی نیست که آن فرشتگان یک ماهیت مجزا از خدا هستند یا خداوند همان جلوۀ محدودی است که در آن ظاهر شده است. گرچه خداوند می تواند در هر قالب و شکلی با مخلوق خویش ارتباط برقرار کند، در حقیقت همۀ چیزها جزیی از وجود خداوند هستند و تمام تجلی ها تجلی او هستند.]
من از آنها پرسیدم آیا خواهم توانست آنچه در آنجا تجربه کردم را برای خود بر روی زمین خلق کنم. این تمام انتخاب و خواست من بود. حس کردن آن احساس زنده و پویای آرامش درون، درخواست و عطش روح من بود. من به صورت تله پاتی از خداوند، فرشتگان، و قلب بالاترم به خاطر این دیدار و میزبانی از من در آنجا و فعال کردن هدایای معنوی درونم تشکر کردم. ولی در آن موقع هیچ تصوری از اینکه این ها چه معنایی دارد نداشتم.
من در یک آن به زمین بازگشتم، با آگاهی به ارتباط خود با خدا، در حالی که «من هستم» در من فعال و زنده شده بود. چشمان خود را باز کردم، در حالی که در قسمت مراقبت های ویژۀ بیمارستان روی تخت خوابیده بودم و احساس ضعف و درد و خمودی می کردم. چند دقیقه ای طول کشید که برایم جا بیافتد که کجا هستم و چه اتفاقی افتاده است…
اکنون این امکان را دارم که آگاهانه با روش خویش برای خود بر روی زمین کمی سرور ایجاد کنم. به تدریج شروع به پیدا کردن قدرت خود و توانایی ابراز خود کردم.
از وقتی که بازگشتم، هیچوقت خود را جدا و منفصل از خداوند به عنوان منبع بی نهایت عشقم حس نکرده ام. هدف و منظور زندگی من این شد که آنچه در بهشت حس کرده بودم را اینجا روی زمین حس کنم. این چیزی است که بیشتر از هر چیز دیگر برای خود می خواهم.
من همیشه به مردم می گویم که من در حال بیداری و هشیاری دربارۀ ارتباط آگاهانه ام [با خدا و فرشتگان] بازگشتم، ولی هیچ دستورالعمل خاصی به همراه خود نیاوردم. سپاسگزار بودم که یک ارتباط فعال و زنده داشتم، ولی یادگیری من تدریجی بود و به موانع زیادی در سر راه خویش برخورد کردم.
اکنون سعی می کنم با اعمال و حرفهایم، باعث تعالی و الهام بخشیدن به دیگران بشوم و با این کار، اتصال به خداوند به عنوان سرچشمۀ عشق را برای خویش انتخاب می کنم. من انتخاب می کنم که حضور خداوند را به عنوان عشق، در درون خویش گسترش دهم، همیشه و از تمامی راه و روش ها…
برای چندین سال، هروقت یک آمبولانس می دیدم می توانستم روح مریض داخل آن را حس کنم. من خویشتن را [به روح او] معرفی می کردم و می پرسیدم آیا می خواهد خدا از درون من به او کمک کند. اگر اجازه می داد، از خدا دعا می کردم که به آن روح و تمام کسانی که بخاطر او درگیر هستند، آرامش بفرستد و از خدا و تمامی شفا دهندگان معنوی می خواستم که بالاترین انرژی خود را به تمام وجود آن مریض بفرستیم…
چند ماه از شروع جلسات روان درمانی من گذشته بود که در یکی از جلسات، در بهت و حیرت، مسیح را دیدم که با نوری درخشان و زنده که به رنگ سبز نگینی بود و از درون قلب بالاتر تپنده او می درخشید، در پیش روی من پدیدار شد. او با نور، یک علامت بینهایت [∞] ساخت و آنرا به قلب بالاتر من فرستاد و باعث شد به قلب بالاتر او متصل شوم. او می درخشید و چشمان و لبخند او چنان احساس سرور و شادی در من تزریق کرد که هرگز تصور آن را هم نمی توانید بکنید. احساس کردم که در آغوش او در بر گرفته شدم و حضور او حضوری برادرانه است. او به صورت تله پاتی به من گفت:
«تو فرزند خدایی، تو یک بانوی نور هستی، و این عشق است!»
احساس من ورای سپاسگزاری بود. چند ماه بعد از خدا پرسیدم که عشق چیست و احساس کردم که خدا این پاسخ را به من داد:
عشق = نور، یکی بودن، ارتعاش، و انرژی
LOVE = Light, Oneness, Vibration & Energy
اکنون من شفا یافته و کاملا سالم هستم. هیچ عوارض دراز مدتی به خاطر مصرف قرص ها در من بوجود نیامد. اکنون من یک مشاور امور پروژه، مشاور مسائل معنوی، و یک کشیش بدون گرایش به فرقۀ خاص هستم و خود یک کار کامل ولی درعین حال ناکامل [و در حال رشد] الهی می باشم.
امیدوارم بازگو کردن تجربه ام باعث تعالی، الهام بخشیدن، آگاهی، و برکت برای شما شده باشد تا به مسیر معنوی مختص خویش ادامه دهید.
باشد که بدانید که یک موجود معنوی هستید که تجربۀ بشری دارید.
باشد که احساس کنید که مورد عشق و محافظت هستید.
باشد که بدانید که خدا شما را درست همانگونه که هستید دوست دارد.
باشد که به طور کامل زندگی کنید و وجود خویش را به عنوان عشقی بسیط بیان کنید.
باشد که فضای سرور و مسرت خاص خویش را خلق کنید.
منبع: