یک روز در اواسط تابستان سال 2005 من در پشت خانه روی یک پله سیمانی نشسته بودم و با تلفن بیسیم مشغول حرف زدن با دوستم بودم. باران شروع به باریدن کرد و من صدای رعد و برق را از دور میشنیدم. حدود پنج دقیقه بعد از شروع باران یک صدای غرش آمد و بلافاصله یک صاعقه از آسمان به سمت راست بدن من اصابت کرد. با عبور صاعقه از بدنم، درد شدید و استخوان سوزی در بدنم منتشر شد و به زمین افتادم. صاعقه همچنین باعث از کار افتادن ترانس برق که در جلوی منزل ما قرار داشت شد و تمام محله ما برای مدت چهار ساعت بدون برق بود.
به یاد دارم که شکه بودم و احساس عجیبی داشتم و درد سینه و بازوانم غیر قابل تحمل بود. در حالی که بدنم روی زمین افتاده بود احساس کردم که روحم اوج گرفته و از بدنم خارج شد. من در هوا شناور بودم و از بالای خانه به اطراف نگاه میکردم. همه چیز به نظر عجیب میآمد و هیچ چیزی به نظر درست نمیرسید. همه چیز، حتی هوا، یک هاله زرد در اطراف خود داشت. متوجه شدم که مبلمان خانه مبلمان خانه من نیست و پردهها پردۀ من نیستند. با خودم در فکر بودم که شوهرم کجاست؟ بچهها کجا هستند؟ با اینکه برق نبود من صدایی که مانند یک برنامه رادیویی قدیمی بود را میشنیدم. من دیگر در حالت شناور نبودم. من اتاق به اتاق رفته و به دنبال منبع این صدا میگشتم، ولی نتوانستم آن را پیدا کنم. به نظر میرسید که زمان ایستاده است و همه حرکتها کند شدهاند.
سپس خودم را در میان ابرهایی صورتی و طلایی یافتم که بسیار زیبا و پف دار بودند. آنها بسیار با شکوه بودند و من از زیبایی آنها در حیرت مانده بودم. احساس بسیار پر قدرت و عمیقی از آرامش و عشق کامل و تمام میکردم. گویی هر پرز بدن من باز شده و تمام این عشق و آرامش را جذب میکند و من در آن غرق گشتهام. من در این عشق زیبای عمیق آسوده بودم و احساس کامل بودن و به طور کامل مورد قبول بودن داشتم. هنوز هیچ ایدهای نداشتم که چه خبر شده است. من در حال حرکت در این ابرها در جهت افقی بودم و احساس نمیکردم که به سمت بالا یا پایین در حرکت هستم. میتوانستم وجود حضوری بسیار عظیم را در تمام اطراف خود حس کنم که من را در برگرفته است. این حضور، پر از عشقی سرشار بود که بر من و در درون من عشق سرازیر میکرد. عشقی که من کلماتی برای توصیف آن ندارم. حتی اکنون هم از توصیف آن چشمانم پر از اشک میگردد.
سپس در دو طرف من دو مرد ظاهر شدند که به نظر جوان و حدود 20 تا 30 ساله میرسیدند. موهای آنها بلوند و چشمانشان آبی بود و ردائی به رنگ شیری به تن داشتند. نوری درخشان از آنها صادر میشد و به نظر میرسید که از هر سلول بدنشان شعف و خوشحالی به بیرون میتراود. ردائی که به تن داشتند جزئیات زیادی داشت و به نظر میرسید که بافت خیلی ریزی دارد و خیلی نرم و لطیف است و چینهای کوچکی بر روی آن وجود دارد. نمیدانم که چرا این جزییات اهمیت داشتند، ولی به خوبی به چشم میآمدند. ابتدا فکر کردم که آنها باید فرشته باشند، ولی به زودی متوجه شدم که آنها که هستند. این دو مرد برادران جوانتر من بودند که در خردسالی مرده بودند. ما از دیدن یکدیگر بسیار خوشحال شدیم، مانند یک تجدید دیدار خانوادگی. آنها لبخندی زیبا به لب داشتند و هر دو شبیه پدرم به نظر میرسیدند. میدانستم که پدرم (اگر آنها را میدید) به آنها افتخار میکرد. من (در حضور آنها) احساس راحتی میکردم و آنها من را از درون ابرها به یک باغ زیبا بردند که در سمت چپ یک شهر پر از شکوه و جلال بود.
در حالی که به اطرافم نگاه میکردم متوجه شدم رنگها بسیار شفاف و درخشان هستند و هوا تمیز و مطبوع است. میتوانستم آواز پرندگان و صدای جریان آبی که گویی از یک چشمه در آن نزدیکی میآمد را بشنوم. آنجا پر از گل و درخت بود و چمن در زیر پایم احساسی دلنشین و نرم داشت. یک نسیم ملایم و مطبوع پوست من را نوازش میکرد. همانطور که در این مکان خارقالعاده ایستاده بودم، احساس حضوری بسیار عظیم را در اطرافم داشتم که به درون من عشق میریخت. من احساس شعفی فوقالعاده میکردم و تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که در بهت و حیرت از این همه زیبایی و عشق که در تمام دور و اطرافم بود به سر ببرم.
اکنون به من این اطلاع داده شده بود که من مردهام و در حال وارد شدن به بهشت هستم. این اطلاع و آگاهی به من القاء شد، به صورت یک حقیقت ساده، و هیچ احساس ترس و شک و نگرانی به همراه نداشت. من احساس شناور بودن (و بی وزنی) میکردم، که احساس خوبی بود. به تدریج افرادی برای حمایت و کمک به من در اطرافم جمع شدند و مرور زندگی من آغاز شد. هر آنچه که هرگز گفته یا کرده بودم به من نشان داده شد. این مانند دیدن یک فیلم بود و به هیچ وجه احساس یا قضاوتی وجود نداشت. آنجا بود که فهمیدم که خدا ما را مورد قضاوت قرار نمیدهد و تنها این ما هستیم که در حضور پر جلال او در مورد خویشتن قضاوت میکنیم، در حالی که زندگی ما به ما نشان داده میشود. تنها کاری که او میکرد این بود که در طی مرور زندگی من را دوست بدارد. یک کلمه هم رد و بدل نشد و ظرف یک چشم به هم زدن (مرور زندگیم) تمام شده بود. بعد از پایان مرور زندگیم یک صدای مذکر به من گفت:
«آنچه که تو به سوی جهان هستی میفرستی، به خود تو بازپس فرستاده خواهد شد.»
همانطور که من در آن باغ ایستاده بودم، دوباره متوجه زیبایی و درخشش رنگهای گلها، درختان، و چمن آنجا شدم. رنگ قرمز قرمزتر، و صورتی صورتیتر و زرد زردتر [از دنیا] بود. رنگها زندهتر و درخشانتر از هر چیزی که هرگز دیده بودم بودند. هوا بوی معطر و شیرینی داشت و بسیار تمیز و خالص بود. لمس کردن چمنها احساس خنک و مطبوعی داشت، مانند یک روز زیبای بهاری. پرندهها بر روی درختان آواز میخواندند و من یک چشمه را دیدم که همانطور که جریان آب در آن از روی سنگها [در بستر چشمه] عبور میکردند، قطرات آن مانند الماس در نور آفتاب برق میزد.
آوای یک موسیقی به گوشم میرسید که از هرچه هرگز شنیده بودم زیباتر بود. در آن موقع متوجه شدم که هر چیزی [در آنجا] آوا و طنین خود را دارد. درختان، برگهای درختان، چمن، سنگها، جریان آب، پرندگان، و … هر کدام آوای خاص خود را داشتند و وقتی که تمام آنها با هم جمع و ترکیب میشدند، صدای آن زیباترین سمفونی بود که هرگز خلق شده است. خارقالعادهتر این بود که همه و هرچیز در بهشت با آوا و سرود خود مشغول ستایش خداوند بود. این آوا و طنین از درون همه چیز به بیرون میتراوید و زیباترین چیزی بود که هرگز شنیده بودم. هنوز هم بعد از این همه سال گاهی که نسیم از درون شاخ و برگها عبور میکند، میتوانم آن صدای بهشتی را [در ذهن خود] بشنوم و آن به من دوباره احساس همان فضای پر از عشق عمیق و فراگیر را میدهد. روح من از آن شفا مییابد و اوج میگیرد.
در بهشت زمان وجود ندارد و به خاطر همین نمیدانم که هر قسمت از سفرم چقدر طول کشید. از طرفی به نظر میرسید که همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، و از طرف دیگر هم به نظر میرسید که زمان متوقف شده است. احساس میکردم گویی یک سِرُم بزرگ از دانش و آگاهی به من وصل شده است. این همه اطلاعات و آگاهی به درون من سرازیر میشد، قبل از اینکه حتی کلماتی برای پرسیدن سؤال مناسب داشته باشم. من چنان احساس شعف و سرافرازی میکردم و علت و معانی همه چیز یکی بعد از دیگری برایم جا میافتاد. همه چیز بسیار ساده و منطقی بود. به خاطر دارم که در یک موقع گفتم «وای، پس تمام قضیه از این قرار است؟ چقدر باحال! خدایا تو خارقالعاده هستی!». این ما هستیم که همه چیز را اینقدر پیچیده میکنیم.
همچنین به یاد میآورم که به قسمت جلوی بدنم نگاه کردم و دیدم که هنوز هم بدنی [روحی] دارم که مانند همیشه [و بدن دنیویم] به نظر میرسد. من همان لباسهای همیشگی را به تن داشتم و موهایم مانند قبل بلند و تا شانه بودند. میتوانستم شورت جینی که به تن داشتم و پاهایم را ببینم. ولی همچنین متوجه شدم که بدنم خیلی سبکتر [از دنیا] است و احساسی شناور و معلق دارد. همچنین متوجه شدم که دیگر بدنم و اینکه چطور به نظر میرسم برایم اهمیتی ندارد.
میدانم که این را چند بار تکرار کردهام، ولی تنها چیزی که حس میکردم عشقی عظیم و مورد قبول بودن کامل بود. چقدر خارقالعاده بود! مردم همه جا بودند و همه آنها به نظر جوان و سالم میرسیدند، و کسی مریض نبود. سپس مسیح به سمت من آمد. او قد بلند و بسیار زیبا بود. موهایش تیره و مجعد و بسیار بلند بود و تا کمرش آمده بود. پوستش تیره و چشمانش گرم و به رنگ قهوهای سیال بود. لبخندی به لب داشت که قلب من را ذوب میکرد. او به من گفت که من را دوست دارد و در هر روز زندگیم در کنار من بوده است. او گفت که هرگز من را تنها نگذاشته و تا ابد نیز تنها نخواهد گذاشت. او گفت که نباید ترسی داشته باشم. من تنها به او خیره شده بودم و زبانم از زیبایی او بند آمده بود.
سپس من به طرف مرز باغ رفتم، جایی که شبیه به یک درۀ باریک پر از درخت به نظر میرسید. میتوانستم اشعههای طلائی نور را ببینم که از بین شاخ و برگهای درختان بلند بلوط و کاج میتابید. متوجه یک تنه درخت شدم که در کنار یک چشمه بر روی زمین افتاده بود و در نقاط مختلف در اطراف آن گلهای کوچکی سبز شده بودند. تعدادی میوه کاج و برگهای سوزنی کاج در آن اطراف بر روی زمین افتاده بودند. من به سمت تنه درخت رفتم و بر روی آن نشستم و به صدای جریان آب چشمه که بر روی سنگهای کف رودخانه رقص کنان در حرکت بود گوش فرا دادم. هوا باصفا و سبک بود و میتوانستم صدای شیرین آواز پرندگان را بشنوم. وقتی که سرم را برگرداندم یک مرد را دیدم که در انتهای دیگر تنه درخت و در کنار من نشسته بود. میدانستم که او خداست [توضیح: همانگونه که از سایر تجربهها نیز میتوان دریافت، روح الهی میتواند خود را در فرم و قالب انسانی یا هر فرم و قالبی متجلی سازد. در حقیقت یزدان همیشه و همه جا خود را در تمام قالبها متجلی ساخته است].
موهای او مجعد و تیره و تا شانه بود. ریشهای او مرتب و کوتاه بود و چشمانی آبی و زیبا داشت و لبخند او پر از خوشجالی بود. قد او تقریبا 185 سانتیمتر بود و او یک ردای سفید و کفش صندل پوشیده بود. ما برای مدت طولانی همانطور که بر روی تنه درخت نشسته بودیم با یکدیگر حرف زدیم. خنده او شگفت انگیز بود و چشمان او از خوشجالی میدرخشید. او برای مدتی ساکت شد و سپس رویش را به طرف من برگرداند. او به چشمان من نگاه کرد و با لحتی ملایم و آرام از من پرسید:
«اگر [در جهان] تنها من و تو بودیم چه میکردی؟»
من به او نگاه کرده و پرسیدم «منظورت چیست؟» او لبخندی زده و مانند یک پدر مهربان در مقابل فرزندش با صبر و شکیبایی دوباره پرسید:
«اگر [در جهان] تنها من و تو بودیم چه میکردی؟»
من به پایین و به دستهایم نگریستم که بر روی رانهایم بودند و برای مدتی فکر کردم و سپس دوباره به او نگاه کرده و گفتم «نمیدانم منظورت چیست؟». او هنوز هم لبخند بر لب داشت و با شکیبایی توضیح داد:
«نه پدر و مادری، نه فرزندی، نه همسری، نه دوستی. فقط من و تو، و نه هیچ کس دیگر.»
همانطور که به چهره زیبای او نگاه میکردم سرم را تکان داده و در حالی که ناگهان کمی احساس دست پاچه گی و لیاقت نداشتن کردم گفتم «نه، اگر تنها من و تو بودیم، من در همان 10 دقیقه اول تو را با تمام سؤالات و پر حرفیهایم دیوانه میکردم و آنوقت دیگر تو مرا زیاد دوست نمیداشتی».
او بسیار صبور و مهربان بود و تنها به من لبخند زد. لبخند او آنقدر ملایم و آرامش بخش بود که احساس عدم لیاقت من شروع به محو شدن کرد. او از جای خود برخاسته و به من اشاره کرد که با او بروم. ما مسافت کوتاهی را با هم قدم زدیم. سپس او به من تمامی جهان را نشان داد و هیچ کس دیگر در آن نبود. نه مردمی، نه ساختمانی، نه ماشینی، نه حیوانی، نه درختی… هیچ چیزی جز گازهایی که به رنگ رنگینکمان بودند و در خود میچرخیدند و ستارگان درخشانی که چون الماس بودند و سیاراتی که به دور آنها میچرخیدند وجود نداشت. این منظره به طور نفس گیری زیبا و با عظمت بود. من هیچ وقت درک نکرده بودم که جهان واقعا چقدر پهناور است. به نظر رسید که در ظرف مدت یک ثانیه ما دوباره بازگشته و بر روی آن تنه درخت نشسته بودیم. او یک بار دیگر از من پرسید:
«اگر [در جهان] تنها من و تو بودیم چه میکردی؟»
کلمات مناسبی برای پاسخ به سؤال او به ذهنم نمیرسید، ولی او منتظر ماند. به یک درخت بلوط که در جلویم بود خیره شده بودم. تمام جزئیات تنه درخت و رگهای زندگی-زا در درون برگهای آن و ریشه آن را در زیر زمین میدیدم. آنچه که میدیدم یک درخت نبود، بلکه تمام اجزاء منفرد آن بودند که با هم درخت را میساختند. میدیدم که چطور هر یک از این اجزاء نقش مهمی در حیات آن درخت بازی میکنند و چقدر آن درخت نقش مهمی را برای محیط اطراف خود بازی میکند و چطور همه چیزها به هم متصل هستند و هر جزئی به نوبه خود مهم است. من برای چند دقیقه محو این منظره بودم و آن را مطالعه میکردم و دریافتم که این نگرش و توجه من دقیقا همان چیزی است که خدا برنامه ریزی کرده است و این قسمت بزرگی از چیزی است که خدا میخواهد به من بفهماند. سپس من به او پاسخ دادم. هیچ ایدهای ندارم که چرا اینگونه به او پاسخ دادم، زیرا من هرگز در زندگی قرآن را نخوانده بودم، هرگز آن را ندیده بودم و هیچ چیزی راجع به دین اسلام نمیدانستم. ولی من گفتم:
«خدایا، صدمین نام تو در کتاب قرآن این است که خدا همه جاست، خدا هیچ کجاست، و خدا در من است».
او گفت:
«بله، درست است، همینطور است. و …؟»
دوباره به درخت نگاه کردم و سپس رو به او کرده و گفتم:
«خدایا، تو این درخت را خلق کردهای، تو در این درخت هستی، پس وقتی به این درخت نگاه میکنم تو را میبینم.»
او به من نگاه کرده و لبخندی زیبا زده و گفت:
«بله، و …؟»
من به یاد پدر و مادرم افتادم و گفتم:
«خدایا، تو پدر و مادرم را خلق کردهای، تو در پدر و مادرم هستی، پس وقتی که به پدر و مادرم مینگرم تو را میبینم.»
دوباره او گفت:
«بله، و …؟»
او سعی داشت که من را ترغیب کند که بیشتر فکر کنم. من هم شروع کردم که فکر کنم در دنیا انسانهایی هستند که در حق دیگران بیرحم هستند و انسانهایی که من را آزردهاند و به من آسیب زدهاند. من خیلی برای آنها اهمیت قائل نیستم و گفتم:
«انسانهایی هستند که من خیلی برایشان اهمیت قائل نیستم زیرا دیگران را میآزارند، ولی تو آنها را آفریدهای، تو در آنها هستی، پس وقتی که به آنها نگاه میکنم تو را میبینم.»
دوباره او لبخندی زده و گفت:
«بله، درست است. حالا من سؤالی از تو دارم. وقتی که در آینه نگاه میکنی، چه میبینی؟»
من دوباره به پایین نگاه کردم، به دستانم و برای چند لحظه فکر کردم. پاسخ عادی من باید چیزی مانند این میبود: «من خودم را میبینم، شخص خاصی نیست، تنها من هستم». ولی وقتی که به چشمان زیبایش نگاه کردم تمام آن احساسات محو شده و از بین رفتند، زیرا عشق عمیق او را میدیدم. من پاسخ دادم:
«خدایا، تو من را آفریدهای. تو در من هستی. پس وقتی که در آینه نگاه میکنم تو را میبینم.»
او گفت:
«بله، درست است».
او بسیار خوشحال به نظر میرسید و لبخند بزرگی بر لب داشت. میتوانستم که شعف و عشق عمیق او که من را احاطه کرده بود را حس کنم. همانطور که او به من مینگریست، من در عشقش به طور کامل غرق شده بودم. این برای من خیلی بزرگ بود. میتوانستم عظمت این الهامات و مکاشفات را حس کنم و حس کنم که قلب و فکر من را پر کرده است. میتوانستم زیبایی خدا را به راحتی در تمام چیزهای اطرافم ببینم، ولی دیدن زیبایی خدا در خودم به این راحتیها نبود. حتی تا امروز هنوز باید به خود یادآوری کنم که من منحصر به فرد و زیبا هستم. تک تک ما برای خدا منحصر به فرد هستیم. او ما را خلق کرده است و درون تک تک ماست. او مرتکب اشتباه نمیشود و چیز بی ارزش خلق نمیکند. برای او همه ما مهم هستیم، و همه ما زیبا هستیم. او همه ما را با عشقی کامل میبیند. ما موجوداتی [به ظاهر] ناکامل هستیم که مورد عشق [و پذیرش] کامل اوییم. عشق کامل روح ما را چنان با زیبایی درخشان میسازد. آنچه که باید یاد میگرفتم این بود که زیبایی حقیقی از درون روح میآید. زیبایی بیرونی با گذشت زمان از بین میرود، ولی زیبایی حقیقی از درون میآید و هرگز کمرنگ نمیگردد و ابدیست. باید یاد میگرفتم که ارزش من به عنوان یک انسان وابسته به این نیست که دیگران راجع به من چطور فکر میکنند، یا اینکه از من خوشحال و راضی هستند یا نه. باید یاد میگرفتم که خوشحالی از خارج از من نمیآید. برای اینکه حقیقتا خوشحال بود، آن باید از درون قلب خود من منشا شود. برای خدا من من هستم، فقط همین، تنها من. از دید او، من همانطور که هستم یک موجود کامل هستم. ارزش من به این است که کسی هستم که خدا من را آفریده است. نیازی نیست که دیگران را خوشحال و راضی کنم. آنچه که خدا میخواست بدانم این بود که او همواره از دست من خوشحال و راضیست. آنچه که من باید انجام دهم این است که با خود خوشحال و راضی باشم و شعف و خوشحالی را در زندگی (ببینم و) دریابم. باید نگرانی راجع به اینکه دیگران چطور [راجع به من] فکر میکنند را کنار بگذارم. باید زیبایی او را در خود ببینم.
گفتگوی ما تمام شد و از جا برخاستیم. ما شروع به قدم زدن در جنگل کردیم و دو بانوی زیبا با لباسهای بسیار مزین را ملاقات کردیم که من را به سمت یک دریاچه آرام و صاف در انتهای قسمت پر درخت هدایت کردند. میدانستم که این دو زن فرشته هستند. آنها شروع کردند که به من چیزی را نشان بدهند که مانند تصاویر متحرکی از اتفاقات آینده زمین بود. آنچه به من نشان داده شده اتفاقات 11 سپتامبر (حمله تروریستی به برجهای دوفلو در شهر نیویورک) و حملات دیگر تروریستی به آمریکا و سقوط اقتصادی بانکها و بازار بورس (در سال 2007) بود. به من نشان داده شد (که در آینده دوباره) از سکههای طلا و نقره برای داد و ستد استفاده خواهد شد. آنها گفتند که زمانی خواهد رسید که دوباره ما برای تجارت به سیستم مبادله کالا باز خواهیم گشت. آنها به من بلایای طبیعی زیادی را نشان دادند مانند زلزله، آتشفشان، گردباد و طوفان شدید و 6 موج آب بسیار عظیم که سرزمینهایی را زیر آب خواهند برد. من یکی را در ژاپن و یکی در اندونزی و یکی را در شیلی دیدم. من زنی را در کانادا دیدم که به همراه پسر کوچکش در اتومبیل در حال رانندگی بود که به خاطر سیل از جاده منحرف شده و ماشینش به زیر آب فرو رفت و هر دو در حال غرق شدن بودند. خدا فرشتگانی را در قالب بشری فرستاد تا او را نجات بدهند ولی کودک دیگر از حال رفته بود. آنها به من گفتند که با این وجود کودک نجات خواهد یافت و هم اینطور هم شد. آن زن در ادامه زندگی خود راجع به مقولات معنوی ویدیوهایی ساخته و منتشر کرد.
آنها به من نشان دادند که چطور دولتها و دولتمردان صلح و آرامش را روی زمین از بین بردهاند و تا چه حد فاسد هستند. آنها تاریکی که اطراف این افراد را فراگرفته است را به من نشان دادند. آنها به من نشان دادند که حکومتهای متعددی سرنگون خواهند شد و تظاهرات عظیم زیادی در خیابانها رخ خواهد داد. در یکی از این تظاهرات مردی را دیدم که چیزی را از شیشه جلوی یک فروشگاه به داخل فروشگاه پرت کرد و یک ساختمان هم جوار آن شعلهور بود. صدای شلیک گلوله به گوش میرسید. آنها به من فضاهای کوچکی [بر روی زمین] که هنوز در آنها نور بود را نشان دادند که «پناهگاه امن» (safe haven) نام داشتند. این پناهگاهها بیشتر در مناطق کوهستانی بودند. آنها به من نشان دادن که چطور با دیدن ابرهای سیاه [معنوی] در اطراف زمینها و اراضی میتوانم جاهایی که این پناهگاهها هستند را بیابم. آخرین چیزی که به من نشان دادند یک نوار نقرهای رنگ بود که آمریکا را به دو قسمت تقسیم کرده بود. به من این اطلاع داده شد که این نوار نقرهای رنگ یک رودخانه است. من حدس میزنم که این رودخانه باید رودخانه میسیسیپی باشد. آنها توضیح دیگری در مورد آن ندادند به جز اینکه گفتند این نوار بزرگتر خواهد شد.
حقیقت این است که تا امروز هر وقت یکی از این اتفاقات رخ میدهد من هم مثل همه غافلگیر میشوم. تنها بعد از رخ دادن آنهاست که متوجه میشوم که این همان صحنهای بود که فرشتگان به من نشان داده بودند. نمیدانم چرا به من آن صحنهها نشان داده شدند و چه کاری قرار است با آن انجام دهم. آنها به من چیزی نگفتند پس من هم صبر میکنم تا ببینم چطور خواهد شد.
وقتی که از تجربه نزدیک به مرگ خود بازگشتم، به مدت حدود 6 ماه در حالت خلسه و اتحاد با خدا بودم. اکنون نسبت به سابق ایمان بسیار قویتری دارم. من مذهبی نیستم ولی ارتباط خیلی عمیقتری با خدا دارم. گاهی ارواح را میبینم یا وجود آنها را حس میکنم. بسیاری از ارتباطات من تغییر یافتهاند. من طلاق گرفته و دوباره ازدواج کردم. در ابتدا بعد از تجربهام نمیتوانستم به فروشگاه یا کلیسا یا مکانهای شلوغ بروم، زیرا انرژی مردم را حس میکردم. نور شدید یا موزیک بلند یا رنگهای تیره به من احساس مریضی میدهند. به نظر میرسد که من صاعقه را به خود جذب میکنم و تا کنون 4 بار صاعقه به من اصابت کرده است. گاهی نور لامپها در جایی که من هستم کم و زیاد شده و سوسو میزند و ارتباطات تلفنی من ناگهان قطع میشود. بلافاصله بعد از تجربهام من چندان انرژی داشتم که 11 روز اصلا نخوابیدم. من همه کس و همه چیز را دوست داشتم. هنوز هم دارم، ولی کمی محتاطتر شدهام. از آن زمان 10 سال گذشته است، و من مقداری تعدیل پیدا کردهام.
«آنچه که تو به سوی جهان هستی میفرستی، به خود تو بازپس فرستاده خواهد شد.» تجربه شارون
منابع: