داستان من بسیار طولانی است، ولی تمام اتفاقاتی که قبل و بعد از تجربۀ نزدیک به مرگ من رخ دادند مهم هستند. اگر تنها میخواهید تجربۀ نزدیک به مرگ من را بخوانید، میتوانید از مقدمه این داستان صرف نظر کرده و به قسمت تجربه نزدیک به مرگ آن بروید. این اتفاقات در سال 1969 برای من رخ دادند.
چهارشنبه دوم آوریل
من حامله بودم و از موعد وضع حملم نیز مدتی گذشته بود. من 1.5 کلیو وزن از دست داده و به حدود 60 کلیو رسیده بودم. وقتی دوباره برای ویزیت دکترم رفتم به او گفتم که به خاطر درد بسیار زیاد و طولانی نه میتوانم بخوابم و نه اینکه درست غذا بخورم. امیدوار بودم که او به من بگوید که وضع حمل من نزدیک است ولی متإسفانه این طور نبود. او گفت که حس من در مورد قریب الوقوع بودن زایمانم کاذب است. ولی من دیگر از این همه درد خسته شده بودم.
دکتر من که حال ناراحت من را دید سعی کرد کمی با من شوخی کرده و من را خوشحال کند ولی من نمیتوانستم به جوکهای او بخندم. ولی خبر خوبی که به من داد این بود که بچه سالم است و در جای درست خود قرار دارد… او به من گفت که به خانه بروم و استراحت کنم.
پنجشنبه سوم آوریل
ما چند روزی بود که خانۀ مادر شوهرم بودیم و من تمام شب قبل را نخوابیده بودم. درد دیگر داشت من را به زانو در میآورد. فقط به مدت یک ساعت بدون درد بودم و سپس برای یک ساعت هر 5 دقیقه یک بار درد مانند چاقو به بدن من فرو میرفت، و این چرخه همین طور تکرار میشد. منتظر بودم که کیسۀ آبم هر آن بترکد و دائم نگران بودم، ولی به هیچ کس دربارۀ این ترس و نگرانیم حرفی نزدم.
مادر شوهرم میدید که من مثل همیشه نیستم. حتی وقتی من به خاطر درد یا بی اشتهایی میل به غدا نداشتم او زحمت بیشتری را متحمل میشد و غذای دیگری برایم درست میکرد. من با این که برایم خیلی سخت بود، سعی میکردم که سرحال و عادی به نظر برسم. هر دوی ما خیلی مشغول بودیم زیرا خواهر شوهرم به همراه پسر جوانش مجبور شدند که برای مدتی به خانۀ مادر شوهرم آمده و آنجا زندگی کنند و پسرش در هر کار خلافی که بگویید بود. من سعی میکردم که خودم یک سربار اضافی نباشم و در کارها کمک کنم ولی حالم به من این اجازه را نمیداد. احساس خستگی زیادی میکردم و برایم سخت بود که بتوانم احساساتم را کنترل کنم، و به راحتی به گریه میافتادم. از تمام آنچه که تجربه میکردم و از عجز و ضعف خودم احساس سرخوردگی میکردم. این چیزی نبود که از دوران بارداریم انتظار داشتم، توقع من خوشحالی و شعف بود.
یک تعطیلی آخر هفنۀ سه روزه در انتظار ما بود و شوهرم «ریچ» پنجشنبه شب از سر کار آمد و ما دوتائی با ماشین به سمت خانه خودمان که از آنجا دور بود به راه افتادیم. او میخواست آخر هفته را دور از خانوادهاش سپری کند و من هم میخواستم یک گوشه پیدا کرده و تنها قایم شوم.
در خانه بعد از تماشای کمی تلویزیون با هم به رختخواب رفتیم. من در رختخواب دراز کشیده و ساعت را نگام میکردم و تعداد انقباضهای رحمی ام را میشمردم. هر دو دقیقه یک بار انقباض داشتم. ریچ را از خواب بلند کردم و به او گفتم که وقت آن شده که دوباره به شهر (که خانۀ مادر شوهرم و بیمارستان آنجا بود) برگردیم و به بیمارستان برویم. او از اینکه چرا من این را زودتر و قبل از اینکه به خانه برگردیم به او نگفته بودم عصبانی شد و من هم از اینکه باعث دردسر بودم احساس خجالت میکردم. به خصوص که به او گفتم که مدتی بوده که مرتب احساس درد میکردم.
شب تاریک و بارانی و راه برگشت به پایین تپه و به سوی شهر پر از پیچ و خم بود. وقتی به بیمارستان رسیدیم دیگر دردم متوقف شده بود و حالا نگران این بودم که نکند فقط دردسر و زحمت الکی درست کرده باشم و زایمانم اتفاق نیافتد و بیمارستان من را به خانه برگرداند. من این را به ریچ گفتم و او پرسید چه کاری میخواهم بکنم؟ من تصمیم گرفتم که میخواهم به خانۀ پدر و مادرش برگردیم. ما هم به آنجا رفتیم و ریچ خوابید و من هم در اتاق نشیمن بیدار نشستم.
مدت زیادی نگذشته بود که درد دوباره با تمام شدت خود بازگشت و ترس من از درد به ترس من از اینکه دردسر بیخود درست کنم غلبه کرد. من به بیمارستان تلفن کردم و پرستار به من همان چیزهائی را که دکترم گفته بود گفت. او هم عقیده داشت که احساس زایمان من کاذب است. او گفت میتوانم اگر میترسم که زایمانم نزدیک باشد، به بیمارستان بیایم ولی اگر زایمان کاذب باشد به خانه فرستاد خواهم شد.
من کمی بیشتر منتظر ماندم و درد کشیده و گریه کردم. بالاخره به اتاقی که ریچ در آن خوابیده بود رفته و کلید فولکس قرمز رنگمان را برداشتم که بدون ایجاد مزاحمت برای کسی خودم به بیمارستان بروم. ریچ از خواب بلند شد و من را در حال رفتن دید و اصرار کرد که با هم برویم. من به او گفتم که خودم میروم و احتمالاً باز هم چیزی نیست و اگر خبری بود خودم از بیمارستان به او زنگ میزنم. او کلید را از دستهای لرزان من گرفت و ما بی سر و صدا خانه را ترک کرده و در خیابانهای تاریک و خیس و ساکت شب به راه افتادیم.
جمعه چهارم آوریل
درست قبل از نیمه شب دکتر برای ملاقات من آمد و بله، من 4 سانتیمتر منبسط شده بودم. هیچ وقت خبر به این خوبی نشنیده بودم. احساس من کاذب نبود. تنها نیاز بود 6 سانتیمتر دیگر منبسط شوم تا بچه بتواند خارج شود.
زمان میگذشت و دکتر و پرستاران مرتب به من سرکشی میکردند ولی من پیشرفتی نداشتم. دکترم مجبور شده بود که کیسۀ آب من را پاره کند و نگران بود که دیگر آبی در رحمم وجود ندارد. من هم چشم به راه بودم که زودتر از این مرحله عبور کنم. دکترم به من توضیح داد که بچه دیگر در موقعیت مناسب برای زایمان قرار ندارد، ولی نگران نباشم. من به پهلو خوابیدم و گذاشتم تا به تدریج جاذبه و طبیعت روند خود را طی کنند. ولی مشکل اینجا بود که بی خوابیها و غدا نخوردنهای چندین روز گذشته هم اکنون نیز من را فوقالعاده ضعیف و حساس کرده بود. اینکه به من میگفت نگران نباش مانند این بود که به یک پرنده بگویند پرواز نکن. به زودی به من سرم وصل کردند، به امید اینکه با تزریق مواد غذائی لازم به این شکل کمی به من نیرو و انرژی بدهند…
شوهرم ریچ از شروع این امتحان سخت در کنار من بود و تنها شخص از خانوادۀ من بود که اجازه داشت در اتاق من باشد. بقیه در اتاق انتظار بودند. مدت زیادی نگذشت که من برای اولین بار با درد شدید یک زایمان تمام و کمال آشنا شدم. این درد طاقت فرسا بدون توقف بود و هیچ تخفیفی نیز برای آن در افق دید نبود. با گذشت زمان افزایش نگرانی را در چشمان دکترم میتوانستم ببینم.
دکترم میخواست که من تا حد ممکن استراحت کنم و انرژیم را برای قسمت اصلی زایمان حفظ کنم، ولی این برای من ممکن نبود. به همین خاطر دکترم توصیه کرد که درد من را به طور موقت توسط مسکن از بین ببرد تا بتوانم کمی استراحت کنم. ولی قبل از اینکه بتوانم جواب او را بدهم احساس کردم که حضوری آشنا در کنار من است. نمیدانستم این چه کسی یا چه چیزی است، ولی مطمئن بودم که آنجاست. مادر من اولین بچۀ خود را در سال 1944 سر زایمان از دست داده بود زیرا دکترها برای کند کردن روند زایمان به او گاز اتر بیش از حدی داده بودند. من نمیخواستم که این قضیه تکرار شده و مواد مسکن و دارو وارد خون جنین شده و از تلاش و توان او برای تحمل فرایند تولد بکاهد. چیزی درون فکر من مرتباً این را به من میگفت. من به دکترم گفتم که من هیچ داروئی که بتواند روی جنین اثر بگذارد را نمیخواهم. نگرانی دکتر من بیش از پیش افزایش یافت و من میتوانستم این را در صدای او نیز حس کنم.
ریچ هم از روند اتفاقات ناخشنود و نگران بود. هیچ چیز مطابق انتظار او پیش نمیرفت. ولی برای پاسخ به این استرسها و راحتتر کردن فضای سنگین آنجا، ریچ سعی میکرد جک بگوید و همه را بخنداند. من این اخلاق او را به طور کلی دوست داشتم و او هم سعی زیادی کرد که من را بخنداند. ولی متأسفانه این دفعه فایدهای نداشت و در حقیقت این کار او من را بیشتر مشوش میکرد. من از ریچ خواستم که از شوخی کردن و جک گفتن دست بردارد زیرا من قادر به خندیدن نیستم، ولی او به خیال کمک کردن به این کارش ادامه داد. من احساس کردم که شوخی و جک گفتنهای زیاد او کارها را برای من سختتر میکند. نمیدانستم چطور به او بفهمانم بدون اینکه او را ناراحت کنم. جائی در اعماق قلبم میدانستم که در دردسر بزرگی هستم و باید به زودی برای زندگی و جانم بجنگم. من نیاز داشتم که تمام توانم را متمرکز کنم و میدانستم که باید به تنهائی به این نبرد بروم. من هم از دکتر خواهش کردم که ریچ را از اتاق من بیرون نگاه دارد. دکترم نیز بلافاصله من را فهمید و بدون هیچ سؤالی این کار را کرد…
دکترم میخواست که من استراحت کنم ولی درد من رو به افزایش بود و دیگر به حدی غیر قابل تحمل نزدیک شده بود. با این حال من به زایمان نزدیکتر نشده بودم و شانس زایمانم با وقتی که تازه به بیمارستان آمده بودم تفاوتی نکرده بود. در آن موقع بود که دکترم تصمیم خود را گرفت. من دیگر توان و طاقت نداشتم و همه به اندازۀ کافی دردسر تحمل کرده بودیم. دکترم به من عمل سزارین را پیشنهاد کرد و من هم با شرایط و دردی که داشتم از این پیشنهاد خوشحال شدم. این چند ساعت برای من مانند چندین روز گذشته بود و گوئی یک هفته بود که بر روی این تخت خوابیدهام. ولی اتفاقات و تغییراتی در انتظارم بودند که برایم غیر قابل پیش بینی بود.
در پس ذهنم ترس این که سر زایمان و روی تخت عمل بمیرم بود. ولی من آن را پس زدم و فقط میخواستم که این درد و کابوس پایان یابد. من و ریچ هم به سرعت تمام فرمها و رضایتنامه را برای عمل امضاء کردیم. پرستارها من را برای عمل جراحی آماده میکردند ولی به زودی طبیعت تصمیم گرفت که زندگی من را برای همیشه تغییر دهد. در همان موقع بود که جنین در رحم من حرکت کرد و موقعیت و زاویۀ خود را تغییر داد. این حرکت کاملاً محسوس بود و مشخص بود که این کودک میخواهد که هرچه زودتر به دنیا بیاید.
جنین سعی میکرد که با سر خود فشار آورده و از روزنهای که فقط 4 سانتیمتر باز شده بود بیرون بیاید. ولی فضای کافی برای این کار نبود و به همین خاطر جریان خون به مغزش مختل شده و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. مغز او که خون کافی دریافت نمیکرد به قلبش فرمان داده بود که سریعتر بتپد تا زنده بماند. ولی حقیقت این بود که بچه در حال از دست رفتن بود و من نیز با مردن فاصلۀ زیادی نداشتم.
ناگهان احساس کردم که ترس و درد شدیدی بدن من را فرا گرفت بدون اینکه من کنترلی روی آن داشته باشم. من سعی میکردم در فکرم خودم را آرام کنم، ولی بدنم از من فرمان نمیبرد. بدنم سعی داشت که جنینی را که 9 ماه در خود پرورش داده و تغذیه کرده بود را حفظ کند، و در عین حال برای بقای خود نیز میجنگید. گوئی بدن من خود زمام امور را به دست گرفته بود و من و فکرم دیگر کارهای نبودیم. فضای آنجا پر از نگرانی و سردرگمی شده بود. بلافاصله اتاق من پر از رفت و آمد شد و یک ماسک اکسیژن روی صورت من گذاشته و به من گفتند که چطور نفس بکشم تا تنفسم طبیعی شود، ولی من نمیتوانستم به طور طبیعی تنفس کنم. اکسیژن اضافی علت دیگری هم داشت و آن این بود که بچه با نارسائی اکسیژن مواجه نشود.
به جای اتاق عمل من برای عکس برداری به اتاق اشعه ایکس فرستاده شدم. دکترها (اکنون دیگر بیشتر از یک دکتر روی من کار میکرد) گفتند که باید بفهمند که در رحم من چه خبر است و برای این کار عکس برداری لازم است. عکس برداری نشان داد که هیچ امیدی به زایمان طبیعی وجود ندارد و در حقیقت زایمان طبیعی از اول هم تقریباً غیر ممکن بوده است. عکسها نشان دادند که انبساط من حالتی غیر طبیعی و معوج داشته که دکترها نتوانسته بودند تا کنون به طور دقیق آن را حس کنند.
ولی این تنها خبر بد نبود. آنها گفتند دیگر جای صحبتی برای عمل سزارین هم وجود ندارد و آن هم غیر ممکن است. اکنون دیگر تمام تلاش دکترها این بود که بدن من وارد شوک نشود. زیرا اگر این شوک اتفاق میافتاد، از آن بازگشتی وجود نداشت. دکترها در این باره متفقالقول بودند، و پیش بینی آنها دربارۀ وضع من از بد به بدتر و به وخیم پیشرفت کرده بود. ممکن نبود بتوانم بچه را به طور طبیعی به دنیا بیاورم و بدنم هم دیگر امکان تحمل یک عمل جراحی را نداشت. من بین شرایط و انتخاب بد و بدتر گیر کرده بودم. آخرین نظر تمام دکترها این بود که تنها راه برای اینکه من از این شرایط جان سالم بدر ببرم این است که بچه را سقط کنند. آنها تمام فرایند آن را با جزئیات دلخراش آن برایم شرح دادند. آنها گفتند که من را بی حس و تقریباً خواب خواهند کرد بدون اینکه کاملاً بیهوش بشوم. سپس بچه را کشته و تکه تکه از من خارج خواهند نمود….نمیدانمی چرا تمام این جزئیات دل ریش کننده و هولناک را برایم توضیح دادند. تنها تصور چنین چیزی میبایست من را وارد حالت شوک میکرد. ولی آنها به عنوان پزشک ناچار بودند تمام جنبههای آن را به من بگویند تا من فرمهای مربوط را با آگاهی امضاء کنم.
ولی این کار هم بدون ریسک نبود. آنها احتمال میدادند که اگر به خاطر مرگ کودک بدن من وارد شوک شود، از آن زنده بیرون نخواهم آمد. اگر قبول میکردم شانس زنده ماندن من 50 درصد بود ولی بچه حتماً از دست میرفت. برای من که جوان و سالم و قوی بودم این شانس زیادی نبود، ولی بهتر از شانسی بود که جنین به دنیا نیامدۀ من داشت. او هم سالم و قوی بود، ولی اکنون در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود و با افزایش مرتب ضربان قلبش برای زنده ماندن تقلا می کرد.
متخصص مسئول در آنجا برایم توضیح داد که جائی برای صحبت دربارۀ سزارین نیست زیرا من ضعیفتر از آنی هستم که بتوانم زیر عمل زنده بمانم. احتمال بالای 75 درصد داشت که قبل از اینکه بتوانند بچه را بیرون بیاورند من زیر عمل بمیرم. دکترها تمام سناریوهای مختلف را برایم شرح دادند و در هر حالت شانس نوزاد برای زنده ماندن نزدیک به صفر بود.
ناگهان صدای دکترها که در حال حرف زدن بودند به گوش من مانند نجوائی ضعیف تبدیل گشت. دکترها طوری حرف میزدند که گوئی هیچ راهی جز سقط جنین وجود ندارد. من آن را دوست نداشتم ولی از طرفی هم میخواستم این کابوس و تمام ترس من هرچه زودتر به پایان برسد. من میخواستم زنده بمانم. آنچه که دکترها میگفتند این بود که شاید، و فقط شاید بتوانند من را زنده نگاه دارند، به شرطی که بلافاصله دست به کار شوند. هر ثانیه مهم بود. احساس میکردم که دارم از لبۀ درهای به پایین هل داده میشوم بدون اینکه کسی باشد که بتواند دست من را بگیرد. گرچه اتاق انتظار پر از کسانی بود که من را دوست داشتند، عجیب است که یک لحظه هم به آنها فکر نکردم.
دکترها به من گفتند که گرچه بچه هنوز زنده است، به خاطر نرسیدن اکسیژن در حقیقت از نظر مغزی مرده است. آنها گفتند که از نظر عملی باید بچه را مرده به حساب بیاوری و اگر بخواهیم منتظر بمانیم که به طور کامل بمیرد، تو هم احتمالاً تا آن موقع خواهی مرد. ما هیچ وقت اضافی برای تلف کردن نداشتیم.
برای من فرمهای رضایت نامه بیمارستان را برای امضاء آوردند و کارها را آماده کردند. هر دقیقهای که تلف میشد یک درصد از احتمال زنده ماندن من که هم اکنون نیز زیاد نبود کاسته میشد. در آن زمان من از نظر اخلاقی مخالف سقط جنین برای حقظ جان مادر نبودم. من در درد بسیاری بودم و ترس بی حدی داشتم و همان موقع هم در عزای کودکم بودم. بدنم نیز کاملاً خسته و انرژیم تخلیه شده بود. من نمیخواستم این تصمیم دلخراش را بگیرم ولی چارهای نبود. دکترها منتظر یک اشاره من بودند که کار را شروع کنند. به نظر ساده بود، ولی این طور نبود.
من میخواستم که بله را بگویم تا همۀ این درد و مصیبت پایان یابد ولی نمیتوانستم. دوست داشتم که کس دیگری این تصمیم را برایم بگیرد. شروع به دعا کردن کردم. میخواستم خدا این تصمیم را برایم بگیرد. ولی دکترها باید تصمیم را از زبان من میشنیدند. گفتم «خدایا، از تو خواهش میکنم» و هر دعائی که میتوانستم کردم تا بالاخره دکترها به من فشار آوردند که تصمیم خود را بگیرم.
بالاخره تصمیم من گرفته شد و خود را مجبود دیدم که به تنها راه ممکن تن دهم. سعی کردم که بگویم «بله»، ولی عجیب بود که نجوای آرامی که از زبان من بیرون آمد حالت «نه» را به خود گرفت. این کلمهای نبود که من قصد گفتن آن را داشتم. احساس کردم که دوباره کلمۀ «نه» در ذهن من نقش میبندد، همراه کلمات دعا، صبر، شجاعت، ایمان… برای من این کافی بود. احساس میکردم که به دعای من جواب داده شده است. میدانستم که این به این معنی است که باید بگویم «نه». خدا برای من تصمیم گرفته بود و او نمیخواست که من فرزندم را بکشم. سرسختی من شروع شد…
احساس کردم که ترس و نگرانی درون من در حال حل شدن است. من فهمیدم که در این مبارزۀ سخت تنها نیستم. به گونهای میدانستم که من و کودک هر دو سالم خواهیم بود. چیزی که نمیدانستم این بود که من میبایست اول میمردم و با این مردن زندگی من برای همیشه تغییر مییافت. اشک مانند سیل از چشمان من سرازیر شد. نه از روی حزن و ناراحتی، بلکه به خاطر باری که از روی دوشم برداشته شده بود. احساس عزاداری برای کودکم و فقدان او از دلم بیرون رفته بود. این «نه» متعلق به من نبود، بلکه از جائی بیرون از این دنیا و زندگی آن آمده بود، گرچه بر روی لبان من شکل گرفته بود. این حس و حضور با من ماند و به شهامت من افزود تا جائی که من دیگر نه با نجوا، بلکه بلند و با قاطعیت «نه» را میگفتم.
شنیدن «نه» از من که همین چند دقیقه قبل کاملاً متقاعد شده بودم که رضایت بدهم برای دکترانم کاملاً باور نکردنی بود. آنها اصلاً انتظار شنیدن آن را نداشتند. بعد از چند لحظه سکوت به خاطر شک اولیه شنیدن «نه» از من، دکترها شروع به صحبت با من نمودند. این دفعه دیگر لحن آنها مانند قبل پر از ملایمت و همدردی نبود و به لحنی قاطعتر و محکمتر تبدیل شده بود. از دید آنها من هنوز وخامت اوضاع خود و این حقیقت که به زودی خواهم مرد را درست نفهمیده بودم. آنها گفتند:
«واقعیت را بپذیر! کودکت دیگر به یک گیاه (موجود زنده ولی فلج و بدون شعور) تبدیل شده و کاری هم از دست کسی ساخته نیست! به فکر جان خودت باش!»
آنها گفتند که اگر بگذارم جانم را نجات بدهند در آینده میتوانم دوباره باردار شده و فرزندان بیشتری به دنیا بیاورم. آنها واقعاً میخواستند من را نجات بدهند، ولی بدون رضایت من نمیتوانستند دست به کار شوند. گفتند که شوهر و خانوادهام رضایت دادهاند و فرمها را امضاء کردهاند و میدانند که انتخاب درست چیست و من هم باید حرف حساب را گوش کرده و امضاء کنم.
من متقاعد نشدم، بلکه حتی ذرهای تحت تأثیر قرار نگرفتم. من سرسخت و یک دنده بودم. آرامشی که همۀ وجود من را با گرمائی مطبوع پر کرده بود به من تنها جواب قابل قبول را داده بود. دکترها دیگر داشتند با یک سنگ صحبت میکردند.
دکترها به تلاش خود ادامه داده و مرتباً کلمات «مرگ مغزی» و «گیاه» را تکرار میکردند. من به دکتر متخصص زنان خودم نگاهی انداخته و با چشمان پر از اشک از او خواهش کردم که من را راحت بگذارند. پیش خود نگران بودم که نکند بدون اجازه من کودک من را سقط کرده و از من بگیرند. اکنون حتی بیشتر از قبل میترسیدم، ولی به علتی متفاوت.
در کمال تعجب تمام کسانی که در اتاق بودند، ناگهان من فریاد بلندی کشیده و به همه گفتم که تنهایم بگذارید. من هرگز در زندگیم اینقدر بی ادب نبودم، ولی این کار من نتیجه داده و بالاخره همه از اتاق بیرون رفتند. دکتر متخصصم بعد از چند دقیقه به آرامی به اتاق بازگشته و لب تخت من نشست و با صدائی ملایم و مهربان سعی کرد من را آرام کند. او به من اطمینان داد که «هیچ کس بدون اجازۀ مستقیم تو دست به کاری نخواهد زد». من از اینکه حداقل یک دکتر حرف من را فهمید کمی راحت شدم. من با چشمانی اشکبار از او پرسیدم «تو نخواهی گذاشت که کودک من را بکشند، مگر نه؟». من هنوز نگران بودم که نکند به نوعی از یک قاضی یا جائی حکمی بگیرند که بتوانند برای نجات جان من کودک من را بدون اجازه سقط کنند، به خیال اینکه من دیوانه شدهام و قدرت تصمیم گیری برای خودم را ندارم. او گفت «البته که نه» و با صدائی که خستگی و استیصال در آن نمایان بود گفت: «چه کاری از من میخواهی تا برایت انجام دهم؟»
من نمیدانستم چه کاری از او میخواهم. چه کاری قرار است انجام دهم؟ نمیتوانستم از صدای درون فکرم بشنوم که چکار کنم. فکر کردم که اگر منتظر بمانم بالاخره به شکلی من و کودکم هر دو جان سالم بدر خواهیم برد. هرچه منتظر ماندم هیچ ندائی درون خود نشنیدم که من را رهنمائی کند. تصمیم گرفتم که صادقانه به او بگویم و گفتم که: «فقط منتظر میشوم تا ببینم چه خواهد شد؟»
از چهرۀ دکترم میتوانستم ببینم که او انتظار پاسخی بسیار بیشتر از چیزی که شنید را داشت. خیلی چیزها از ذهنم میگذشت ولی حفظ جان خودم آخرین آنها بود. من منطقیترین چیزی را که میتوانستم به او گفتم «اگر من اول بمیرم، از شما میخواهم که هرچه که نیاز است را برای حفظ جان بچه انجام بدهید. ولی اگر بچه اول مرد، دیگر هر کاری بخواهید میتوانید با من بکنید. متوجه شدید؟». در فکر و قلبم میدانستم که من و بچه هر دور زنده خواهیم ماند. من مطمئن هستم که این ندای درون من بود که از لبان من به دکترم گفت «همه چیز درست خواهد بود». گرچه کلمه به کلمه این را نشنیدم، این چیزی بود که ته قلبم میدانستم. هر بار که این جمله را برای خود تکرار میکردم، اطمینانم افزایش مییافت و با هر نفس ارادهام قویتر میشد…
دکتر سخت کوش من، که در تمام این مدت به من چشم دوخته بود، سعی کرد که برای یک بار دیگر بهترین سعی خود را بکند و شرایط را برایم توضیح دهد. به طور خلاصه و از میان تمام کلمات پزشکی، او عملاً به من گفت که اگر بچه اول بمیرد، بدن من وارد شوک خواهد شد و به خاطر ضعف مفرط خواهم مرد. اگر هم من اول بمیرم چون جریان خونم متوقف میشود، احتمال بسیار کمی است که آنها بتوانند بچه را زنده از من خارج کنند. او ادامه داد: «ولی من هر کاری که بتوانم برایت انجام خواهم داد». من گفتم که من هم چیزی بیش از این انتظار ندارم. او که سرش را از ناراحتی یا استیصال، نمیدانم کدام، پایین انداخته بود گفت: «پس فقط صبر کنیم؟» و با گفتن این جمله از اتاق خارج شد…
من تنها شده و شروع به مدیتیشن کردم. درد من اکنون دیگر بدون توقف بود. من سعی کردم با تمرکز دردم را به سمت بالا و سقف اتاق متمرکز کرده (و از خود خارج کنم) و آن را کاهش دهم. دیگر سقف اتاق برایم منظرهای بسیار آشنا شده بود. در تمام این مدت میتوانستم صدای فریاد زنهای دیگر را که از سایر اتاقها میآمد بشنوم. هر یک از آنها در مرحلۀ مختلفی از وضع حمل بودند. من کم کم روحیۀ خود را کمی از دست دادم و از اطمینان و عزمم کاسته شد.
فکر کنم در این حین دکترم با دکتر دیگری مشورت کرد، چون به زودی دوباره به اتاق آمده و به من گفت که آمپول خاصی هست که او میتواند مستقیماً به گردن رحم من تزریق کند که بدون اینکه وارد سیستم بدن جنین بشود از درد من خواهد کاست. او گفت که تضمینی نیست ولی ارزش امتحان کردن را دارد. من هم قبول کردم. این یک پیروزی کوچک برای دکترم بود و چهرهاش کمی خوشحالتر شد. امید او این بود که من را آنقدر زنده نگاه دارد تا بالاخره با پزشکان برای سقط جنین موافقت کنم.
همین طور که آنها من را برای این تزریق آماده میکردند، از دکترم پرسیدم که آیا من بیش از حد جزع و فزع کرده و مانند یک بچه رفتار میکنم؟ گفتم که من فریاد گوش خراش آن زن را از اتاق دیگر شنیدم و فکر کنم او درد زیادی میکشد. اقرار کردم که فریادهای او به من استرس میدهد. او گفت آن زن زایمان سوم خود را انجام میدهد و او همیشه خیلی جیغ میکشد. ولی دردی که هم اکنون من دارم به مراتب بیشتر از درد یک زایمان طبیعی است و من مانند یک بچه نیستم. به نوعی این حرف او من را آرام کرد و تحمل درد برایم کمی سادهتر شد. بعد از اینکه دکترم آمپول را به من تزریق کرد شنیدم که به اتاق آن زن رفت و با لحنی که خیلی خوب نبود به او گفت «صدای فریادت را کمی پایینتر بیاور، در اتاق بقلی یک زن در حال مردن است». من بعد از آن دیگر فریادی از آن زن نشنیدم.
پزشکم هر یکی دو ساعت یک بار آمده و مجدداً به من همان آمپول را تزریق میکرد. باید اقرار کنم که این کار از درد من مقداری میکاست. دیگر صحبت زیادی بین ما رد و بدل نمیشد. او منتظر بود که از من موافقتم را با نظر پزشکان بشنود و من منتظر بودم که بچه متولد شود. جای حرف زیادی نبود. در تمام این مدت انتظار و تحمل درد، من مرتباً در حال مدیتیشن و تمرکز روی جزئیات مختلف در و دیوار اتاق بودم. من هر کاری که بگویید میکردم که ذهن خودم را از فکر کردن به دردم منحرف کنم…
من میدانستم که درد میتواند من را بکشد. من به خانواده یا شوهر یا دوستانم فکر نمیکردم. من به بچه یا خدا یا دعا کردن نیز فکر نمیکردم. من هیچ کاری نمیکردم به جز خیره شدن به سقف و انتظار کشیدن، تحمل کردن، و ساعتها که بسیار طولانی به نظر میآمدند را یکی بعد از دیگری سپری کردن. تا موقع تزریق بعدی رسیده و از کابوس درد من اندکی کاسته شود. هیچ ایدهای دربارۀ زمان و اینکه ساعت چند است نداشتم. پرستارها برای چک کردن شرایط من رفت و آمد میکردند. دکترم هم گاه گاهی به اتاقم سری میزد تا مطمئن شود من و کودک هر دو زنده هستیم. من مرتب به خودم تلقین میکردم که دردی وجود ندارد و سعی میکردم خودم را زنده نگاه دارم. ولی حقیقت این است که درد من چنان شدید شده بود که گاهی حس میکردم که حتی نمیتوانم نفس بکشم.
دکترم دوباره به اتاق من آمد و من انتظار داشتم آمپول بعدی را به من تزریق کند. ولی از چهرۀ او میتوانستم ببینم که یک جای کار مشکل دارد. او به من توضیح داد که نمیتواند بیشتر از این از آن دارو به من تزریق کند زیرا من به حد ظرفیت بدنم برای دریافت آن رسیدهام و تزریق بیشتر آن ممکن است من را بکشد. جالب اینجا است که من داشتم میمردم، فقط بیمارستان نمیخواست که مرگ من در اثر تزریق زیادی این دارو باشد! دکترم لب تخت من نشسته و خیلی رک و بدون حاشیه توضیح داد که من حداکثر 2 تا 3 ساعت دیگر زنده خواهم بود. با فقدان داروی ضد درد، بدن من درد را به طور کامل احساس خواهد کرد و به زودی وارد حالت شک شده و خواهم مرد. من دوباره پرسیدم آیا عمل سزارین امکان دارد و او گفت که اصلاً جائی برای صحبت در بارۀ آن نیست. من قطعاً در اثر عمل وارد حالت شک شده و خواهم مرد. گذشت زمان بسیار کند شده بود…
اتاق کاملاً ساکت بود و کسی حرفی نمیزد. احساس میکردم تمام نگاهها به من دوخته شده و همه منتظر هستند من چیزی بگویم. برای شکستن سکوت، من به سمت پرستاری که نزدیک تخت من بود و تمام مدت ساکت بود برگشته و از او پرسیدم «بیرون چه خبر است؟ هوا چطور است؟». سؤال من کاملاً تصادفی نبود. من در گذشته گاهی فکر کرده بودم که روزی که میمیرم آب و هوا چطور خواهد بود و الان موقع مناسبی برای پرسیدن این سؤال بود…پرستار با مهربانی به من گفت که وقتی او شیفت کاری خود را شروع کرده بود باران میبارید. من در ذهنم که بسیار ضعیف شده بود با خودم فکر کردم «چرا من حتی نمیتوانم در یک روز آفتابی بمیرم!». از پرستار پرسیدم که ساعت چند است و او پاسخ داد «ساعت 9 است». من کمی فکر کردم ولی نمیتوانستم به یاد بیاورم که شب است یا روز زیرا کاملاً حساب وقت و روز را از دست داده بودم. اتاق چنان ساکت بود که میشد صدای افتادن یک سوزن را شنید. من پرسیدم «معذرت میخواهم، ممکن است به من بگویید 9 صبح است یا 9 شب؟». چشمان من در حال گریستن بودند. پرستار در حالی که سعی میکرد اشکهای من را پاک کند با نگاهی پر از هم دردی و شفقت به من گفت «9 شب». او به سرعت چشمان خود را از من برید و سرش را پایین انداخته و چیزی زیر لب با خود زمزمه کرد و معذرت خواهی کرده و در حالی که میگریست به سرعت از اتاق خارج شد. دکترم بلافاصله از من معذرت خواهی کرده و گفت که این عکسالعمل پرستار خیلی غیر حرفهای بود. من از دست دکترم به خاطر این حرفش و نداشتن ترحم برای این پرستار کمی عصبانی شدم. دلم برای این پرستار سوخت و احساس گناه کردم که باعث شدم او جلوی دیگران کنترل احساسات خود را از دست بدهد. از دست دکترم به خاطر اینکه اینقدر حرفهای و خشک با قضیه برخورد کرده بود رنجیدم و به او گفتم «اشکالی نداشت». ولی اکنون دلم برای این دکتر هم میسوخت که چطور بعد از این همه مدت چیز زیادی راجع به او شخصاً نمیدانم. احساس میکردم دارم در مورد تمام اتفاقات آن شب عصبانی شده و به هم میریزم.
دکترم خودش هم دیگر به چشمان من نگاه نمیکرد. حس میکردم که میترسد که خودش نیز احساساتی شود و او نمیتوانست اجازه دهد که من اشکهای او را ببینم. او بدون اینکه به من نگاه کند یا حرفی بزند لب تخت من نشست و ما هر دو مدت زیادی را در سکوت گذراندیم. من با دقت بیشتری به او نگریستم. چهرۀ او بسیار خسته بود. احساس کردم که خودخواه بودهام و توجهی به اینکه او نیز چه شب سختی را میگذراند نکردهام. او یک دکتر بود و داشت یک مریض را سر زایمان از دست میداد. مردی که قوی و حرفهای بود حالا خود با احساساتش کلنجار میرفت و سعی میکرد آن را تحت کنترل داشته باشد.
بالاخره دکترم سعی کرد خود را جمع و جور کرده و سخنانی را که از قبل از آمدن به اتاقم آماده کرده بود به من بگوید: «افراد زیادی در اتاق انتظار هستند که میخواهند تو را ببینند. بعضی از آنها مدت زیادی برای دیدن تو صبر کردهاند. در شرایط عادی بیمارستان فقط به شوهرت اجازۀ ورود به این اتاق را میدهد. ولی من در این شرایط خاص استثناء قائل شده و میگذارم همگی به اینجا بیایند و تو را ببینند».
دکتر به من نگفت که من آنها را میآورم تا برای بار آخر با تو خداحافظی کنند، ولی این حرف او مانند یک جریان برق ترس را بر دل من نشاند. من نمیخواستم کسی من را در این وضع و شرایط ببیند. من حتی دوست ندارم کسی از نزدیکانم من را در حال گریه کردن ببیند، چه برسد به مردن. احساس کردم که بدنم از تصور آن مور مور شد. من نمیخواستم که آنها با دیدن من در این حال اذیت بشوند. با صدای بلندی به دکترم گفتم «نه! در حال حاضر نمیخواهم کسی به اتاقم بیاید». خوشبختانه لحن من به اندازۀ کافی قاطع بود و دکترم هم با من بحثی نکرد.
من به او گفتم «من از تو میخواهم که تمام دستگاههائی که به من متصل هستند را قطع کنی». بعد از سکوتی طولانی، او سرش را به نشانۀ قبول تکان داد و تمام دستگاهها را قطع کرده و از من دور کرد. سپس به من کمک کرد که در تختم کمی راحتتر باشم. احساس کردم که دوباره آزاد شدهام. بعد از اینکه او این کار را انجام داد و شرایط و ظاهر من را به یک آدمیزاد نزدیکتر کرد، خودش روی صندلی که در کنار تخت من بود دست به سینه نشسته و سرش را پایین انداخت، گویی در حال دعا است. من مدتی منتظر ماندم که او چیزی بگوید ولی بالاخره از او پرسیدم که چکار میکند؟ او گفت که لحظه به لحظه تا آخر و تا وقتی که بمیرم در کنار من خواهد ماند.
من از جائی درونم که برای مدتی مخفی و ساکت مانده بود شروع به صحبتی طولانی با او کردم: «تام، تو آدم خوبی هستی. ولی فقط یک آدمی، همین! تو خدا نیستی! تو هر کاری که از دستت ساخته بود برای من انجام دادی و اکنون دیگر کنترل شرایط از دست تو خارج است. من از تو خواهش میکنم که به خانه و نزد خانوادهات برگردی. اصلاً فراموش کن که من را میشناسی. زندگی من اکنون فقط در دستان خداست. خواهش میکنم…برو خانه!»
او تحت تأثیر قرار نگرفت. تنها نگاهی به من انداخت، گوئی به یک قورباغۀ دو سر نگاه میکند. به نظر میرسید که میخواهد چیزی بگوید ولی دوباره فکری کرده و بدون اینکه جوابی به من بدهد سرش را پایین انداخت. من دوباره تلاش کردم: «تام، به حرفم گوش کن! مگر نشنیدی؟ برو خانه! من از تو میخواهم که همین الان بیمارستان را ترک کنی. هیچ کار دیگری از دست تو ساخته نیست». من به سخنان خودم با صدای بلندتر ادامه دادم و سعی کردم که او را متقاعد کنم ولی بی فایده بود. برایم مهم بود که تنها باشم. نمیدانم چرا، ولی در ته قلبم میدانستم که باید تنها باشم و این مبارزه جدید من شد.
دکترم سعی کرد دوباره کنترل وضعیت را به دست بگیرد و گفت «من با تو خواهم ماند! من نخواهم گذاشت که مریض من تنها بمیرد!». این حرفها را به آرامی و با لبانی که میلرزیدند میزد. میدیدم که او از دست من مستعصل و عصبانی است. این برای او نیز تجربۀ سختی بود. ولی فکر کنم که میبایست تنها میشدم، زیرا سرسختی من قوی بود و حاضر به کوتاه آمدن نبودم. خیلی تشنۀ این بودم که کاملاً تنها باشم. به او گفتم «تام، من تنها نخواهم بود، این را قول میدهم». احساس میکردم که نیاز دارم با خدا صحبت کنم. من حرفهای زیادی داشتم که به خدا بگویم: «بی عدالتی، و کلاه رفتن سر من». باید قبل از قبول کردن حکم مرگم این حرفها را خصوصی به خدا میگفتم. گفتم «تام، من میخواهم که بروی خانه. میخواهم همین الان بروی. وقتی که میروی لطفاً چراغها را خاموش کن و در را ببند. من نیاز به یک مقدار زمان برای آماده شدن دارم». من این حرف را با حداکثر قدرت و ارادهای که میتوانستم از میان اشکها در خود بوجود بیاورم به او گفتم. من از اشکهای خودم متنفر شده بودم زیرا به نظر من نقطه ضعف بودند. خودم هم از لحن و بیان خودم تعجب کردم.
او بالاخره متقاعد شده ولی به من گفت که اگر نظرم را عوض کردم و او همین بیرون خواهد بود. من مرتباً تکرار کردم که لطفاً به خانه بازگرد. قبل از رفتن، او دگمۀ خبر کردن پرستار را در دست من گذاشته و انگشتان من را دور آن قرار داد و گفت «خوب گوش کن! کافیست که این دگمه را فشار دهی و من بلافاصله اینجا خواهم بود. خیلی خوب؟ به یاد داشته باش که اگر چیزی نیاز داشتی من همین بیرون هستم» و این را چندین بار تکرار کرد و بالاخره به آرامی و با بی میلی اتاق را ترک کرد. من که دیدم نزدیک است که به خواستهام برای تنها ماندن برسم قول دادم که به حرف او عمل خواهم کرد.
********************
با بسته شدن در، اتاق در تاریکی کامل فرو رفت. در ابتدا این کمی شکه کننده بود و احساس کردم ترس و نگرانی مانند یک مه زنده من را فرا گرفت. به خود گفتم بس کن! و سعی کردم خودم را آرام کنم. هیچ وقت قبل از این از تاریکی نترسیده بودم. در حقیقت از آن خوشم هم میآمد. اکنون هم قرار نبود اجازه بدهم که تاریکی فکر من را تحت تأثیر قرار دهد و من را به مکانی ترسناک ببرد. من سرم را به اطراف چرخاندم و به تصویری که قبل از تاریک شدن از اتاق در ذهنم نقش بسته بود نگریستم. هیچ چیزی جز تاریکی کامل آنجا نبود و ذرهای از نور وارد اتاق نمیشد تا وقتی که چشمانم کاملاً به تاریکی عادت کردند.
من دستانم را جلوی صورتم گرفتم ولی نمیتوانستم آن را ببینم. پیش خودم فکر کردم که چقدر جالب که آخرین کشف من در دنیا قبل از مردنم احساس تاریکی کامل است. به تدریج که آرامش به من بازگشت، دوباره به مرگ فکر کردم. سعی کردم دوباره از ابتدا به کل قضیه و تمام مراحل آن فکر کنم که چطور از اینجا سر در آوردهام. پیش خودم فکر کردم که باید کاری باشد که بتوانم انجام دهم، حتی در حالی که در تاریکی کامل روی تخت دراز کشیدهام. ناگهان صدائی در فکرم به من گفت که دعا و مناجات کنم. سؤال من جواب داده شده بود.
من هیچ وقت در دعا کردن زیاد خوب نبودم ولی سعی خود را کردم: «خدای عزیز من! من در حال مردن هستم و تو را میخوانم. نمیخواهم بمیرم! پیش من بیا و من را شفا بده! به تو دعا میکنم!». من با صدای بلند دعا کردم و احساس کردم که صدایم از دیوار منعکس شده و کمی در اتاق پیچید. در ابتدا انعکاس صدایم من را کمی شرمنده کرد ولی بعد به من آرامش داد. شنیدن صدای خودم به من میگفت که هنوز زنده هستم. من سعی کردم که بر روی خارج کردن درد از بدنم توسط صدایم تمرکز کنم… بعد از مدتی آهی از سر یاس کشیده و گفتم «فایدهای ندارد. خیلی به نظر احمق میآیم». من با این نوع دعا کردن راحت نبودم و طبع من نبود. تصمیم گرفتم فعلاً دعا کردن را کنار بگذارم.
در حالی که به سقف مینگریستم شروع به آواز خواندن کردم. نمیتوانستم در آن تاریکی سقف را ببینم ولی میدانستم که هنوز آنجاست. تمام تمرکزم روی این بود که با مدیتیشن درد خودم را از طریق صدا به سقف و از آنجا به دنیای خارج و در نهایت به آسمان و گوشهای خدا منتقل کنم. من زیاد به کلیسا نرفته بودم ولی هنوز میتوانستم چند آوازی را به یاد بیاورم. گرچه تمام کردن آنها برایم مشکل بود زیرا همۀ آواز را به یاد نمیآوردم. ولی آواز خواندن نیز کمکی به درد من نکرد. با افزایش درد، توانائی من برای اینکه بتوانم به چیزی بجز نفس کشیدن فکر کنم و چیزی را به یاد بیاورم کاهش یافت. به خود میگفتم «به نفس کشیدن ادامه بده! نفس بکش! اگر نفس میکشی معلوم است که هنوز زندهای!». دیگر نمیتوانستم هیچ چیزی به یاد بیاورم و گفتم «خدایا! میدانی که در قلب من چیست، هر چند که من نتوانم آن را بگویم. خدایا خواهش میکنم! دعای من را بشنو!»
برای من محرز شده بود که دارم میمیرم و کسی هم برای نجاتم نمیآید. درد دیگر مانند موج از سر تا پایم و در تمام بدنم سرازیر میشد. با هر موج درد خطر این بود که وارد شوک شده و بمیرم. ولی من به مبارزهام ادامه دادم و هنوز امید داشتم که به نوعی معجزهای رخ دهد. متوجه شدم که دیگر آواز خواندن را متوقف کردهام…
من مجبور شدم که با واقعیت رو در رو شوم. دیگر نمیتوانستم با این درد کنار بیایم. برایم مردن بهتر از تحمل این همه درد بود و دیگر از آن ترسی نداشتم. اکنون دیگر از درد بیشتر از مرگ میترسیدم. دیگر تقریباً آماده بودم که مردن را قبول کنم. دعا کردم: «ای پدر بهشتی من! نام تو مقدس باد! بر زمین پادشاهی کن تا در زمین هر آنچه در آسمان است انجام شود…» و فکرم کاملاً خالی شد و نتوانستم بقیۀ آن را به یاد بیاورم. من خیلی سعی کردم ولی درد نمیگذاشت حتی این کلمات را تمام کنم. برای یک لحظه خستگی و عصبانیت و استیصال بر من چنان غلبه کرد که حتی از درد وحشتناکی که داشتم نیز بیشتر شد. فریاد کشیدم «خدایا چگونه میتوانی اجازه دهی اینطور بشود؟ من برای مردن خیلی جوان هستم! کودک من هنوز حتی به دنیا نیامده است. چرا نمیتوانی بگذاری ما زنده بمانیم؟ مگر من چکار کردهام؟ چرا این کار را با من میکنی؟ آیا من را به خاطر چیزی مجازات میکنی؟». من با صدای بلند در اتاق خالیم در حال گریه کردن بودم و با عصبانیت این حرفها را به خدا میگفتم.
از روی بیچارگی سعی کردم که خودم را آرام کنم تا بتوانم فکر کرده و با خدا معاملهای کنم «خدایا! بگذار که بچۀ من زنده بماند و من را به جایش ببر. آیا راضی میشوی؟ خدایا! یا اینکه بگذار من زنده بمانم تا بعداً دوباره بچه دار بشوم. من زندگیم را صرف خدمت به تو خواهم کرد. این چطور است؟ نه، مگر میشود با خدا چانه زد؟ چقدر احمق هستم. من در مدرسۀ مسیحی یکشنبه این را یاد گرفتهام. خدایا درست میگویم؟ تو با کسی چانه نمیزنی!» من اینها را به اتاق خالی و تاریک میگفتم. «خدا هر آنچه را که میخواهد برای دلایلی که خود میداند میکند. تنها او حکمت آن را میداند. من در موقعیتی نیستم که خدا را مورد سؤال قرار بدهم.» من سعی کردم که خود را متقاعد و آرام کنم.
آنگاه، ناگهان متوجه صدای آرامی شدم که در ابتدای این ماجرا در دل من نجوا کرده بود: «تو خواهی مرد، ولی واهمه نداشته باش! صبور باش، ایمان داشته باش، دعا کن، و نترس…و بمیر». من با عصبانیت به اتاق خالی گفتم: «پس تمام این قضیه راجع به مردن من است؟ پس چه بخواهم چه نخواهم دیگر موعد من برای مردن است؟ خیلی خوب، مسئلهای نیست، من میمیرم.» و سعی کردم خودم را آرام کنم.
«خدای عزیز! میدانی که من همیشه به تو تعلق داشتهام. پس من با بیمیلی و حزن روحم را به تو بازمیگردانم.» من آخرین دعای خودم را با عصبانیت و عزا شروع کردم «روح من متعلق به توست. اکنون میتوانی آن را بازپس گیری. از اینکه من برایت آن دختری که میباید میبودم نبودم من را ببخش.» من به گریه ادامه دادم «خدای عزیز من، من بچهام را به تو هدیه میدهم. من آماده هستم. لطفاً کار را سریع تمام کن و به درد من پایان بده!»
من تا آنجا که میشد جای خودم را روی تخت راحت کردم. سعی کردم گریهام را متوقف کنم و به نسبت شرایطی که داشتم تا میشود ذهنم را پاک کنم. سپس اجازه دادم که درد کاملاً بر من غلبه کند و وجود من را تحت کنترل بگیرد. دندانهایم را به هم فشار دادم و گذاشتم درد آنچه از من باقی مانده بود را در بر گیرد. من با تمرکز سعی کردم تمام دردی را که به سقف و دنیای خارج فرستاده بودم را به بدنم بازگردانم. تمام تقلای خودم را کردم که هر فریادی که میخواست از لبان من خارج شود را متوقف کنم. خیلی سریع همه چیز تمام شد. من مردم!
در یک آن من وارد یک تونل یا چیزی شبیه به آن شدم که با نوری خالص و بسیار زیبا و به رنگ آبی و سفید پر شده بود. نور آنقدر شدید بود که میبایست چشمان من را آزار میداد، ولی این طور نبود. من به بدن (معنوی) خودم نگاه کردم و دیدم که ردائی سفید و بلند به تن دارم. من به پاهایم خیره شدم و در فکر بودم که چطور از حالت خوابیده روی تخت به این جا آمده و در این مکان بسیار زیبا ایستادهام. من از دیدن پاهای برهنهام خندهام گرفت. دیگر ترسی در من نبود و درونم پر از شعف و کنجکاوی شده بود. تمام جزئیات آنچه را که تا قبل از وارد شدن به این سرای نور برایم اتفاق افتاده بود را به یاد آوردم. میدانستم که این آغاز روزی باشکوه برای من است. من دیگر گریه نمیکردم بلکه میخندیدم.
شروع کردم که در ذهنم همه چیز را چک کنم: «آیا من هنوز حامله هستم؟». نگاهی به خودم انداختم و دیدم که نه. «آیا هیچ درد، ترس، حزن، استیصال، گیجی، یا خشمی حس میکنم؟» پاسخ منفی بود. پس چه احساسی داشتم؟ من احساس خوشحالی، گرمی مطبوع، راحتی، اطمینان، عشق، و مورد مراقبت بودن داشتم و بسیار کنجکاو و منتظر بودم. میدانستم که چیز خارقالعادهای اتفاق افتاده و چیزهای بیشتری نیز در شرف اتفاق هستند. میتوانستم آن را حس کنم.
کنجکاوی من به مراتب افزایش یافت. «آیا من زنده هستم یا مرده؟ اینجا کجاست؟ بهشت؟» من از خود سؤال میکردم ولی جوابی نمیگرفتم. سعی کردم که از کلیسا چیزهائی که در مورد مردن و بهشت یادگرفته بودم را به یاد بیاورم. فکر کردم «بگزار ببینم، آیا دروازههای مرواریدی (بهشت) را در اینجا میبینم؟ نه! فرشتگان؟ خیر»… از جائی که ایستاده بودم تا جایی که چشم کار میکرد تنها میتوانستم نور را ببینم. تنها چیزی که میدانستم این بود که من مورد محافظت و نوازش هستم و در این نور خارقالعاده و درخشان قرار دارم. من احساس تنهایی یا خستگی نمیکردم بلکه برعکس احساس سلامتی و راحتی و زنده بودن و آرامش میکردم. ولی به یاد آوردم که یک لحظه قبل از این از درد در حال فشار دادن دندانهایم به هم بودم و منتظر مرگم بودم. با خودم فکر کردم که من باید مرده باشم و مردن چیز زیاد بدی نیست. در حقیقت خیلی هم خوب است! ولی سؤال من این بود که چه چیزی قرار است اتفاق بیافتد؟ به یاد داستانهایی افتادم که میگفتند وقتی میمیرید افراد درگذشته از فامیل یا دوستان به استقبالتان میآیند. من منتظر ملاقات یکی از آنها یا یک فرشته یا کسی مانند آن بودم و ذهن من پر از سؤالهای گوناگون بود…آنجا سکوت خارقالعادهای حکمفرما بود. تازه متوجه شدم که ما در دنیا هیچ وقت در سکوت کامل نیستیم و همیشه صدائی میشنویم، حتی اگر صدای نفس کشیدن خودمان یا ضربان قلبمان باشد. ولی سکوت این مکان مطلق و آرامش بخش بود و من آن را واقعاً دوست داشتم.
همچنین هیچ حرکتی نیز در این مکان نبود. از جایی که من ایستاده بودم تونل به نظر بی انتها میآمد… ولی این مکان به هیچ وجه خالی به نظر نمیرسید. تصمیم گرفتم که مستقیماً به سمت مرکز تونل بروم تا ببینم چقدر بزرگ است. همینطور که جلو میرفتم داد میکشیدم «آهای، کسی اینجا هست؟» و انتظار داشتم که هر لحظه کسی یا شخصیت مقدسی جلوی من ظاهر شود. من برای مدتی رفته و متوقف شدم و نگاهی انداختم تا ببینم آیا میتوان چیز قابل تشخیصی (غیر از نور یا تونل) دید. هیچ چیز دیگر آنجا نبود و من به قدم زدن خودم ادامه دادم. ناگهان مانند اینکه یک طناب پلاستیکی به کمر من وصل شده باشد که به انتهای کشش خود رسیده است، با شدت و سرعت بسیار زیاد به عقب کشیده شدم. هیچ فرصتی برای این که بخواهم سؤالی بپرسم نبود. خودم را در اتاق بیمارستان نزدیک به سقف و بالای سر بدنم که روی تخت افتاده بود یافتم.
من چشمان خود را بسته و مانند پری که به آرامی به زمین میافتد با حرکاتی گهواره مانند پایین رفتم. ابتدا احساس نمیکردم به بدنم بازگشتهام ولی حسهایم یکی یکی به من برگشتند. اول دستهایم، سپس پاهایم، و سپس وزن تمام بدنم را روی تخت حس کردم. نمیدانستم چه مدت از بدنم دور بودهام. ولی احساس میکردم که مدت زیادی نبود. اکنون بدنم برایم خیلی سنگین و معذب به نظر میرسید. صدای نفس خودم را میشنیدم و صداهای بیرون اتاق نیز کمی به گوشم میرسید.
من از اینکه به بدنم برگشتم ذوق زده نبودم. دوباره سؤالات من شروع شدند: «آیا زنده هستم؟ یعنی به بیمارستان بازگشتهام؟» ولی الان دیگر دردی حس نمیکردم. سؤال بزرگ برای من این بود که «این دیگر چه چیزی بود که برایم اتفاق افتاد؟» چشمهایم بسته بودند ولی میتوانستم نور درخشانی را ببینم. پاسخ سؤال اول من این بود «من زندهام. شاید خوابم برده بوده و تنها خواب میدیدم!» و با خودم خندیدم. «فکر کنم دکترم به اتاقم آمده و چراغها را روشن کرده است…من واقعاً به این خواب نیاز داشتم. حالم هزار باز از قبل بهتر شده است. فکر کنم دکترم آمده تا ببیند من زنده هستم یا مرده».
ولی حقیقت این است که دکتر در اتاق من نبود. پیش خودم چک کردم تا ببینم آیا آن ترسی که از مردن داشتم هنوز با من هست یا نه. ولی هیچ ترسی در من نبود. آرامش و شعفی که تجربه کرده بودم هنوز هم تا حدودی با من بود، با اینکه من دیگر کاملاً بیدار بودم. در خودم درد و خستگی مفرطی که داشتم را جستجو کردم، ولی هیچ یک از آنها دیگر در من نبودند. چشمانم را باز کردم تا ببینم آیا می توانم با دکترم صحبت کنم. چشمانم را باز کردم و دیدم که (علی رقم آنچه تصور کردم) چراغ اتاق هنوز خاموش است ولی اتاق با نوری سفید و مطبوع فروزان بود. پیش خودم فکر کردم شاید صبح شده است و از لای پنجره اتاق نور به داخل میتابد. پیش خودم فکر کردم «چقدر بیدار شدن و شروع روز به این شکل لذت بخش است». متوجه شدم که این نور نمیتواند از بیرون اتاق باشد زیرا در حقیقت این اتاق هیچ پنجرهای نداشت. آدرنالین به رگهای من سرازیر شد و روی تختم مستقیم نشستم. در اتاقم هنوز بسته بود و چک کردم و دیدم که هنوز حامله هستم.
با اینکه چراغها خاموش بودند من میتوانستم کوچکترین خلل و حفرۀ روی دیوار یا سقف را ببینم. من به تمام گوشه و کنار اتاق نگریستم و دیدم که همه چیز هنوز سر جای خودش است. من به دستان خودم که جای سوزن و سرمها روی آن باد کرده بود نگریستم. میتوانستم به خوبی آن را ببینم. تنها چیزی که در اتاق متفاوت بود این بود که دیگر یک جای سرد، ترسناک و غریب نبود. این نور سفید درخشان جو اتاق را تغییر داده بود. این همان نور سفیدی بود که در رؤیای خود دیده بودم. این نور در اتاق چنان درخشان بود که باید چشمان من را آزار میداد، ولی این طور نبود. حس کردم که تنها نیستم.
ناگهان صدای رسایی را شنیدم که گفت:
«نمیتوانی آنچه که متعلق به خود من است را به من هدیه بدهی.»
کلمات در گوش و سر من می پیچیدند و بدن من از شنیدن آن تکانی خورد و من را مجبور کرد که راستتر بنشینم. من هیچ شک و تردیدی نداشتم که کاملاً بیدارم، و چه کسی و کجا هستم. تمام توجه من به این صدا معطوف شد. صدا از نور درخشانی میآمد که اتاق را پر کرده بود.
قبل از اینکه فرصت را داشته باشم و بتوانم دهانم را باز کرده و سؤالی بپرسم، اثر و ضربۀ این صدا و معنای کلمات رسای آن مانند سیلی به مغزم سرازیر شدند. من مانند کامپیوتری شده بودم که یک برنامه جدید را نصب میکند. سؤالاتی در ذهنم شکل میگرفتند و قبل از اینکه نیازی به پرسیدن آنها داشته باشم آزادانه پاسخ داده میشدند: قرار نبود بمیرم، فرزندم یک پسر بود و نه تنها او هم زنده میماند، بلکه هیچ آسیب مغزی متوجه او نبود. او سالم و کامل از طریق سزارین متولد میشد.
بله، من پیغام را درست شنیده بودم: «صبر کن، ایمان داشته باش، نترس، دعا کن و بمیر». من تمام این کارها را انجام داده بودم. البته من در میان آن کارها مقدای هم عصبانیت و خشم ابراز کرده بودم ولی آن به حساب نمیآمد. این پیغامی فوقالعاده بود! من آنچه را که میشنیدم دوست داشتم و منتظر بیشتر بودم. اشکهای شوق بر روی گونههایم روان شدند و من هم هیچ سعی برای توقف آن نکردم. من از این چشمۀ اطلاعاتی که بر من سرازیر میشد مینوشیدم و این چشمه ادامه داشت.
خدا به ما فرزند عطا میکند ولی آنها هیچ وقت مال ما نیستند، بلکه به خدا تعلق دارند. به ما این افتخار داده شده که آنها را بزرگ کرده و به آنها برای مدت کوتاهی عشق بدهیم و سپس باید بگذاریم که خود دنیا را تجربه کنند. ما باید زندگی بچههایمان را به خدا واگذار کنیم، چه یک ثانیه در این دنیا باشند و چه 100 سال. هر زندگی که به این دنیا میآید از روی برنامه و برای هدفی است. ما هیچگاه از برنامه و طرح خدا برای زندگیمان خبر نداریم، ولی خدا خبر دارد.
برای تک تک کسانی که به این دنیا میآیند، فرشتگان فرستاده میشوند تا این پیغام را به او بدهند که خدا با ماست. فرشتگان با ما سخن میگویند تا به ما کمک کنند که منظور خود را در زندگی به انجام برسانیم. ما باید یاد بگیریم که آنها را بشنویم و برای این کار باید درون خود سکوت بیابیم…
مرگ، حتی اگر بدترین و کثیفترین و بیرحمانه ترین راهها را در زندگی انتخاب کرده باشیم هنوز برای هدفی است… مرگ یک تنبیه نیست، با بستن چشمانمان هنگام مرگ دوباره وارد حیات میشویم. مرگ برگشت به آغاز است. مرگ آغاز است، نه انتها. خدا باعث مرگ ما نیست، بلکه ما خود آن را قبول میکنیم. ما آن را بسیار قبل از این هنگامی که برای اولین بار به صورت موجوداتی معنوی آفریده شدیم قبول کردیم….
من در وجد و خلسه بودم. معجزۀ من تحقق یافته بود و حتی بیشتر. بسیاری از سؤالات من جواب داده شدند و حتی جواب سؤالاتی که هنوز طرح نکرده بودم را گرفتم. ولی من بیشتر میخواستم و میتوانستم حضوری که آنجا بود را حس کنم. او آنقدر نزدیک من بود که حس میکردم میتوانم او را لمس کنم. من صورت یا بدن کسی را نمیدیدم، ولی نور نفیسی که آنجا بود را میدیدم و صدائی که با من حرف میزد مانند آب شفاف بود.
صدای دومی شروع به صحبت با من کرد. این صدا خیلی آشنا بود. من در تمام عمرم این صدا را شنیده بودم. این صدا صدای خود من بود. با شنیدن کلام او ذهن من پر از خاطرات گذشته شد. آیا این زندگی من بود که از جلوی چشمان من عبور میکرد؟ این صحنهها به من خیلی نزدیک بودند. میتوانستم گذشته را ببینم، بشنوم، بو کنم، و آن را تجربه کنم، ولی کاملاً از دید یک ناظر بی طرف و بدون هیچ ترسی.
یک مثال از آنچه دوباره تجربه کردم مربوط به دوران بچگیم بود، به استثنای اینکه این دفعه میتوانستم فرشتهای که پشت سر من ایستاده و دستش را روی شانۀ چپ من گذاشته بود را ببینم. فرشتۀ من با نرمی با من صحبت میکرد: «آیا آن دختر بلوند را که آن طرف زمین بازی ایستاده میبینی؟». من در ذهنم پاسخ دادم «بله او را میبینم، قبلاً او را در مدرسه ندیده بودم، او باید دانش آموز جدیدی باشد. ظاهرش کمی خنده دار است.». من پیش خودم تصور میکردم که فقط با افکار خودم حرف میزنم، با صدای خودم. به یاد دارم که فکر کردم آیا او مریض است؟ زیرا پای چشمانش سیاه شده بود.
فرشته به حرف زدن با من در فکر من با صدای خود من ادامه داد: «میخواهی بروی جلو و با او صحبت کنی؟ او به نظر تنها و ترسیده میرسد، مگر نه؟». من گفتم «با او حرف بزنم؟ چرا؟ من میترسم، آخر او که هم کلاسی من نیست. نمیدانم به او چه بگویم». من فکر میکردم دارم با خودم حرف میزدم. بچهها بعضی وقتها میتوانند ترسیده یا بی رحم باشند و من هم استثناء نبودم. ولی فرشته اصرار داشت. او به نرمی به من گفت «فقط برو پیش او و با او دست بده و سلام کن. به او اسمت را بگو. از او اسمش را بپرس. نترس، اتفاقی نمیافتد. او نیاز به یک لبخند دارد. نترس او به تو آسیبی نمیرساند». فرشته به آرامی من را کمی به سمت او هل داد.
من ابتدا آرام قدم برداشتم ولی بالاخره به آن طرف زمین بازی و پیش او رفتم. دستم را به سمت او دراز کردم و با خجالت زیادی خودم را معرفی کردم. ما فقط برای مدت کوتاهی در حین زنگ تفریح با هم حرف زدیم. او به من گفت که برای مدت زیادی مدرسه نمیآمده زیرا به بیماری فلج اطفال دچار بوده است. همانطور که فرشته گفته بود، او به من توضیح داد که احساس ترس و تنهایی میکند. من میتوانستم در چشمانش این را ببینم که تنها ایستادن و گپ زدن با من به او مقداری نیرو و دلگرمی داده و از ترس او میکاهد. فهمیدن این که او هم مانند من احساس نا امنی میکند باعث شد از احساس خجالت من کم شده و کمی با او راحتتر شوم. همچنین این به من احساس شجاعت و مهم بودن داد.
به یاد دارم که وقتی که زنگ خورد و ما به سر کلاس بازمیگشتیم، من به خود میبالیدم که چطور بر ترسم غلبه کردهام و توانستهام خودم را متقاعد کنم که کاری را بکنم که به طور معمول آن را انجام نمیدهم. من احساس خوبی میکردم و امیدوار بودم که در آینده بتوانم دوباره به همین شکل بر ترس خودم غلبه کنم. من تمام اعتبار این کار را به خودم نسبت دادم! چقدر مسخره! اکنون میدیدم که در تمام این مدت و مکالمه با آن دختر دست آن فرشته بر روی من بود. فرشته به من کمک کرده بود که احساس شجاعت و استقامت درونی کنم. قرار بود که من درسی در محبت کردن به دیگری یاد بگیرم و با آن رشد کنم.
همچنین به من زمانهای دیگری نشان داده شد که ارواحی ملکوتی با من صحبت کرده بودند و از من خواسته بودند که کمک کوچکی به کسی بکنم، ولی من این ندای آرام و تماس نرم آنها را نشنیده و ندیده گرفته بودم. به من گفته شد که همین چیزهای ساده و پیش پا افتاده میتواند یک لحظه یا یک روز یا یک عمر را برای آن کسی که از انجام کمک ممانعت میکند و همین طور آن کسی که قرار است آن کمک را دریافت کند تغییر دهد. بسیاری اوقات در این زندگی ما از بذل کوچکترین مقدار وقت یا تلاش که پاداش آن بسیار بزرگ است ممانعت میورزیم. میتوانستم بسیاری از وقتها که از گوش دادن، و حرکت و عمل کردن کوتاهی کرده بودم را به یاد بیاورم و اکنون احساس میکردم که صورتم از خجالت قرمز شده است. تمام آن فرصتهای با ارزشی را ببینم که ترس یا بهانۀ وقت نداشتن، من را از اینکه یک عمل کوچک که میتوانست زندگی دیگری و من هر دو را لمس کند، بازداشته بود. من پر از پشیمانی بودم.
سپس مواقع دیگری به من نشان داده شد که این صدای نرم و مهربان به من اخطار کرده بود که از بعضی افراد فاصله بگیرم. افرادی که بعداً ثابت شد که شرور یا فاسد بوده و میتوانند آسیبهای بسیار بزرگی با اثرات منفی دراز مدت به من وارد کنند. من با حزنی زیاد وقتهایی را میدیدم که فرشته مکرراً سعی کرده بود من را به مسیر درست هدایت کند، ولی من با سماجت بسیار از آن ممانعت ورزیده و آزادانه در مسیر ضرر و زیان خودم گام برداشته بودم. انسان چقدر موجود لجوجی است. من چقدر لجوج و بی فکر بودم!
من تمام اینها و بیشتر از آن را در یک لحظه دیدم. فرشته در زمانهایی که محزون، زخمی و آسیب خورده، تنها، یا گیج و گم بودم با من بود. من چه خوب بودم چه بد، فرشته همواره با من بود. چه به حرف او گوش میکردم چه نمیکردم او همیشه پشت سر من بود. او من را دوست داشت ولی عشق او تنها یک انعکاس بسیار کوچک از عشق کسی بود که آن فرشته را برای من فرستاده بود، عشق خدا.
آخ که چقدر زندگی من میتوانست متفاوت باشد، اگر به حرفهای فرشته هنگامی که سعی داشت من را راهنمائی کند گوش کرده بودم. من پرسیدم: «چرا به من نگفته بودی؟ چرا نمیدانستم؟» پاسخ آمد: «تو میدانستی.» ولی من خود پاسخ را میدانستم، حتی قبل از اینکه به من داده شود. روح من میدانست، این همیشه دانسته شده بود. من میدانستم که در تمام زندگیم این حضور همواره با من بوده است. اکنون نزد نور و خودم فقط به این حقیقت اقرار میکردم. مهم بود که من حقیقت را بفهمم و آن را کامل قبول کنم.
این وجود نور که من او را فرشتۀ نگهبان مینامم این فهم و درک را به من داد که او پیام آوز خدا برای من و پیام آور من برای خداست و همیشه همراه من بوده است. او همیشه به من عشق ورزیده و به من کمک و راهنمایی کرده بود. من هیچوقت چیزی را که حس میکردم قبول نکرده بودم. او به من زمانهایی را نشان داد که در بچگی وجود او را به طور مشخصی حس کرده بودم. به عنوان یک بچه میدانستم! نمیدانم چطور و کجا در طول زندگیم، و از همه مهمتر چرا این توانائی را از دست دادم؟
قبل از اینکه دوباره هزار و یک سؤال خودم را شروع کنم صدای دیگری را شنیدم. این صدا به نظر شبیه به صدای قبلی بود، ولی من نوعی تفاوت را در آن حس کردم. بدون هیچ سؤالی میدانستم که این هم صدای یک فرشته است، پیام آوری از سوی خدا. به جای بردن من به گذشته، این فرشته آینده را به من نشان داد. کمی طول کشید که برایم خوب جا بیافتد که چه چیزی به من نشان داده میشود. صحنهها سریع جلو میرفتند و من خودم را در آینده میدیدم. نمایش آنها سریعتر از آنی بود که من بتوانم همه چیز را خوب جذب کرده و بفهمم، تا سالها بعد که در زندگیم آن اتفاقات واقعاً به تحقق پیوستند.
آن موقع نمیتوانستم حس کنم که این زنی که میبینم، یعنی من در آینده، چه احساسی دارد. ولی میتوانستم حس کنم که او ترسیده است و تقلا میکند. به من گفته شد که این را فقط تماشا کنم و به خاطر بسپارم. ابتدا من با نوعی اعتماد به نفس و تکبر فکر کردم که حقایقی که به من نشان داده میشد را خوب میفهمم. بله زندگی راحت نیست و گاهی میتواند روحیۀ انسان را پایین بیاورد. پیش خودم فکر کردم که اتفاقات امروز دیگر همه چیز را برای من عوض کرده است زیرا امروز من شخصاً صدای خدا را شنیدم و اکنون نیز در حضور فرشتگان هستم. بعد از آنچه امروز دیده و تجربه کردهام، در دنیا نمیتوانست چیزی وجود داشته باشد که بتواند بر سر من فرود بیاید و روحیۀ من را پایین ببرد. چرا و به چه علتی باید بعد از این دیگر هرگز احساس ترس یا سرخوردگی یا غصه کنم؟ گذشت زمان در آینده به من ثابت کرد که این تصور من به شدت اشتباه بوده است.
چه مغرور و گستاخ بودم من! چه جوان خامی! من عضوی از نسل بشر هستم که از منیت و خودخواهی و گستاخی پر است. خدا بنیاسرائیل را از اسارت در مصر نجات داد. خدا دریای سرخ را برایشان گشود تا آنها از میان آن فرار کنند. و در مقابل آنها چه کردند؟ وقتی حضرت موسی آنها را برای چند روز تنها گذاشت، یک گوسالۀ طلائی ساخته و آن را پرستیدند. بنیاسرائیل ترسیدند که در میان صحرا و طبیعت از گرسنگی تلف خواهند شد و تقریباً هر روز به درگاه خدا فریاد میزدند. خدا در میان بیابان برای آنها نان فرستاد. سپس آنها از نان خسته شده و شکایت کردند…
هیچ چیز عوض نشده است. چند سالی طول کشید تا بفهمم که من نیز تفاوتی با همان قوم بنیاسرائیل ندارم. خدایا تو یک بار برای من یک معجزه انجام دادی، ولی به تازگی چه لطفی در حق من کردهای؟ این یک چاه بزرگ است که تمام انسانها در آن میافتند و من هم استثناء نبودم. مهم است که ما هر روز مواظب باشیم تا در این چاه نیافتیم. حتی مهمتر این است که ما خود این چاه را حفر نکنیم. دنیا به اندازۀ کافی برای ما چاه میکند تا در آن بیافتیم. یک ضربالمثل قدیمی است که میگوید «وقتی که در یک چاه افتادی بیشتر حفر نکن». من هیچ وقت این را درست نفهمیده بودم تا الان.
من با غرور خودم به نور گفتم که من دیگر در هیچ دامی که دنیا سر راه من قرار دهد نخواهم افتاد. من به آن فرشتگان گفتم که من دیگر حسی جز خوشحالی نخواهم داشت و هرگز ایمان خودم را از دست نمیدهم. آنگاه آنها من را در آینده نشان دادند که در حال گریستن بودم. من خودم را میدیدم که روی یک نیمکت چوبی در جایی که به نظر مانند یک کلیسا میرسید تنها نشسته و به صورت غیر قابل کنترلی گریه میکنم، گویی بهترین دوستم مرده است. میتوانستم افکار خودم را (در آن موقع) بشنوم. من از دست خدا عصبانی بودم و بر سر او فریاد میکشیدم. فریاد کشیدم «تو این کار را کردی. من دیگر به حرفت گوش نخواهم کرد! من آنچه را که تو میخواهی انجام نمیدهم! تو به من آزادی انتخاب دادهای، حالا هم بگذار آن طوری که میخواهم از آن استفاده کنم! من این حق را دارم که آن طور که میخواهم عمل کنم و تو قرار نیست جلوی من را بگیری و در آن دخالتی کنی». اینها چیزی بود که منِ آینده در فکرم فریاد میکشیدم.
من از دیدن خودم در آینده با آن عصبانیت و خشم، و در حال سرپیچی از خداوند کاملاً شکه شدم. این زن نمیتوانست من باشم. ممکن نیست بعد از معجزهای که امروز دیدم هرگز چنین رفتاری داشته باشم، صرف نظر از اینکه چه اتفاقی افتاده یا اینکه چه کسی مرده است. مطمئن هستم که دیدن ناباوری من برای فرشتگان جالب و سرگرم کننده بود.
من خودم را دیدم که به داد و فریاد بر سر خدا ادامه دادم تا اینکه همان صدائی که امروز با من حرف زده بود به آرامی به من گفت که راهی که میخواهم انتخاب کنم پر از درد و رنج خواهد بود. این باعث شد که گریۀ من شدیدتر شود و بر عصبانیت من افزوده گردد. در فکر خودم به آن ندای درونی گفتم:
«مگر فکر میکنی الان حال من چطور است؟ کاری که میخواهم انجام دهم نمیتواند بیشتر از آنچه هماکنون دارم میکشم دردناک باشد. از سر من دست بردار».
دیگر هیچ ندائی درون خود نشنیدم و این باعث شد که بر خشم من باز هم افزوده گردد. من با عصبانیت گفتم:
«خیلی خوب! تو میخواهی که این طور باشد، بسیار خوب. ولی این بهائی دارد. بعد از امروز هرگز به این کلیسا پا نخواهم گذاشت.»
گریۀ منِ آینده چنان شدید و بلند بود که بعد از این کلمات دیگر نتوانستم چیزی بشنوم. ولی میدیدم که کاملاً ناامید، ناتوان، سرسخت، و مصمم (برای انجام این کار) هستم. وای که این صفات چه ترکیب مرگباری هستند.
سپس دیدم که یک فرشته پشت سر منِ آینده ایستاده و دست خود را روی شانۀ راست من گذاشته است. سپس فرشتۀ دیگری پیدا شد و دستش را روی شانۀ چپ من گذاشت. سپس فرشتهها یکی بعد از دیگری پدیدار شده و اطراف من را گرفتند. آنها آنجا نبودند که من را مورد انتقاد و سرزنش یا تنبیه قرار دهند. آنها آنجا بودند که به من قدرت و آرامش بدهند و من را راهنمایی کنند. آنها آنجا بودند تا عشق خدا را به من نشان بدهند و به من راحتی و آرامش و فهم ببخشند.
چقدر برایم حیرت انگیز بود که میدیدم خدا و فرشتگان چنین نقش بزرگی در زندگی ما ایفا میکنند. چطور ممکن است که هرگز بتوانم ترس یا حزن یا احساس تنهائی به خود راه دهم؟ چطور خواهم توانست که هرگز خدا از من چیزی بخواهد و من به او نه بگویم؟ چطور ممکن است که هرگز ایمان خودم را از دست بدهم؟ چطور میشود که هرگز بتوانم مرتکب گناهی شوم؟ ولی فرشتگان به من نشان دادند که من توانائی این را داشتم که مرتکب همۀ اینها بشوم و تمام این احساسات را به خود راه دهم. ولی خدا و فرشتگان همیشه آنجا بودند تا به من کمک کنند.
وقتی به فرشتگان توضیح میدادم که من تغییر کرده و هرگز در آینده این گونه نخواهم شد، میتوانستم عشق و فهم و نشاطشان را از شنیدن توضیحاتم حس کنم. من بیش از آن که وقت خود را صرف گوش کردن کنم وقت خود را صرف دفاع از خود میکردم.
بعدها گذشت زمان ثابت کرد که با وجود تمام معجزاتی که امروز برایم اتفاق افتاده بود، آینده من همانگونه شکل گرفت که فرشتگان به من نشان دادند. با گذشت زمان، همان گونه که فرشتگان گفته بودند، حس ترس و حزن در من افزایش یافته و از ایمان من کاسته شد و من مرتکب گناه و بالاتر از آن شدم. آن فرشتگان این را میدانستند، ولی برای من سالها طول کشید که آن را کاملاً بفهمم. در تمام این مدت آنها میدانستند که من به یک فرد مقدس تبدیل نخواهم شد. با این وجود آنها من را همان طور دوست داشتند. چه احساس خارقالعادهای بود که فهمیدم خدا همیشه من را دوست دارد، نه تنها وقتی که مطیع او و بی عیب هستم. تنها کافیست که به خودم یادآوری کنم که او همینجا پیش من است و یاد بگیرم که به اندازۀ کافی سکوت کنم تا بتوانم صدای او را درون خود بشنوم.
در ذهن من هزاران سؤال نقش بسته بود، ولی قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگویم، صدای دوم صحبت خود را تمام کرده و صدای مذکری که از سوی نور میآمد دوباره شروع به صحبت نمود. این صدا به نظر صدای یک فرشته نبود. این همان صدای اول بود که توجه من را به خود جلب کرده بود. همان صدائی که گفت کودک من متعلق به اوست. این صدا پر از عشق، مهربانی، و فهم و درک بود. من آمادۀ شنیدن بودم. او گفت «من از بدو تولد (خلقت؟) تو برای تو نامی انتخاب کردهام. هنگامی که این نام را میشنوی، خواهی دانست که من با تو هستم». من هیچ ایدهای نداشتم که منظور او چیست و چه میگوید، ولی گوش میکردم. او این نام خاص را صدا زد که نام منحصر به فرد و غیر متداولی نبود. ولی وقتی آن را شنیدم مانند پدیدهای زنده مستقیماً وارد قلب من شد و از عشق و شعف لبریز شدم. من هیچ وقت تا آن موقع چیزی اینقدر ارضا کننده و به این قدرت نشنیده بودم و هرگز بعد از آن هم نشنیدم. اشک همچنان از چشمان من سرازیر بود ولی گوش و چشم خود را باز نگاه داشتم تا کلمه به کلمه آنچه را که او میگفت بشنوم. صدای او به تنهائی بسیار قدرتمند بود.
من میدانستم آنچه که گفته میشد بسیار مهم بود. وقتی او صحبت میکرد تنها کلمات او نبود که میشنیدم، بلکه به همراه آن ادراکات و تأثیراتی ورای آنچه که قادر به فهم کامل آن در آن موقع بودم را دریافت میکردم. با صحبت او من خاموش و بی کلام گشته بودم. او ادامه داد:
«تو حقیقت را جستجو میکردی و گناهی در جستجو کردن نیست. جستجو کردن بخشی از منظور و هدف توست. در جستجوی لقاء من باش! در جستجوی حقیقت من باش! تو نخواهی توانست که تمامی حقیقت را در طول زندگی خود در دنیا کشف کنی. به جستجوی خود در هر روز از روزهای زندگیت ادامه بده و هیچگاه از سؤال [و کنجکاوی] دست برندار. هنگامی که با فلسفه [یا مذهبی] احساس راحتی کردی مدتی در آن بمان. اگر بعداً فهمیدی که این فلسفه درست نبوده، حرکت کن و به مسیر خود ادامه بده. هیچ ترسی نداشته باش. حقیقت میتواند از جاهایی که انتظار آن را نداری بر تو عرضه شود. هرچه میتوانی از تمامی چیزها و جاها و انسانها و اتفاقات یاد بگیر. با قلب و فکر و گوش خود گوش کن. وقتی که حقیقتی را بیابی خود خواهی دانست. من به تو کمک خواهم کرد. تو … منی!»
و او من را با نام خاصی که به من داده بود صدا کرد. من از درون به او گوش میکردم زیرا او درون من را لمس میکرد و لمس کردن او گرم و پر از محبت بود.
شاید من تنها 10 درصد از آنچه که میشنیدم را آن روز که 30 سال پیش بود میفهمیدم. ولی هر روز که از آن موقع گذشته است توانستهام بیشتر معنای این حرفها را بفهمم و تا آخر عمرم نیز همواره در حال یادگیری خواهم بود. من با تمام وجود و تمرکز و با تمام قوایم به آنچه میگفت گوش میدادم تا اینکه به طور ناگهانی همه چیز متوقف شد. نور سفیدی که اتاق را پر کرده بود به تدریج شروع به کم شدن کرد. من از این بابت خیلی احساس سرخوردگی و حزن کردم. من میخواستم که این تجربه و تمامی این گفتگوها تا آخر عمرم ادامه پیدا کند. نمیخواستم این عشق، گرما، و شفافیتی که من را در خود گرفته بود هرگز من را ترک کند.
من به سوی نور داد زدم:
«صبر کن! صبر کن! من سؤالهای زیادی دارم…»
در حالی که از شدت شعف میخندیدم و اشک شوق از چشمانم سرازیر بود. به من فرمان داده شد که زنگ خبر کردن پرستار را که اکنون دیگر در دستم نبود از روی تخت بردارم. ابتدا این برایم گیج کننده بود. من نمیخواستم هیچ کسی را صدا کنم و به داخل اتاق بیاورم، زیرا میخواستم با نور وقت بیشتری را صرف کنم. من از نور خواهش و التماس کردم «پیش من بمان. به این زودی نرو».
حتی وقتی اتاق کاملاً تاریک شد، من هنوز احساس شعف و عشق و آرامش زیادی داشتم. نور رفته بود ولی من میدانستم که تنها نبوده و هرگز نخواهم بود. با اینکه نمیتوانستم او را ببینم، میدانستم که فرشتۀ من آنجا است و خدا همیشه و در هر شرایطی و صرف نظر از هر اتفاقی من را دوست دارد. مهمتر از همه چیز اینکه فهمیدم خدا حقیقت دارد! ولی معجزۀ من به اینجا ختم نشد.
********************
وقت آن شده بود که همانطور که به من دستور داده شده بود زنگ پرستار را فشار دهم، و من هم همین کار را کردم، آن را محکم فشار دادم و شستم را برنداشتم. در حالی که شستم دگمه را فشار میداد، در تاریکی کامل منتظر بودم. برای من دقایق طولانی میگذشتند و من به تمام چیزهائی که در این اتاق زایمان و روی این تخت اتفاق افتاده بود فکر میکردم. همچنین متعجب بودم که چرا این قدر طول میکشد تا کسی بیاید. پیش خودم فکر میکردم که وقتی دکتر و پرستارها من را ببینند که زندهام و روی تخت نشسته و میخندم چقدر تعجب خواهند کرد.
ناگهان در اتاق لنگه به لنگه باز شد و در تاریکی سایۀ مردی نمایان شد که در درگاه ایستاده و خشکش زده بود. میتوانستم صدای نفس نفس زدن او را بشنوم. میدانستم که این دکترم بود. میتوانستم احساس او را حس کنم. دکترم پیش خودش فکر میکرد که من مردهام و شست جسد من روی زنگ افتاده و بیحرکت همانجا مانده است. او از اینکه وارد اتاق شود کمی تردید کرد. من با سر حالی فریاد کشیدم «بیا تو! بیا تو! من زندهام! بیا و ببین…». او با شنیدن صدای من تقریباً از جای خودش پرید. دکترم چراغ اتاق را روشن کرد و من که چشمانم به تاریکی عادت کرده بود برای چند لحظه نمیتوانستم جائی را ببینم، ولی هنوز هم در حال فشار دادن زنگ بودم.
دکترم جلو آمده و زنگ را از دست من درآورده و به چک کردن من مشغول شد و من به کلمات امید بخش خودم ادامه دادم: «نگران نباش! همه چیز درست خواهد بود!». دکترم گوشیاش را روی شکم من گذاشت که به صدای قلب بچه گوش کند. من ادامه دادم «باور کن حال بچه هم خوب است. ببین! ببین! هنوز هم قلبش میزند. من زنده هستم و او زنده است. شما باید همین الان عمل سزارین را روی من انجام دهید و نگران هیچ چیزی نیز نباشید. همه چیز درست خواهد بود. قول میدهم». من در حالی که هم میگریستم و هم میخندیدم با فریاد و هیجان اینها را میگفتم. فکر کنم به نظر یک زن دیوانه میآمدم، ولی حقیقت این بود که من یک زن فوقالعاده خوشحال بودم.
دکتم در چشمان من خیره شده بود و گیج و نگران به نظر میرسید. او برای اولین بار از وقتی که به اتاقم آمده بود حرف زد: «آیا مطمئن هستی لیندا؟ سزارین تو را خواهد کشت». او خیلی به آهستگی حرف میزد، گویی من عقب مانده هستم و باید لبهایش را بخوانم. او میخواست مطمئن شود که هرچه میگوید را خوب میفهمم. میدانستم که باید راهی بیابم که او را هرچه سریعتر به انجام عمل متقاعد سازم. گفتم: «من مطلقاً اطمینان دارم، کاملاً و بدون تردید. لطفاً من را باور کن!» و خواهش کردم «به من نگاه کن! حالم خوب است. ببین، تمام دردم از بین رفته و دیگر انقباض ندارم ندارم». میترسیدم که دکترم حرفم را باور نکند. میبایست همانطور که آن ندا به من گفته بود او را راضی میکردم. من انرژی خودم را برای ادای کلمات بعدیم جمع کردم:
«حال من خوب است و بچه هم خوب است و همه چیز خوب است. ولی تو باید به حرف من گوش کنی و همین الان برای سزارین من دست به کار شوی…»
دکترم بعد از مدت به نسبت زیادی فکر کردن و سبک و سنگین کردن فقط سرش را اندکی به نشانۀ پذیرش تکان داد و سپس با سرعت از اتاق خارج شد. میتوانستم صدای او را بشنوم که فریاد میکشید و کادر بیمارستان و جراحی را صدا میزد و دستورات لازم را صادر میکرد. قرار بود عمل انجام شود!
چیزی نگذشت که افراد متعددی به اتاق آمده و به کار روی من مشغول شدند، دوباره به من سوزن زدند و …. من راضی از اینکه توانسته بودم دکترها را متقاعد کنم که من را عمل کنند کمی راحت شده و نفس عمیقی کشیدم. میدانستم که بدترین قسمت درد را دیگر پشت سر گذاشتهام و درد سزارین در مقابل آنچه تحمل کردهام چیز زیادی نیست. دوباره بر روی صورت من ماسک اکسیژن گذاشتند. این دفعه من به آرامی تنفس میکردم و راحت بودم. من کاملاً برهنه روی تخت خوابیده بودم و اطراف من برای مقدمات عمل همه مشغول فعالیت بودند…. همۀ کسانی که در اتاق بودند به نظرم بسیار جوان میرسیدند. من امشب کوهی از درد را تحمل کرده بودم. یک بار مرده بودم و دوباره به زندگی بازگشته بودم. با موجوداتی آسمانی تکلم نموده بودم. احساس میکردم که تغییر کردهام و از هر کس دیگری که در اتاق هست 100 سال پیرترم.
در این موقع یک مرد که کت و شلوار شیکی به تن داشت وارد اتاق شد. او به نظر کمی گیج میرسید و میشد حدس زد که او را از خواب شیرین بیدار کردهاند. موهای به هم ریخته و چشمان خواب آلودش با لباس مرتبش تمایز زیادی داشت. او پیش من آمده و گفت «شما و همسرتان میبایست این فرمها را امضاء کنید. متوجه هستید که نه دکترتان و نه بیمارستان هیچ کدام این عمل را توصیه نمیکنند. بیمارستان به شما گفته است که این عمل جراحی میتواند به مرگ شما و کودکتان منجر شود…». من حرف او را قطع کرده و لبخند زنان گفتم:
«بله، بله به من گفتهاند، متشکرم. حالا کجا را باید امضاء کنم.»
همانطور که فرمها را برای امضاء به من میدادند، همسرم ریچ را به اتاق آوردند. صورت ریچ بسیار خسته، محزون ولی جوان به نظر میرسید. او به نظر کاملاً گیج و مبهوت و ترسیده بود. من از او خواستم که نزد من بیاید و با لبخندی به او گفتم «همه چیز درست است. فقط فرمها را امضاء کن. به من اعتماد داشته باش». ریچ با وجود شک و تردیدی که داشت به من اعتماد کرده و فرمها را امضاء کرد. چشمان ریچ پر از سؤال بود ولی قبل از آنکه من فرصت داشته باشم چیزی از وقایع آن شب به او بگویم دکترم وارد اتاق شد. او به طور واضحی از اینکه چرا تمام مقدمات عمل جراحی هنوز آماده نشده عصبانی بود. دکترم مشغول شد که یک سوند را وارد من کند و به من گفت «معذرت میخواهم لیندا، این خیلی درد خواهد داشت». من لبخند زده و پیش خود فکر کردم اینها هیچ چیزی دربارۀ درد نمیدانند. دردی که از این فرو رفتن این سوند حس کردم نسبت به آنچه بر من گذشته بود خیلی ناچیز بود.
با آماده شدن همه چیز دکتر من و پرستاران تخت من را با تمام چیزهایی که به من متصل بود هل داده و از اتاق زایمان به سمت اتاق عمل بردند. اینجا بود که با نگاه به چشمان نگران ریچ من به یاد بقیۀ خانوادهام افتادم. من از دکترم خواستم که ابتدا خانوادهام را ببینم. او از این پیشنهاد من زیاد خوشش نیامد زیرا عجله داشت که من را به اتاق عمل ببرد. ولی با این حال برای خوشحال کردن مریضش به این کار تن داد. او میدانست که من آدم سرسختی هستم. تخت من را سر راه اتاق عمل به جلوی در اتاق انتظار بردند. من خیلی فکر کرده بودم که چه چیزهایی به همه بگویم ولی وقتی چهرۀ پدرم را دیدم همه چیز از یادم رفت. چهرۀ او خسته و به هم ریخته و کم خواب بود. من از اینکه چقدر همه را به دردسر انداخته بودم خیلی احساس بدی داشتم و شروع به گریستن کردم.
قبل از اینکه بتوانم خودم را جمع و جور کرده و سخنی بگویم پدرم از میان سیل اشکانش شروع به صحبت کرد. او لبخندی زده و گفت «نگران هیچ چیز نباش. همه چیز درست خواهد شد. فقط مقاومت کن. ما همگی تو را دوست داریم». او لبخندی به من زد. من نمیتوانستم هیچ چیز بگویم و بیشتر از قبل زیر ماسک اکسیژنم گریستم. دکترم به من گفت که دیگر وقت این شده که برویم. من هم شست خود را به نشانۀ موافقت با پدرم و برای قوت قلب همه بالا بردم.
من تصور میکردم که تمام ماجرا و هیجان تمام شده و بقیۀ شب خیلی روتین خواهد بود و احساس ترس و نگرانی دیگر جائی ندارد. تصور میکردم که معجزۀ من دیگر انجام شده است. ولی من در اشتباه بودم!
من به اتاق عمل برده شده و به تخت جراحی انتقال شدم. لباسهای دکتران و پرستاران به رنگ سبز و آبی شاد بود. دکتری که قرار بود روی من عمل کند جلو آمده و خود را معرفی کرد. دکتر خود من به او در جراحی کمک میکرد. شاید علت آن این بود که دکتر خود من خیلی خسته بود، نمیدانم.
وقتی عمل شروع شد من بیدار بودم و دوست داشتم بدانم آنها چکار میکنند. ولی زود حوصلهام سر رفت. دیدم که قطرات خون به پارچه ای که مانند یک پرده بین من و قسمت مورد عمل قرار داشت پاشید. چیزی نگذشت که من به خواب رفتم. نمیدانم چقدر گذشت ولی سر و صدای خر خر خودم من با بیدار کرد. دکترها دربارۀ خرخر کردن من جک میگفتند. من هم به جکهای آنها لبخند زدم. همۀ ما خیلی خوشحال بودیم و من که کاملاً آرامش داشتم دوباره به خواب رفتم.
برای بار دوم سر و صدا من را از خواب بیدار کرد، ولی این دفعه سر و صدای داد و فریاد و دستپاچگی بود. من گیج شده بودم که چه خبر شده است. چشمانم را بسته نگاه داشتم و فقط گوش میکردم. دکتر خسته من فریاد میکشید «عجله کن! زود باش! بچه را بیرون بیاور!» فریادهای دکتر من ادامه پیدا کرد و گفت:
«خواهش میکنم خدایا! فقط اندکی بیشتر به ما وقت بده! فقط کمی بیشتر! او خیلی شب سختی داشته. عجل کنید، زود باشید. شمارهها را برای من بخوانید!» و چند فحش و بد و بیرا هم به آن اضافه کرد.
من گیج شده بودم و پیش خودم فکر کردم که چه خبر است. مردی که در کنار من ایستاده بود با صدای بلند شروع به خواندن اعدادی برای دکتر کرد. این اعداد فشار خون ، ضربان قلب، و سرعت تنفس من بودند. وقتی متوجه شدم که اینها چه هستند از پایین بودن این اعداد متعجب شدم و پیش خود سعی میکردم به یاد بیاورم که مقدار نرمال هر یک از این اعداد چقدر باید باشد.
همانطور که این مرد این اعداد را فریاد میزد دیدم که شمارهها پایینتر و پایینتر میروند. با پایین آمدن شمارهها فریاد دکترم نیز بلندتر میشد. او فحش و دعا و فریاد سر پرستاران را با هم مخلوط کرده بود:
«خدایا، خواهش میکنم به ما وقت بیشتری بده! او شب خیلی سختی داشته. ما فقط کمی وقت میخواهیم، همین. لعنتی، نمیتوانی کمی سریعتر حرکت کنی؟»
من میخواستم که ترس همه را آرام کنم و بگویم همه چیز درست خواهد بود. من خودم خیالم راحت بود ولی میخواستم آنها هم آرام باشند. صرف نظر از اینکه اعداد چه میگفتند میدانستم که همه چیز درست خواهد شد. من سعی کردم سرم را که به یک طرف بود چرخانده و به وسط بیاورم. ولی سر من نچرخید و از من فرمان نبرد. من به خودم گفتم «یعنی چه؟ این دیگر چیست؟ حال وقت ترسیدن نیست لیندا». شمارهها همینطور پایین و پایینتر میآمدند. من دیگر تنفس خودم را حس نمیکردم. باید نفس عمیقی میکشیدم و به همه میگفتم که آرام باشید. ولی حتی نتوانستم یک نفس کوچک بکشم، چه برسد به نفس عمیق. سعی کردم چشمانم را باز کنم ولی آنها هم باز نمیشدند. نیاز داشتم که کسی به من نگاه کند، هر کسی میخواهد باشد. من نیاز داشتم حرکتی کنم، ولی قادر به هیچ حرکتی نبودم. من هیچ کنترلی روی هیچ قسمتی از بدنم نداشتم. تنها حسی که داشتم سرما بود. خیلی یخ کرده بودم و مرتب هم سردتر میشدم. بدنم مانند یک قطعه یخ شده بود. الان دیگر وقت ترسیدن بود! زیرا تمام اعداد داشتند به صفر نزدیک میشدند.
صدای چرخهای یک کارت را شنیدم که با عجله به کنار تخت من آورده شد. در فیلمها دیده بودم که این برای چیست. با خود اندیشیدم «آیا این یک کرش کارت است؟ آیا من در حال مردن هستم؟ آیا قلب من در حال توقف است؟ آیا به من شک وارد خواهند کرد؟ آنها نمیتوانند تا وقتی که بچه درون من است این کار را بکنند، بچه هم شک خواهد دید. نمیتوانم به آنها اجازۀ این کار را بدهم». من با خودم حرف میزدم. در همین حال فریاد دکترم بلندتر شد و میگفت «نه، نه، نه، خدایا نه».
ترس و اضطراب من را فرا گرفت و درون خودم شروع به فریاد کشیدن کردم و این کلمات را تکرار کردم «من نخواهم مرد. من نخواهم مرد…. خدا به من گفت که نخواهم مرد. الان از روی این تخت به پایین میپرم. یک نفر بیاید اینجا و من را لمس کند. …»
من تقلا میکردم که چشمانم را بازکنم یا نفسی بکشم یا سری یا چیزی را تکان بدهم که بفهمند من هنوز زنده هستم و قصد مردن هم ندارم و به من شک وارد نکنند. نمیدانم چه مدت تقلا کرده و درون خودم فریاد کشیدم ولی هیچ کسی صدای من را نمیشنید. صدای مردی که شمارهها را فریاد میکشید به نظر آرام و آرامتر میشد و تمام اعداد تقریباً به صفر رسیده بودند. صدای دکتر من پر از یأس و فروماندگی شده بود ولی همان موقع بود که من تازه در مبارزه خود پیروز شدم.
ناگهان ریۀ من پر از هوا شده و با صدای بلندی جیغ کشیدم. فریاد من چنان بلند بود که اتاق از صدای من لرزید. کسانی که در اتاق بودند از صدای ناگهانی فریاد من از جا پریدند. من صدای فریاد خودم را شنیدم که در زندگیم تاکنون هیچ وقت به این بلندی نبود. ولی من فریاد کشیدنم را متوقف نکردم، چرا که داشتم برای جانم فریاد میزدم!
«من نخواهم مرد! من نمیمیرم! یک نفر بیاید اینجا و من را لمس کند! به من نگاه کنید! من زنده هستم! خدا گفت که من نخواهم مرد! بگذارید که صورت یک انسان را ببینم!….» فریاد من بلندتر میشد و از چشمانم اشک سرازیر بود. دکترم فریاد زد «به فریاد کشیدنت ادامه بده لیندا! تو فقط فریاد بکش». درون من پر از ترس شده بود. گلوی من اکنون از فریادهای مداوم خشک و ضمخت شده بود، مانند اعصاب کسانی که در اتاق بودند! من خیلی احساس نیاز به اینکه صورت یک انسان را ببینم و لمس او را حس کنم داشتم. نیاز داشتم یک نفر در کنار من باشد که خیالم راحت شود که هنوز زنده هستم. من به فریاد خودم ادامه دادم «یک نفر بیاید اینجا. میخواهم یک نفر را ببینم. میخواهم لمس شوم. خواهش میکنم یک نفر بیاید من را لمس کند. من نمردهام».
دکترم به یک پرستار دستور داد که بالای تخت بیاید تا من او را ببینم. او که یک روپوش آبی به تن داشت ، در سمت چپ من ایستاده و با نرمی و آرامش شروع به حرف زدن با من کرد. من نمیتوانستم به راحتی صدای او را بشنوم زیرا به شدت میگریستم. او دستکش و ماسک داشت و اشکهای من را پاک کرد. ولی من میخواستم پوست او را لمس کنم و صورت او را بدون ماسک ببینم و در حالی که گریه میکردم شروع به درخواست کردم. دکترم بر سر پرستار فریاد کشید که «ماسکت را در بیاور و او را لمس کن. اشکالی ندارد، زود باش». پرستار هم که از این کار اکراه داشت کمی تأمل کرده ولی به دستور دکتر ماسک و دستکشش را درآورد. دیدن چهرۀ او چنان من را شوکه کرد که گریۀ من آناً به سکوت تبدیل شد. او زیبا بود و گرمای تماس دست او روی صورت یخ زده و سرد من جان بخش بود. به چشمان من صورت او همانند تصویری بود که من از دوران کودکیام برای یک فرشته در ذهن خودم ساخته بودم. از زیر پوشش موهای او میتوانستم چند تار موی سفید را ببینم. چشمان او زیباترین رنگ آبی را داشت و لبهایش قرمز بود. رنگ پوست او سفید بود و با صدایی نرم و ملایم گفت «همه چیز خوب است. من با تو هستم»، و به لمس کردن صورت من ادامه داد و گونههای من را بوسید. من بلافاصله آرام شدم و به او گفتم که الان حالم خوب است. به او گفتم که همه چیز خوب خواهد بود و من نخواهم مرد…
به یاد آوردم که آن ندا به من گفته بود که انسانها تا چه اندازه در زندگی یکدیگر اهمیت دارند. چقدر این حرف درست بود. تماس این زن اکنون برای من بی نهایت ارزش داشت. من از اینکه این همه ترسیده بودم احساس شرمساری کردم. از حضور خداوند و فرشتگان که به من گفته بودند که من و بچه هر دو زنده خواهیم ماند هنوز چیزی نگذشته بود، با این حال به خاطر جان خودم و بچه من پر از رعب و نگرانی شده بودم. چه زود فراموش کرده بودم. حالا دوباره ترسم از بین رفته بود.
دکتر من با هیجان اعلام کرد که بچه به دنیا آمد. میتوانستم حس کنم که سنگینی بچه دیگر از شکم من برداشته شده بود. دکتر پیترسن همراه تیمش نوزاد را تحویل گرفتند. دکترم گفت «خدای من، ببین چقدر این بچه زیباست لیندا. او 3.5 کیلو وزن دارد». صدای دکتر من اکنون پر از شادی و راحتی و خنده شده بود…دکترم دوباره لحنی جدی و حرفهای به خود گرفته و گفت «بچه در ساعت 2 بامداد 6 ماه آوریل متولد شده …». یک صدا که من نمیشناختم حرف او را قطع کرده و گفت «در یکشنبه عید پاک» و دکترم در حالی که صدایش از گریه میلرزید ادامه داد «بله، در یکشنبه عید پاک».
من لبخند میزدم و خوشحال بودم ولی بینهایت خسته بودم و گفتم «چقدر دیگر باید بیدار بمانم؟ خیلی خسته هستم». دکترم گفت «حدوداً 20 دقیقه طول میکشد که دکتر گلدستین تو را بخیه کند. ولی تو میتوانی همین الان به خواب بروی. همه چیز درست است». بیشتر از چند ثانیه طول نکشید که من به خواب رفتم…
********************
من 8 ساعت بعد در حالی که بسیار تشنه و هنوز هم خیلی خسته بودم بیدار شدم. ولی مهم این بود که زنده بودم و همه چیز به حالت نرمال برگشته بود. نمیدانم، شاید هم من دیگر نرمال نبودم. پیش خودم فکر کردم که شاید من تغییر کردهام و دیگر هیچ وقت آدم قبلی نیستم. وقتی از اینجا رفتم چکار باید کنم؟….
پرستار به بالین من آمد و برایم آب آورد و گفت یک مرد جوان منتظر ملاقات توست. میدانستم او شوهرم ریچ است ولی من وقتی او را دیدم به سختی توانستم او را بشناسم. صورت او بسیار خسته و تغییر کرده به نظر میرسید. او با خود گل و شکلات برای من و اسباب بازی برای بچه آورده بود. او هم به شکل دیگری پا به پای من در آن شب سختی را تحمل کرده بود و نه خوابیده بود نه چیزی خورده بود و در یک شب نزدیک به 6 کلیوگرم از وزن او کاسته شده بود. من تازه متوجه سختی و رنجی که خانوادۀ من به خاطر من تحمل کرده بودند شدم و از اینکه تا حالا زیاد به آنها فکر نکرده بودم احساس گناه کردم…
من از همه سراغ پرستاری که در هنگام عمل ماسک خود را برداشته و با من صحبت کرده بود را گرفتم ولی هیچ کس نشانههائی که من میدادم را به جا نیاورد. نمیدانم، شاید هم توصیف من از چهرۀ او خیلی با واقعیت تفاوت داشت. من نمیگویم که او واقعاً یک فرشته بود ولی باید اقرار کنم که پرستاران گاهی علاوه بر وظایف و کارهای عادیشان میتوانند با رفتار و محبت خود با مریض فرق بین مرگ و زندگی باشند و ما باید از آنها تشکر کنیم.
ریچ مدت زیادی پیش من نماند زیرا هر دوی ما خیلی خسته بودیم. تنها کاری که من میخواستم انجام بدهم خوابیدن بود. عجیب است ولی به نوعی میدانستم که حال بچه خوب است و نیازی نیست نگران او باشم…
وقتی دکتر گلدستین پانسمان من را باز کرد تعجب کرد که هیچ خون ریزی نیست و چقدر جای بخیهها بهبود یافته است. او سعی کرد تعجب خود را پنهان کند و فقط گفت که چقدر کارش را متبحرانه انجام داده است. من هم از او تشکر کردم. به من گفتند که باید دو هفته در بیمارستان بمانم ولی بعد از 5 روز حال من به اندازۀ کافی خوب شد و به خانه بازگشتم.
ما اسم بچه را استفان (Stephan) گذاشتیم که نام اولین شهید مسیحیت و همچنین اسم عموی اوست. استفان هم که برای 24 ساعت اول در دستگاه گذاشته شده بود خیلی زود و بسیار زودتر از آنی که پزشکان فکر میکردند بهبود یافته و از دستگاه خارج شد. تستهای دکتر پیترسن نشان داد که استفان در تمام زمینههایی که او را تست کردند نرمال یا بالاتر از نرمال بود.
وقتی من به بیمارستان قدم گذاشتم 62 کیلو وزن داشتم و وقتی به خانه بازگشتم 47 کلیوگرم بودم. تنها دو روز بعد از مرخص شدن از بیمارستان من و خواهرم و دخترش و استفان در ساحل دریا از آفتاب گرم و مطبوع بهار لذت میبردیم.
بعد از ترک بیمارستان من سردرگم بودم که با معجزهای که برایم اتفاق افتاده چه باید بکنم؟ آیا باید آن را به همه اعلام کنم؟ آیا باید شغلم را عوض کنم و وارد کاری شوم که به نوعی در آن در خدمت خدا باشم؟ آیا باید همه چیز را پیش خودم نگاه دارم؟ من این سؤالها را پرسیدم ولی از درون خود هیچ ندائی در پاسخ به آنها نشنیدم. ندای درونی من به من نگفت که چه کنم و چگونه زندگی کنم.
من سعی کردم برای ریچ آنچه در بیمارستان بر من گذشته بود را بازگو کنم. ریچ زیاد پذیرای آن نبود و سعی کرد که با تئوری خود آن را توضیح بدهد. او میگفت که همۀ آنها نوعی توهم یا رؤیا بوده که در اثر داروهای تزریق شده به من بوجود آمده است. او گفت که شاید به من اکسیژن کافی نرسیده بوده است. او حاضر نبود قبول کند که تولد پسرش یک معجزه آسمانی است.
من همچنین سعی کردم که این قضیه را به پدر و مادرم بگویم. بیشتر از یکی دو جمله به پدرم نگفته بودم که شروع به گریستن کرد و گفت «نمیخواهم بیشتر از این بدانم. معجزه این است که تو اکنون اینجائی و زنده هستی. تنها معجزهای که من به آن نیاز دارم همین است». من بعد از آن هیچ وقت دیگر دربارۀ تجربۀ نزدیک به مرگم با پدرم صحبت نکردم. پدرم کمتر از 7 سال بعد، در سال 1976 درگذشت. 32 سال بعد از این اتفاق بود که مادرم برای اولین بار از من خواست که تجربهام را برای او بگویم، و من هم با خوشحالی آن را تعریف کردم.
تجربههای نزدیک به مرگ در سال 1969 هم شناخته شده بودند، ولی من زیاد دربارۀ آنها نشنیده بودم. بعد از برخورد پدر و شوهرم من متقاعد شدم که بهتر است تجربهام را پیش خودم نگاه دارم. تصمیم گرفتم که آن را برای دوستانم یا عموم هم بازگو نکنم. ندای درونی من هم چیز دیگری به من نگفت.
********************
من 6 هفته بعد از زایمانم به بیمارستان بازگشتم. پسرم استفان کاملاً نرمال و سالم بود. من برای ویزیت بعد از عمل از دکترم وقت گرفته بودم. دکترم من را به اتاق خودش برد تا استفان را معاینه کند. وقتی معاینهاش تمام شد مدتی استفان را در بقل خود نگاه داشت، ولی ساکت و در خود و جدی بود. من به چنین برخوردی از سوی او عادت نداشتم، زیرا تا قبل از این همیشه با من با لبخند و شوخی برخورد میکرد. من انتظار داشتم بعد از شبی که 6 هفتۀ پیش بر هر دوی ما گذشته بود و تمام آن اتفاقات با هم صمیمیتر هم بشویم. ولی من اکنون مردی را میدیدم که سرد و غیر صمیمی و جدی و حرفهای بود. باید اقرار کنم که کمی احساس سرخوردگی و گیجی میکردم.
بعد از برخورد سرد و اتو کشیده و حرفهای او که به من گفت حال استفان کاملاً خوب و نرمال است من داشتم برای آخرین بار دفتر او را ترک میکردم و قرار نبود دیگر او را ببینم. ولی ناگهان در خود احساس شهامت کردم و به او گفتم «آن شب چه اتفاقی افتاد؟ دوست دارم بدانم. شما طوری برخورد میکنید که گویی حتی من را نمیشناسی». صدای من بلند شده بود، من آمادۀ دعوا کردن بودم! لحن من باعث شد او حالتی تدافعی به خود بگیرد. سؤالم حتی برای خودم هم کاملاً اشتباه به نظر رسید و از اینکه این را گفته بودم خیلی پشیمان شدم و به طرف در رفتم که بروم. ناگهان دکترم شروع به صحبت کرد و گفت نمیداند من راجع به چه چیزی صحبت میکنم. او گفت که آن آخر هفته که استفان به دنیا آمد برای او آخر هفته سخت و طولانی بوده است و 15 نوزاد دیگر متولد شده بودند و استفان تنها یکی از آن 15 نوزاد بود.
من هم شرمنده و هم عصبانی بودم. چطور میشد که چیزی با اینهمه احساس و دیدن ذره ذره مردن یک مریض هیچ اثری به جای نگذارد؟ چطور ممکن است او فریادهای من را در اتاق عمل فراموش کرده باشد؟ چطور ممکن است که فراموش کرده باشد که خود او خیلی عصبانی شده بود و در حین عمل مرتب فریاد میکشید و فحش میداد؟ من به او گفتم «چرا اینقدر عصبانی بودی و در اتاق عمل داد میزدی و دشنام میدادی؟ نمیدانستی که من تمام چیزهایی که میگفتی را میشنیدم؟». او گفت «تو بیهوش بودی و چیزی نشنیدی!» من پبش خود فکر کردم پس آقای دکتر میتواند آن شب را به یاد بیاورد!
من گفتم «من کلمه به کلمه همه چیز را شنیدم» و برایش تمام چیزهائی را که گفته بود تکرار کردم. هر چه بیشتر میگفتم چشمانش بزرگتر میشد…چیزی نگذشت که حالت او تغییر کرده و خیلی نرم شد و با حالتی راحت به عقب لم داده و پایش را روی میزش گذاشت و گفت:
«لیندا! وقتی که تو به من گفتی دکترها خدا نیستند راست گفتی. من خود دیدهام که یک بچۀ 5 ساله از شک در اثر چیز بی اهمیتی مانند شکستن شست پایش مرده و مرد 65 سالهای که قلبش بسیار مریض و ضعیف بوده و از قایقش به دریا افتاده و غرق شده و مرده ولی دوباره با تنفس مصنوعی و سی پی آر به زندگی بازگشته است. هیچ کدام اصلاً به نظر منطقی نمیآیند.»
او ادامه داد «تو گفتی که دکترها فقط انسان هستند، حرف تو درست است. من آن شب در اتاق عمل آنقدر خسته و مستعصل و عصبانی بودم که وقتی دیدم داریم تو را از دست میدهیم داد و فریاد کردم. یا داد و فریاد و یا گریه و زاری بود. تو داشتی میمردی و من کوچکترین کاری از دستم بر نمیآمد و نمیتوانستم آن را متوقف کنم. فکر کنم از این به بعد باید مراقب چیزهایی که جلوی یک مریض بیهوش میگویم باشم، مگر نه؟ ولی الان به تو و این بچۀ زیبا نگاه کن، هر دو زنده و سالم هستید. دکترها خدا نیستند و ممکن است اشتباه کنند». او بچه را به سینۀ خود چسبانده بود و با موهای نرمش بازی میکرد.
نمیدانم او اول قرار بود به گریه بیافتد یا من، ولی وقتی استفان را به من پس داد دوباره حالتش جدی و حرفهای شد. این هم روش او برای پنهان کردن احساساتش و پوشاندن چیزی بود که ضعف میدانست. گفتگوی ما در آنجا پایان یافت. من میخواستم تمامی اتفاقاتی که رخ داده بود، از زمانی که او اتاق زایمان را ترک کرده بود تا وقتی که من دگمۀ زنگ را فشار داده بودم را برای او بگویم. ولی احساس میکردم جلوی من دیواری است که من را متوقف میسازد. این جواب من به این سؤال شد که آیا باید به همه تجربهام را بگویم یا نه و آخرین باری بود که من این دکتر را دیدم.
ولی اکنون متقاعد شدهام که دیگر وقت آن است که این اتفاق را به همه بگویم و اینجا این کار را کردهام.
منبع:
T.J. Owen “Time To Believe: A Life and a Near-Death Experience”, CreateSpace Independent Publishing Platform, 2013, ISBN-13: 978-1490399256.
https://www.nderf.org/Experiences/1linda_b_nde_1030.html