این اتفاق در روز 30 جولای سال 1994 برای من رخ داد. در آن وقت من در شمال ایالت کالیفرنیا در آمریکا زندگی می کردم و یک مشاور مالی و سرمایه گذاری بسیار موفق بودم و اسمم «آرتی سای» (Arti Sai) بود. آن روز صبح به همراه منشی ام برای ملاقات با چند نفر از مشتریانم و یکی دو جلسۀ کاری دیگر حدود 650 کیلومتر با مرسدس بنز من رانندگی کرده بودیم. به علتی در تمام طول روز یک احساس خاص نگرانی و انتظار یک حادثه را داشتم و پیش خود دعا می کردم. جالب است که وقتی در سال 1989 این ماشین را خریدم، فکری از درون به من گفت که «تو در این ماشین کشته خواهی شد». البته من در آن وقت اهمیت و اعتبار زیادی به این فکر ندادم ولی بعد از 5 سال فهمیدم که این فکر ریشه در حقیقت داشته است.
آن روز یکی از مشتریان من برای جشن تولد 80 سالگی مادرش، ما را به شهر گلن دورا (Glendora) دعوت کرده بود و ما هم به آنجا رفته و در جشن شرکت کردیم. وقتی جشن تمام شد ساعت 11:30 شب بود و من بسیار خسته و آمادۀ برگشت به هتل بودم. چون خیلی خسته و خواب آلود بودم قصد داشتم که از منشی ام درخواست کنم تا به جای من رانندگی کند. ولی از آنجا که تقدیر بود، موقع سوار شدن به ماشین آن را فراموش کردم و طبق عادت همیشگی، خودم روی صندلی راننده نشستم. حتی کمربند ایمنی ام را نیز نبستم زیرا خسته بودم و در سال 1994 هنوز بستن کمربند اجباری نبود. ما به راه افتادیم و حدود 10 دقیقه بیشتر نگذشته بود و تازه وارد شهر «سان دیماز» (San Dimas) شده بودیم که یک ماشین که دو پسر جوان در آن بودند از خط سمت چپ جلوی ما پیچید و به طور ناگهانی زیر تابلوی توقفی که کمی جلوتر بود ترمز کرد. من هم خواستم با شدت به روی پدال ترمز بکوبم، ولی در اثر غافل گیر شدن و خستگی و خواب آلودگی به جای ترمز روی پدال گاز کوبیدم! ماشین من یک مرسدس بنز مدل 560 SL بود و طراحی شده بود که شتاب زیادی داشته باشد و ماشین هم دقیقاً همان کار را کرد. ما مانند یک موشک با سرعت زیادی به طرف ماشین آن دو جوان پرتاب شدیم و تصادف شدیدی رخ داد.
در لحظۀ برخورد احساس کردم بدنم از جای خود بلند شده و با نیروی بسیار زیادی به چیزی در جلوی من برخورد کرد. صحنۀ بعدی که دیدم این جریان نور سفید بود که درون من حرکت می کرد، در حالی که من نیز با نور الکتریکی سفید درخشانی پر شده بودم! من نور بودم که در نور حرکت می کردم! هنگامی که به این انرژی نورانی در حال حرکت نگریستم، متوجه شدم که من در حال تجربه کردن آن هستم. این انرژی سفید قدرتمند که از ناحیۀ زیر جناغ سینۀ من (Solar Plexus) به طرف بالای سرم در حرکت بود، خود من بودم!
من با سرعت بسیار زیادی حرکت می کردم ولی در عین حال به نظر می رسید که خیلی آهسته حرکت می کنم. به نوعی این برای من خیلی طبیعی و در یک توازن کامل به نظر می رسید که این حرکت در آن واحد هم بسیار سریع و هم خیلی آهسته باشد، و من هیچ نوع تناقض و دوگانگی در آن نمیدیدم.
می دانستم که این انرژی نورانی نیروی حیات من است که در بدن من به سمت بالا در جریان است، گوئی که توسط نوعی نیروی مغناطیسی، از بالای سر من کشیده می شود. در آن وقت ناگهان احساس سقوط کردم، مانند احساس سقوط آزاد. من احساس تکانی آرام و حرکتی رو به بالا کرده و لحظه ای بعد همه چیز ساکت و خاموش شد؛ نه نوری بود نه بدنی و نه هیچ چیزی. احساس بسیار عجیبی بود، ولی با این حال برایم آشنا بود، مانند اینکه قبلاً بارها آن احساس را داشته ام.
خود را معلق در یک تاریکی و تهی بودن کامل یافتم، بدون اینکه بدنی داشته باشم. من کاملاً گیج و مبهوت بودم که کجا هستم و چه خبر است. تنها چیزی که می توانستم ببینم تاریکی مطلقی بود که من را احاطه کرده بود. با این حال هیچ ترسی نداشتم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که از فاصله ای دور یک چیز نورانی به رنگ طلائی کمرنگ دیدم که شبیه به یک قایق کوچک بود و به طرف من می آمد. به نظر می رسید که قسمت خالی میانۀ این قایق با همان نور سوسو زنندۀ درخشانی که درون خود دیده بودم پر شده بود. با نزدیک تر شدنش، دیدم که در وسط آن روی یک تخت از نور سفید یک بدن، ولی از جنس معنوی و روحانی، بی حرکت بر پشت خوابانده شده است و چیزی شبیه به یک ردای طلائی کمرنگ روی آن کشیده شده که درمیان آن تاریکی می درخشید. صحنۀ زیبا و با شکوهی بود ولی وقتی که به من نزدیک تر شد و به صورت آن بدن نگریستم با تمام وجود شوکه شدم! این صورت و بدن خود من بود! «آه خدای من! پس من مرده ام!» من که از تعجب و شُوک این صحنه به شدت تکان خورده بودم. برای اولین بار به خودم نگاه کردم و دیدم که هیچ بدنی ندارم و تنها یک نقطۀ نورانی هستم که اکنون به این قایق نورانی متصل گشته ام. تقریباً بلافاصله این قایق به سمت بالا کج شد، به طوری که پاهای بدن بی حرکتی که در آن بود به سمت بالا و سر آن به سمت پایین متمایل شده بود، و من را با سرعتی که از نور هم بیشتر بود، مانند رعد و برقی که تاریکی شب را بشکافد، با خود برد و من در تاریکی بی انتهای آنجا ناپدید شدم…
در لحظۀ بعد، مانند اینکه بعد از یک خواب طولانی برخواسته ام و کاملاً بیدار شده ام، خودم را غرق و محاط با یک درخشندگی مطلقاً نافذ یافتم. دیگر قایق و بدن و تاریکی و هیچ فرم و چیز دیگری وجود نداشت، هیچ چیز… تنها این نور درخشان سفید و خیره کننده و پر انرژی در تمام اطراف من دیده می شد! این نور همه جا بود و هیچ چیزی جز این ضمیر و ادراک نورانی وجود نداشت. احساس انسجام و غلظت آن چیزی شبیه به نرم ترین و لطیف ترین انرژی الکتریکی بود و انرژی آن شبیه به آن نور سفیدی بود که از آن آمده بودم؛ به استثناء اینکه اکنون این انرژی کاملاً نافذ و بی انتها بود. شاید برای (نزدیک شدن به ذهن) بتوانم آن را به درخشش میلیون ها ستارۀ درخشان که نور آنها در هزاران دانۀ الماس منعکس می شود تشبیه کنم… این نور تپنده و درخشنده از ذات خود بود و لطیف و نرم و به نظر می آمد و من درک می کردم که این نور، متعالی و بی نهایت و ضمیر هستی است که همان خداست. حقیقتاً کلمات این دنیای فانی برای توصیف این عشق خالص و این انرژی حیات و نور بی نهایت و آگاهی کامل و ضمیر غائی و حضور مطلق که بشریت آن را معمولاً خدا یا آفریدگار می نامد قاصر است….آن را تنها می توان تجربه کرد.
من مانند بدنی از الکتریسته و نور در این فضای خلا سفید رنگ و درخشنده شناور بودم و با راحتی و شعف و درک عمیقی از اینکه به مقصد خود رسیده ام به سر می بردم. می دانستم که این فروزش سفید، غایت و منتهی است. همانطور که من خودم را به صورت یک نور سوسو زننده و یک تلالو تپنده تجربه می کردم، با نیروی عشق جامع و انرژی لطیف حیات، که مانند الکتریسیته درون من را پر کرده بود، اشباع شده بودم؛ گویی این حضور، نور من را در بر گرفته است.
به نظر می رسید که این حضور نورانی از عشق خالص و نامشروط، درون من و در اطراف من بود و تا بی نهایت گسترش داشت. عجیب بود، ولی به نظر نمی آمد که فرقی بین این نور و نور وجود من باشد. حتی شگفت آورتر این بود که این حضور آگاه و پر از عشق، نه تنها جوهر و حقیقت من، بلکه جوهره و حقیقت تمامی هستی و آنچه وجود دارد بود.
در حالی که در وجد و شعف کامل بودم، موج تازه ای از آگاهی به درونم سرازیر شد و پیش خودم زمزمه کردم: «این خود حقیقی من است!» در شگفت و حیرت کامل و احساس به یاد آوردن گذشته با خودم گفتم: «من اینجا را به یاد می آورم و با اینجا آشنا هستم! من قبلاً اینجا بوده ام! بازگشتم! بالاخره بازگشتم!»
در حالی که از چشمۀ عشق که من را دربر گرفته بود می نوشیدم، در شگفتی کامل دیدم که نوعی حرکت و انتقال رخ داد. رشته ای از ذرات از سمت چپ من به بیرون و به سمت بالا حرکت کرده و بالاخره از دید ناپدید می شدند و در سمت راست من رشته ای از ذرات نورانی با انرژی بسیار لطیف تر و خالص تری پدیدار شده و به سمت راست من وارد می شدند… من بدون اینکه احساس تناقض و دوگانگی برایم وجود داشته باشد این صحنه را می دیدم و آن را تجربه می کردم. تمام وجود من خالی شده و از نو با این ذرات انرژی معنوی پر شد. من دیدم که آنچه اکنون وجود من را پر کرده است انرژی بسیار گستردهتر و لطیف تری است….و تمامی اینها بسیار سریع اتفاق می افتادند و در عین حال به اندازۀ ابدیت آهسته بودند.
همینطور که در این عشق خالص الهی دربر گرفته شده بودم، به نظر می رسید که با جدا شدن این ذرات آن «من» که در ابتدا به اینجا آمده بود به تدریج در حال ناپدید شدن بوده و «من» جدیدی از این ذرات انرژی لطیف تر در حال شکل گرفتن است و تمامی وجودم پاکیزه و خالص شده، و برای نقش بعدی خود در این نمایش الهی آماده می شود.
در همین حال خواستم که برای آخرین بار نگاهی به دنیائی که آن را ترک کرده بودم بیندازم و با آن خداحافظی کنم. من به پشت خود نگاهی انداختم و به نوعی انتظار داشتم که دنیای فیزیکی را ببینم. ولی در کمال شگفتی مطلق دیدم که هیچ چیزی آنجا نیست! آن دنیا دیگر وجود نداشت! نه زمینی، نه ستارهای و نه کهکشانی، هیچ چیز… در همه جا هیچ چیزی جز این حضور آگاه و لطیف، این درخشندگی تپنده، و این عشق خالص وجود نداشت!
من گفتم: «آه خدای من! چطور ممکن است؟ پس بقیۀ چیزها کجا رفتند؟ پس تمام زندگی و تجربه های من به عنوان “آرتی” چه می شود؟ آنها همه به نظر واقعی می رسیدند! چطور ممکن است که همه چیز به همین سادگی ناپدید شده باشد؟»
خرد و حکمت جهانی که همه جا را پر کرده بود به نرمی به من پاسخ داد:
«ولی چطور آنها می توانستند واقعی باشند، در حالی که اینگونه ناپدید شده اند؟»
تنها چیزی که حقیقی است، اوست که پایدار و ابدی و تغییر ناپذیر است! آنچه که تغییر می کند خود در سراب زمان است و در حقیقت وجود ندارد! ولی ضمیر و ادراک، یک حضور لطیف و عالی و همیشگی است که حتی درون آدمی ولی ورای فکر و ذهن وجود دارد، و همه چیز را تجربه می کند بدون اینکه خود جزئی از آن تجربه ها باشد. آن ضمیر و ادراک هرگز تغییر نمی کند، هرگز ناپدید نمی شود، و تنها حقیقت است.
من گفتم «اگر این ضمیر تنها واقعیت حقیقی است، پس آیا تمام دنیا یک توهم بود؟ این توهم از کجا منشأ شده است؟»
جواب آمد:
«مانند تمام تجسم و تجلی ها، دنیا نیز مخلوق یک توهم و خیال بزرگ است، و از آنجائی که این جنبۀ خلاقیت خداست که ضمیر و ادراک غائی است، آن یک فیلم الهی از زندگی و حیات است که نمایشی بسیار قدرتمند در گسترۀ خلقت می باشد. همانطور که وقتی که از زاویۀ خاصی به یک سراب در بیابان نگاه کنی آن سراب از بین رفته و ناپدید می گردد، زندگی تو در روی زمین به عنوان آرتی نیز وقتی که از دیدگاه خود الهی ات که اکنون در آن هستی و به آن نگاه می کنی ناپدید شده است. تنها ابدیت است که حقیقت دارد و از دیدگاه آن هر چیزی که ابدی نیست ناپدید می شود. البته تو که روح و خودیت ابدی هستی، هنوز اگر بخواهی می توانی دنیای توهم را ببینی!»
من گفتم: «پس زندگی من به عنوان آرتی هرگز وجود نداشته و تنها یک توهم بوده است؟»
پاسخ آمد:
«البته که وجود داشته، ولی همانطور که یک رؤیا یا یک فیلم یا یک سراب وجود دارد!»
من گفتم: «پس تمام دنیا تنها پاره ای از تصور من بود؟ چطور من آن را خلق کردم؟ با فکر و خواستنم؟»
به نظر رسید که پاسخ این سؤال من در همه جا منعکس شد و پژواک آن در درون من طنین افکند:
«آری»
بله، اکنون می فهمیدم. تمام دنیا در حقیقت تنها در فکر من وجود داشته و توهمی زاییدۀ فکر و حس من بوده است. بدون حضور ذهن و بدن و احساساتم ، اکنون دیگر منیتی وجود نداشت که دنیای توهم را ببیند! حقیقت راستین ما خارج از ذهن ما وجود دارد؛ جائی که من اکنون در آن بودم.
آنگاه، آگاهی و حکمت جدیدی در مورد وسعت و گستردگی وجودم و کوچکی و ناچیزی بدن زمینی ام (و دنیا و زندگی آن) برایم فروزان شد. تمام نقش هائی که در زندگی های متعدد بر روی زمین ایفا کرده بودم و بدن های متفاوتی که در آنها زیسته بودم دوباره در خاطر من آمدند و من به همۀ آنها لبخند زدم، زیرا می دیدم که من به هیچ یک از این زندگی ها و بدن ها هیچ دلبستگی و اتصالی ندارم! چطور می توانستم به آنها دلبستگی داشته باشم در حالی که می دیدم آنها همه یک بازی فکر بوده اند؟ برای من این واقعیت جا افتاده بود که آنگاه که ادراکم از بدنم خارج شد و منیتم از بین رفت، آنچه که ذهن و فکر من خلق کرده بوده نیز ناپدید می گردد.
قوانین جهانی در پیش چشمم خود را می نمایاندند و به درون من سرازیر می شدند. من فهمیدم که هدف واقعی «بازی زندگی» که ذهن آن را خلق کرده است این است که پردۀ نادانی و توهم (جدائی) را از بین برده و به حقیقت غائی وجود انسان در حیات برسد.
این حقیقت و این «خود» که در آن غرق بودم و تمام وجودم را احاطه کرده بود، چیزی جز عشق نبود! با نیروی عشقی جامع و این انرژی ملایم حیات، که مانند الکتریسیته درون من را پر کرده بود، اشباع شده بودم. بله! زیرا خدا عشق است و عشق خداست! کاملاً واضح و روشن بود که ماده و خمیر تمام جهان هستی فقط عشق است! عشق همان سرشتی است که تمامی جهان را به هم پیوند می دهد. من دریافتم که این طور نیست که من فقط درون عشق غرق باشم، بلکه من خود با این عشق یکی هستم! این برایم کاملاً طبیعی بود، همانطور که شعله برای آتش طبیعی است، زیرا خود اوست.
اینجا خانه بود و من می خواستم برای ابد اینجا باقی بمانم… با ظهور این خواسته درون من و تقریباً بلافاصله، هرگونه موجی از منیت که «آرتی» بود در حضور غائی و اقیانوس عشق حل و ناپدید شد… و آرتی، به عنوان آرتی، دیگر وجود نداشت. موجی از آزادی و رهائی در وجودم سرازیر شد. جریان حرکت آن ذرات به بیرون و درون وجودم متوقف شده بود، و من کاملاً از نو پر شده بودم… در حقیقت دیگر هیچ بدن (معنوی) و فرمی نداشتم و کاملاً با او و بی نهایت او یکی شده بودم، تا جائی که دیگر من وجود نداشتم، ولی با این حال من بودم: ضمیر و ادراک! و هیچ چیز دیگری نبود… و غیری وجود نداشت، منجمله من! تنها یک وجود است و آن خداست، هرچیز دیگر تنها یک تجلی از اوست و اوست که حقیقت هرچیزی است. چقدر با شکوه و با عظمت بود…! من با این حقیقت اشباع شده بودم که خود حقیقی و هویتم همان وجود غائی و متعالی اوست؛ نه در آینده، بلکه همین الان و همین جا و همیشه! گذشته و آینده ای وجود نداشت و هر چیزی در اکنون بود؛ در زمان حال. مانند من، تمام خلقت هرجا و به هر شکل که وجود داشته باشد، چه انسان، چه حیوان، چه گیاه، چه طبیعت، همه در خود کامل هستند، و یک تجلی باشکوه از همان کمال و تمامیت خدا هستند. خلقت همان الوهیت است که وجود خود را در آفرینش بیان و ابراز کرده است.
من در ادراک و آگاهی (بی منتهی) غرق بودم. و بدون هیچ تردیدی می دانستم که زندگی روی زمین فقط یک میدان بازی برای کسب تجربه است؛ یک مأموریت از جانب خدا، و آینه ای برای انعکاس الوهیت. با پیشرفت روح در هر زندگی جدید، فرکانس ارتعاش آن به درجات بالاتر و ظریف تری افزایش می یابد. این تحول آنقدر ادامه خواهد یافت تا فرکانس انرژی روح به حدی می رسد که می تواند به فرکانس ارتعاش جهان هستی متصل شده و با تمامی جهان هم موج و هم آوا گردد. آنگاه است که روح می تواند به ضمیر هستی که همان خود حقیقی است راه یابد که آن سعادت و خلسۀ حقیقی و ابدی است.
در حضور نور هر چیزی می تواند بلافاصله خلق و متجلی شود. این (خلاقیت) طبیعتِ این وجود غائی بود. هر چیز و هر کس و همه جا همان جا بود، همان جائی که من بودم، حاضر در این حال نامرئی. کافی بود که به چیزی فکر کنی و آن چیز حاضر و ظاهر می شد.
تنها خواستۀ من، که در لذت و خلسۀ اتحاد با بینهایت به سر میبردم و از کمال «بودن» پر شده بودم، این بود که تا ابد در این هستی جهانی باقی بمانم. با خود فکر کردم «من دیگر هرگز نمیخواهم از این وحدت و یکی بودن و از این عشق فراشمول و دربرگیرنده جدا شوم». در آن حال به صورت مبهم و دوردستی خاطرۀ دنیای جدایی در ضمیر من آمده و با آن ناگهان نگرانی بر من غلبه کرد. من خودم را شنیدم که دو بار تکرار کردم: «از اینجا به کجا باید بروم؟ از اینجا به کجا باید بروم؟».
نوعی سؤال و شگفتی در من بوجود آمده بود که چه چیزی اتفاق خواهد افتاد؟ میدانستم که این همه حکمت و حقیقت و خود حقیقی ام برای علتی به من القاء و نشان داده شده است.
در کمال دلسردی، پاسخی از این حکمت و آگاهی جهان شمول دریافت کردم که با آنچه انتظار شنیدن آن را داشتم بسیار متفاوت بود. به طور واضح و رسا و به نحوی که در تمام ضمیر من طنین انداخت به من گفته شد:
«باید بازگردی. باید کارت را تمام کنی».
میدانستم که کار واقعی من روی زمین تازه آغاز شده است. ولی من فریاد زدم «خواهش میکنم، من نمیخواهم برگردم! من اینجا خیلی خوشحال هستم!». ولی وجود غائی سخنش را گفته بود و آنچه که او بگوید تحقق مییابد.
بلافاصله من یک نوع تونل که حالتی انعطاف پذیر داشت و تقریباً شبیه به یک بند ناف بسیار بزرگ و بلند بود را دیدم. من میتوانستم هم بیرون و هم درون آن را ببینم. درون آن، من فرمی که به شکل یک جنین قبل از تولد بود را میدیدم که پوستی طلائی و روشن داشت. به نظر میآمد که این تونل از بینهایت میآمد و به صورت مارپیچ پایین میرفت. وقتی با دقت انتهای آن را نگاه کردم با نگرانی گفتم: «آه نه! دوباره نه!» زیرا متوجه شدم که نوزاد نزدیک به تولد در انتهای تونل من هستم. من با سرعت و در جهت سر به سمت پایین حرکت میکردم و از ابعاد و مرزها عبور مینمودم. گفتم: «خدای من، نه! من دارم به زمین میروم که دوباره متولد شوم!»
در لحظۀ بعد چشمانم را باز کرده و فریادی کشیدم و دیدم که دهانم به شدت در حال خون ریزی است. وقتی در آینۀ ماشین، خودم را دیدم متوجه شدم که نیمۀ پایین صورت من کاملاً به خون آغشته است. من که هنوز کاملاً گیج و مبهوت بودم در حال نگاه به آینه صورتم را لمس کردم و فهمیدم که این صورت من است! خدایا! من دوباره در کالبد بشری هستم! واقعاً بازگشتم!
استخوان لثۀ فک پایین و چهار دندان من کاملاً شکسته و جدا شده و در دهانم افتاده بود! ولی این دندان ها هنوز با رشتهای از عصب به فکم وصل بودند. وقتی صورتم را لمس کردم، متوجه شدم که ذرات شیشۀ شکسته در تمام صورت من و حتی ابروهای من پر است. ولی با این حال به طور معجزه آسائی حتی یک ذره وارد چشمان من نشده بود! معجزۀ دیگر این بود که علیرغم جراحات هولناک و شکستگی استخوان فکم ذرهای درد نداشتم! در حقیقت هیچ احساس فیزیکی نداشتم. گویی خدا من را با یک مادۀ بی حس کننده بازگردانده بود که جلوی هر گونه درد را گرفته بود. خدا چه مهر و شفقتی دارد! من هنوز هم کاملاً غرق در فکر و احساس آن خلسه و ادراک که از ضمیر هستی دریافت کرده بودم به سر میبردم و هنوز از انرژی آن عشق خالص و نور باشکوه اشبا بودم و حسهای بدنی و فیزیکی ام هنوز به طور کامل به کار نیفتاده بودند.
وقتی به سمت راست خود نگاه کردم دیدم که منشیام روی صندلی کنار راننده نشسته و به نظر میرسید که ضربه خورده بود و کمی از درد آن، آه و ناله میکرد. ولی چون کمربند ایمنیاش را بسته بود، جراحات او مختصر بودند. من هنوز در آرامش کامل بودم و به همه چیز طوری نگاه میکردم که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است….
بالاخره بعد از چند دقیقه آمبولانس رسید و من و منشی ام را به نزدیکترین بیمارستان رساندند. قلبم از سپاس و ستایش برای خداوند مهربان و عشق او به تمام هستی پر بود و من به حضور او و حقیقت، توجه و آگاهی کامل داشتم. احساس میکردم که آگاهی و ادراک غائی و جهانی که در آن غرق بودم اکنون نیز مراقب کوچکترین ریزه کاری بازگشت من است و از من مواظبت میکند….
در آن موقع جراح دهان و دندان در بیمارستان در دسترس نبود و چند ساعت طول کشید که جراح وارد شد. چون وسایل مورد نیاز او در آن بیمارستان موجود نبود، او عمل من را به دو روز بعد در کلینیک خودش موکول کرد، ولی به طور موقت سعی کرد با سیم فک من را تثبیت کرده و از حالت آویزان در بیاورد و خون ریزی آن را متوقف کند. در تمام آن مراحل هنوز ذرهای درد حس نمیکردم، و این در حالی بود که حدود 4 ساعت از تصادف گذشته بود و من از دریافت هرگونه مسکن ضد درد ممانعت کرده بودم و میبایست دردی طاقت فرسا داشته باشم.
خون ریزی ام متوقف شد و بالاخره به خواب رفتم، ولی صبح با فریاد از درد بلند شدم! خدای من! من چنان درد کشنده و غیر قابل باوری حس میکردم که بسیار تنبیه کننده و شکنجه آور بود. تازه فهمیدم که شب گذشته خدا چه لطفی در حقم کرده بود و چطور من را از چنین درد طاقت فرسائی حفظ نموده بود. پرستار به من آمپول مسکن تزریق کرد که کمی درد من را قابل تحملتر کرد…
از دید دیگران این تصادف یک اتفاق بسیار بد و تاسف انگیز بود، ولی در حقیقت برای من یک هدیۀ سرنوشت ساز و بسیار با ارزش بود که خدا با لطف و کرم خود به من عنایت نموده بود. او روح من، که در گیر و دار و قیل و قال دنیا و کشمکشهای آن اسیر بود، را از قلمرو حیات مادی خارج ساخته و از طریق مرگ به نور غائی خود وارد نمود و در آنجا خود حقیقی و ابدی و هویت الهی ام ، که همان وجود غائی است، را به من نشان داد! چه نعمت و موهبتی!
با اینکه من مجروح روی تخت بیمارستان افتاده بودم، با رضایت و خوشحالی لبخند میزدم. پیش خود عهد کردم که از این به بعد یک زندگی روحانی پیشه کنم و خود را وقف خدمت به وجود الهی نمایم و در حکمت و بصیرتی که در مورد حقیقت خویش با خود به همراه آورده بودم ثابت قدم بمانم.
همینطور که این افکار در ذهنم بودند یک دعا و مناجات در درون من شکل گرفت:
من تلاش خواهم کرد تا در حکمت و بیداری ضمیری که دریافت کردهام باقی بمانم. من فقط با پای حقیقت و راستی قدم خواهم برداشت و در حق همه شفقت و محبت نشان خواهم داد و سعی خواهم کرد که دم و بازدم من همان آرامشی باشد که در تمام جهان حکمفرماست، آرامش یکی بودن و وحدت مطلق با همه چیز. و به تدریج که من این آگاهی را بین دیگران پخش میکنم و سعی میکنم که نور خدا را درون همۀ موجودات ببینم، یک زندگی مبارک و رحمت شده را دنبال خواهم کرد….که حقیقتاً هیچ جایی برای ترس و نگرانی وجود ندارد. همۀ ما ابدی هستیم و هرگز نخواهیم مرد….
بعد از مرخص شدن از بیمارستان و بهبودی، که چندین ماه به طول انجامید، گویی تمام دنیا برای من متفاوت و از نو به نظر میآمد. من سعی میکردم که به این دنیا عادت کنم. زندگی من بکلی با زندگی آرتی (من سابق) متفارت بود. میل من به غذاها تغییر کرده بود. من شروع به آواز خواندن کردم در صورتی که آرتی اصلاً استعداد آواز خواندن نداشت. در حالی که آرتی شخصیت شلوغ و اهل پارتی و اجتماعی داشت، من ساکت و در خودم بودم و استاندارد بالائی برای افرادی که با آنها معاشرت میکردم پیدا کرده بودم. انتخاب و سلیقۀ من برای لباس هم تغییر کرده بود و اکنون محافظه کارتر لباس میپوشیدم. دیگر علاقه و ولع من برای دنیا و مسائل مادی به حداقل کاهش پیدا کرده بود زیرا میدیدم که همۀ این چیزها بسیار موقتی و گذرا هستند. در دسامبر سال 1995 برای همیشه زندگی لوکس و پر زرق و برق آن مشاور مالی موفق یعنی آرتی و تمام مال و خانهام در شمال کالیفرنیا که چند میلیون دلار میارزیدند را رها کردم. من به هند بازگشتم تا در نزد استاد روحانی ام «سای بابا» (Sai Baba) باشم. اسم من نیز توسط استادم از «آرتی» رسماً به «میرا» (Mira) تغییر یافت. در سال 2001 دوباره به آمریکا بازگشتم و مدتی نزد برادرم و خانوادهاش ماندم. در سال 2002 به رشته کوههای هیمالیا رفته و به ارتفاع 19500 پایی صعود کردم. من دوباره به آمریکا بازگشته و رشتۀ روانشناسی بالینی کودکان را در دانشگاه استنفورد دنبال نمودم تا بتوانم به نوجوانانی که دچار مشکل هستند کمک کنم…. من به مدت یک سال یک مغازه طب طبیعی در شهر سن خوزه باز کردم و سپس آن را بسته و مدتی به دنبال کار املاک بودم. سپس یک مؤسسۀ خیریه تأسیس کرده و در دانشگاه World University در شهر Ojai در کالیفرنیا تحصیل کرده و کشیش شدم. من بالاخره در سال 2007 یک صومعۀ فرا مذهبی در شهر سن خوزه باز کردم که برای 5 سال در خدمت کسانی که با آنجا میآمدند بود.
در سال 2010 دوباره به هیمالیا بازگشتم و حدود 5 ماه در غارها و نقاط مختلف آن مدیتیشن کردم و در بسیاری از رودخانههای مقدس آن شنا نمودم. بعد دوباره به کالیفرنیا بازگشتم و به من الهام شد که باید صومعه را ببندم. از آن موقع بین هند و آمریکا رفت و آمد میکنم و سعی دارم که دو کتابی که شروع به نوشتن کردهام را تمام کنم. یکی از آنها کتاب شعری در مورد مدیتیشن روحانی است که در سرای دیگر تجربه کرده بودم و به زودی کامل خواهد شد.
بعد از این حادثه معجزات زیادی برای من اتفاق افتاده و میافتند و من در شگفتی عظمت، و تعظیم و تسلیم به آن وجود بی منتهی و عشقش زندگی میکنم.
برای تمامی موجودات در تمامی هستی آرزوی خوشحالی میکنم.
«تو خود قدرت هستی، تو خود حقیقت هستی، تو خود عشق هستی، تو خود… هرآنچه که میخواهی باشی هستی» میرا سائی
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/mira_s_nde.html