دکتر کنس رینگ در کتاب مشهور خود به نام «درسهائی از نور» (Lessons From The Light) تجربۀ زنی به نام ویرجینیا ریورز (Virginia Rivers) را نقل میکند که در سال ۱۹۸۶ در اثر سینه پهلو از پای در آمد:
در تاریخ ۴ ماه جون سال ۱۹۸۶ من در اثر سینه پهلو در بیمارستان بستری شده بودم. من بهشدت مریض بودم، آن قدر که حتی نمیتوانستم سرم را از روی تخت بلند کنم و نمیتوانستم بخورم یا بیاشامم. بیشتر اوقات من در خواب بوده یا از حال رفته بودم. حتی اتفاقات بیمارستان و کسانی که به من سر میزدند را نیز زیاد به یاد ندارم. تب بسیار شدیدی داشتم و به همین خاطر وقتی چشمانم را باز میکردم همه جا را مه گرفته و تار میدیدم. باوجود آن، بهشدت لرز میکردم با اینکه زیر چند پتو خوابیده بودم. یک بار در حالی که روی صندلی چرخدار بودم بلند شدم که به سمت تختم حرکت کنم ولی زمین خوردم. دیگر نمیتوانستم نفس بکشم و برای هوا تقلا میکردم. تصویر تخت خواب برایم مرتب تار و واضح میشد و مهی که در دید من بود به نظر مرتب غلیظتر میشد. دردی شدید در ناحیۀ قفسۀ سینه حس کردم و وقتی سعی کردم چهار دست و پا روی زمین خزیده تا خودم را به تختم و به زنگ پرستار که در کنار آن بود برسانم، دریافتم که برایم کاری بسیار شاق و تقریباً غیرممکن است. پیش خود میاندیشیدم که در حال مردن هستم و ترس زیادی من را فرا گرفته بود. سعی کردم فریاد بکشم و بگویم خواهش میکنم به من کمک کنید، ولی صدای من هیچ انرژی نداشت و کسی آن را نشنید. من بالاخره با هر زحمتی بود خودم را به تخت رسانده و توانستم کارکنان بیمارستان را خبر کنم. آخرین خاطرۀ من این است که کارکنان بیمارستان با روپوشهای سفیدشان در اطراف تخت من بودند.
خاطرۀ بعدی من این بود که در تاریکی عمیقی بودم ولی آرامش کامل داشتم. دیگر هیچ ترسی در من نبود و من بسیار راحت بودم، بدون هیچ درد و تکلفی، ولی احساس کنجکاوی زیادی میکردم. ناگهان این تاریکی مانند یک انفجار تبدیل به صحنهای از دهها هزار ستارۀ درخشان شد. احساس میکردم در مرکز جهان هستم و دید پانورامیک ۳۶۰ درجه داشتم. در لحظۀ بعد احساس کردم با سرعت سرسام آوری به سمت جلو حرکت میکنم. آنچنان سریع حرکت کرده و از میان ستارگان عبور میکردم که به نظر میآمد اطراف من یک تونل تشکیل شده است. با حرکت من به سمت جلو احساس کردم نوعی آگاهی و دانش در حال رخنه در وجود من است. هرچه جلوتر میرفتم حکمت بیشتری دریافت میکردم و ضمیر من با دریافت این دانشها مرتب گسترش مییافت. وقتی قطعهای جدید از دانش و آگاهی بر من عرضه میشد، آن را درون خود مییافتم، گوئی همیشه آن را میدانسته و تنها آن را فراموش کرده بودم. هرچه آگاهی بیشتری مییافتم بیشتر تشنۀ فهمیدن میشدم و هر لحظه چیز بیشتری برای یادگیری بود، پاسخ همۀ سؤالها، معنیها، فلسفهها، تاریخها، رموز و اسرار، و همه چیز…همه به ذهن من میریختند. کسی آن جا نبود و هیچ صدا و مکالمهای در کار نبود، ولی با این حال این دانشها خود را در ضمیر من آشکار میکردند. من پیش خود فکر میکردم که همۀ اینها را خود میدانستهام، پس چرا آنها را فراموش کرده بودم؟
ستارگان در پیش چشمان من شروع به تغییر شکل دادن کردند. آنها شروع به رقصیدن کرده و رنگها و الگوهای پیچیدهای را به وجود آوردند که من هرگز مانند آن را ندیدهام. آنها با حرکت و نوسان خود نوعی ریتم یا موسیقی را القاء میکردند که کیفیت و زیبایی آن غیرقابل وصف بود. این ملودی ورای آن بود که هیچ بشری بتواند آن را خلق کند، ولی برای من آشنا و با عمق درون من در هارمونی کامل بود. گوئی که این ریتم هستی من و دلیل وجود داشتن من بود. من احساس آرامش کامل داشتم و در خلسۀ این ملودی هماهنگ، و مدهوش آن بودم. من حاضر بودم برای ابدیت در این مکان خارقالعاده باقی بمانم و شاهد این تپش عشق و زیبایی که در عمق روح من رخنه میکرد باشم. عشق از هر گوشه و نقطۀ جهان هستی به قلب من سرازیر میشد. من هنوز هم در حال حرکت سریع به سمت جلو بودم، ولی با این حال میتوانستم شاهد تمام این صحنهها باشم و از آنها لذت ببرم، مانند این که در یک جا ثابت هستم.
یک نقطۀ کوچک نورانی از فاصلۀ دور در آن سر دیگر این «تونل» پدیدار شد که با نزدیک شدن من به آن مرتب بزرگتر میشد تا بالاخره به آن رسیدم. بهمحض آن که من به آن رسیدم آگاهی و علم مطلق به من داده شد. سؤالی نبود که جواب آن را ندانم. من بهطرف حضوری که در آن نور حس میکردم نگریسته و فکر کردم «خدایا، چقدر ساده و بدیهی بود، چرا نمیدانستم؟». من نمیتوانستم خدا را مثل دیدن شما ببینم، ولی میدانستم که اوست. نوری زیبا از درون که تا بینهایت در تمام جهات میتابد و هر ذرۀ هستی را لمس میکند. این نورِ خدا و عشق و ماهیت او و نیروی خلقت او بود که تا بینهایت ابدیت میدرخشید و مانند یک فانوس دریایی راه را برای من روشن میکرد تا من را به خانه و منزلگاه باز گرداند.
بین ما لحظهای گذشت که شاید یک ثانیه یا شاید هزاران سال بود. در آن لحظه من و آنچه من گشته بودم به طور کامل و مطلق مورد قبول او واقع شد. در آن لحظه میدانستم که او تمام زندگی من را دیده است و هنوز هم من را دوست دارد، دوست داشتنی خالص و بدون شائبه و ابدی و نامشروط. عشق خدا به خاطر خود من بود، به خاطر اینکه هستم و وجود دارم. او با صدا و کلماتی که با گوشهایم بشنوم با من صحبت نمیکرد، ولی با این حال فکر خدا را بهوضوح کلمات در فکر خود حس میکردم. کلماتی که باشکوه، دلربا، نرم، متقاعد کننده، ولی در عین حال بدون مطالبه و با عشقی ورای توصیف بود. در حضور او بودن الهامبخشتر و مطلوبتر از هر عشقی بود که بتوان در جهان واقعیت یافت، و هیچ نزدیکی و تجربهای این قدر کامل نبوده و نیست.
من خود را در لبۀ یکه کوه عظیم یافتم. قسمت جلوی آن که من ایستاده بودم مسطح بود، مانند یک نیمه تپه. من در آن جا معلق ایستاده بودم، در کنار او، و بهطور مبهمی به یاد دارم که یک محراب (یا پرستشگاه) که از جنس نور طلائی رنگی بود در جلو و سمت راست من بود. من احساس نمیکردم که بدنی دارم، ولی چیز مهم این بود که آنجا بودم. او به من الهام میبخشید و من میآموختم. او چیزهای زیادی گفت که اکنون نمیتوانم آنها را به یاد بیاورم. از آنچه بین ما گفته شد تنها دو چیز را به یاد میآورم. یکی اینکه خدا به من گفت تنها چیزهایی که میتوانیم هنگام مردن با خود بازگردانیم عشق و آگاهی است. دوم اینکه خدا به من گفت باید بازگردم و نمیتوانم آنجا بمانم، زیرا کاری هست که باید آن را تمام کنم. در آنجا میدانستم که چه چیزی، ولی اکنون آن را به یاد نمیآورم.
احساس دردی عمیق و عاطفی من را فرا گرفت، فکر میکنم روح من شروع به گریستن کرد. من خواهش و التماس کردم که من را بازنگرداند. به او گفتم که هیچ کس فقدان من را حس نخواهد کرد و بچههای من نیز بدون من بهتر خواهند بود. مادر و برادر و پدر من از آنها بهتر از من مراقبت خواهند کرد. قلب من چنان به درد آمد که گویی زیر باری سنگین له شده است. او دوباره به من یادآوری کرد که کاری است که باید انجام دهم و عشق او شروع به آرام کردن و تخفیف دردها و اشکهای من کرد. من خواستۀ او را درک کردم و او از اعماق قلبم و اینکه با همۀ وجود میخواهم بهمحض اتمام این کار بهپیش او بازگردم خبر داشت.
بلافاصله من بدون اختیار شروع به حرکتی سریع به سمت عقب کردم. میتوانستم حس کنم که دانش و حکمتی که به من داده شده بود بهسرعت از من گرفته میشود و من در حال فراموش کردن همۀ آن بودم. من ناامیدانه تقلا میکردم که آنها را حفظ کرده و از دست ندهم، ولی بیفایده بود. وقتی ذهنم را روی یک چیز متمرکز میکردم که آن را از دست ندهم چیز دیگری از ذهنم میگریخت. در حالی که به عقب رانده میشدم از خدا پرسیدم «چگونه خواهم توانست آنچه را که باید انجام دهم به یاد بیاورم؟ من در حال فراموش کردن همه چیز هستم!» او پاسخ داد:
«هنگامی که آن را با موفقیت انجام دهی، خود خواهی دانست.»
هرچه عقبتر میرفتم، آگاهی و دانش بیشتری را از دست میدادم و نور کوچکتر میشد تا اینکه از نور فقط یک خط باریک در دوردست میدیدم، مانند یک صاعقۀ درخشان عمودی. هنوز هم شعاعهای نور از آن به تمام جهات ساتع میشدند. من گریه کنان به خدا التماس کردم «خواهش میکنم که تمام نور را از من نگیر، و لااقل اندکی پیش من باقی بگذار». او پرسید:
«با نور چه خواهی کرد؟»
گفتم: «فقط میخواهم به آن نگاه کنم». او پاسخ داد:
«پس ما اندکی پیش او باقی خواهیم گذاشت.»
من با سرعت هرچه بیشتری به عقب رانده میشدم تا جایی که چیزی جز تاریکی کامل نبود. چشمانم را باز کردم و دیدم که روی تخت بیمارستان هستم. مردی به نظر عجیب ولی با چهرهای بهظاهر زیبا بالای سرم ایستاده بود و به من گفت که «رسیدن به خیر!» و من دوباره بیهوش شدم. خاطرۀ بعدی من این است که چشمانم را باز کردم و مادرم را در اتاق دیدم. او تا دید من چشمانم را باز کردم شروع به گریستن کرد و گفت من در طی چهار روز گذشته هذیان میگفتم. او گفت دکتر به آنها گفته بود که فکر نمیکند که امیدی به زنده ماندن من باشد. آنها یک متخصص آورده بودند (مرد خوش سیمایی که اول دیده بودم) و تشخیص او سینه پهلوی ویروسی بود ولی هیچ آنتیبیوتیکی نبود که در مقابل آن ویروس کارساز باشد و ظاهراً تب من بهشدت بالا بوده است.
دو احساس متضاد در درون من بود. از طرفی از تجربۀ خود هیجان زده بودم و میخواستم آن را به مادرم بگویم، به تمام دنیا بگویم و بگویم که خدا حقیقت دارد. از طرفی هم از اینکه از بهشت بیرون انداخته شدهام و به من اجازه داده نشده بود که در نور باقی بمانم قلبم شکسته بود. تا چند ماه بعد از این اتفاق من دچار افسردگی شدید بودم… بعد از بهوش آمدن در بیمارستان، من آگاهی و اطمینانی قطعی و غیرقابل تزلزل به وجود خدا، و اینکه او پدر بهشتی همۀ ماست داشتم که آن را هرگز فراموش نمیکنم. من هر روز به دنبال این بودم که امروز چهکاری برای اینکه خود را برای برگشت پیش خدا آماده کنم میتوانم انجام دهم. من به این مکان و زندگی دنیا مانند جهنمی نگاه میکردم که برای نجات از آن میبایست کاری برای خدا انجام دهم، کاری که برای او بسیار مهم است.
سه سال کار درمان و مشاوره برای من طول کشید تا توانستم دوباره جنبههای مثبت زندگی (در دنیا) را ببینم. بهمحض اینکه در این مسیر قرار گرفتم، زندگی من در جهت مثبت شروع به تغییر کرد. دیگر شکست در رابطۀ عاطفی، یا نیازمندی بیش از حد، یا افسردگی و احساس اینکه در زندگی متوقف شده و گیر کردهام از بین رفت. با افراد جدید و بسیار جالبی آشنا شدم و رابطههای تازه و خوبی را شروع کردم. به نظر میرسید من ناخودآگاه بهطرف افرادی مانند خودم کشیده میشوم. نه لزوماً کسانی که تجربۀ نزدیک به مرگ داشتهاند، بلکه کسانی که میتوانستم با آنها خدا را بهتر بشناسم و از زاویۀ جدیدی به او بنگرم. یکی از این افراد خارقالعاده همسر فعلی من «تیم» است. بدون محبتها و پشتیبانیها و درک و تشویقهای مداوم او راه رشد معنوی که اکنون سعی در پیمودن آن را دارم شاید منحرف یا کند میگشت…. بهتدریج (با رشد معنوی) دانش و حکمتهای جدیدی درون من پدیدار میگردند که جاهای خالی که بعد از آن تجربه برایم به وجود آمده بودند را پر میکنند. با هر آگاهی جدید میتوانم حس کنم که ضمیر و روح من گسترش مییابد. این احساس و حالت برایم آشناست، گوئی قبلاً آن را تجربه کرده بوده ولی آن را فراموش کردهام.
قبل از این تجربهام باور داشتم که خدا همه جا هست ولی اکنون میدانم که خدا همه چیز است. من عطشی سیری ناپذیر برای حکمتهای معنوی پیدا کردهام و اعماق جدیدی برای عشق ورزیدن بیشائبه و بخشیدن خدا گونه یافتهام. من برای دردهایی که پدر ما خداوند، در اثر جنگها و دشمنیها و بیعدالتیهایی که ما روی زمین ایجاد کردهایم حس میکند میگریم. من برای یک لحظۀ ابدی توانستم که در چهره خدا بنگرم و قلب او را حس کنم و روح او را در خود ببینم و عشق او را به تمامی آفرینش و تمام فرزندانش در خود احساس کنم و خواست او برای اینکه ما این عشق و محبت را بین یکدیگر ابراز نماییم دریابم. من میدانم که او تماماً عشق و بخشش است و حاضر است هرچقدر که لازم باشد صبر کند تا ما درسهای خود را یاد گرفته و به سمت او بازگردیم. او میداند که در انتها ما همگی به سمت او باز خواهیم گشت. تنها جهنم جهنمی است که هر یک از ما برای خود خلق میکنیم… بسیار مهم است که ما از روی محبت و بخشش فکر کنیم. هر گاه ما کاری یا فکری از روی نیکی میکنیم، ده برابر آن به ما باز میگردد. عشق قویترین پادزهر است.
منبع:
“Lessons From The Light: What We Can Learn From The Near Death Experiences”, Kenneth Ring, Evelyn Elsaesser Valarino, Moment Point Press Inc, September 2006, ISBN-13: 978-1930491113.