وقتی که تجربه NDE من اتفاق افتاد در کما بودم و به همین خاطر نمی دانم دقیقاً کی اتفاق افتاد. با دقت در پرونده بیمارستان و اطلاعات دیگر حدس می زنم که شب سال نو در سال 1992 بود. کلیه و کبد من از کار افتاده بودند و دکترها به پدر و مادر من گفتند که به نظر می رسد که باید برای کفن و دفن و مراسم سوگواری من آماده شوند. زیرا احتمال اینکه من بتوانم شب را به صبح برسانم خیلی اندک است و اگر هم بتوانم، صبح باید من را به دستگاه دیالیز وصل کنند و شک آن احتمالاً من را خواهد کشت. همان شب تنفس من متوقف شد و من را به دستگاه تنفس مصنوعی وصل کردند. در شش های من مایعات جمع شده و در حال افزایش بودند، در حالی که کبد و کلیه من از کار افتاده بود و تنفسم هم توسط دستگاه صورت می گرفت…
من به صورت بسیار تار و مبهمی به خاطر دارم که از بالا به بدن خودم که روی تخت بود و لوله ها و دستگاههای زیادی به آن متصل بود نگاه می کردم. ولی نمی دانستم که این بدن من است. من در نوعی فضا و محیط خشک و گرم شناور و گرفته شده بودم، ولی احساس محصور بودن و فشار نمی کردم. احساس من امنیت و آرامش بود، بدون درد یا گیجی، و کاملاً هشیار و بیدار بودم.
ناگهان فضای به نسبت تیره ای که در آن بودم مانند روز روشن شد، با این تفاوت که روشن تر از یک روز معمولی به نظر می رسید. در حالی که همه چیز درخشنده به نظر می آمد، من بدون هیچ فشاری به سمت بالا حرکت داده شدم. من متوجه داشتن هیچ گونه بدنی نبودم و احساس خارق العاده ای داشتم و فکر می کنم که تنها یک هوش و ادراک خالص هستم که به نوعی اطلاعات و آگاهی را جذب می کنم. کلمات مناسب برای توضیح آن وجود ندارد. از این نقطه نگاه بالا، کافی بود که به زمان یا مکان خاصی فکر کنم و آناً در آنجا بودم و همه چیز را راجع به آن مکان و زمان و مردم آنجا تجربه می کردم. نمی دانم چرا ولی من همیشه علاقه خاصی به اسکاتلند داشته ام. اجداد من از اسکاتلند و همچنین از انگلستان، سوئد، و پروس هستند. ولی نمی دانم چرا همیشه نزدیکی و جاذبه ای به سوی سرزمین، تاریخ، و فرهنگ و موسیقی اسکاتلند داشته ام.
اولین «سفرم» (بعد از مرگ) به اسکاتلند بود! من بر روی یک صخره مرتفع بودم و از بالا دریای خاکستری و به شدت طوفانی را می دیدم که زیر پای من موجهای آن با قدرت به صخره های پایین تر برخورد می کردند. می توانستم باد را که با شدت می وزید و به من برخورد می کرد و نیروی باران را حس کنم، در حالی که صدای غرش رعد و و غرش دریای طوفانی را می شنیدم. تنها کاری که کرده بودم این بود که فکر این سرزمین از ذهن من عبور کرده بود و اکنون من اینجا بودم.
سپس به آفتاب گرم فکر کردم و بلافاصله در مکانی با نور گرم و مطبوع بودم. نمی توانستم هیچ چیزی بجز نور تسکین بخشی که دراطرافم بود را تشخیص دهم. این حالت بسیار دلپذیر و راحت بخش بود و برای یک هزارم ثانیه یا یک میلیارد سال طول کشید، نمی دانم، زیرا در آنجا زمان معنی و ارزشی نداشت. من عیناً این احساس را داشتم که هم زمان در تمامی جهان هستی حضور دارم.
درخشندگی متوقف شد و جای آن را چشم اندازی از سیاره زمین گرفت که به سرعت در حال دور شدن از من بود. من هنوز هم در احساس گرمی و راحتی دربر گرفته شده بودم، ولی با سرعتی که در حال افزایش بود از زمین دور می شدم. تقریبا بلافاصله چشم انداز کره زمین جای خود را به چشم اندازی از منظومه شمسی داد (که آن هم به سرعت از من دور می شد). به سرعت این منظره هم با چشم انداز خوشه ای از ستارگان جای گزین شد که ظاهراً یکی از بازوهای کهکشان راه شیری بود (که منظومه ما در آن قرار دارد). همانگونه که با سرعت به طرف خارج حرکت می کردم، تمامی این را در سطوح مختلفی جذب و دریافت می نمودم که منحصر به دیدن نبود. هنوز هم می توانستم محل سیاره زمین را در فضا حس کنم، گرچه اکنون دیگر فاصله زیادی از آن داشتم و چنین چیزی نمی بایست امکان داشته باشد. حال کلی من راحتی، شگفت زدگی، بهت و حیرت، تعلق داشتن، و نوعی احساس «درست و راست» بودن بود، و مافوق تمام این احساسات چیزی بود که تنها می توانم آنرا احساس عشقی ورای تحمل بنامم، گرچه این کلمات برای توصیف آن احساسات بسیار نارسا می باشند.
همانطور که به سرعت حرکت می کردم کاملاً خود را رها کردم و اجازه دادم که در وحدتی که من را احاطه کرده بود حل و ممزوج شوم. انفجار احساساتی که از عشق ورای تحمل در من بوجود آمد و اکنون آن را حس می کردم چنان قوی بود که احساساتی که حتی در مرحله قبلی حس می کردم دیگر چیزی به نظر نمی رسیدند. من این احساسات را با هیچ زبان و کلام بشری نمی توانم توصیف کنم. من همه چیز بودم، ولی هیچ چیز نبودم! من همه جا بودم، ولی هیچ جا نبودم! من در تمامی زمان ها حضور داشتم، ولی در هیچ زمانی نبودم! قدرت تفکر و درک من گسترش یافته بود تا تمامی چیزها، زمانها، مکانها، و بوده ها را در گذشته، حال، و آینده در بر گیرد. من منحصر به فرد بودم ولی در عین حال کوچکترین ذره و جزء تمامیت (و هستی) بودم. می دانم که حرفهایم به نظر بی معنی می رسند، گاهی وقتی آنها را می خوانم برای خودم هم اینطور است. ولی این تجربه من بود. کلماتی برای توصیف آن عشق، گرما، و سرور وجود ندارد. واقعاً غیر قابل توصیف بود!
هنوز هم در حال شتاب گرفتن و جذب کردن و بیشتر شدن بودم! کهکشان ها (در اثر فاصله من) به اندازه یک دانه ماسه شده بودند. من کهکشان های عظیمی را می دیدم که در حال برخورد به یکدیگر بودند. حفره هایی را در فضا می دیدم که واقعاً حفره و خالی نبودند، بلکه با چیزی پر شده بودند که حتی در آن سطح درک نمی توانستم بفهمم چیست. کهکشان های بسیاری در پیش روی من وجود داشتند که می توانستم آنها را حس کرده و ببینم. ولی هنوز می توانستم حس کنم که سیاره ما کجاست. می گویم حس کردن، زیرا کهکشان راه شیری اکنون ناپدید شده بود و من نمی توانستم دیگر آن را ببینم، ولی می توانستم آن را نیز حس کنم.
من به حرکت خود به سمت خارج ادامه دادم. می توانستم یک انحناء را در صحنه پیش رویم تشخیص دهم و متوجه شدم که تمام (این) جهان (فیزیکی) در واقع یک کره عظیم است که تمامی کهکشان ها را در خود دارد. با حرکت من به سمت عقب و تاریکی که ورای این کره بود این بیشتر هویدا می شد. ولی هنوز هم گه گاهی یک کهکشان در حالی که به سمت خارج می رفتم با سرعت از کنارم عبور می کرد. سپس احساس حضور چیز یا وجودی بزرگ را پشت سرم کردم. به نظر رسید که سرعت من کمی آهسته تر شد و کمی توقف کرده و سپس از حد و مرزی عبور نمودم و (اکنون از خارج) به این کره که تمامی جهان (فیزیکی) ما را در خود داشت می نگریستم. به نظر می رسید که آن همزمان شفاف ولی اندکی غیر شفاف بود، مانند اینکه من به میدان های انرژی که جهان ما را در بر دارد نگاه می کردم. آنرا می توان به پوسته الکترون که اتم را دربر گرفته است تشبیه کرد.
من هنوز هم به سمت بیرون در حرکت بودم و می توانستم کره دنیای فیزیکی ما که در حال کوچک شدن بود را ببینم، و کره های متعدد دیگری که فقط می توانستند جهان های دیگر باشند. به نظر می رسید که آنها در نوعی نظم و ترتیب چیده و قرار داده شده بودند، یک پوسته کروی از جهان ها که به دور یک نقطه مرکزی بودند که نمی توانستم آن را ببینم. ماورای این پوسته، پوسته دیگری بود که اکنون من به سوی آن در حرکت بودم.
من هرگز به پوسته بعدی نرسیدم. همانطور که در حال حرکت به سمت آن و لایه بعدی جهان بودم، چیزی شروع به کشیدن من به سمت جلو کرد و ناگهان من با سرعت به جلو و به سمت داخل جهان حرکت کردم. من به سرعت وارد کره جهان خودمان شدم و در اندکی زمان در جلوی خوشه ستارگان که یک بازوی کهکشان راه شیری بود قرار داشتم و برای آخرین بار آن را تماشا کردم و آنگاه بازگشتم…
من گیج و حیرت زده بوده و در جای خود خشکم زده و ناراحت بودم و احساس فقدانی عظیم داشتم. احساس فقدان برای از دست دادن تمامی آن دانش و آگاهی و عشق و یکی بودن که آنرا دیده و تجربه کرده بودم. من برای مدتی که نمی دانم چقدر طول کشید مرتباً وارد کما و از آن خارج می شدم … به تدریج شروع به انطباق با دنیا کردم و سعی ناخودآگاه من برای نادیده گرفتن آنچه تجربه کرده بودم و بازگشت به زندگی عادی آغاز شد. ولی یک جای کار درست نبود. درون من حفره ای وجود داشت که فکر من را بدرد می آورد. بالاخره بعد از یکسال یک روز در حالت مراقبه و مدیتیشن نشسته و گذاشتم که فکرم راحت شود. آنگاه همه چیز به ضمیر آگاه من بازگشت. دیگر نمی توانستم این خاطرات را سرکوب کنم و این را خوب می دانستم. بیشتر از پیش متقاعد شدم که آنچه من تجربه کرده بودم حقیقی بود و یک توهم و رویا نبود. اینکه همه ما با هم یکی هستیم و تنها چیزی که از ازل تا ابد ارزش دارد عشق است. عشقی کامل، باز، دهنده، و به طرز خارق العاده ای پر (و ارضاء) کننده. این تنها چیزی است که اهمیت دارد. هر چیز دیگری ظاهری (و دروغین) است.
من برای همیشه تغییر کرده ام. همه ما با هم یکی هستیم، همه ما خدا هستیم یا شاید خدا همه ماست. من خیلی روی این جمله انجیل که «خدا انسان را در تصویر خود ساخت» فکر کرده ام. شاید معنی واقعی آن این است که انسان در تصور خدا خلق شده و وجود دارد، و تصور خدا همان واقعیت ماست. من به هیچ وجه به هیچ مذهب خاصی پایبند نیستم، هرگز نبوده ام، و اکنون دیگر قطعاً نخواهم بود. همه آنها هم چیزهای درست و هم چیزهای غلط در خود دارند. مذهب تلاش انسان برای سامان دهی و کنترل معنویت شخصی افراد است. اکنون می دانم که تنها دین حقیقی این است که با مهربانی زندگی کرده و یکدیگر را دوست بداریم. وقتی با کسان دیگری که NDE داشته اند صحبت می کنم، به نظر می رسد که تقریبا همه در این دید مشترک هستند.
متعاقبات تجربه من هنوز هم ادامه دارند و هر روز بیشتر می شوند. اگر بگویم که بکلی زندگی من را زیر و رو کرد حق مطلب را ادا نمی کند. من هنوز هم به سیستم های کامپیوتری که حرفه ام است علاقه دارم. ولی اکنون بیشتر برایم جالب است که چگونه می توانم با آن به مردم کمک کنم تا اینکه برایم یک اسباب بازی پیشرفته یا وسیله پول درآوردن باشد. من قبلاً هم بیش از حد مادی نبوده ام، ولی بعضی وقتها چیزهایی را دوست داشته و به آنها ارج می نهادم و ممکن بود نگران (از دست دادن یا بدست آوردن آنها) بشوم. اکنون با اینکه برای زیبایی در چیزهای مختلف ارزش قائلم، دیگر داشتن یا نداشتن چیزها برایم اهمیتی ندارد. اکنون خیلی وقتها وقتی کسی از من چیزی می خواهد یا علاقه ای به چیزی که من دارم نشان می دهد آن را به او می دهم. من (بسیاری اوقات) خود را در حال گریه کردن برای اندوه و دردی که در دنیا و زندگی مردم است می یابم. حتماً مردم من را نازک نارنجی می دانند، ولی اهمیتی ندارد… دیگر از مرگ ترسی ندارم. در حقیقت فکر کردن به آن به من تسکین می دهد، زیرا بازگشت به حالتی است که آن را تجربه کرده ام… احساس ورای طاقت عشق و محبت برای همه کس و همه چیز در اطراف من، آرامشی که می توانم آن را حس کنم، و حتی گاهی احساس همدردی هایی که برایم درد آور است. اگر بتوانم رنج و درد کسی را با انتقال مقداری از آن به درون خودم کاهش دهم، با خوشحالی آن کار را خواهم کرد.
منبع:
http://www.kuriakon00.com/celestial/nde/mark_horton.htm