وقتی این اتفاق افتاد من ۲۵ ساله بودم. کبد من از کار افتاده بود و تمام مواد سمی وارد بدن و مغزم شده بودند… من را از بیمارستان اولی که در آن بودم توسط هلیکوپتر به یک بیمارستان دیگر منتقل کردند. من را وارد کمای مصنوعی کردند و در لیست انتظار برای پیوند کبد [اضطراری] قرار دادند. پزشکان به خانواده من گفتند که اگر یک کبد برای پیوند پیدا نشود من تا صبح دوام نخواهم آورد. ولی من آن شب و چند شب دیگر بدون پیوند کبد زنده ماندم. وقتی که من را با هلیکوپتر میخواستند منتقل کنند من نوری را دیدم. ولی من همیشه یک شکاک بودم. من در دوران بچگی به 5 مدرسه مذهبی متعلق به 5 مذهب مختلف رفته بودم و خانواده مادری من خیلی مذهبی بودند. ولی به این نتیجه رسیده بودم که همه آنها منافقانه رفتار میکنند و کارهایی انجام میدهند که خوب [و موافق با تعلیمات خودشان] نیست. به همین علت هم به هیچ کس یا هیچ کدام [از مذاهب] اعتمادی نداشتم. به همین خاطر وقتی که نور را دیدم با خودم فکر کردم: «آهان، همه درباه نور حرف میزنند و الان میدانم چرا… این نور از [ابزار] پزشکها میتابد. [خوب است که] غلط بودن آن را روشن و افشا کردم.»
ولی نور در حال نزدیکتر شدن به من بود و من در عمق آن فرو میرفتم. من وارد تونلی از عشق شدم که شما درباره آن شنیدهاید، و به فضا وارد گشتم. بهترین طوری که این عشق را میتوانم توصیف کنم اینطور است: تصور کنید که شما یک ملکه یا شاهزاده یا هرکسی که به نظرتان خیلی مهم است هستید. شما روی سن میروید و هزاران هزار نفر برای دیدن شما به آنجا آمدهاند و هریک کاغذی که اسم شما روی آن نوشته شده یا شمعی به دست دارند که آن را بالا نگاه داشته و اسم شما را فریاد میزنند. میتوانید تصور کنید که چه احساس عشق (و خواستنی بودنی) را حس خواهید کرد؟ حالا آن را ضرب در هزار کنید. من هیچ تصوری از بهشت نداشتم زیرا هرکسی به من داستان متفاوتی را گفته بود….
سه وجود بهصورت تلهپاتی به من نزدیک شدند. من آنها را فرشته یا راهنما میخوانم. آنکه درجه و مرتبهاش پایینتر از بقیه بود در سمت راست من اول از همه با من حرف زد. دیگری که در درجه متوسطی بود نیز در سمت راست من بود و حرفهای اولی را تائید میکرد. سومی از همه قویتر بود و پشت سر من حرکت میکرد و تنها وقتی که موضوع بینهایت مهم بود صحبت میکرد. من آنها را نمیدیدم، بلکه تنها قدرت و درجه و مرتبه اقتدار آنها را حس مینمودم.
آنها گذشته من را مانند یک فیلم که روی دور سریع است به من نشان دادند. آنها تولد من را به من نشان دادند و دیدم که تقریباً در حدود سن دو سالگی است که ما شروع به تصمیم گیری آگاهانه میکنیم و معصومیت خود را از دست میدهیم، یا به عبارت دیگر زمینی و خاکی میشویم. وقتی که نوزاد هستیم هنوز بین بهشت و زمین [قرار داریم و] میتوانیم حرکت کنیم. آنها به من هر اشتباه کوچکی که کرده بودم را نشان دادند. مثلاً وقتی در کودکی بچه گربهای را بالا به هوا پرت کرده ولی او را نگرفتم، یا وقتی که پولی دزدیم ولی گناه و تقصیر آن به گردن کس دیگری افتاد. هیچ قضاوتی در کار نبود، و تنها بازتاب و تأمل بود. این وجدان من بود که باعث میشد بهخاطر تمام کارهای بدی که انجام داده بودم احساس ناراحتی کنم. آنها به من نشان دادند که قبل از آمدن به زمین انتخاب کرده بودم که چه کسی بشوم و چه کارهایی انجام دهم. آنها توضیح دادند که ما بشر هستیم و اگر کامل و بیعیب بودیم خدا میبودیم. به همین خاطر است که ما به زمین میآییم، تا یاد بگیریم.
من بدنی نداشتم، و به همین خاطر نمیتوانستم با گوشهایم بشنوم یا با چشمانم ببینم، یا بویی را استشمام یا چیزی را لمس کنم. وقتی در مرور زندگیام تعطیلات خانوادگی و غذاهایی که خورده بودیم را میدیدم، بهصورت فکری و از خاطره زندگیام در زمین میتوانستم طعم و بوی آنها را تصور کنم. برایم روشن شد که باوجود تمام خارقالعادگی بهشت، بعضی لذتها را فقط روی زمین میتوان داشت. مانند شنا کردن در آب، دست یکدیگر را گرفتن، نوازش کردن یک حیوان، بوسیدن، گرمای مطبوع یک نسیم، غذا، ارتباط جنسی، ….
[توضیح: این با آنچه در تعداد زیادی از تجربیات NDE دیگر گفته شده در مغایرت است. به نظر مترجم ایشان تجربه کوتاهی داشته و فرصت تجربه کردن چنین لذاتی را در سوی دیگر پیدا نکردهاند و اینطور تصور نمودهاند که چنین لذاتی فقط بر روی زمین میتوانند حس شوند. در حالی که بسیاری دیگر در مورد تجربه بعضی از این لذتها در سوی دیگر حتی بهصورت عمیقتر از دنیا سخن گفتهاند.]
همچنین، اگر شما مسائل حل نشده [روحی و عاطفی] دارید، آنها تنها به خاطر اینکه مردهاید ناپدید نخواهند شد. مثلاً اگر از خودتان بدتان بیاید و مرتکب خودکشی شوید، هنوز هم در سوی دیگر از خودتان بدتان خواهد آمد، در حالی که مردهاید. واقعاً [مردن] فرق زیادی با وقتی که چشمان خود را میبندید ندارد. مشکلات [روحی] شما هنوز هم با شما خواهند بود. ولی فکر و ذهن شما روشنتر، تازه، و خالی از آسیب و عیوب خواهد بود.
[توضیح: به نظر میرسد که این بیان هم همیشه صحیح نیست. افرادی که بهشدت در نوعی ساختار و باور فکری اشتباه غرق شدهاند و آن را دنیای خود ساخته و عمیقاً باور کردهاند، این گونه نیست که به صرف خاطر مردن بلافاصله با روشنی و شفافیت به آن نگریسته و متوجه اشتباه خود شوند. برای عدهای که در باور اشتباه خود کاملاً غرق و گم شدهاند این روشنبینی گاهی میتواند حتی اعصار طویلی به طول انجامد.]
آنها به من مراسم تشیع و بهخاک سپاری من را [اگر تصمیم میگرفتم که به دنیا باز نگردم] نشان دادند. من در آن زمان دو فرزند داشتم، سه و شش ساله. فرزندان خردسالم آنچه اتفاق افتاده بود را درست درک نمیکردند و [در طول مراسم من] مشغول بازی با پسر خالههایشان بودند. مادر من بهشدت گریه میکرد و عزادار بود. من تاکنون او را در این حال ندیده بودم. او در طول زندگی به من احساس زیادی نشان نداده بود و من فکر نمیکردم که من را اینقدر دوست داشته باشد. ولی وقتی دیدم که حال فرزندانم در کل خوب به نظر میرسد به راهنماهایم گفتم که نیازی به بازگشت من نیست، حال بچههایم خوب خواهد بود. آنگاه آینده به من نشان داده شد. یک آپارتمان را دیدم و داخل آن در ته راهرو یک اتاق خواب بود. اتاق خواب بسیار مزین بود، مانند اتاق خواب یک شاهزاده. من گفتم «نگاه کنید، از بچهها به خوبی مراقبت خواهد شد». آنها گفتند که این اتاق متعلق به خواهرهای ناتنی آنهاست و به من دو دختر کوچک را نشان دادند. سپس گفتند که اتاق بچههای تو اینجاست و در آن موقع ما وارد اتاقی شدیم که تنها یک تشک کثیف بر روی زمین آن افتاده بود، بدون هیچ مبل یا اسباببازی یا لباسی. آنوقت بود که به آنها گفتم که باید برگردم تا مراقب فرزندانم باشم. و این کاری بود که انجام دادم.
من در تجربهام سؤالهای زیادی پرسیدم. من پرسیدم چرا اتفاقات بد رخ میدهند؟ چرا سوسک و مورچه و حشرات موزی وجود دارند؟ چرا جنگ و خونریزی وجود دارد؟ داستان انجیل چیست؟ آیا داستان آدم و حوا و آفرینش زمین و …. حقیقت دارند؟ خدا کیست؟ … و من جواب تمام سؤالهایم را دریافت کردم.
در آنجا مفهوم زمان وجود نداشت. شما آنجا بدنی ندارید، و به همین خاطر نیازی به خواب یا غذا نخواهید داشت و چیزی برای اندازهگیری زمان وجود ندارد. شما میتوانید همزمان در مکانهای مختلف و زمانهای مختلف حضور داشته باشید، به همان راحتی که در دنیا همزمان پشت کامپیوتر هستید و با تلفن نیز حرف میزنید. آنها به من یک کوه از زباله را نشان دادند. من پرسیدم این چیست؟ آنها گفتند که اینها زباله حاصل از تمام محصولات و کالاهایی است که من در طول زندگی استفاده کردهام. آنها به من اثرات مخرب گوناگونی که زباله و آلودگی تولید شده به دست انسانها بر روی سیاره ما میگذارد را به من نشان دادند.
آنها به من نشان دادند که تمام حیوانات روح دارند و [حتی] اینکه با بیتفاوتی و بدون احساس شفقت از کنار جسد یک حیوان که در کنار خیابان افتاده است رد شویم چقدر بیاحترامی و موهن است… آنها گفتند که حتی گیاهان نیز روح دارند. قبول و فهم این یکی دیگر برای من سخت بود، ولی بعد از تجربهام چند مطالعه و تحقیق را دیدم که در آن به یک درخت بهطور مکرر سخنانی نرم و بامحبت و به درخت کاملاً مشابه دیگری با شرایط محیطی یکسان سخنان درشت و بیزار کننده گفته شده و دیده شده که به تدریج درخت اول سرسبزتر و پربارتر و درخت دوم پژمرده و مریض میگردد. همچنین درختانی وجود دارند که تماس را حس میکنند و از خود رایحهای صادر کرده یا به نوع دیگری به آن واکنش نشان میدهند. من دیگر این [که درختان و گیاهان نیز روح دارند] را باور دارم.
من پرسیدم [اگر قرار است به گیاهان و حیوانات احترام بگذاریم] پس چطور میتوانیم بدون خوردن آنها زنده بمانیم؟ آنها گفتند ما قرار است که از گیاهان و حیوانات تناول کنیم [و اشکالی در آن نیست]، ولی باید برای آنها شفقت، احترام، و قدرشناسی داشته باشیم. یکی از بهترین [و سادهترین] کارهایی که میتوانیم انجام دهیم این است که قبل از تناول بر آنچه میخوریم مرحمت و دعا بفرستیم. [آنها گفتند] که حیوانات و گیاهان آگاهانه خود را برای [تغذیه] انسانها فدا میکنند، پس قدرشناس باشید.
من به مدت حدود یک هفته در کما به سر بردم. وقتی که به بدنم بازگشتم خاطره تمام ماجرایم در سوی دیگر را در ذهن داشتم، ولی به یاد نمیآوردم که فرزندی دارم یا حتی در چه سالی هستم. گویی چند سالی بود که از تمام آنچه میدانستهام فاصله گرفتهام. بعد از چند روز حافظه من در مورد فرزندانم به من بازگشت و من هم تمام آنچه در سوی دیگر دیده بودم را به عنوان یک خواب فرض کرده و بیاهمیت قلمداد نمودم. ولی بسیاری از چیزهایی که به من در مورد آینده نشان داده شده بود به تحقق پیوست و [بهتدریج] برایم روشن شد که بسیاری از چیزهای دیگری که گفته بودند نیز حقیقت دارد.
کبد من بهطور معجزه آسایی [خود به خود] دوباره بهطور صد در صد ترمیم شده و جوان و سالم شد. یک روز یک نفر به درون اتاق من در بیمارستان دویده و به دکترم گفت «هنوز هم به یک کبد [برای پیوند] نیاز دارید؟». دکترم گفت «نه، آن را به نفر بعدی که در لیست انتظار است بدهید». در آن موقع عمل پیوند کبد هنوز خیلی جدید بود و من چند ساعت بعد در اخبار شنیدم که یک کبد در بیمارستان عمومی «تمپا» (Tampa General Hospital) در ایالت فلوریدا در آمریکا پیوند زده شده است. بله، کبدی که قرار بود به من بدهند را به کس دیگری دادند.
من پیش خود فکر میکردم چون من به زمین بازگشتم که وظیفه بزرگ کردن بچههایم را با اتمام برسانم حتماً وقتی آنها هجده ساله شدند خواهم مرد. اکنون آنها ۲۴ و ۲۷ ساله هستند و من [با فرزند سومم] باردار هستم. فکر میکنم هنوز کار بزرگ کردن بچهها تمام نشده است، یا حداقل من امیدوارم که اینطور باشد.
بعد از تجربهام برای مدت ۱۰ سال من در اداره مدیریت منابع آب ایالتی شاغل بودم زیرا میخواستم به محیط زیست خدمت کرده باشم. متأسفانه سیاستبازی و فساد زیادی در کار بود و بسیاری از مواردی که غیرقانونی بودند [زیرا به محیط زیست ضرر میزدند] نادیده گرفته میشدند… من همچنین علاقه زیادی به کمک و حمایت از سالمندان داشتم و احساس میکردم ندایی از درون من را به این فرا میخواند که به افرادی که نزدیک به مرگ هستند کمک کنم. در بسیاری از موارد بعد از اینکه من به ملاقات آنها میرفتم آنها درمیگذشتند و من آخرین کسی بودم که در دنیا ملاقات کرده بودند. نمیدانم چرا، ولی این اتفاق مرتب رخ میداد. من در این مدت شاهد معجزات زیادی بودم.
در حال حاضر من هنوز به ملاقات سالمندان و افراد در حال احتضار میروم و تا جایی که وقتم اجازه بدهد به آن ادامه خواهم داد. همچنین در حال نوشتن یک کتاب و باز کردن یک مغازه فروش کتب و مقولات متافیزیکی هستم، و بر روی مادربزرگ بودنم تمرکز کردهام.
منبع: