تجربۀ انکه اورتز (َAnke Evertz):
سپتامبر سال ۲۰۰۹ بود. من برای ورزش و دویدن بیرون رفته و تازه به خانه بازگشته بودم. هوای بیرون خیلی سرد بود و داشتم از سرما یخ می زدم. من مشغول روشن کردن آتش در شومینه شدم که ناگهان شلوار ورزشی به نسبت گشاد من آتش گرفت. من که از حواس پرتی خودم کمی ناراحت شده بودم سعی کردم که با دستانم آتش آن را خاموش کنم، ولی موفق نشدم. آتش روی لباس من به سمت بالا صعود میکرد و قویتر و سریعتر میشد. چیزی طول نکشید که نه تنها شلوارم، بلکه جلیقهام نیز آتش گرفت.
وقتی که برگشته و به آن لحظه نگاه میکنم، برایم جالب است که من در آن موقع هیچ ترسی احساس نکردم. این بهسادگی یک اتفاق بود که رخ میداد و من هم یک ناظر خاموش بر آنچه میگذشت بودم، ولی هنوز سعی داشتم که آتش را با دستانم خاموش کنم. من فریاد نکشیدم و کمک نخواستم. تمام این اتفاق بهنوعی مانند یک خواب و بسیار سورئال بود، مانند اینکه از دور کنترل میشود. هنوز هم لحظهای که متوجه شدم نمیتوانم این آتش را کنترل کنم را بهوضوح به یاد میآورم. آتش در حال بلعیدن لباس من بود و تقریباً به صورتم رسیده بود. سپس موهای بلندم آتش گرفتند و دیگر نمیتوانستم نفس بکشم.
ناگهان همه چیز (از دید من) تغییر کرد. در یک لحظه متوجه شدم که کار تمام است و با خودم گفتم «تسلیم شو! الان خواهی مرد!». از آنجایی که تنفس غیرممکن بود دیگر امکان فریاد کشیدن و کمک خواستن هم برایم وجود نداشت. دیگر کنترلی روی زندگی خودم نداشتم و کار دیگری از دستم ساخته نبود.
چشمگیرترین چیز راجع به این لحظه این بود که من هیچ درد یا ترسی حس نمیکردم. تنها احساسی که در این لحظه بود یک فهم گسترده و کامل از این حقیقت بود که من در حال مرگ هستم و این نتیجهگیری که «مسئلهای نیست». از دید امروز من آن لحظه بزرگترین هدیه زندگیام بود. من تسلیم شدم و مبارزه (برای زنده ماندن) را متوقف ساختم و یکی از مهمترین تصمیمات زندگیام را گرفتم: «تسلیم شو و قبول کن!».
اکنون که ۸ سال از این اتفاق میگذرد برایم فوقالعاده سخت است که کلمات کافی را برای شرح آن احساسات و بصیرتها پیدا کنم. آنها چیزهایی هستند که حتی به شکلی دوردست نمیتوانند توسط کلمات بشری توصیف گردند. آن لحظهای بود که در خود همه چیز را داشت ولی هیچ چیز نداشت. یک سکوت کامل درونی و یک نگرشِ «صبر کن تا ببینی چه رخ میدهد» بر من حکمفرما بود. همزمان، خارقالعادهترین آگاهی بر مطلق (و بینهایت) بود.
من برخلاف بسیاری از تجربهگران NDE شاهد نوعی مرور زندگی با دور آهسته نبودم. (برای من) این بیشتر یک دریافت و آگاهی درونی بود که زندگی گذشته من همانطور که بوده دقیقاً درست و خوب بوده است، و این آگاهی بدون هرگونه اندوه و نگرانی بود. هیچ تعهدی و چیزی برای تمام کردن وجود نداشت و تنها یک نقطه بود. من از احساس گذشت زمان کاملاً رها شده بودم. تمام این دریافتهای عمیق در زمانی که بیشتر از چند ثانیه به نظر نمیرسید برای من متبلور شدند. ولی بهطور همزمان این برایم مانند یک ابدیت کامل و خارقالعاده بود.
من میتوانم صفحات زیادی را تنها به نوشتن درباره آنچه در این «لحظه» بر من گذشت اختصاص دهم. با این حال، آن تنها یک لحظه بود که در آن مطمئناً باید خود را بهطور کامل و آگاهانه به خویشتن بالاتر خود تحویل میدادم. مطلقاً هیچ انتخاب دیگری نداشتم. من هر گونه کنترل انسانی را رها کرده و تسلیم شدم. آنچه به دنبال آن رخ داد احساسی آرام به همراه انتظاری کنجکاوانه برای رخدادهای بعد بود.
اکنون به بدن زمینی خودم که در حال تلوتلو خوردن بود و با بیچارگی دست و پا میزد از دید یک ناظر بیطرف مینگریستم. این صحنه مدت زیادی طول نکشید که ناگهان از دیدن پسرم که دم در اتاق ایستاده بود پر از ذوق و خوشحالی شدم. او که 14 سال داشت بلافاصله متوجه وضعیت خطرناک من شد و با حضور ذهنی عالی بهطرف بدنم دوید و آن را روی کف اتاق کشیده و بالاخره توانست که شعلهها را با یک قالی که در آن نزدیکی بود خاموش کند. هنوز هم من بهنوعی احساس میکردم از این صحنه و تمام اتفاقات دور (و مجزا) هستم و تلاش او را از دیدی کاملاً بیطرف تماشا میکردم، گویی من یک رهگذر هستم و هیچ نقشی در این اتفاقات ندارم. من او را تماشا میکردم که به سمت تلفن دوید و سپس (بعد از مدتی) ورود کادر اورژانس و هلیکوپتر بیمارستان را دیدم.
ضمیر من از بدنم جدا شده بود و به نظر میرسید که من در کنار آن (بدن) هستم. هیچ چیزی نبود که توجه من را از این صحنهها منحرف کند. نه عزیز درگذشتهای را دیدم که به پیشواز من بیاید، نه نور درخشانی، نه تونلی، و نه هیچ تغییر دیگری. من خانم دکتر خوبی که با دلسوزی روی بدنم کار میکرد را نگاه میکردم. وقتی بدنم با برانکارد چرخدار وارد بیمارستان شد تکاپو و فعالیت شروع شد. کادر بیمارستان آن را بهسرعت به بخش اورژانس بردند. لولهها و چیزهای دیگری به بدنم وصل بود یا روی آن قرار داده شده بود که از نظر من مسئلهای نبود. برای من گویی بدنم آرام و در خوابی عمیق فرو رفته است و تمام این تکاپو برایم تعجب آور بود.
من دیدم که امدادگران با پزشکان حرف میزدند و کارهایی روی بدنم انجام میدادند و سپس آنها بدنم را به اتاق عمل بردند. به نظر نمیرسید که هیچ کس متوجه حضور من در آنجا شده است و این برایم گیج کننده بود. هیچ کسی بر روی این اقلیم بشری متوجه من نمیشد و صدای من را نمیشنید و به من جواب نمیداد، نه پسرم، نه امدادگران و نه پزشکان. هر چقدر که سعی کردم با دیگران ارتباط برقرار کنم بیفایده بود. این تنها چیزی بود که در آن موقع به خاطر آن معذب بودم.
بدن من را (بعد از جراحی) به اتاق مراقبتهای ویژه انتقال دادند. بدنم آرام روی تخت دراز کشیده بود. این اولین باری بود که در دور و اطراف آن تکاپو و ازدحام نبود و میتوانستم بدون تشویش به آن نگاه کنم. تنها صدا آنجا صدای «بیپ» چند دستگاه بود که به بدنم وصل بود. سینه بدنم توسط دستگاه تنفسی که با لولهای به دهانم متصل بود بالا و پایین میرفت و سر و دستانش کاملاً باند پیچی شده بود. این برایم صحنه عجیبی بود. او مانند یک پوسته بیجان و توخالی در جای خود دراز کشیده بود و به نوع و طریق خودش انتظار (سرنوشتش را) میکشید. از طرف دیگر، من نزدیک پای تخت «نشسته» بودم و افکار زیادی به ذهنم خطور میکرد… «آخر تو را به خدا، این دیگر چه معنی دارد؟ من اینجا هستم و خیلی احساس زنده بودن میکنم! چرا من هیچ یک از چیزهایی که بر بدنم میگذرد را حس نمیکنم؟ از همه مهمتر، الان که مردهام چرا هنوز اینجا هستم؟ چرا من خودم را از بدنم منفصل نمیکنم؟ دیگر منتظر چه چیزی هستم؟…»
بعد از مدتی که دیگر تقریباً داشتم به این حالت عجیب منفصل و جدا از بدنم عادت میکردم، ناگهان صدایی گرم و آرام از پشت سرم شنیدم. به نظر میرسید که کسی وارد اتاق شده بود. با حضور این شخص، انرژی در این اتاق به نسبت تاریک ناگهان تغییر پیدا کرد. او از پشت سر به من گفت: «تو هنوز نمردهای انکه». وقتی برگشتم، چشمانم به نگاه پر از عشق و محبت مردی قد بلند افتاد که نوری درخشان داشت. به نظر میرسید که حضور او تمام اتاق را پر کرده است. او گفت «ترسی نداشته باش عزیز من… تو پاسخ تمام سؤالهایت را دریافت خواهی کرد. در حال حاضر هیچ چیز مهمی برای تو در اینجا وجود ندارد. بنابراین اگر دوست داشته باشی میخواهم که چند چیز را به تو نشان بدهم».آنجا بود که پرماجراترین سفر زندگی من آغاز گشت.
این وجود نورانی من را از بدنم دور کرد. به من نشان داده شد که ضمیر و روان و وجود داشتن در آگاهی و بیداری ضمیر چیست (Consciousness/Conscious Existance) و از چه چیزی تشکیل میشود. من هزاران سؤال پرسیدم و دهها هزار جواب دریافت کردم و به من چیزهای زیادی یاد داده شد. من به انسجام و سامان بندیهایی (در زندگی و آفرینش) آگاه شدم که تاکنون کوچکترین تصوری از وجود آنها نداشتم. معلم صبورم من را به تمام اقلیمهایی که برایم مهم بود هدایت میکرد.
یاد گرفتم که چطور بدن بشری ما به سطوح بالاتر ارتعاش و انرژی متصل است، و معنای متحد کردن قسمتهای روح و باز کردن مجراهای بسته شده روحی چیست، و چطور روحهای هم دل و هم نفس (soulmates) به هم متصل هستند. او به من یاد داد که گسترش دادن ضمیرم واقعاً چه معنایی دارد و چطور خود انسانی (همه) ما از این طریق به هم متصل است، و چیزهای بسیار دیگر… به من این فرصت داده میشد که همه چیز را تجربه کنم.
سپس ما به اتاقی که بدن من در آن بود بازگشتیم. معلم من به من یاد داد که معنی قبول کردن بدن فیزیکیمان همانطور که هست به معنای واقعی چیست: یک قالب و وسیله که به ما این توان را میدهد که اقلیم ثنویت و دوگانگی (duality) (و نسبیت) را بهعنوان یک انسان تجربه کنیم، یک قالب که طلب میکند که ضمیر بالاتر ما در آن سکنی گزیند و تشنه متصل شدن است.
در یکی از این بازدیدها به اتاق بیمارستان، معلم معنوی من از من خواست که خود را با بدنم همآوا و مرتبط کنم. او میخواست که من داخل آن را حس کنم و یک اتصال روشن و شفاف با آن برقرار سازم. من محدودیتهای آن را احساس کردم و اینکه آن یک فضای تنگ و سنگین است. ولی من همچنین متوجه خلاقیت آن شدم و اینکه چطور خود را همواره از نو میسازد. آن امکانهای باور نکردنی داشت و راه و روشهای خود را برای ارتباط برقرار کردن با من دارا بود. به من اجازه داده شد که در آن سیاحت کنم و برای اولین بار بگذارم که «داستانهایش» را برایم بگوید. بعد از این تجربه خارقالعاده، مهمترین سؤالی که تاکنون در زندگی شنیده بودم از من پرسیده شد:
«حالا تو اختیار داری که تصمیم بگیری. انتخاب متعلق به خود توست! آیا میخواهی به این بدن بازگردی، یا میخواهی همین جا و همین الان با آن خداحافظی کنی؟»
وقتی از دید امروز به آن لحظه مینگرم، باور ندارم که این سؤال اصلاً راجع به این بود که بمیرم و این سطح و اقلیم را ترک کنم، بلکه درباره این آگاهی و بصیرتهای باور نکردنی بود، فهم این تصمیم، این ارتباط و اتصال، این اثر، و حقیقت.
به من اجازه شد که آگاهانه به خودم «بله» بگویم، به «بشر بودنم»، و به بدنم بازگردم. به من اجازه داده شد که آگاهانه با آن ممزوج و ترکیب شوم و دوباره به آن متصل گردم. من در سلولهای آن جریان پیدا کردم، در حالی که محدودیتهای آن و مقصد و فرجام آن را میدانستم. این یک احساس بسیار عظیم بود. من آنرا همانطور که بود درک و حس کردم، گرچه در آن لحظه (بدنم) کمتر از «کامل و ایدهآل» مینمود. من آن را قبول کردم، و هر قسمت و جزء بدنم من را با خالصترین سپاسگزاریها پر کرد. سپاسگزاری از اینکه بدنم هنوز برای من در دسترس و قابل استفاده بود، و میتوانستم در آن بمانم. سپاسگزاری از این تعلیم و یادگیری، و سپاسگزاری از خویشتن به خاطر داشتن جرئت و قدرت (که دوباره به بدنم بازگردم). و بالاتر از همه، سپاسگزاری به خاطر اعتماد خدشه ناپذیرم.
از زمانی که آن تجربه را داشتم همه چیز برایم متفاوت شده است. من تغییر کردهام و توجه و تمرکز من در زندگی تغییر یافته است! من دیگر جستجو نمیکنم، بلکه تنها پیدا میکنم! دیگر احساس فشار و بایدی و لزومی ندارم، بلکه یک «بله» بدون قید و شرط به خود و به جهان در برابر تمام راههای فوقالعادهای که به من اجازه داده شده که آنها را تجربه کنم.
این تجربه غیرقابل وصف همه چیز را تغییر داد!
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1anke_e_nde.html