تجربۀ بورلی برادسکی (Beverly Brodsky):
من در یک خانوادۀ یهودی در ایالت فیلادلفیای آمریکا بزرگ شده بودم. فرهنگ خانوادگی ما مادیگرایانه و پر از قضاوت بود. من که نوجوانی خجالتی، جدی، و اهل کتاب خواندن بودم، اعتقادی به خدا نداشتم. از سن 8 سالگی که دربارۀ هولوکاست یاد گرفته بودم، هر اعتقادی به خدا من را خشمناک میکرد. چطور خدا می توانست وجود داشته باشد و اجازه دهد که چنین فجایع و جنایاتی اتفاق بیوفتد؟ در هفده سالگی، درست بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان، پدرم را به طور ناگهانی و در اثر یک حملۀ قلبی از دست دادم. من که خیلی پدرم را دوست داشتم، احساس کردم که با مرگ او به دست فراموشی سپرده شده و تنها گذاشته شده ام. در مراسم [مذهبی] صبحگاهی پی بردم که دعاهای من و مادر و خواهرم به حساب نمی آیند، زیرا ما زن بودیم، و این مانند نمکی بود که بر زخمم پاشیده شد. من که از این امر بسیار خشمناک بودم، برای آرامش به آیین های شرقی روی آوردم. رابطۀ من و مادرم هیچ وقت خوب نبود، ولی به تدریج آن قدر خراب شد که مجبور شدم خانه را ترک کنم. در تابستان 1970، برای زندگی به کالیفرنیا نقل مکان کردم. من به دنبال یک زندگی جدید و ماجراجویی و آرامش بودم. در ماه جولای سال 1970 در نزدیکی لوس آنجلس به طور دراماتیک و غیرقابل انتظاری به تمام اینها دست یافتم، پس از یک تصادف موتورسیکلت که منجر به تجربۀ نزدیک به مرگ من شد.
این اولین باری بود که سوار موتور شده بودم، به همراه پسری که تازه ملاقات کرده بودم. یک رانندۀ مست در اتوبان به ما زد. من از روی موتور پرت شدم و با سر به زمین خوردم. آن وقت ها هنوز کلاه ایمنی اجباری نشده بود و من هم که کلاه ایمنی به سر نداشتم، جمجمهام ترک خورد و از ناحیۀ سر دچار شکستگیهای زیادی شدم. آن قدر سرم صدمه دیده بود که وقتی مردم وارد صحنه شدند فکر کردند مرده ام و در ابتدا راننده به اتهام قتل بازداشت شد.
دو هفته در بیمارستان بستری بودم و در این مدت داروهای ضد درد فراوانی به من دادند تا بتوانم با درد کنار بیایم. ولی وقتی که ترخیص شدم، دکترم برای دردم فقط آسپرین تجویز کرد و من هم که جوان و خام بودم با او بحثی نکردم. ولی همان شب اول، درد چنان من را از پا درآورد که آرزو کردم شب آخرم باشد. نیمی از پوست صورتم از بین رفته بود و با قیافۀ عجیب و غریب و مضحکی که پیدا کرده بودم هیچ مردی حاضر نمی شد به من نگاه کند. روی تختم دراز کشیدم و مانند بسیاری از منکرین خدا، که در هنگام امتحان و نیاز، «لاادری» می شوند و انکارشان به شک تبدیل می گردد، از اعماق قلبم دعا کردم که خدایا من را ببر.
به شکلی که نمی دانم، ناگهان آرامش غیرمنتظره ای بر من فرود آمد. خود را در کنار سقف و در حال نگاه کردن به بدنم یافتم. هنوز فرصت درک و هضم این وضعیت عجیب ولی باشکوه – که خارج از بدن، ولی هنوز خودم بودم- را نیافته بودم که وجودی درخشان که غرق در نوری سفید و سوسو زننده بود به من ملحق شد. او نیز مانند من می توانست پرواز کند، بدون اینکه بالی داشته باشد. هنگامی که رویم را به سوی او برگرداندم، در برابر هیبتش احساس خضوع و احترام به من دست داد؛ او یک روح یا فرشتۀ معمولی نبود، بلکه برای دریافت من فرستاده شده بود. آن چنان از وجودش عشق و نرمی دریافت می کردم که احساس می کردم در حضور مسیح هستم.
او، هرکه بود، حضورش احساس آرامش و متانت را در من عمیق تر می کرد و با او بودن به من لذت و شعف می بخشید. او با نرمی دست من را گرفت و با هم از پنجرۀ اتاق به بیرون پرواز کردیم. [جالب است که] این توانایی جدیدم برایم عجیب نمی نمود. در حضور خارق العادۀ او، همه چیز همانطوری بود که می بایست باشد.
ما بر فراز منظرۀ زیبای اقیانوس آرام در پرواز بودیم که در چند روز گذشته در کالیفرنیا، با علاقه غروب خورشید را در افق آن تماشا کرده بودم. ولی منظرۀ باشکوه تری در بالا توجهم را به خود جلب کرد؛ یک حفرۀ بزرگ که به یک تونل ختم می شد. با اینکه انتهای آن دور و عمیق به نظر می رسید، نوری سفید در درون آن می درخشید و از درون تاریکی حفره سوسو می زد [و من را به سوی خود می خواند]. این درخشنده ترین نوری بود که تاکنون دیده بودم، با اینکه هنوز متوجه نبودم که از خارج [و این سوی تونل]، چقدر درخشش و شکوه این نور پنهان و در پس پرده است. مسیر به سمت بالا و راست زاویه داشت. در حالی که هنوز دستانم در دستان آن فرشته بود، به سوی حفره و مسیر تاریک آن هدایت شدم. به یاد دارم که مسیری طولانی را به سمت بالا و به طرف نور طی کردم. فکر کنم فوق العاده سریع حرکت می کردم و از درون گستره ای وسیع و بی انتها عبور کردم، ولی تمامی این اقلیم به نظر خارج از محدودۀ مکان و زمان قرار داشت…
بالاخره به مقصد خود رسیدم. وقتی که به سوی دیگر رسیدم، متوجه شدم که دیگر آن فرشته همراه من نیست. ولی تنها نبودم؛ بلکه آنجا در روبروی من حضور زندۀ نور بود. از درون نور احساس شعور، هوش، خرد، شفقت، عشق، و حقیقتی را می کردم که فرا نافذ بود و به تمامی وجود من رخنه می کرد.
این وجود کامل، نه جنسیتی داشت و نه شکل و فرمی. او همه چیز را در خود داشت، همانطور که نور سفیدی که از منشور می گذرد تمامی رنگ ها را در خود دارد. در درون من یک آگاهی آنی و خارق العاده وارد شد: در حقیقت من در پیش روی آفریدگار بودم!
بلافاصله تمام سوالاتی که همیشه در ذهنم بود را بر سر او ریختم، تمام بی عدالتی هایی که در دنیای فیزیکی دیده بودم. نمی دانم آیا این کار را عمداً کردم یا نه، ولی متوجه شدم که خداوند تمام افکارم را می داند و بلافاصله با تله پاتی به من جواب می دهد. ذهنم عریان بود. در حقیقت من به یک ذهن [و ضمیر] خالص تبدیل شده بودم. بدن روحیام که با آن از درون تونل عبور کرده بودم دیگر وجود نداشت، بلکه تنها یکپارچه [ ضمیر] و شعوری بودم که در برابر آن اندیشه و خرد جهانی که خود را در نوری باشکوه و زنده پوشانده بود، قرار داشت. او بیش از آن که دیده شود حس می شد؛ زیرا هیچ چشمی تاب تماشای شکوه و جلال درخشش بیاندازۀ او را ندارد.
نمی توانم چیزهایی که دربارۀ آن حرف زدیم را دقیقا به یاد بیاورم. حکمت و بصیرت هایی که با چنان وسعت و شفافیتی در من پدیدار شده بود، هنگام بازگشت از من پس گرفته شد و در سوی دیگر باقی ماند. اما شک ندارم سوالی که از بچگی دربارۀ علت دردها و رنج های مردم در ذهنم بود را از خدا پرسیده بودم. وقتی اخبار دنیا را می شنیدم من را شوکه می کرد؛ تراژدی جنگ ویتنام و جوان های هم سن یا جوان تر از من که قربانی یا بازمانده جنگ بودند، …
اما چیزی را به یاد می آورم: هر اتفاقی که رخ می دهد، صرفنظر از اینکه در دنیای فیزیکی چقدر تراژدی و مصیبت بار به نظر برسد، برای منظوری است. همانطور که سوال هایم پاسخ داده می شد، فکر [و ضمیرم] که در حال بیدار شدن بود، در تایید [آنچه از حکمتها دریافت می کرد] از درون من پاسخ می داد: «بله، البته!» با خود فکر می کردم: «من خود این را می دانستم. چطور توانسته ام آنرا فراموش کنم!» در حقیقت به نظر می رسید که هرآنچه اتفاق می افتد برای منظور و هدفی است، و خود ابدی ما این علت و هدف را می داند.
بعد از مدتی تمام سوال هایم متوقف شد، زیرا ناگهان از حکمت و بصیرت این وجود لبریز شدم. من بیشتر از آنچه پرسیده بودم دریافت کردم. تمام دانش و خرد در من شکوفا شد، مانند بی نهایت غنچۀ گل که هم زمان و آناً با هم شکوفا شوند. من با دانش الهی پر شده بودم و یک مرتبه توانستم بفهمم که تمامی جهان چطور کار می کند. آن طرف این مفهوم خیلی ساده و زیبا به نظر می رسید. احساسی که با خود بازگرداندم احساس ارتباط و اتصال همه چیز با هم، و شکوفایی پیوستۀ عشق نامشروط بود؛ چیزی که پیش از آنکه این بنیاد و اساس توصیف نشدنی حیات را ملاقات کنم، آن را رد میکردم.
احساساتی که در سوی دیگر تجربه کردم و هرگز آن را فراموش نمی کنم: احساس بازگشت به خانه و وطن؛ برآورده شدن عطش و آرزوی دیرینه و فراموش شدۀ دل؛ حضور در مرکز دایرۀ بی نهایت؛ و تحقق تمامی آرزوها و رویاهای ناگفته. بله من در آنجا زنده بودم، به شکلی غیرقابل تصور. اختلاف [حیات مادی و معنوی] آن قدر زیاد است که حتی نمی توانم یک مقایسۀ ریاضی و عددی بین این دو انجام دهم. مثل اینکه حیات در بدن مانند شعلۀ یک شمع و حیات روحی و معنوی مانند نور درخشان و کور کنندۀ خورشید است، گرچه این مثال نیز حق مطلب را ادا نمی کند.
ولی سفر و مکاشفۀ من تازه آغاز شده بود. من به سیاحت و گشت و گزار در جهان مهمان شده بودم. در یک آن، با سرعت فکر، به مرکز ستاره هایی که در حال تولد و شکل گرفتن بودند رفتم؛ ابرنواخترهایی (supernova) که در حال انفجار بودند؛ ستاره هایی که به پایان عمر خود رسیده بودند؛ چشم انداز کهکشان ها که با شکوه و عظمت در میان فضا با درخشش می چرخیدند، منجمله کهکشان راه شیری. این سفر اثر و احساسی را در من باقی گذاشت: این که تمام جهان یک چیز واحد و یکپارچه است و از یک جنس درست شده است؛ زمان و مکان توهماتی هستند که ما را در این سطح [فیزیکی] قرار می دهند؛ در ورای این سطح فیزیکی، همه چیز همزمان حضور دارد؛ من یک مسافر در سفینۀ الهی بودم که در آن خالق، تمامیت و زیبایی خلقت خود را به من نشان داد. در آنجا هیچ تاریکی وجود نداشت، حتی بین اشیاء و چیزها و هر چیزی پوششی از نور بر خود داشت، و زنده و آگاه بود و از خود عشق صادر می کرد.
آخرین چیزی که قبل از پایان یافتن تمام مناظر خارجی دیدم یک آتش باشکوه در مرکز یک ستارۀ خارق العاده بود. شاید این سمبلی از رحمتی بود که قرار بود بر من نازل شود.همه چیز محو و ناپدید شد و تنها یک فضای تهی (void) ولی بسیار غنی و سرشار باقی ماند که در آن او و من، تمامی آنچه وجود داشت شده بودیم. در این همدمی و همدلی با نور، شکوه و عظمتی ورای توصیف را تجربه کردم. اکنون نه تنها با تمام دانش و آگاهی جهان، بلکه با تمامی عشق [هستی] پر شده بودم. گویی نور به درون من سرازیر شده و از وجود من عبور می کرد و من مورد ستایش و تحسین خداوند بودم. از عشق او، [یا بهتر بگویم] عشق ما، احساس زنده بودن و شعف و سروری ورای تصور دریافت می کردم. وجودم متحول شده بود؛ تمام توهمات من و گناهان و تقصیراتم بدون هیچ سوالی محوشده بودند، و اکنون من [سراسر] عشق شده بودم؛ همان جوهر و اصل [خویش] که سرشار از سعادت و برکت و خوشحالی بود. به یک معنی، من همواره آنجا باقی خواهم ماند. این یگانگی و امتزاج قابل انفصال نیست؛ همیشه وجود داشته و برای همیشه باقی خواهد ماند…
ناگهان بدون اینکه بفهمم چطور و چرا، به بدن مجروح و شکسته ام بازگردانده شدم. ولی به طرز معجزه آسایی عشق و سرورم را با خود بازگردانده بودم. من با خلسه ای که از حد بلند پروازانه ترین تصورات بالاتر است پر بودم. تمام دردهای بدنم ناپدید شده بود و هنوز مفتون سرور و خوشحالی بی پایان آن سو بودم. برای مدت دو ماه در همین حالت باقی ماندم، و هیچ دردی حس نمیکردم.
احساس می کردم که از نو متولد شده ام. همه جا برایم پر از معنی و شگفتی شده بود، و همه چیز زنده و پر از انرژی و هوش و آگاهی بود. عشق و نور هر چیزی را پر کرده بود، از چیزهای طبیعی گرفته تا اشیاء ساخت دست انسان. با گذشت زمان به تدریج این هدیۀ ارزشمند محو و ناپدید شد، ولی می دانم که این [عشق و نور] تنها چیزی است که وجود دارد. در طبیعت فطری و بنیادی خویش، ما هر یک [تنها] عشق هستیم و در هر لحظه مورد عشق و بخشش قرار داریم.
بعد از تصادفم، عمیقا متحول شدم و این دگرگونی در رفتارم هویدا و نمایان بود. در گذشته، من به طرز دردناکی خجالتی بودم و احساس می کردم لایق عشق و محبت نیستم. ولی بعد از تجربه ام با سر پانسمان شده ظرف یک هفته یک کار پیدا کردم، دوستان زیادی پیدا کردم، و وارد اولین رابطه رمانتیک خود شدم. بعد از زلزلۀ سال 1971 در کالیفرنیا، به شرق آمریکا و و نزد مادرم که اکنون با او به صلح رسیده بودم بازگشتم. من در بیشتر زندگی خود گیاه خوار بودم، زیرا می دانم عشق و نور به همان اندازه در حیوانات و طبیعت جریان دارد که در وجود ما جاری است. من در 23 سالگی وارد کالج و با رتبۀ ممتاز فارغ التحصیل شدم. سپس ازدواج کردم و مادر شدم و می دانم که این جزو ماموریت من بوده است.
مانند بسیاری از افرادی که تجربۀ نزدیک به مرگ داشته اند، من بیش از آنکه مذهبی شده باشم معنوی و روحانی شده ام. بسیاری از مذاهب کلید طلایی درک خدا را گم کرده اند: اینکه خدا فرانافذ و فراسو رونده (immanent and transcendent) است، اینجا و همه جا، همیشه و همزمان. آنانی که به جستجو و تعقیب معنویت خوانده شده اند، درمی یابند که این در باز است و دورۀ جدید بیداری معنوی [در بشریت] شروع شده است. تمام ما جنبه های مختلف الماس درخشان قلب آفریدگار هستیم. چه زمان خارق العاده ای برای زندگی [روی این سیاره]، برای بیان و ابراز حقیقت، و برای پیوند مجدد با حکمت و بصیرت های فراموش شدۀ روحمان است.
با اینکه از سفر و سیر و سیاحت معنوی من 36 سال می گذرد، هرگز آن را فراموش نکرده ام و در روبرو شدن با تمسخر و انکار دیگران، هرگز در حقیقت آن تردیدی نداشته ام. چیزی به آن قدرت که زندگی من را آنچنان زیر و رو کرد نمی تواند یک رویا یا توهم باشد. کاملاً برعکس، من مابقی زندگی ام را یک فانتزی و خیال گذرا می بینم؛ یک خواب کوتاه که وقتی که مجددا در حضور خالق حیات بیدار شوم پایان خواهد یافت.
من به تمام کسانی که می ترسند مرگ پایان و نابودی باشد، اطمینان می دهم مرگی وجود ندارد و بدن ما تنها یک لباس است که ضمیر ابدیمان به طور موقت در آن سکنی دارد. وقتی که ماموریت ما در این دنیا به پایان رسید، این لباس را درآورده و دوباره شکل باشکوه خویش را به خود می گیریم، با فهم و آگاهی کامل معنوی که هنگام زندگی روی زمین با زحمت به دنبال آن هستیم. وقتی از این مدرسۀ موقت فارغ التحصیل شویم، کارنامۀ خود را دریافت خواهیم کرد که در آن به عشق، بخشش، و خدمت به دیگران امتیاز مضاعف داده می شود. سپس می توانیم [در آنجا] سرشار از زندگی و آزادانه، بدون هیچ مانعی، به سفر خویش ادامه دهیم. روزی من و شما، که اکنون در حال خواندن این تجربه هستید، در اقلیم عشق، نور، و خلسۀ بی پایان با هم و در کنار هم خواهیم بود.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1beverly_b_possible_nde.html