تجربه آمفیاندا (Amphianda Baskett):
وقتی که 15 ساله بودم اعتقاد و ایمانم به خدا را کاملاً از دست داده بودم و در وحشت و غمی نابود کننده به سر میبردم. من در زندگی و خانۀ خود و در کنار والدینم خیلی احساس معذب بودن و ناراحتی میکردم و بسیار افسرده بودم و بیشتر مواقع به خودکشی فکر میکردم. تنها چیزی که میدانستم این بود که میخواستم به جایی بروم که احساس خانه و مورد عشق و پذیرش بودن داشته باشم. نمراتم در مدرسه نیز خیلی بد بودند و از مدرسه متنفر بودم. احساس میکردم زندگی بسیار سخت است و من یک بازنده و شکست خورده هستم. تربیت و خانوادۀ من چنان معیوب بود که برایم غیرممکن بود که مدرسه را جدی بگیرم و حواسم را روی آن جمع کنم و در آنجا همواره در دلهره بسر میبردم.
یک روز در مدرسه احساس افسردگی و بیحالی شدیدی کردم و به دفتر پرستار مدرسه رفتم. او دمای من را اندازه گرفت و معلوم شد که تب حدود 41 درجه دارم. بعداً فهمیدم که این سر حد دمایی است که بعد از آن سلولهای مغزی شروع به مردن میکنند. نامادری ام که با او اصلاً رابطه خوبی نداشتم به مدرسه آمد و من را زودتر به خانه برد. من به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. هنوز هم احساس مریضی نمیکردم، فقط خیلی بیحال بودم. به تدریج چشمهایم سنگین شد و خوابم برد. ولی به جای اینکه به خواب بروم به صورت نیمه خواب و نیمه بیدار وارد حالت هذیان و آشفتگی فکری شدم. همه چیز خیلی گیج کننده بود و هیچ چیز منطقی به نظر نمیرسید. به یاد دارم که در زمانی صدای یک هلیکوپتر را در فاصلۀ خیلی نزدیک و بالای خانه شنیدم. ناگهان همه چیز ساکت شد و من خود را در محیطی تاریک و گرم و راحت یافتم؛ در حالی که از تونلی که گویی در میان آب بود رد میشدم. تونل تاریک بود و من میتوانستم در این آب تنفس کنم. نوری در جلوی من پدیدار شد؛ ولی برخلاف بقیه تجربهها این نور چندان درخشان نبود، بلکه ملایم بود. وقتی که از تونل خارج شدم خود را ایستاده در میان یک چشمۀ آرام یافتم که در میان یک جنگل بسیار سرسبز و زیبا قرار داشت. در این جهان خورشیدی نبود و به جای آن هر چیزی از درون خود نوری نرم و ملایم صادر میکرد.
همانطور که در میان این چشمه ایستاده بودم در یک آن بیداری و اشراقی عمیق به درون من جاری شد. تمام آنچه که اکنون خواهم گفت در یک لحظه برایم اتفاق افتاد. ناگهان من این مکان را عمیقاً به یاد آوردم. اینجا خانه و وطن من بود و من شکی در آن نداشتم. گویی زندگی زمینیام تنها یک خواب و رویا بوده و این مکان، خانه حقیقی من است و من همین الان از یک خواب و رویای عجیب و طولانی بیدار شدهام. (این بیداری ناگهانی) دانش و آگاهی عمیقی به همراه خود داشت؛ چیزهایی در مورد زندگی و هدف و منظور آن که من بلافاصله میدانستم یا میتوانستم آنها را به یاد بیاورم. من با خود مرتب تکرار میکردم که «وای خدای من! البته! چقدر ساده است! چطور در جهان توانستهام این چیزها را حتی برای یک لحظه فراموش کرده باشم! البته که همیشه اینطور بوده است!».
در تجربهام این فهم و ادراک را دریافت کردم که زمان تنها یک توهم است. گذشته و آیندهای وجود ندارد و تنها زمان، ابدیت این لحظه است که در وحدت و یگانگی قرار دارد. تمام زندگیهای ما هم زمان در حال اتفاق افتادن هستند. زندگیهای گذشته در حقیقت زندگیهای همۀ ماست، زیرا ما در حقیقت یک روح هستیم.
من (در آن لحظه) میدانستم که چقدر پاک و بیگناه هستم و چقدر عمیقاً مورد عشق و عزت قرار داشته و دارم، چقدر زیبا، مهم و با ارزش هستم. هنگامی که به اتفاقات زندگیم نگاه کردم، برای تمامی این اتفاقات (و چالشها) احساس سپاسگزاری و عشقی عمیق و قدردانی میکردم… چه خوب و چه بد. تمام آن کاملاً و به طرز باورنکردنی کامل و ایدهآل بود. اگر آنچه را که من دیدم میدیدید، از احترام و شگفتی زانو زده و میگریستید. مطلقاً خارقالعاده بود!
من دیدم که ترس، ریشه و علت تمامی رنجها و دردهاست. (همه چیز) بسیار ساده و در عین حال بسیار کامل و بینقص بود. در جایی از تجربهام دربارۀ رابطهام با نامادریم سؤال کردم. او از نظر روحی خیلی من را آزار میداد، یا اینکه تجربۀ من از آن بسیار آزار دهنده بود. او از اینکه باید من را بزرگ میکرد منزجر بود، و من و رابطۀ من با پدرم را برای خود یک تهدید میدانست. آناً به من نشان داده شد که او نیز در زندگی خود مانند من آزار و بد رفتاری زیادی را تحمل کرده است. در آن لحظه تنها احساسی که میتوانستم برای او داشته باشم فهمی عمیق و دلسوزی و عطوفت بود. همه چیز منطقی به نظر میرسید. من (حتی) به خاطر تمام تقلا و کشمکشهایی که او در زندگی با آنها دست و پنجه نرم کرده بود، خود را در حال تحسین او یافتم. دیدم که بد رفتاری اش با من به خاطر ترسهای او بود؛ ولی (دیدم که) در حقیقت این بدرفتاریها هرگز قادر نیستند که به من آسیبی وارد کنند. سپس دیدم که این برای همۀ ما دقیقاً به همین گونه است. همۀ ما ترسیدهایم، در حالی که همه چیز درست و صحیح است. ولی هرگز، هرگز، هرگز نیازی نیست که ما هیچ ترسی داشته باشیم. ترس چنان بیفایده و غیر ضروری است. همۀ ما بر روی زمین احساس گم شدگی و جدایی میکنیم، و این بخشی از تجربۀ (دنیای مادی) است. ولی شما کار اشتباهی انجام نمیدهید. در حقیقت اشتباه و شکستی وجود ندارد و همۀ ما همیشه در امنیت کامل قرار داریم. ما در امنیت قرار داریم زیرا همیشه و برای ابد مورد عشق و محافظت هستیم. ما در امنیت قرار داریم زیرا امکان آسیب دیدن و امکان مردن نداریم (زیرا مرگی وجود ندارد). بهترین توصیهای که میتوانم بکنم این است که بیشتر به حیات و زندگی اعتماد کنید. تمرین کنید که به زندگی اعتماد داشته باشید و سعی در کنترل کردن را رها کرده و به خدا اجازه دهید تا آنچه بهترین است را پیش بیاورد…
احساس گناه هم از ترس ناشی میشود و با آن یکی است. بسیاری از ما به خاطر انواع چیزها احساس شرم و گناه بسیار زیادی را با خود حمل میکنیم. در تجربهام به من نشان داده شد که برای هیچ یک از ما چیزی وجود ندارد که از آن شرمنده باشیم و احساس گناه کنیم. ما بار زیادی را بر دوش خود حمل میکنیم که هیچ نیازی به آن نیست. (هر روز) با خود تکرار کنید که بی گناه هستید.
منظرۀ اطراف من بسیار زیبا بود ولی حقیقتاً توجه من بیشتر معطوف به آگاهی و ادراکهایی بود که به یاد میآوردم. من به سمت رودخانه قدم زدم و به محض اینکه پایم را روی بستر کنار آن رودخانه قرار دادم تا به طرف دیگر آن بروم صدایی به من گفت: «نــــــه»؛ و من با سرعت به سمت عقب به درون تونل کشیده شدم. چشمانم را باز کردم در حالی که روی تخت قرار داشتم.
تجربۀ نزدیک به مرگ من اثری روی نامادری ام نداشت و به همین خاطر رابطۀ ما بهبود چندانی نیافت. ولی دیگر (بعد از بازگشتم) رفتار و برخوردهای او را شخصی نمیگرفتم. گویی «کارمای» بین ما خاتمه یا التیام یافته بود. کمتر از یکسال بعد از تجربۀ من او و پدرم از هم طلاق گرفتند و او برای همیشه از زندگی ام بیرون رفت. من برای همیشه از اینکه او بخشی از زندگی ام بوده است سپاسگزارم، زیرا او به من چیزهای زیادی (از خودشناسی) داده است که من در خود به آن ارج مینهم و برای او احساس عشق و قدردانی دارم.
وقتی از تجربهام بازگشته بودم دیگر هیچ ترسی از هیچ چیزی در من نبود. بلافاصله نمرات مدرسه ام به طرز چشمگیری افزایش یافتند و از کلاس دانشآموزان ضعیف در کلاس بالاتری قرار داده شدم. این مانند یک معجزه بود. من در سرور و لذت و اعتماد کامل زندگی میکردم. وقتی که شما با آنچه که هست (و واقعیت زندگی) اینچنین خوشحال باشید و احساس امنیت کامل کنید، همواره در لحظۀ حال زندگی خواهید کرد زیرا حال، احساسی خارقالعاده دارد. وقتی که احساس امنیت کامل بکنید بیشتر در زندگی حضور خواهید داشت و این حضور، خارقالعاده است… حضور داشتن در زندگیتان برای شما تماماً سحر و جادو میآفریند، و شما قادر خواهید بود سحرآمیز بودن زندگی را حس کنید. وقتی که بازگشتم میدیدم که چطور زندگی ام کاملاً زیباست. من از اینکه میدانستم که چقدر مورد عشق و عطوفت هستم و اینکه همۀ ما ابدی هستیم در لذت و آرامشی عمیق به سر میبردم. من برای چند ماه بعدی در این حالت حضور و سپاسگزاری و لذت و سرور عمیق بودم.. زمانی خارقالعاده و سحرآمیز بود؛ تقریبا به خوبی خود تجربهام.
وقتی از تجربهام بازگشتم همۀ افراد و همه چیز را به طور یکسان دوست داشتم. میتوانستم به صحنهای که برای دیگران ناخوشایند است نگاه کنم و در آن تنها زیبایی عمیق و کمال بیابم. به نظر من این نکته ای کلیدی است که همه جا و در همه کس و در تمامی شرایط تنها زیبایی ببینید زیرا همه چیز کامل و بیعیب است. تنها من نیستم، همه کسانی که تجربۀ نزدیک به مرگ داشتهاند میگویند که همه چیز (همان گونه که هست) کامل و بینقص است. دیدن کمال موجود در همۀ چیزها برای تجربهگران شوکه کننده است، زیرا دیدگاه ما قبل از تجربه دیدگاهی است که تماماً مشکل و عیب را میبیند. ولی این حقیقت نیست و حاصل دیدگاهی معیوب (و محدود) است. کافی است قضاوت در مورد خوب و بد را رها کنیم و مانند بچگیمان در شادی این لحظه غرق باشیم. اگر به جای شفقت و عطوفت در درون خود احساس منفی دارید احتمالاً وقت آن شده که دیدگاه خود را تغییر دهید. فکر ما قدرت دارد و باید آن را روی زیبایی متمرکز کنیم. بگذارید این باور به درون شما رخنه کند: شما هرگز امکان آسیب دیدن ندارید.
یک نتیجۀ قبول عمیق «آنچه هست»، حضور داشتن و عشق است که شما را به شخصی پر از آرامش تبدیل میکند، و این آرامش و حضور اطرافیان شما را نیز لمس کرده و تحت تاثیر قرار خواهد داد. وقتی به درون خود آرامش میآورید به تمام دنیا آرامش میآورید. حقیقتاً این مسئولیت تکتک ما و تنها خود ماست. ما نمیتوانیم دیگران را به زور بهتر کنیم و در حقیقت از بسیاری از جهات آنچه دیگران میکنند (و طوری که از آزادی ارادۀ خود استفاده کرده و تجربۀ خود را خلق میکنند) به ما مربوط نیست. آنچه به ما مربوط است این است که به درون خود نگریسته و بیشتر (در حیات و زمان حال) حضور داشته باشیم. تمام چیزهای دیگر خود به خود خواهند آمد و اینگونه ضمیر و ادراک بر روی این سیاره رشد خواهد کرد.
منبع:
https://angelicview.wordpress.com/2017/01/18/we-are-all-afraid-and-its-all-okay/