این یک نمونه از تجربه هائیست که شخص تجربه گر ابتدا آن را خواب یا توهم پنداشته است ولی سالها بعد دریافته که تجربه او حقیقت داشته است:
در سال 2010 من در اثر بیماری لاعلاجی که داشتم برای چندین هفته در لبۀ مرگ و زندگی قرار گرفته بودم. من به شدت مریض و در بیمارستان بستری بودم و مرتب بیهوش شده و به هوش میآمدم. از زمانی که به من گفته بودند تنها یک ماه دیگر زنده خواهم بود 39 روز گذشته بود. از آن زمان خاطرۀ زیادی ندارم. من حتی به ندرت خواب میبینم و معمولاً آن را زود فراموش میکنم. ولی یک خاطره و اتفاق هست که هیچگاه فراموش نخواهم کرد. این اتفاق نقطۀ عطفی در زندگی من بود و هنوز هم واضحترین و زندهترین خاطرۀ من است. هنگامی که این اتفاق برای من افتاد ابتدا پیش خود فکر کردم یک خواب و رؤیا است، زیرا هیچ یک از اعتقادات و تفکرات من نمیتوانستند آن را توضیح دهند. ولی با این حال این رؤیا به نظر بسیار واقعی و ملموس و زنده بود. با این حال 3 سال طول کشید تا من معنی و واقعیت آن را فهمیدم. این یک خواب و رؤیا نبود. این یک تجربۀ شخصی بسیار عمیق برای من است ولی برای همه در آن درسی است، بخصوص برای خانوادهام. برای من به قلم درآوردن این تجربه اصلاً راحت نبود. امیدوارم دیگران درمورد من قضاوت نکنند و فکر نکنند من هضیان میگویم (اگر هم فکر کنند اهمیتی ندارد). این تجربۀ نزدیک به مرگ من است:
من خود را در فضای تاریک بسیار پهناوری یافتم. عجیب است ولی با وجود این تاریکی که اطراف من را کاملاً احاطه کرده بود، هنوز میتوانستم تمام اطراف خود و 360 درجه را بیبینم، بدون اینکه لازم باشد سرم را بچرخانم. میدانستم که این تاریکی بیانتها است. صدای نوعی فرکانس و وزوز را میشنیدم. این صدا من را نمیترساند، برعکس به من آرامش میداد. در فاصلهای دوردست درخشندگی ملایم و آرامش بخشی به رنگ قرمز رنگ دیده میشد که به تدریج بزرگ و بزرگتر میگشت. با نزدیکتر شدن آن میتوانستم رنگهای دیگری از جمله صورتی و نارنجی را در آن ببینم. شرح رنگهای آن هنوز هم برای من سخت است زیرا هرگز در دنیا چنین رنگهای زنده و شفافی ندیدهام. تقریباً مانند صحنۀ غروب آفتاب که در آن با پایین رفتن خورشید رنگها و انعکاس آنها از ابرها تغییر مییابند. من بدون هیچ احساس حرکتی به آن نور نزدیک میشدم، یا شاید هم آن نور به من نزدیک میشد. ولی من برخلاف بقیه هیچ تونل یا چیزی شبیه آن ندیدم.
این درخشش به نظر از لبۀ چیزی شبیه به نوعی کوه آتشفشان میآمد که توصیف آن ناممکن است. اینجا واضحاً یک کوه آتشفشان نبود ولی این بهترین تمثیلی است که برای توصیف آن میتوانم استفاده کنم. این لبه انحنای کمی داشت ولی از هر طرف به نظر نامحدود میرسید. همچنین تاریکی اطراف به نظر نامحدود بود، و یک تهی بودن بی انتها را تداعی میکرد. ناگهان من خود را روی لبۀ یک آتشفشان یافتم. حتی پای من کمی جلوتر بوده و روی هوا آویزان بود، به طوری که به نظر میآمد حفظ تعادل و سقوط نکردن از لبه با این حالت باید غیر ممکن باشد، ولی برایم مشکلی نبود و احساس بی وزنی و آرامش میکردم. تنها چیزی که در این مکان حس میکردم این نور نارنجی رنگ بود و صدای این فرکانس یا ارتعاش و نوعی بوی تازگی و طراوت خاص شبیه به بوی بعد از باران که هیچ وقت نظیر آن را حس نکرده بودم. من هیچ ترس یا نگرانی یا سردرگمی نداشتم. در حقیقت من در عمیقترین آرامشی که هرگز حس کردهام به سر میبردم.
در یک لحظه نوری درخشان که مانند یک کره یا گوی بود جلوی من پدیدار شد. این نور در خود میپیچید و از هر زاویهای حول محور خود میچرخید و ورای دسترس من به نظر میرسید، گرچه من هم برای رسیدن به آن تلاشی نکردم. این نور خطوطی آبی در خود داشت. به نظر میرسید که نور گاهی لبههای ناهمواری داشت و گاهی به شکل یک نان شیرینی که وسط آن سوراخ است شکل میگرفت و از جنس انرژی خالص بود. هنگامی که شکل آن اینگونه تغییر یافت توانستم نقطۀ مرکزی آن که مانند چشم یا گردباد بود و رنگی سیاه و آبی داشت را ببینم. به نظر میرسید همه چیز به سمت این نقطه رفته و در آن ناپدید میگردید و خطوطی آبی رنگ در جهت این حرکت بود. همانطور که من روی این نقطۀ مرکزی تمرکز کردم، آن شروع به معوج شدن کرده و درخشش آن افزایش یافت و خطوط آبی رنگ آن شروع به ایجاد شکل کلی یک صورت را کردند. به درخشش این حجم نورانی مرتباً افزوده میشد ولی درخشش آن چشمان من را آزار نمیداد. بلکه برعکس، با افزایش این درخشندگی آرامش بیشتری حس میکردم. همچنین صدای آن فرکانس و هارمونی مرتب رو به افزایش بود.
ناگهان صورتی در پیش روی من شکل گرفت که مصمم و پر انرژی بود. آن صورت مردی مسن بود بدون ریش یا سبیل و با چین و چروکهائی که پختگی را نشان میداد. حالت درخشش نور این چروکها را تعریف میکرد به طوری که در قسمتهای برآمدۀ چروکهای او نور آبیتر بود. با ظاهر شدن این صورت کرۀ نورانی در آن ناپدید شد. موهای او موج دار، و بلند بود، و شاید تا شانه میآمد (گرچه شانههای او قابل رؤیت نبودند). احساس میکردم که او را از قبل میشناسم. از سوی او انرژی و ارتعاشی در ذره ذرۀ وجودم حس میکردم که بسیار آرامش بخش بود. مانند نسیم خنک تابستانی که بر صورتتان بوزد در حالی که ذرهای غم و نگرانی دنیا را ندارید. دردهای شدیدی که در بدنم بودند دیگر ناپدید شده بودند و هیچ وقت نظیر چنین آرامشی را حس نکرده بودم.
ناگهان کلماتی در ذهن من پدیدار شدند. البته صحبت کردنی در کار نبود زیرا لبان او یا من حرکت نمیکردند. ولی با این حال او به من گفت «آیا آماده هستی؟». من پاسخ دادم «نه! من هنوز آماده نیستم!». این پاسخ برای خود من نیز عجیب بود زیرا من وقتی زنده و هوشیار بودم دیگر از دنیا قطع امید کرده بودم و برای مردن خود را آماده میدانستم، چه از نظر روحی و فکری و چه از نظر فیزیکی. ولی ظاهراً اینگونه نبود! او به من گفت «هنوز کار مهمی وجود دارد که باید انجام دهی» و با گفتن این جمله لبخندی بر لبان او نقش بسته و تشعشع نور او افزایش یافت. من از روی کنجکاوی و بدون هیچ ترسی سعی کردم صورت او را لمس کنم و بدون هیچ فکر قبلی دستان خود را به سمت او دراز کرده و روی لپهایش قرار دادم. گرچه قبلاً به نظرم او در فاصلهای زیاد و دور از دسترس به نظر میرسید، اکنون میدیدم که اینگونه نیست و میتوانم صورتش را لمس کنم.
با لمس کردن صورت او وجود من به ارتعاش درآمد و درخشندگی نور او افزایش یافته و لبخند او بیش از پیش شکفت. نور او از نور خورشید سفیدتر و درخشندهتر بود. تماس با او در آن واحد هم سریع بود و هم گوئی برای ابدیت به طول انجامید. بسیار سخت میتوان کلماتی یافت که بتوانند احساس من را از گذشت زمان در آن حال توصیف کند. من احساس سقوط کردم ولی در حقیقت از جای خود حرکت نمیکردم. ناگهان در پایین من درهها و کوهها و جویبارهائی پدیدار شدند و همچنین نقاط کوچک متعددی که انسانها و حیوانات بودند. این مکان رنگ خاص قابل تعریفی نداشت و این صحنه زیاد به طول نیانجامید، ولی تصویری پر از آرامش را از خود منعکس میکرد. بعد از آن تمام فضای دید من را نوری سفید پر کرد و با غرق شدن من در این نور، احساس بی وزنی کردم. سپس احساس کردم با سرعت بسیار زیادی در حرکتم و دید من را این سرعت زیاد تار کرده بود. در عرض چند لحظه چشمانم را باز کردم و دیدم که روی تخت بیمارستان هستم.
در ابتدا پیش خود فکر کردم که این یک خواب بوده است، با اینکه در اعماق وجودم حس میکردم که اینطور نیست و این اتفاق حقیقت داشته است. من بلافاصله تقاضا کردم که تمام دکترهایم را ببینم و با آنها دربارۀ شانس زنده ماندنم سؤال کنم. ظرف مدت کوتاهی آنها در اتاق من جمع شدند و من با دقت به نظرهایشان گوش کردم. آنها از سطح انرژی و تمرکز من که تا قبل از آن در حالت نیمه اغماء یا حال کما بودم بسیار تعجب کردند. من به آنها گفتم که باید زنده بمانم زیرا هنوز کار مهمی است که باید انجام دهم. آن روز شروع تلاش تازۀ من برای بهبود یافتن بود، تلاشی که 3 سال به طول انجامید… به تدریج متوجه شدم که ریزکاریهای مهمی در شخصیت من تغییر یافته است و هرچه زمان میگذشت لیست این تغییرات طولانیتر میشد.
تقریباً 3 سال بعد از این اتفاق، در کریسمس 2013، من تقریباً بهبود کامل یافته بودم. برای کریسمس یک تقویم دیواری از مادرم هدیه گرفتم که خود آن را با عکسهایی که به صفحات مختلف آن چسبانده بود برای من ساخته بود. همین طور که من صفحات آن را ورق میزدم و عکسها را تماشا میکردم به عکس مردی برخورد کردم که با دیدن آن زانوهای من شل شده و من روی تخت افتادم! من از تعجب با دهانی بازمبهوت ماندم. این چهرۀ پیرمردی بود که در آن خواب در بیمارستان 3 سال پیش دیده بودم! ولی هنوز نمیدانستم او کیست. مادرم گفت که او پدربزرگم بوده که در سال 1956، یعنی سالها قبل از تولد من درگذشته بود و من هرگز نه دربارۀ او چیزی شنیده بودم و نه عکس و تصویری از او دیده بودم. هیچ توجیهی برای اینکه من چهرۀ او را شناختم نبود، من هرگز کوچکترین نشانی از او در زندگی خودم نگرفته و نشنیده بودم. آن روز بود که فهمیدم رؤیای من در حقیقت رؤیا نبوده است. در چند ماه بعد من با پدیدۀ تجربههای نزدیک به مرگ آشنا شدم. من قبل از این هیچ وقت این چیزها را باور نمیکردم زیرا در حیطۀ حواس پنجگانه و دید فیزیکی ما نمیگنجد. ولی اکنون مطمئن هستم که آنچه بر من گذشت یک تجربۀ نزدیک به مرگ بوده است.
من تغییرات زیادی کردهام و ایدههایی به ذهن من میرسد و دربارۀ چیزهائی کنجکاو میشوم که هیچ گاه قبل از این نمیشدم. هنگامی که تغییرات شخصیتی و رفتاری خودم را با آنچه محققان دربارۀ تغییرات افراد بعد از تجربۀ نزدیک به مرگشان مکتوب کردهاند مقایسه میکنم شباهتهای غیر قابل تردیدی میبینم…من به اینگونه چیزها به دید تغییرات شیمیایی مغز نگاه میکردم و هیچ اعتقادی به ماوراء طبیعی بودن آنها نداشتم، ولی اکنون من با همۀ وجود به معنوی بودن این تجربهها ایمان دارم. شاید بتوان تجربۀ نزدیک به مرگ یک یا چند نفر را به شکلی توجیه کرده و توهم یا خواب نامید، ولی نمیتوان آن را در مورد میلیونها تجربه و اثرات عمیق آن در شخصیت این افراد انجام داد. من کنجکاوی زیادی در مورد چیزهائی مانند فیزیک کوانتم وعلوم پیدا کردهام و همواره دربارۀ چیزهای مختلف ایدههای جدیدی در ذهنم بوجود میآید. ولی از همه مهمتر، عشق و محبتی نسبت به دیگران در خود حس میکنم که نمیتوان آن را انکار کرد. ندائی در درون خود میشنوم که من را میخواند. ندائی که همۀ ما را میخواند، تا در راه بهبود وضع بشریت تلاش کنیم.
ولی تنها سؤالی که برایم بسیار مهم است ولی جواب آن را نمیتوانم بیابم این است که چه کاری قرار بوده با بازگشتم به دنیا انجام دهم. من متوجه شدم که راه زندگی آسان است، اگر متوجه باشیم که هرکسی و هر اتفاقی برای منظور و هدفی در زندگی ما قرار داده شده است. این آزادی انتخاب ماست که به ما این اجازه را میدهد که توجه و انرژی خود را به آنچه میخواهیم معطوف داریم. به اینکه یکی بودن و یکپارچگی در جهان هستی وجود دارد و همۀ ما از یک چیز ساخته شدهایم. اکنون من چیزهائی را میدانم بدون اینکه چیزی در مورد آنها خوانده یا شنیده باشم. این تنها من نیستم، بسیاری از کسانی که تجربه نزدیک به مرگ داشتهاند همین حالات را دارند…
من یک چیز را فهمیدهام، زندگی پیوسته است و همواره وجود خواهد داشت، حتی بعد از مرگ. انرژی ما از دنیائی به دنیای دیگر میرود ولی از بین نمیرود. حتی یک دقیقه از وقت خود را روی زمین تلف نکنید، حتی یک دقیقه!
منبع:
International Association of Near-Death Studies Website: http://iands.org/experiences/nde-accounts/1034-ancestors-care-about-us-and-our-world.html