تمن به همراه بچههایم برای اسکی به کوهستان رفته بودیم. تصور آن را هم نمیکردم که این روز زندگی من را تغییر خواهد داد…
روزی آفتابی و زیبا و پر برفی برای اسکی کردن بود و افراد زیادی روی پیست اسکی بودند. پسرهای من جلوتر از من رفته بودند و من پشت سر آنها در حال اسکی کردن و پایین آمدن از تپه بودم. یک لحظه به پشت سرم و به سمت بالای شیب نگاه کردم و دیدم که یک پسر جوان با سرعت به طرف من میآید، در حالی که ترس را در چشمانش میدیدم. او میدانست که به من برخورد خواهد کرد و من نیز آن را میدانستم. در لحظه بعد (من روی زمین و) او روی من افتاده بود در حالی که من در دردی مطلق به سر میبردم و دیگر هیچ چیز در دنیا (جز این درد) برایم مهم نبود. تنها کاری که از دستم برمیآمد فحش و ناسزا دادن بود!
بالاخره فکر من دوباره به افرادی که دور و اطرافم بودند بازگشت و برای جوانی که به من برخورد کرده بود احساس تاسف کردم. او همسن پسر خودم بود و در چشمانش تنها اشک و تاسف میدیدم. قلب من با دیدن او به درد آمد. سعی کردم پاهایم را حرکت بدهم ولی متوجه شدم که امکان آن وجود ندارد. هر دو پای من شکسته بودند. من سعی کردم که به آن مرد جوان دلداری بدهم و به او گفتم که مهم نیست، احتمالاً فقط کمی ضرب دیدگی دارم. البته ما هر دو میدانستیم که این حقیقت ندارد…
من را از تپه پایین برده و به بیمارستان رساندند… و به اتاق عمل منتقل کردند. در پای من یک میله قرار دادند و از طریق سرم به من مسکن قوی تزریق نمودند. در شب دوم من به خوابی عمیق فرو رفتم… در موقعی احساس کردم که از بدنم جدا هستم و بالای آن قرار دارم. من یک حضور و انرژی گرم بودم که بالای سینه بدنم قرار داشتم و این حضور چیزی جز آرامش و سکون نبود. هیچ چیزی نمیتوانست من را تحت تاثیر قرار دهد. هیچ چیزی در جهان فیزیکی اهمیت نداشت. هر چیزی چه «خوب» و چه «بد» (همانطور که بود) کامل و بی عیب بود، و تنها وجود داشت. آینده در دست خدا بود و جایی برای نگرانی وجود نداشت. در جایی که من بودم هیچ چیزی برای ترسیدن نبود. حتی خود ترس چیزی کامل و بی عیب بود، زیرا یک دانش و آگاهی بدون قضاوت وجود داشت که ترس هم دلیل و علت خود را (در جهان) دارد.
وقتی خارج از بدنم بودم برای هیچ کسی روی زمین نگران نبودم، زیرا میدانستم که آنها هم هر یک همان چیزی که من حس میکردم، یعنی آرامش و عشق نامشروط الهی را درون خود دارند. هر یک در عشق خداوند در بر گرفته شده بودند و این بهتر از هر چیزی بود که من بتوانم برای آنها فراهم کنم. زندگی آنها به شکلی ایدهآل شکل میگرفت، درست همانطوری که میبایست و آنها (برای رشد و یادگیری) به آن نیاز داشتند. همه چیز بی نقص بود.
هیچ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد زیرا ترس حقیقت ندارد. ترس نتیجه افکاری است که کمال را نمیبیند، در حالی که (در حقیقت) همه چیز در اوج کمال است. علت ترس این است که بتوانیم نور را ببینیم و بفهمیم و آرامش را درک کنیم. اگر ما ترس را نمیشناختیم قادر نبودیم که آرامش را درک کرده و بفهمیم و قدر آن را بدانیم. من به خاطر این تمایز سپاسگزارم، ولی با این حال آرامش را انتخاب میکنم. این اختیار و آزادی انتخاب است: که ترس را انتخاب کنیم یا آرامش را. چگونه میتوانیم آرامش را انتخاب کنیم؟ چطور ترس را انتخاب نکنیم؟ با آگاه بودن به آنچه که احساس میکنیم و پرسیدن این سؤال که «آیا اکنون احساس ترس میکنم یا در آرامش و سرور قرار دارم؟». اگر میخواهید رشد کرده و کمتر بترسید از خودتان بپرسید «ترس من از کجا ناشی میشود و چطور میتوانم آن را فهمیده و از خود دفع کنم تا قویتر شده و در آرامش بیشتری زندگی کنم؟». وقتی که بتوانیم بفهمیم که ترس ما از کجا منشا میشود این راه به سوی ناپدید شدن ترس است. زیرا به یک معنا شما متوجه میشوید که ترس حقیقی نیست و تنها یک فکر است که شما در ذهن خود ساختهاید. آنگاه میتوانید به خود بازگشته و درون خود راضی و خوشنود باشید.
گاهی وقتی احساس ترس میکنم تنها کاری که انجام میدهم این است که به سادگی تمرکز کرده و تا پنج میشمارم و به یاد میآورم که همه چیز درست است و ترس قدرت خود را از دست میدهد. آنگاه من به زمان حال باز میگردم و به کار روزمره خود ادامه خواهم داد. وقتی به بدنم بازگشتم چشمانم را باز کردم و احساس میکردم گویی زیر چندین سانتیمتر آب هستم. من صدای کسانی که در اتاق بودند را شنیدم و سعی کردم به آنها بفهمانم که به هوش آمدهام زیرا میتوانستم انرژی ترس را در آنها حس کنم…
اکنون من با این آگاهی زندگی میکنم که هر اتفاقی کامل و درست است. حتی اتفاقات سخت و دردناک، مثل شکستگی پای من (و مردنم)، بی عیب و عالی هستند. به زیبایی که از آن بوجود آمد نگاه کنید. اکنون من هیچ نگرانی ندارم. همه چیزها در جهت خوبی کار میکنند. هر اتفاقی که رخ میدهد برای علتی است و هیچ چیزی تصادفی (و بیهدف) نیست. همه ما به طور نامشروط مورد عشق (و محافظت) هستیم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1jane_o_probable_nde.html