تجربه نزدیک به مرگ «ریچ کلی» (Rich Kelley) :
این اتفاق در سن 15 سالگی برای من رخ داد. من در دریا در نزدیکی ساحل بر روی یک قایق بادی شناور بودم. در حالی که روی من به سمت دریا و پشتم به ساحل بود دیدم که چند موج بزرگ یکی بعد از دیگری به طرف من میآیند. من فکر نمیکردم که خطری من را تهدید کند و تصور میکردم قایقم مشکلی نخواهد داشت. ولی نمیدانستم که امواج بعد از برخورد به ساحل و هنگام بازگشت به سمت دریا بزرگتر میشوند. همینطور که موجها را نگاه میکردم ناگهان یک موج در حال بازگشت از ساحل چنان بزرگ بود که از سرم گذشته و قایقم را واژگون کرد. این کاملا برایم غیر منتظره بود و به من فرصتی نداد که قبل از زیر آب رفتن نفسی بکشم. وقتی چشمانم را باز کردم تنها چیزی که اطرافم میدیدم آبی متلاطم و پر از شن و ماسه بود که هیچ عمقی در آن دیده نمیشد و نمیتوانستم تشخیص بدهم که جهت بالا و پایین کدام است. ولی بعد از مدتی به کف دریا برخورد کردم و با تمام توانی که داشتم خودم را به بالا هل داده و شنا کردم. به هر زحمتی بود در آن تلاطم آب خودم را به سطح آب رساندم. ولی به محض اینکه توانستم سرم را کمی از آب بالا ببرم و نفسی بکشم موج دیگری بر روی سرم کوبیده شد و دوباره خودم را در میان آب متلاطم و کدر و پر از ماسه یافتم. بار دیگر به کف دریا رسیدم و همان کار قبلی را تکرار کردم. این بار نیز دوباره به محض بالا آمدن از سطح آب موج دیگری من را به زیر فرستاد. نمیدانم این چرخه چند بار تکرار شد ولی من به شدت ترسیده بودم و تقلا میکردم و انرژی من به سرعت تحلیل میرفت. به یاد دارم که آخرین بار با خودم گفتم که دیگر رمقی برایم نمانده و اگر ایندفعه نتوانم بالای سطح آب باقی بمانم انرژیی کافی برای شنا کردن نخواهم داشت. ولی وقتی به سطح آب رسیدم دوباره موجی از بالای سر من شروع به پایین آمدن بر روی من کرد.
من به زیر آب رفتم و میدانستم که دیگر انرژی کافی برای مبارزه برای زنده ماندن در من نمانده است و این آخرین لحظات من است. میدانستم که در شرف مردن هستم و این آخرین باری است که این سیاره را خواهم دید. بلافاصله گذشت زمان برایم آهسته شد. در آن موقع در یک لحظه تمام زندگیم را دوباره زندگی و تجربه کردم. ناگهان احساس آرامشی عمیق و خارقالعاده بر من غلبه کرد. احساس اینکه هیچ آسیبی نخواهم دید و همه چیز درست خواهد بود. احساسی روشن و شفاف که مورد عشق و محافظت هستم، که این سؤال را برمیانگیخت که از سوی چه کسی؟ در آن زمان من اعتقادی به وجود خدا نداشتم. از دید من دلیل کافی برای رد یا اثبات خدا وجود نداشت. میدانستم که در حال ترک کردن زمین هستم. زمین را از فاصلهای نه چندان دور در فضا در پیش روی خود حس میکردم. عجیب است ولی در آن لحظه در خود دانش و درک عمیقی راجع به تمام انسانهایی که روی این سیاره بودند یافتم، و به هر لحظه از زندگی هریک از آنها اشراف و آگاهی داشتم. نه تنها انسانهایی که در آن موقع روی زمین میزیستند، بلکه هر کسی که تاکنون روی این سیاره آمده است. فهمیدم که اینها تماما دانش و حکمتهایی از من و متعلق به خود من بودهاند که هنگام آمدن به زمین خود عمدا تمام آنها را فراموش کرده بودم تا بتوانم زندگی بشری را روی زمین تجربه کنم، و با خودم گفتم البته. همه ما قبل از آمدن به زندگی دنیا تمام دانش و حکمت متعالی خود را فراموش میکنیم تا بتوانیم در زندگی دنیا و نقش خود در آن کاملا فرو رویم و آن را واقعی ببینیم. مانند وقتی که یک فیلم خیلی جذاب را نگاه میکنید و چنان در داستان آن غرق میشوید که فراموش میکنید این تنها یک فیلم است.
چگونه میتوان بودن و زیستن در آن حال را تشریح کرد؟ بهترین توصیفی که میتوان برای آن کرد «بودن» است. هر چیز دیگری که به آن اضافه کنید توصیف و مثالی دنیایی است که با حقیقت در آن سوی تطبیق ندارد. هر چیزی در آن سو سادهتر از این دنیا است، نه پیچیدهتر. من هیچ احساسی از یک بدن و قالب نداشتم. ضمنا من زمین را مانند دنیا با چشمان نمیدیدم، بلکه آن را احساس و درک میکردم. در حقیقت من هیچ یک از حسهای پنجگانه دنیا را نداشتم، نه صدایی میشنیدم، نه چیزی میدیدم، نه تماسی حس میکردم، و نه بو و طعمی. ولی با این حال فکر من کاملا طبیعی و سر جای خود بود و مانند همیشه کار میکرد. حتی میتوانستم مانند دنیا به زبان انگلیسی فکر کرده و با خود حرف بزنم. گرچه زبان و کلمات در آن حالت کاملا ضعیف و بیفایده بودند و به درد توصیف آنچه میگذشت و وجود داشت نمیخوردند. با این حال حس ششم شما در آن سوی کاملا قوی است. اکثر ما چنان خود را غرق در حسهای پنجگانه کرده و تجربه دنیا را برای خود به آنها محدود ساختهایم که به ندرت متوجه حس ششم خود میشویم. بسیاری از ما هم هرگز از آن استفاده نمیکنیم و حتی متوجه وجود آن نمیشویم. ولی در سوی دیگر با از بینرفتن حسهای دیگر، حس ششم شما که همیشه در شما وجود داشته ولی راکد و بدون استفاده مانده دوباره قدرت مییابد. یک راه در دنیا برای افزایش قدرت حس ششم مراقبه و مدیتیشن مرتب (و استفاده و اعتماد به این حس) است.
بعد از مدتی احساس کردم که زمان آن شده که به سفر خود ادامه بدهم. در آنجا احساس عبور از یک تونل را کردم، گرچه این بیشتر یک احساس روانی بود و دیدن با چشم نبود. احساس میکردم به طرف یک نقطه نورانی میروم که در انتهای تونل است و به من احساس عشق و امنیت زیادی میدهد و با نزدیکتر شدن من به آن بزرگتر میشود. در سوی دیگر تونل کسی برای خیر مقدم گفتن به من نبود.
من به بهشت به آن شکلی که ادیان توصیف کردهاند با دروازههای طلایی و چیزهای دیگر نرفتم. به جهنم هم نرفتم. من به مکانی فوقالعاده رفتم که در آن کاملا در عشق و محافظت بودم. وجودهای بیشمار دیگری در آنجا بودند و من احساس نزدیکی بسیاری به آنها میکردم. آنها جزیی از من و من جزیی از آنها بودم. در حقیقت همه ما با هم یکی بودیم. همینطور که من در کنار این موجودات بودم ناگهان احساس کردم کسی بازوی من را گرفت. این برایم غیر منتظره بود، در درجه اول به خاطر اینکه من بازویی نداشتم و تازه به نداشتن بدن عادت کرده بودم. سپس احساس کردم که بدنم به سمتی کشیده شد، با وجود اینکه بدنی نیز نداشتم یا حداقل تا یک لحظه قبل فکر میکردم بدنی ندارم. در لحظه بعد چشمانم را باز کردم و دیدم که در حال نگاه کردن به ساحل هستم و یک موج در حال بردن من به سمت ساحل است. هیچ کسی آنجا نبود و دیگر احساس نمیکردم که بازویم گرفته شده است. من شروع به شنا کردن نمودم. در حالی که دیگر رمقی برایم باقی نمانده بود و به زحمت زیاد خود را از آب بیرون کشیدم و همانجا در ماسههای ساحل افتادم….
من از تجربه خود فهمیدم که قضاوتهای ما درباره خوب و بد به خاطر دید محدود ما در این دنیاست. ما به قضاوت کردن عادت کردهایم و اینکه به هر چیزی برچسب خوب یا بد بزنیم. فرض ما این است که یک معیار جهانی برای خوب و بد وجود دارد و ما فکر میکنیم که آنرا میدانیم و بر اساس آن بعضی چیزها را بد و بعضی را خوب میبینیم. ولی واقعیت این است که در عمق حقیقت از دید جهانی خوب و بدی وجود ندارد و اینجاست که زندگی و حیات واقعا عجیب میشود. حتما میپرسید چطور ممکن است؟ پس مثلا این کار بدی نیست که کسی دیگری را به قتل برساند؟ سؤال من این است که وقتی به یک فیلم نگاه میکنید که هنرپیشه در آن یک نفر را میکشد، درباره او چه نظری دارید؟ او تنها یک نقش را بازی میکند. آیا او شخص بدی است؟ نه! بلکه این نقش او در فیلم است که مورد قضاوت منفی شماست. شما در فیلم غرق شدهاید تا آنرا کاملا حس کنید و تصمیم گرفتید که کشتن کار بدی است تا درامای فیلم را تجربه کنید. البته از دید اکثر مردم این ادعای سنگین و مزخرفی است. همه ما در تمام طول زندگی و از بدو کودکی یاد گرفتهایم که بعضی چیزها خوب و بعضی چیزها بد هستند، و با آن رشد کردهایم. چطور ممکن است بد و خوبی وجود نداشته باشد؟ در زندگی خوب و بد وجود دارد. بله این حرف درست است، ولی از یک دیدگاه و نقطه نظر خاص. از دیدگاه و نقطه نظری متفاوت خوب و بدها متفاوت خواهند بود و از دیدگاه جهانی و حقیقت مطلق خوب و بدی وجود ندارد. این زندگی مانند یک دراما و فیلم است که هریک از ما نقش خود را در آن بازی میکنیم. با این کار ما احساس بازی کردن یک نقش خاص و تمرکز بر روی یک سری شرایط و چیزها که خود آنها را خلق کردهایم را تجربه میکنیم. زندگی ما در این دنیا برای خدا مانند مادری است که به بازی کردن فرزندانش مینگرد. برای یک مادر فرقی ندارد که فرزندانش چه بازی میکنند. برای او فرقی ندارد که کدام فرزندش در بازی برنده میشود و کدام بازنده، زیرا میداند که بردن و باختن هریک به نوبه خود تجربه با ارزشی هستند و در نهایت این تنها یک بازی و تجربه است. گرچه برای کودکی که در حال بازی کردن است شاید در آن لحظه برد و باخت مهمترین چیز دنیا به نظر برسد.
[توضیح: این دیدگاه با دیدگاه بسیاری از تجربههای نزدیک به مرگ و آنچه در کتبی مانند «گفتگوی با خدا» مطرح شده همخوانی دارد. ولی این به این معنا نیست که تصمیمات ما نتایج خود را به همراه ندارند و ما عاقبت اعمال خود را نخواهیم دید. تصمیمات ما می توانند در راستای تکامل روح ما به سمت نور یا نزول آن به تاریکی باشند. ولی نتایج اعمال ما نیز جزیی از تجربه ما در انتخاب یک راه و مسیر خواص در تکامل هستند، حتی اگر این راه درد و عذاب بسیاری را در سوی دیگر به همراه بیاورد. در نهایت تمام راه ها به نور خواهند رسید، گرچه بعضی سریع تر و راحت تر و بعضی راهها می توانند بی نهایت سخت و پر درد باشند. ولی در تصویر غایی و الهی هستی هیچ بدی و شری وجود ندارد و همه به سرچشمه هستی و مبدا حقیقی خود بازخواهند گشت.]
نتیجه این حقیقت این است که هیچگاه نمیتوانیم کسی را مقصر و مسئول شرایط خود بدانیم و اینکه قربانی و مظلومی وجود ندارد. شما نمیتوانید قربانی (کسی یا چیزی) باشید، مگر اینکه خود بخواهید. حتی در آن صورت هم هنوز در عمق حقیقت قربانی نیستید، زیرا در جهان قربانی و مظلومی وجود ندارد. شما تصمیم گرفتهاید که احساس قربانی بودن را تجربه کنید، ولی در حقیقت قربانی نیستید.
مزیت این جهانبینی این است که در آن چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. ما همیشه نگران این هستیم که چیزهایی در دنیای خارج از ما وجود دارند که میتوانند به ما آسیب برسانند و باید از آنها بترسیم. چیزی که در تجربه خود یاد گرفتم این است که هیچ چیزی وجود ندارد که بتواند آسیبی به ما بزند. وقتی در آن سو بودم اینها برایم کاملا واضح و بدیهی بودند.
بعد از آن روز دیگر هیچ وقت به زندگی مانند قبل نگاه نکردم.
منبع:
https://www.youtube.com/watch?v=v2NLEYHjG1g&index=3&list=PLrEUoUCzEGZIjsa6NJyTR9QBiEO8Ru52L