شریل (Cheryl G) در طول زندگی خود دوبار از نزدیک مرگ را لمس کرده بود: یکبار در سن 3 سالگی در اثر غرق شدن، و دفعه دوم در سن 48 سالگی در اثر آلرژی شدید غذایی. گزارش زیر تجربه دوم شریل است:
این اتفاق در دوم سپتامبر سال 2015 برایم رخ داد. من برای شام به همراه دوستم به یک رستوران رفته بودیم. او از من پرسید آیا هرگز سالاد خزه دریایی خام (Seaweed) خوردهام؟ من گفتم نه ولی خیلی دوست دارم آن را امتحان کنم و من هم آن را به همراه مقداری «سوشی» (غذای معروف ژاپنی که معمولا از ماهی خام و برنج و گاهی سبزیجات تهیه میشود) سفارش دادم. سالاد قبل از غذا سر میز آورده شد و من هم شروع به خوردن کردم. وقتی غذای اصلی یعنی سوشی آورده شد من هنوز یکی دو لقمه بیشتر از آن نخورده بودم که ناگهان احساس سیری زیادی کردم که برایم عجیب بود. چیزی نگذشت که شروع به احساس گیجی کردم و صدای دوستم به نظرم معوج و تغییر یافته میرسید. همچنین منظره سالن رستوران به نظر کمی کشیده شده و زاویه دار میآمد. هنوز شروع به خوردن سوشی سوم نکرده بودم که احساس تهوع خیلی شدید و سیری و پری غیر قابل تحملی به من هجوم آورد. سرم فوقالعاده سنگین شده بود و به سمت جلو افتاد. من با تلاش زیاد سرم را بلند کرده و به سختی گفتم «فکر کنم به کمک نیاز دارم» و بلافاصله سرم دوباره به سمت جلو افتاد. من دچار آلرژی شدید غذایی (anaphylactic shock) شده بودم.
صدای دوستم از فاصلهای دور به گوشم میرسید، با اینکه او به من نزدیک بود. دیگر نمیتوانستم بفهمم او و یک شخص دیگر که برای کمک به آنجا آمده بود چه میگفتند. یادم میآید با خودم فکر کردم که قضیه از چیزی که فکر میکردم جدیتر است و باید قبل از اینکه از حال بروم به آنها بگویم. من دوباره با زحمت سرم را بلند کرده و گفتم «اورژانس خبر کنید» و سرم برای آخرین بار دوباره پایین افتاد. گیجی و منگی من از بین رفت و خود را در حالتی شناور یافتم. خیلی احساس خوبی داشتم و راحت بودم و خود را در گرمایی مطبوع و درخشندهترین نوری که در عین حال چشم نواز نیز بود یافتم. من با عشق، آرامش، دیروز، فردا، امروز، با تمام زمانها، با هیچ چیز، و با همه چیز محاط شده بودم. (با خود گفتم) آهان، من این مکان را میشناسم. من قبلا اینجا بودهام. وقتی که 3 ساله بودم به اینجا آمدهام. اینجا خانه و وطن من است!
سپس متوجه شدم که اینجا درست مانند دفعه قبل (و تجربه 3 سالگیم) نیست. وقتی که دفعه قبل به اینجا آمده بودم این گنبد زیبا و طلایی که اکنون میدیدم در اینجا نبود. آن از رشتههای نازک طلایی که به صورت یک پرده در هم پیچیده شده بودند درست شده بود. وقتی متوجه این تفاوت شدم، صحنه پیش روی من به تدریج محو شده و تغییر یافت و هم زمان صدای گروهی از کودکان کم سن و سال را شنیدم که هیچ یک را نمیشناختم. آنها با هم به صورت سرود خواندن میگفتند «با ما بمان، با ما بمان». من سعی کردم بفهمم صدا از کدام طرف میآید؟ آیا از سوی دنیای فیزیکی است یا جهان معنوی؟ به عبارت دیگر، این بچهها دوست دارند من کدام طرف بمانم؟ من نتوانستم جواب این سؤال را دریابم زیرا بلافاصله من در (چیزی شبیه به) یک مه غلیظ که در نور سوسو میزد غوطهور شدم.
این مه که اکنون خود من بودم به صورتی بسیار آرام حرکت میکرد. میدانستم و میتوانستم احساس کنم که من بر فراز مرز و محدوده بدون بازگشت هستم، با اینکه هیچ خط و مرز قابل رویتی در آنجا نبود. میتوانستم همین الان (از مرز عبور کرده و) به خانه و وطنم (در جهان معنوی) بازگردم. انتخاب به طور کامل با خود من بود. من این مکان را میشناختم، «وحدت»، مکان عشق، آرامش، فهم، دانش، و همچنین جایی که زمان در آن وجود نداشت. تمام آنچه که ما انسانها آن را «زمان» مینامیم در این «وحدت» بود. در آنجا همه چیز با هم و در یک زمان اتفاق میافتاد. «وحدت» بسیار بیشتر از جهان دیگر یا سرای آخرت است، «وحدت» همه چیز و هر چیز را در خود دارد. من احساس کردم که در حال یکی شدن با تمامی جهان هستی هستم و هرچیزی را در جهان میدانم و میفهمم.
با اینکه در دنیا دید چشم من ضعیف است، در آنجا همه چیز فوقالعاده شفاف بود و رنگها فوقالعاده شفاف و زنده بودند. همچنین شنوایی من در دنیا 100% نیست ولی آنجا بدون هیچ تلاشی و به وضوح صداها را تشخیص میدادم. من در حال نزدیک شدن به آن مرز و عبور از آن بودم که ناگهان به یاد حرفی که چند هفته پیش به پدر و مادرم زده بودم افتادم. من به آنها گفته بودم «قصد ندارم که شما را ترک کنم». من میتوانستم صدای خودم را که این کلمات را (به پدر و مادرم) میگفتم بشنوم. من متوجه شدم که اگر به حرکت خود به سمت منزل ادامه دهم (و از مرز عبور کنم) انتخابی کردهام که مغایر قولی که دادهام خواهد بود. در همان لحظه که تصمیم گرفتم که قول خود را به پدر و مادرم نگاه دارم از «وحدت» خارج شدم.
الان من دوباره بازگشته و در بدنم بودم که تقریبا فلج شده بود. من قادر به هیچ حرکتی نبودم و از نظر فکری هم در یک فضای تهی و خنثی به سر میبردم. میتوانستم صدای افرادی که دور و اطرافم بودند را بشنوم. ولی به نظر میرسید صدای آنها از فاصلهای بسیار دور شنیده میشود. آنها گاهی سعی میکردند با من هم حرف بزنند و از من سؤالاتی میپرسیدند. ولی من قادر به حرکت دادن دهانم و پاسخ گویی نبودم….
در تجربه خود و وقتی در «وحدت» بودم تمام آنچه دراین زندگی و زندگیهای متعدد قبلی حس کرده بودم یا بر من گذشته بود را دوباره در نزد خود یافتم. از درون این آگاهی و اشراق ناگهانی شروع به فهمیدن تمامی آنچه هرگز بر من گذشته بود کردم، منجمله بیتوجهیها و آزارهای فیزیکی و فکری و احساسی در دوران کودکیام، مورد سوء استفاده جنسی و تجاوز قرار گرفتن توسط یکی از نزدیکان، غرق شدن بسیار سخت (در سن 3 سالگی)، تمام سختیهایی که در ارتش تحمل کرده بودم، سرطان، و همچنین انسانهای خارقالعادهای که در زندگی سر راه من قرار گرفته بودند، همه و همه را میدیدم و میدیدم که زندگی خوب و زیبا است و هر چیزی دقیقا همانطور است که باید باشد. ما اینجا هستیم که تجربه کنیم و ادراک و ضمیر جمعی را گسترش دهیم.
منبع: