در سال 2010 من دچار یک سکته مغزی شدم. تجربه من با یک نوع بیهوشی مطلق شروع شد. من چنان کامل و تمام در نور احاطه شده بودم که حتی نمیدانستم وجود دارم. همه چیز در اطراف من سفید بود. سپس نوعی سقوط یا پایین رفتن ضمنی از این جذب شدن کامل را حس کردم. من به جنبه مذکر و مؤنث انرژی الوهیت آگاه شدم. من خود آنجا نبودم، ولی (در) محیط و فضایی وجود داشتم که این دو انرژی در آنجا به یکدیگر میرسیدند.
من احساس عشقی کردم که با شدتی دیوانهوار شعلهور بود، و احساس خلسه و شعفی آسمانی را به من میداد. مقایسه عجیبی است ولی (توصیف آن) تصویر (درخشندگی غیر قابل تصور) لحظه اول انفجار یک بمب اتمی را تداعی میکند. عشق هم شامل من بود، و هم بین این دو وجود جریان داشت. این دو وجود تجسم قطبهای مذکر و مؤنث انرژی الهی بودند. سعی کنید که این را در خالصترین شکل ممکن تجسم کنید. عشق وجود مؤنث به وجود مذکر نوعی تسلیم و دلبستگی و سرسپردگی کامل بود. نه به معنای ارتباط یک شخصیت با شخصیت دیگر، بلکه نوعی انرژی خالص شکل یافته. وجود مؤنث با مشاهده شدن توسط وجود مذکر، زیبایی مطلق به خود میگرفت، و دادن این (زیبایی) به وجود مذکر عملی از روی عشق و شعف خالص بود. هم زمان، عشق وجود مذکر به وجود مؤنث زیبایی مطلق وجود مؤنث را تحقق میبخشید، و به نوعی تسلیم مطلق وجود مذکر به وجود مؤنث بود. این مانند عشق بازی و ارتباط جنسی در نوع ایدهآل و مطلق خود و به شکل انرژی خالص بود. هر دو قطب مؤنث و مذکر به طور همزمان حس میشدند. این خارقالعادهترین چیزی بود که تاکنون حس کرده بودم.
عشق بینهایت بود و به خود بازگشته و خود را تشدید میکرد و با خود بازآوا میشد. واقعاً عشق مطلق بود. الوهیت مذکر از دیدگاه عشق فرم زیبای الوهیت مونث را مشاهده میکرد. با فرق اینکه در تجربه من این در هر دو جهت جریان داشت و الوهیت مونث عشق الوهیت مذکر را دریافت مینمود. این درک و مشاهده مانند اتحاد و یکی شدن احساسات، دیدگاه، و آگاهی بالاتر بود. مقیاس آن مانند یک فراکتال [اشکال خاص هندسی که خود را از مقیاس بینهایت کوچک تا بی نهایت بزرگ تکرار میکنند] بود. شروع آن با شدتی بسیار عمیق بود، گرچه نمیتوانستید بگویید که این بالاترین درجه است، ولی همیشه احساس نوعی فرم فراکتال وجود داشت. مقیاسهایی به مراتب بزرگتر و کوچکتر در بالا و پایین بودند که تا بینهایت ادامه مییافتند.
به طور ضمنی در این تحقق عشق بین جنبههای تذکیر و تانیث الوهیت نوعی آگاهی ذاتی وجود داشت، یا دانشی که در بازآوایی و طنین این عشق بود. تنیدگی و کشش بین جنبههای مذکر و مؤنث الوهیت یا ادغام آنها بود که جهان ظاهر را خلق کرده بود. تمامی جهان یک ابراز عشق برای جنبه مؤنث الوهیت بود که به انرژی مذکر الوهیت بازگردد. در پشت تمام جهان هویدا، این عمیقترین کشش و جذابیت برای بازگشتن به یکدیگر وجود داشت. زمان این است. وجود داشتن محدود این است. این چیزی است که هر موجود دارای ادراک به نوعی مجسم میکند. «جدایی» این کشش و تنیدگی را بوجود آورده بود. ولی در عین حال، یک واقعیت همزمان از یکی بودن و اتحاد همیشگی بین آنها وجود داشت. این اتحاد همواره در حال رخ دادن بود و برای ابدیت وجود داشت. تحقق این عشق به نوعی ابدیت بود. پس به نوعی این برداشت که آنها بعد از غرق و مجذوب یکدیگر گشتن به یکدیگر بازگشته و متحد شده بودند از ازلیت در حال تحقق بوده است.
همانطور که من به تدریج از این سطح و بعد بالاتر پایین رفته و دور میشدم، به کرات شنیدم که بدنم گفت «من همیشه تو را دوست داشتهام. من همیشه تو را دوست داشتهام، …». و این کاملاً غیر ارادی بود. هنوز هم حس خلسه و شعف در من بود. من هنوز به بشریت خودم و اینکه یک شخص هستم احساس و آگاهی نداشتم. به یاد دارم که به نوری که از سقف اتاق میآمد خیره شده و در آن گم شده بودم. نور این درخشندگی درونی ابدی را در خود داشت. به تدریج به احساس و ضمیری که به احساس یک شخص و بشر شباهت کمی داشت بازگشتم. این تجربه ژرفترین چیزی بود که تاکنون برای من اتفاق افتاده است.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1michael_probable_nde.html