من شوهرم را می دیدیم در حالی که گریه می کرد و صدایش را هم میشنیدم ولی علتش را متوجه نمیشدم. برای من همه چیز در حال گذر بود و من احساس خوبی داشتم. به شوهرم گفتم: «مانوئل، من خوبم دیگه تموم شد». من به او التماس می کردم ولی او صدای من را نمیشنید. او رفت و فشار سنج را برداشت تا فشار خون من را اندازه بگیرد. دستگاه را روی بازوی من گذاشت و بعد از دیدن نتیجه نالهای کرد. او چند بار این کار را تکرار کرد چون دستگاه هیچ نتیجهای نشان نمیداد.
من در حالی که به او نگاه میکردم میگفتم که حال من خوب است. اما او صدای مرا نمی شنید. دیدم که آینه کوچکی را آورد و جلوی بینی و دهان من گذاشت ولی هیچ اثری از بخار روی آینه نبود. این کار را دوباره تکرار کرد. من به تلاشم ادامه دادم تا به او بگویم که کاملا خوب هستم و هیچ دردی ندارم. من نمیدانستم چرا هیچ بخاری روی آینه نبود ولی بیشتر نگران آرام کردن شوهرم بودم.
او به آرامی به من می گفت: گارسینیا (اسم خودمانی تر نام واقعی من)، لطفا منو ترک نکن! برگرد، من به تو احتیاج دارم! و من به او میگفتم: گوش کن مانوئل، حال من خوب است دیگه تمام شد.
ناگهان متوجه شدم از نقطه ای بالاتر از محلی که در تختم خوابیده بودم به او نگاه می کنم. او از آینه و فشار سنج با نگرانی استفاده میکرد و من علتش را نمی فهمیدم. من به او می گفتم که هیچ دردی ندارم همه چیز تمام شده ولی او صدای مرا نمی شنید. بالاخره دست از تلاش کشید و بطرف من خم شد و با گریه گفت: «گارسینیا! لطفا منو ترک نکن! خدای من، پسرمان چه می شود!». برخلاف من، شوهرم با اینکه تردیدهایی داشت ولی یک کاتولیک بود و این اعتقاد را سالهای زیادی هم ادامه داد.
در آن لحظه فهمیدم که یک اتفاق بی معنی در حال وقوع بود. من متوجه شدم از نقطه ای نزدیک سقف، صحنه را مشاهده میکنم و این خیلی عجیب بود. من چطور می توانستم شوهرم را در حالی که بطرف من خم شده و در حال گریه کردن بود، ببینم. من بدقت نگاه کردم تا یقین حاصل کنم شخصی که روی تخت دراز کشیده من هستم. او واقعا من بودم! ولی این چطور ممکن بود؟ چه اتفاقی در حال وقوع بود؟
من نمی ترسیدم، و بیشتر شیفته این صحنه شده بودم. تلاش کردم توضیحی پیدا کنم ولی نتوانستم. با حیرت به اطراف نگاه میکردم. فکر میکنم دیگر به صدای شوهرم گوش نمیکردم ولی در عین حال میدیدم که روی من خم شده بود تا گریه کند.
از نزدیک سقف به دقت به اطراف نگاه میکردم. لامپ سقف و گچبری های اطراف کمد لباس را می دیدم. الان دیگر کاملا نزدیک سقف بودم و حیرتزده از این موقعیت. سمت راست من کمد لباس با سه در قرار داشت. من میتوانستم سطح بالای کمد را ببینم که پوشیده از گرد و خاک بود. بیاد دارم با خود گفتم اوه! فراموش کرده ام اینجا را تمیز کنم. در آنجا یک برگ کاغذ آبی رنگ با بیست و پنج سطر را دیدم که رویش گرد وخاک نشسته بود. این سندی بود که دنبالش گشته بودم ولی نتواسته بودم پیدایش کنم. با خود فکر کردم «اون اینجاست. آنهمه جستجو کردم و الان اون اینجاست». من باید با دقت بیشتری به نظافت برسم.
آگاه بودم که این یک رویا نیست. در سمت پایین شوهرم در حال تکان دادن بدن من بود و من به حالش تاسف می خوردم. فکر نمی کردم مرده باشم. من نمرده بودم چون میتوانستم صحنه را از یک نقطه ای که از لحاظ فیزیکی غیر ممکن بود تماشا کنم. هیچ چیز را نمی توانستم درک کنم. به دیوار پشتم نگاه کردم و ساعت را دیدم. وقتی خواستم بدانم ساعت چند است، متوجه یک حالت مکش شدم و آن فضا را ترک کردم.
بلافاصله در محلی بودم با تاریکی مطلق. بسیار ترسیده و گیج بودم. دستهایم را دراز کردم تا بلکه یک دیوار یا یک مبل را پیدا بکنم. ولی چیزی پیدا نکردم. بخاطر دارم در حالی که دستانم را دراز کرده بودم به هر طرف حرکت میکردم تا چیزی را پیدا بکنم. ولی چیزی نبود و من ترسیده بودم. من کجا بودم؟ من آنجا چکار می کردم؟
من خدا را برای موجودات مقدس صدا نکردم. از نظر من آنها وجود نداشتند. در واقع من هیچکس را صدا نکردم.
تصمیم گرفتم در یک جهت حرکت کنم. دستانم را به جلو دراز کرده و حرکت کردم. آن زمان بود که صدایی شنیدم:
«نترس! ما اینجا هستیم که به تو کمک بکنیم.»
دستهایم را در جهت صدا دراز کردم ولی چیزی پیدا نکردم. صدایی دیگر، و باز یکی دیگر، همان مطلب را به من گفتند. نمیتوانم بگویم چند نفر آنجا بودند. حضور آنها را احساس میکردم ولی نمیتوانسنم آنها را لمس بکنم.
در یک لحظه خاص متوجه شدم که من صدای آنها را نه با گوش هایم، بلکه با فکرم می شنوم. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟
متوجه شدم چاره دیگری ندارم. من در تاریکی بودم بدون آنکه بدانم کجا هستم و چه چیزهایی آنجا هست. کسی را نداشتم که از او کمک بخواهم. این صداها بنظرم افرادی مثل خودم می آمدند چون آنچه را که به من می گفتند، میفهمیدم. دلم می خواست بدانم که کجا هستم. وقتی من آنها را نمیبینم آیا من نابینا هستم؟ جوابی را در درونم شنیدم، «نه تو نابینا نیستی» از تلاش برای لمس کردن آنها دست کشیدم. بطور ذهنی کمک آنها را قبول کردم. من میترسیدم، حتی میتوانم بگویم وحشتزده بودم. تاریکی مطلق من را سر در گم کرده بود.
– بیا
– کجا؟
– بیا ما را دنبال کن
– چطور؟ من شما را نمیبینم
– خودت را رها کن
هر کسی که با من ارتباط بر قرار میکرد در سمت راست من قرار داشت. چیزی مثل یک انرژی را احساس کردم، مثل الکتریسیته ساکن یا مغناطیس، که نمیتوانم توصیفش بکنم. همچنین احساس کردم که انرژی های دیگری نیز اطراف من هستند. دیگر سوال نپرسیدم و خودم را رها کردم. احساس کردم بدنم حالت رو با پایین، مثل اینکه روی شکمم دراز کشیده باشم به خودش گرفته است. احساس اضطراب میکردم ولی کسی که مرا همراهی میکرد گفت قرار نیست من بیافتم. ما به آرامی در تاریکی حرکت می کردیم، یا اینکه چنین بنظرم می رسید. بدون هیچ نقطه مرجع نمیتوانستم بدانم با چه سرعت در حال حرکت بودیم. احساس میکردم در حال سر خوردن هستم. پرسیدم کجا میرویم؟ آنها پاسخ دادند که باید آرام باشم و به راهم ادامه بدهم. ترسم داشت از بین می رفت. در یک محل خاص نقطه ای کوچک از نور ظاهر شد. آنها به من گفتند «نگاه کن! ما به آنجا میرویم.»
بتدریج که به سمت نور حرکت میکردیم تاریکی به آرامی در حال محو شدن بود. احساس حرکت درداخل یک تونل را نداشتم. بنظرم می رسید در داخل مخروطی از نور حرکت میکنم، مثل حالتی که شما در تاریکی بایک فانوس، مخروطی از نور ایجاد می کنید. من آن لحظه را اینچنین میتوانم توصیف بکنم. من احساس اشتیاق داشتم. می خواستم آنجا باشم، نزدیک نور. برای من آن یک ستاره ای بود که وقتی به آن نزدیکتر میشدیم همه جا روشن تر میشد. وقتی اطراف من وضوح بیشتری پیدا کرد خواستم همراهانم را ببینم. آنها را نتوانستم ببینم ولی حضورشان را همچنان کنارم احساس می کردم. من آرام بودم انگار همه اتفاقاتی که افتاده طبیعی بوده اند.
ما به نقطه ای رسیدیم که وضوح و شفافیت، همه چیز را نورانی میکرد و من منظره ای را دیدم. ولی زمان کافی نداشتم تا در جزئیات دقیقتر شوم چون ما با یک سرعت غیر قابل تصور در حرکت بودیم. من زمین و ماه را در فاصله دور دیدم. خورشید را دیدم که دور میشد، من بسیار شگفت زده شده بودم.
رنگهائی آنجا وجود داشت که نمیتوانم توصیفشان کنم چون آنها در پالت رنگی که ما در زمین داریم جائی ندارند. تن صداهائی وجود داشت که انگار لایه های شفاف و بدقت روی هم چیده شده را ایجاد میکردند. از زیبایی آنها من بسیار مسرور بودم. من خودم را رها کردم تا به هر طرف بدون ترس حرکت کنم. ما تن ها خاک را با خود بردیم و سپس ستاره های بیشتر و بیشتری بوجود آمدند و همینکه ما پیش میرفتیم آنها از ما دور می شدند. من نور ستارگان را بدون هیچ مشکلی میدیدم. آن منظره فضایی، بسیار تماشایی بود. با اینکه سرعتمان آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم به جزئیات دقیق شوم ولی شبیه یک مسافر بهت زده، همه چیز را مشاهده میکردم.
بنظر من چنین میرسید که ستاره ها را در گستره های موازی و بی پایان میبینم. همه چیز را میدانستم، به همین علت دیگر سوالی نمی پرسیدم. من به منظره نگاه میکردم. منظره از رنگها و ستارگانی تشکیل شده بود که ما از کنارشان می گذشتیم. آنقدر مجذوب شده بودم که دیگر به نور اولی نگاه نمیکردم. همراهان نامرئی من همچنان با من بودند ولی این احساس را داشتم که آنها کم کم عقب می مانند. این مسئله برای من یک مورد عادی بنظر می رسید. نخستین همراه من که در سمت راست من قرار داشت همچنان کنار من بود. و من میتوانستم احساسش کنم.
به نوری که به طرفش حرکت میکردیم نگاه کردم. مثل خورشید قدرتمند بود ولی آسیبی نمیرساند. همین مسئله وقتی از کنار ستاره ها می گذشتیم هم اتفاق افتاد هیچکدام از آنها آزار دهنده نبودند. رنگها خیلی زیبا بودند و با رنگهایی که من می شناختم متفاوت بودند.
من حرکت میکردم ولی بخاطر نمی آورم بدنم را دیده باشم، و در آن لحظات این مسئله خیلی مهم نبود. شاید عجیب بنظر برسد ولی هر چقدر از زمین دورتر می شدیم اهمیت خانواده ام برای من کمتر میشد. من به پسرم فکر نمی کردم و این خیلی عجیب بود. بیاد دارم احساس لحظه ای را داشتم که گویا بعد از مدت طولانی دور بودن به خانه برگشته ام. فکر میکردم در حال برگشتن به خانه اصلی ام هستم. در آرامش و صلح بودم و به اندازه ای شاد بودم که هرگز قبل از آن چنین شادی را تجربه نکرده بودم.
در لحظه ای خاص، از نور اول صداهائی رسید که نمی توانم توصیف شان بکنم. صداها به صورت موج آمدند. من آنها را موج می نامم چون مثل امواج دریا حرکت می کردند. تصور من این بود که آنها به اطراف عشق می پراکنند. آن عشق به اندازه ای عظیم بود که اگر عشق پدر و مادرم به من ، عشق پسرم و همچنین آشنایان و آنچه من به آنها احساس می کردم، در مقابل اینها شاید مثل دانه ای شن در صحرا باشد. هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. موجی جدید شکل گرفت و و قتی به من رسید دوباره عشقی غیر قابل توصیف احساس کردم.
می خواستم به سر منشا این عشق بروم. توجه ام را از آنچه که در اطرافم بود تنها به آن ستاره معطوف کردم. میخواستم سریعتر به آن برسم و با هر موجی که از آن به من می رسید باز هم شاد تر میشدم گویا همیشه قسمتی از آن ستاره بودم. وقتی ستاره از طریق ذهنی به من گفت: بایست ! متوجه شدم که خیلی به ستاره نزدیک شده ام. حتی بدون آنکه فکر کنم توقف کردم.
– تو باید برگردی.
– برگردم؟
– تو باید برگردی شوهرت و پسرت به تو نیاز دارند.
– نه! من میخواهم اینجا بمانم.
– تو نمی توانی تو باید برگردی.
– شوهر من با یک زن دیگر ازدواج می کند و پسرم، پدر، پدر بزرگ و مادر بزرگش را دارد! آنها به من احتیاج ندارند! بگذارید بمانم.
– توباید برگردی تو وظایفی داری که باید آنها را تمام کنی.
– ولی من می خواهم بمانم، من هرگز در زندگی ام چنین عشقی را تجربه نکرده ام، لطفا مرا برنگردانید.
– توباید برگردی تو وظایفی داری که باید آنها را تمام کنی، ماموریت تو هنوز تمام نشده است.
– ماموریت؟ کدام ماموریت؟ من زجر زیادی کشیده ام و هیچوت آدم بدی نبوده ام. خواهش می کنم من می خواهم اینجا بمانم.
– تو نمی توانی! برگرد.
یک لحظه بعد همه چیز ناپدید شد. درد برگشت. من نفس میکشیدم و روی تختم بودم و شوهرم کنار من با خوشهالی و در حال گریه کردن بود. من هم با غم و اندوه برگشتنم، گریه می کردم. در آن زمان نزدیکترین بیمارستان 13 کیلومتر با ما فاصله داشت که کیفیت خدماتش بسیاربد بود و افرادی که مجبور بودند، با ترس به آن بیمارستان می رفتند. من آنقدر خسته بودم که فقط می خواستم استراحت بکنم. شوهرم به یک پزشک زنگ زد که جواب نداد. در آن لحظه من تجربه ای را که داشتم به شوهرم نقل کردم و هر دو تحت تاثیر این تجربه اشک ریختیم. شوهرم نهایت تلاشش را میکرد تا من زنده و سالم بمانم و من از برگشتنم احساس نا امیدی میکردم.
شوهرم تایید کرد که بعد از اینکه دستم را روی سینه ام گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم دیگر چشمم را باز نکردم. پس من چگونه توانسته ام همه آن چیزهایی را که اتفاق افتاده بود را ببینم؟ به همسرم گفتم: «منو ببخش ولی من دلم نمی خواست که برگردم. همه چیز در آنجا بسیار زیبا بود و عشق بسیار زیادی در آنجا وجود داشت.»
وقتی پسر چهار ساله مان به همراه پدر و مادر من از مسافرت برگشتند، آمد تا ما را بغل کند، من احساس گناه کردم که میخواستم او یتیم شود. ولی درد جدایی از آن فضای پر از عشق همچنان با من بود. شوهرم رفت تا سندی که من گفته بودم را از روی کمد بردارد. او یک صندلی گذاشت و سند را برداشت، پر از گرد و غبار همانطور که من دیده بودم. ما هر گز چنین چیزی را نشنیده بودیم.
صبح فردای آنروز شوهرم مرا پیش دکتری که شهرت خوبی داشت، برد. بعد از یک معاینه طولانی، برداشتن نوار قلبی و رادیولوژی کل بدن، آزمایشات دیگری نیز انجام داد. او به ما گفت من در اثر آلرژی به یکی از ترکیبات شیمیایی آسپیرین ایست قلبی – تنفسی کرده بودم. و گفت بسیار خوش شانس بودم که زنده مانده ام. شوهرم از او پرسید آیا لازم بود که به بیمارستان برویم. و او گفت در آن صورت هرگز زنده به بیمارستان نمی رسیدم. نظر دکتر این بود که احتمالا زخمهای جزئی در قلب و ریه ام داشته باشم ولی گفت با این وجود سالهای زیادی زنده خواهم بود. من خواستم در باره تجربه ام به او بگویم ولی او اجازه نداد و بجایش به من گفت: «چرا، گریس! تو بیهوش بودی و یک قدم با مرگ فاصله داشتی! من کاملا اطمینان دارم تو نه چیزی دیده ای و نه چیزی شنیده ای. من یک نوار مغزی هم انجام خواهم داد تا مطمئن شوم همه چیز درست است».
در مسیر برگشت به خانه من و همسرم تصمیم گرفتیم اتفاقاتی که افتاده بود را از ترس این که کسی ما را دیوانه خطاب نکند، مثل یک راز پیش خودمان نگه داریم.
وقتی نوار مغزی انجام شد نتیجه اش این بود که برای سن من نرمال است.
[ترجمه محمد امیرخیز]
منبع: