از کودکی آموخته بودم که خداوند انتقام گیر و خشمگین است و این احساس بدی از خدا به من داده بود. تصورم از خدا کسی بود که به ما بندگان، وعدههایی مبهم و دور و دراز داده، بی آنکه حتی بتوانیم آنها را درست بفهمیم. با خود می گفتم این چگونه خدایی است که ما را اینگونه [در مقابل گناه] ضعیف آفریده و این همه وسوسه در برابرمان قرار داده است، ولی انتظارات زیادی دارد که اگر آنها را برآورده نسازیم ما را به جهنم خواهد فرستاد. بعد از تجربه ام فهمیدم که خدا همۀ چیزها را به ما عطا کرده است و در مقابل مطلقا هیچ انتظاری از ما ندارد [ولی اجازه داده است که آنگونه که می خواهیم تجربۀ خویش را – چه دردناک و چه لذت بخش – خلق کنیم.]
28ام جولای سال 1970 بود و من در ارتش آمریکا به عنوان خلبان هلیکوپتر و متخصص شناسایی نیروهای مخفی دشمن، در جنگ ویتنام خدمت میکردم. در ماموریت آن روز بیش از 100 گلوله از طرف نیروهای دشمن به هلیکوپتر ما اصابت کرد و تعدادی از آنها نیز به خود من خورد. در آن لحظه همه چیز شروع به تار شدن کرد. با این حال، خاطرهای مبهم از سقوط هلیکوپتر را به یاد دارم… به طور مبهمی به یاد دارم که متصدی مسلسل من را از لاشۀ هلیکوپتر بیرون کشید. به یاد دارم که روی زمین افتاده بودم و خون زیادی از دست داده بودم و نمی توانستم از جای خود کوچکترین حرکتی بکنم. همه چیز شروع به تار و خاکستری شدن کرد. من به خدا التماس میکردم نگذارد که بمیرم. ولی چند لحظه بعد همه چیز کاملا تاریک شد. ناگهان چیز غیر منتظره ای برایم اتفاق افتاد. ترسم ناپدید شده بود و احساس خوبی در من بوجود آمد. پیش از آن فکر می کردم مردن بسیار وحشت انگیز و دردناک است، در حالی که تجربه فوق العاده لذت بخشی بود. من تسلیم شدم و مرگ خود را پذیرفتم و گفتم خدایا، واضح است که اراده تو بر این است که من بمیرم. دیگر با تو چانه نمی زنم و مرگم را قبول می کنم…
خاطرۀ بعدیام این است که بدن خود را از بالا می دیدم. روی زمین افتاده بودم و سرم نزدیک یک بوته بود. می توانستم هر ذره و مولکول آب و تمام سلول های گیاهی را در آن بوته و ریشه هایش ببینم، از درون و بیرون و از بالا تا پایین. من چند بار به بدنم وارد شده و از آن خارج شدم، ولی هر دفعه که وارد بدنم می شدم تنگی، معذب بودن، و سنگینی آن را حس می کردم و می خواستم دوباره از آن خارج شوم و احساس آزادی کنم…
سپس یک نقطۀ نورانی را دیدم که به سرعت بزرگ می شد و به یک نور درخشان تبدیل گشت. درخشنده ترین نوری که می توانید تصور کنید در برابر آن مانند یک حفرۀ تاریک است. با دیدن این نور چنان احساس خوبی به من دست داد که هیچ مادۀ مخدر یا لذتی در دنیا نمیتواند انسان را به این احساس حتی نزدیک کند. در نور احساس می کردم که در حال گسترش یافتن هستم و کنجکاو و متعجب بودم که چه اتفاقی در انتظارم است.
در نور، احساسی از«حضور خدا» وجود داشت. من خود را محاط با عشق خدا حس می کردم و او به من می فهماند که من را در برگرفته است و از من حفاظت می کند. احساس می کردم که خدا عشق است… خداوند با کلمات با من حرف نمی زد، بلکه ارتباط ما از طریق فکر بود…
احساس می کردم در حال گسترش یافتن هستم. در همان حال، خدا به من گفت که تو به تمامی جهان گسترش خواهی یافت و همۀ چیزها را خواهی دانست. من چنان وسعت و گسترشی یافتم، و چنان قدرت عظیمی به من داده شد که احساس می کردم این قدرت به طرز بی حسابی حتی از قدرت خدا هم، آن طور که پیش از آن در ذهن خود تصور آن را داشتم، بیشتر است. می توانستم هرجا که بخواهم، در هر جایی از آفرینش، باشم و روی هرچیزی که بخواهم تمرکز کنم. ولی در عین حال هنوز خودم بودم و غرور داشتم و پیش خود گفتم من اَبَرخدا (Super God) شده ام. ما نمی توانیم حتی تصور کنیم که به چه درجه ای خواهیم رسید. همانطور که در لذت و این احساس قدرت عظیم غرق شده بودم، او دریچهای به رویم گشود که در آن خود را میدیدم که در دستان او مانند یک نوزاد در برگرفته شده بودم. او به من نشان می داد که تو «این» هستی. مانند اینکه دوباره و در بهشت متولد شده بودم. احساس خداوند را حس می کردم؛ احساس خوشحالی، مانند پدری که به کودک تازه متولد شدۀ خود می نگرد و به او می بالد و از دیدن او خوشحال است. ولی من هنوز خود را ابر خدا می دیدم. آنگاه احساس کردم که خداوند به من لبخند زد. احساس می کردم که این غرور و احساس بزرگیام برای او به نوعی جالب و سرگرم کننده بود. او گفت:
«حتی در این حال که احساس می کنی یک ابر خدا هستی، نمی توانی به درک این که من چه هستم حتی نزدیک شوی!»
این روشنگری من را سر جای خودم نشاند. ما نمی توانیم تصور کنیم که به چه قدرت و جایگاه والایی می توانیم برسیم، ولی با این حال او بی نهایت از آن بزرگ تر و قوی تر و در عین حال پرعشق تر و دلسوزتر است.
وقتی در نور خدا بودم غالب ترین احساسی که وجود داشت احساس عشق خدا بود. در نزد خدا دیگر ناراحتی، تاسف، ترس، خجالت، درد، آزار، ناامیدی، غم، دشمنی، حسادت، کینه، … هیچ معنایی نداشت. گویی تمام کلمات منفی [از صحنۀ وجود] حذف شده بودند. در بهشت مطلقا هیچ چیزی وجود ندارد که بد و ناخوشایند باشد. همه چیز صد در صد عشق و سرور خالص است. تمام خطاهای گذشتهام را می توانستم به یاد بیاورم، ولی همۀ آنها بخشیده شده بودند. خدا می گفت که علتی وجود داشته که من تو را اینگونه خلق کرده ام؛ علتی که برای من آشکار نشد. عشق او چنان قوی بود که می توانستی آن را در ذرات هوا هم حس کنی. مانند وقتی که در یک آب گرم و مطبوع شنا می کنید و احساس لذتبخش گرمی آن را در تمام پیرامون خود حس می کنید…
با خود گفتم این خدای خشمگین و انتقام گیری که تصور آن را داشتم نیست. یادم می آید که وقتی بچه بودم و به کلیسا می رفتم ما باید عقب کلیسا می نشستیم و لیاقت آن را نداشتیم که جلو بنشینیم و به «خدای آنها» نزدیک تر باشیم. ولی اینجا می دیدم که خدا مانند یک پدر مهربان بود که من را در آغوش خود می فشرد و هیچ فاصله ای بین من و خود قرار نمی داد.
می دیدم که خداوند همۀ ما و تمامی جهان را آفریده تا به ما عشق بورزد. گویی خداوند تنها یک نیاز دارد، و آن عشق ورزیدن است. خدا ما را برای قضاوت و تنبیه و احساس سلطه و قدرت بر ما و به معنای مترادف کلمه «خدایی کردن» بر سر ما نیافریده است. خدا منتظر این نیست که مرتکب اشتباهی بشویم تا به ما احساس کوچکی بدهد. تنها چیزی که خدا می خواهد این است که ما را دوست داشته باشد. این خدایی نبود که وقتی بزرگ می شدم به من یاد داده شده بود. با این حال فهمیدم که خدا به زور کسی را وارد بهشت نمی کند. بلکه باید بخواهید که شما را ببخشد و وارد بهشت بکند. ولی اگر از او بخشش بخواهید، صرفنظر از اینکه چقدر بدی کرده اید، چقدر احساس شرمندگی و گناه می کنید، و گذشتۀ شما چه بوده است، او شما را می بخشد…
ناگهان خداوند گفت که تو هنوز آماده [اینجا ماندن] نیستی. من گفتم که البته که آماده ام! تو نمی توانی این کار را با من انجام بدهی و من را پس بفرستی! نمی توانی به من این همه عشق و آرامش مطلق و بزرگی و عظمت را نشان بدهی و سپس من را به دنیا و به آن بدن سوراخ سوراخ شده بازگردانی! برنمی گردم، و اگر من را برگردانی مطمئنا در آن بدن نخواهم ماند و خواهم مرد [و جان خود را خواهم گرفت]! در آن موقع احساس خدا را حس کردم که با احساس و لحنی جدی و محکم، ولی نه خشمناک، به من گفت:
«نه! تو نمی توانی جان خود را بگیری! تنها من هستم که جان می بخشم و جان می ستانم! اگر جان خود را بگیری دیگر هرگز آن را نخواهی داشت!»
به یاد دارم که بلافاصله گفتم «پدر! خواست و ارادۀ تو انجام خواهد شد!»
بلافاصله وارد یک تونل شدم و با سرعت در آن به حرکت درآمدم. در حالی که از تونل می گذشتم در سوی دیگر دیوارۀ تونل دیوها و شیاطین و ارواح خبیثی را می دیدم که سعی می کردند من را ربوده و به سمت خود بکشند. ولی من ترسی از آنها نداشتم، مانند وقتی که در یک باغ وحش از سوی دیگر حصار، یک حیوان وحشی و خطرناک را می بینید که سعی دارد به سوی شما حمله کند. شما از آن ترسی ندارید بلکه دربارۀ آن کنجکاو می شوید. احساس نمی کردم آنها ارواح انسان ها هستند، بلکه ارواح شیاطینی بودند که از بهشت رانده شده بودند. من درک کردم که جهنم، مملو از زجر و شکنجهای غیرقابل تصور است و این اهریمن ها و شیاطین در درد و عذابی غیر قابل باور به سر می برند. آنها برای بدست آوردن روح من تقلا کرده و می جنگیدند، ولی حتی این توانایی را نداشتند که بفهمند آیا روحی را گرفته اند یا نه. به همین خاطر باید به طور کورکورانه ای می جنگیدند و تلاش می کردند. در حقیقت آنها هیچ وقت به طور کامل نمی توانند روح شما را داشته باشند زیرا روح شما در نهایت تنها متعلق به خداست…
من به بدنم بازگشتم و بالاخره بعد از چند ساعت نیروهای آمریکایی ما را نجات دادند… امروز من سعی می کنم که مراقب اعمال و رفتار خود باشم. می دانم که در نهایت خداوند همه چیز را می بخشد، ولی من آن را سبک نمی گیرم و می دانم که باید در خواست خود صادق باشم. تنها چیزی که خدا را ناراحت می کند و باعث تاسف خدا می شود ظلمی است که ما انسان ها در حق یکدیگر روا میداریم. خدا به من فهماند که وقتی ما در حق یکدیگر بدی می کنیم، در حقیقت در حق خداوند ستم کرده ایم و مستقیما به او درد وارد نموده ایم و او این درد را حس می کند.
این تجربه زندگیام را تغییر داد. بله من هنوز هم یک انسان هستم و مرتکب خطا و اشتباه می شوم. ولی هر روز از خدا می خواهم که به من قدرت ببخشد که درست عمل کنم و آنچه که به من نشان داد و یادآوری کرد را حفظ کنم، زیرا می خواهم روزی دوباره به نزد او و آغوش پرمهرش بازگردم. من چشم به راه رسیدن آن روز و بازگشت به خانه و وطن هستم.
منبع:
https://www.youtube.com/watch?v=peMIHK87e6w