من یک تومور مغزی داشتم که دچار خون ریزی شده بود؛ اما خودم نمیدانستم، زیرا تا آن موقع، به بیماری خاصی مبتلا نشده بودم. همه چیز از یک روز زیبای سپتامبر شروع شد؛ از سر کار مرخصی گرفتم تا پسر 12 سالهام را پیش دندانپزشک ببرم. برای این کار میبایست حدود 30 مایل رانندگی میکردم. در راه خانه، ماشینم سر و صدا میکرد. به پسرم گفتم بهتر است قبل از اینکه وارد بزرگراه شویم، نگاهی به آن بیندازم. هنگامی که ماشین را به کنار جاده کشیدم، صدای بلندی از کاپوت شنیده شد. وقتی به موتور نگاه کردم، کور شدم. چشمانم را مالیدم و فکر کردم زمانی که کارم با ماشین تمام شود، دیدم برمیگردد؛ اما این اتفاق نیفتاد. میتوانستم صدای پسرم در مقابل صورتم بشنوم که میپرسید: «چشمهات چه شده بابا؟» نمیتوانستم او را ببینم، اما میدانستم اتفاق بدی در حال رخ دادن است. سپس تپش قلب گرفتم و خیس عرق شدم. نمیدانستم چه اتفاقی دارد برایم میافتد؛ تصور کردم دچار سکته یا حملۀ قلبی شدهام. به پسرم گفتم فورا کمک بیاورد؛ او هم همین کار را کرد. وقتی سعی کردم به ماشین برگردم، متوجه شدم که پاهایم حرکت نمیکنند. جلوی گلگیر افتادم، تلاش کردم خودم را سر پا نگه دارم، اما بالاخره پخش زمین شدم.
[در همان حین] میشنیدم که عدهای در حال دویدن به سمت من هستند. آنها میپرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ گفتم نمیدانم، اما نمیتوانم ببینم و پاهایم نیز از کار افتادهاند. مردها مرا بلند کردند، به یک گاراژ بردند و به آمبولانس زنگ زدند. وقتی آمبولانس رسید مرا به بیمارستان منتقل کردند و در آنجا بر رویم CAT اسکن انجام شد. آنجا بود که پزشکان گفتند که یک تومور مغزی پاره شده دارم. آنها نمیتوانستند توضیح دهند که چرا تومور دچار خونریزی شده و سپس خونریزی آن بند آمد؛ اما گفتند کاری از دستشان بر نمیآید و خیلی دوام نخواهم آورد. آنها به خانوادهام اطلاع دادند. دکتر برای 6 ساعت [در کنارم ماند و] دستم را گرفت. [با این حال] هنوز زنده بودم، بنابراین مرا به بیمارستانی در پيتزبورگ منتقل کردند و در آنجا عمل جراحیی که به آن نیاز داشتم بر رویم انجام شد.
حین عمل، در یک تونل بودم. رفتن به این تونل مستلزم هیچگونه تلاش فیزیکی نبود، زیرا همه چیز از طریق ذهن صورت میگرفت. هر چه بیشتر به بازگشت به خانه، [یعنی] بهشت فکر میکردم، حرکتم در تونل سریعتر میشد. وقتی فکر کردن دربارۀ حرکت به بالا را متوقف کردم، به طور کامل ایستادم. سپس دستانم را بر دیوارۀ تونل گذاشتم. دیوارها حدود یک متر قطر داشتند و از ابرهای سیاه ساخته شده بودند. بعد دوباره به حرکت فکر کردم.
وقتی به انتهای تونل رسیدم، متوجه زیباترین منظرهای که تاکنون دیده بودم شدم. تا جایی که چشم کار میکرد، گلهای مینای بزرگ و زردرنگ گسترده بودند. چشماندازی هموار و بی حد و مرز بود. درونم از عشقی شدید که پیش از آن هرگز همانندش را احساس نکرده بودم مالامال شد. متوجه شدم که بدنی ندارم و با فاصلۀ چند پا، بر فراز گلهای مینا شناور هستم.
بعد روحی را دیدم که در سمت چپ خروجی تونل ایستاده بود و با دست به میانۀ دشت اشاره میکرد. وقتی دقیقتر نگاه کردم متوجۀ درختی در وسط دشت گلهای مینا شدم و فهمیدم این، همان جایی است که او میخواهد برم. درخت حدود 5 کیلومتر از من دورتر بود اما در عرض چند ثانیه به آنجا رسیدم. از اندازۀ این درخت هفت متری عظیم شگفتزده شدم و در حالی که بر تنۀ آن دست میکشیدم، همچنان بر فراز گلهای مینا معلق بودم. هنگامی که به بالا و به شاخههای آن نگاه کردم، متوجه شدم که سرتاسر آسمان سفیدرنگ است. سفیدی آن بسیار درخشان بود، به حدی که چشمم را میزد. در آسمان آنجا، آفتاب یا رنگی وجود نداشت و من درخشانترین ابرهای سفیدِ تمام عمرم را در آن دیدم.
سپس موجی از احساس مرا فرا گرفت. آشفته، غمگین، وحشتزده یا دلتنگ نبودم، تنها، وجودم مالامال از عشقی بود که پیش از آن هرگز همانندش را حس نکرده بودم.
در حالی که به آسمان نگاه میکردم، وجودی [مونث] را دیدم که به سرعت از ابرها خارج شد و مستقیما به طرف من آمد. او یکراست به سمت صورتم پرواز کرده و به چشمانم نگاه کرد. این وجود حدود 15 ثانیه عمیقا به چشمانم خیره شد و روحم را خواند. در یک آن، ما همه چیز را راجع به یکدیگر دانستیم. سپس از من دور شد و گفت: «باید برگردی. هنوز وقت آمدنت به قلمرو آسمانی نیست، هنگامی که وقتش فرا برسد، دوباره به اینجا بازخواهی گشت.» گفتم: «نمیخواهم برگردم؛ جسم انسانی، رقتانگیز و [منشا] رنج و آسیب است.» او پاسخ داد: «میدانم، اما پدر آسمانی میخواهد که تو بازگردی و برای او کاری انجام دهی.» گفتم: «خب، او چه کاری از من میخواهد؟» جواب داد: «وقتش که برسد خواهی دانست.»
واقعا دوست نداشتم برگردم، اما او مرا متقاعد کرد و گفت پدر آسمانی میخواهد من برگردم و برایش کاری کنم، کاری که در حین انجام آن از من محافظت خواهد شد. او همچنین گفت که از قضاوتهای منفی افراد دلسرد نشوم. در آن لحظه میدانستم که [برای خداوند فردی] خاص هستم و قرار نیست حین عمل جراحی بمیرم. حقیقتا نمیدانستم که به چه شکل محافظت خواهم شد، اما میفهمیدم که [به هر حال] به نحو احسن خواهد بود.
مدت بیشتری به گفتگو پرداختیم. او گفت که پدر آسمانی نمیخواهد ما یکدیگر را قضاوت کنیم بلکه میخواهد همۀ ما برابر باشیم. خداوند دوست دارد که ما از زندگی خود لذت ببریم و شاد و سپاسگزار باشیم. بیشترین کاری که او از ما انتظار دارد، کمک به یکدیگر است. او دوست دارد که ما بیش از آنچه به خودمان فکر میکنیم، به فکر همدیگر باشیم.
در حالی که زیر آن درخت عظیم مشغول گفتگو بودیم، متوجۀ توده ای از ابر در میان گلهای مینا شدم که حدود 12 متر قطر داشت. 6 وجود در میان آن ایستاده بودند و به پایین نگاه میکردند. هر از گاهی یک روح خم میشد و روح دیگری را بر میداشت، گهوارهوار آن را در آغوش میگرفت و سپس به بالا نگاه میکرد. آنگاه به سرعت به درون ابرهای بالا پرواز مینمود و در نهایت روحی دیگر از آن بالا به پایین و به درون تودۀ ابر فرود میآمد و جای آن را پر میکرد. این کار برای مدتی ادامه یافت.
از فرشته پرسیدم آنها چه میکنند؟
او گفت که آنها مراقب بیمارستانها، پزشکان و افراد شدیدا بیمار هستند، اما در روند بیماری مداخله نمیکنند.
پس از اینکه مدتی با هم گفتگو کردیم، فرشته از من دور شد و مستقیما به سمت بالا، به میان شاخ و برگ درخت پرواز کرد. در نهایت نیز همچون دود در هوا محو شد. دانستم که وقت رفتن فرا رسیده است. نمیدانستم چطور میخواهم برگردم، اما میدانستم که بسیار دردناک خواهد بود.
میخواستم تا جایی که میتوانم آن مکان را به خاطر بسپارم، بنابراین به اطراف چشم دوخته و سعی کردم تا همۀ جزئیات را در ذهنم ثبت کنم. متوجه شدم که هیچ حشره، تار عنکبوت، زنبور عسل، مورچه یا پروانهای بر روی گلهای مینا نیست. باد، پرنده یا خورشیدی در کار نبود. همه جا بسیار ساکت و آرام بود و زمان در بهشت مفهومی نداشت.
به بدنم بازگشتم. درد بسیار شدید بود. وقتی در اتاق ریکاوری بیدار شدم، مردی را دیدم که پشت شیشۀ اتاق نشسته بود. هر بار که چشمانم را باز میکردم، او به مانیتورش و سپس به من نگاه میکرد. سه چهار بار که این کار را انجام داد، فهمیدم که او مراقبم است. بعد از چند بار که نگاهم کرد، دیدم که دیگر در آنجا نیست. حتی با وجود تمام لولهها و سیمهایی که به من متصل بود، تمام موهای بدنم سیخ شد. فکر کردم پزشکان چیزی به رگم تزریق کردهاند و این باید تاثیر دارو باشد. وقتی به سمت چپ نگاه کردم، متوجه بانویی شدم که آنجا ایستاده و با لبخندی بزرگ مرا نگاه میکند. او موهای بلند و سفیدی داشت که تا آرنجش میرسید. صورت و پوستش تماما چروکیده بود اما آنچه در وجودش برجسته مینمود، چشمان بزرگ، درخشان و آبی او بود. فهمیدم که حضور او باعث سیخ شدن موهای تنم شده است. مثل این بود که تمام اتاق با الکتریستۀ ساکن پر شده باشد.
از من پرسید: «میدانی که پدر آسمانی خواسته برگردی و کاری برایش انجام دهی؟»
گفتم: «بله. این چیزی است که فرشته در زیر درخت به من گفت. اما نگفت که باید چه کاری انجام بدهم. فقط گفت وقتی زمانش برسد خواهم فهمید.»
سپس آن بانو انگشتش را بر لبهای من گذاشت.
احساس کردم کسی 5 گالن آب به گلویم ریخته و مرا تا نوک پا پر کرده است. بعد، آژیر همۀ دستگاهها شروع به بوق زدن کرد و بانو در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت، به سمت در رفت.
چند ثانیه بعد، مرد جوانی که از پشت شیشه مراقبم بود داخل شد و گفت: «تیم! کارت عالی بود، چه اتفاقی افتاده؟» گفتم: «نمیدانم. احساس خوبی دارم، آن خانم کجا رفت؟» او پرسید: «کدام خانم؟» گفتم: «خانمی که اینجا بود و موهای سفیدِ بلندی داشت.» گفت: «من کسی را ندیدم، اما اگر بخواهی میروم و نگاهی میاندازم.» گفتم: «ممنون میشوم اگر این کار را بکنید.» مرد گفت: «البته» و بیرون رفت. وقتی برگشت گفت: «تیم، تو تنها فرد در این طبقه هستی و تمام درها هم قفلند. تو در اینجا تنهایی.»
در یک آن متوجه شدم همۀ آنچه که در بهشت تجربه کردم حقیقت دارد و آن بانو نیز فرشتهای دیگر بوده است. فهمیدم که قرار است اتفاق ویژهای در زندگیم رخ دهد و من تحت محافظت خواهم بود. من تجربۀ کامل خود را همانطور که فرشته و کشیش کلیسایم خواسته بودند در کتابی منتشر کردهام. لطفا آن را بخوانید تا از موهبتی که این فرشتهها به من اعطا کردند آگاه شوید.
[ترجمه خانم عادله]
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1timothy_p_nde.html