من در امریکا متولد و بزرگ شدم، یک لوتری [از فرقههای مسیحیت] سرسخت و معتقد به خدا. این NDE در اوان زندگی من بعد از دبیرستان اتفاق افتاد و عامل آن یک مسمومیت اتفاقی بدون هیچ عوارض جانبی جدی بود. ولی سالها بعد فهمیدم که با توجه به سنگینی این مواجهه، بازگشت کامل به قبل هرگز رخ نمیدهد. پس از چشیدن طعم کمال معنوی، این وجود دنیوی میتواند بیگانه و تلخترین اوقات من باشد.
فشار زیادی نیز متحمل شدم. اگر به کسی اجازه داده شود تا شاهد بزرگترین رمز و راز تمام دوران باشد، مطمئنا انتظار میرود پس از بازگشت بر روی زمین وظیفه قهرمانانه بزرگی را به انجام برساند. اما، ظاهرا میلیونها نفر از مردم چنین اتفاقی را گذراندهاند.
جزئیات این NDE را ذکر میکنم، اما اگر شما «مذهبی»، به خصوص مسیحی باشید، به برخی از مطالب زیر اشکال خواهید گرفت.
در این تجربه، اولین آگاهی من این بود که ناگهان و غیرارادی و بسیار سریع – نزدیک به سرعت نور- در حال منتقل شدن به جائی بودم. احساس عجیب و غریبی است چرا که این شکل از سفر را پیش از این هرگز تجربه نکردم، هیچ وسیله نقلیهای نیست، هیچ خاطرهای از یک تصمیم به سفر، و آمادگی برای سفر وجود ندارد – فقط ناگهان در این وضعیت هستی. هیچ حسی از داشتن یک بدن نداشتم، فقط بینایی، اما این جابجائی را احساس میکردم – به شکل نیروی جاذبهای در اطراف یا در درونم. مثل زمانی که در یک هواپیمای جت در لحظه بلند شدن هستید، بدن شما میداند در حال حرکت است و شما در درون کشیده میشوید – البته نیرو اصلا در حدی نبود که نگران کند. و این فقط یک احساس در ذهن مسافر نبود، نقل مکان واقعی به مقصد دیگری بود.
هیچ خاطرهای از صحبت کردن و یا هر گونه ایجاد صدا در تمام طول تجربه ندارم، فقط اتصال، مشاهده، گوش دادن، و جذب کردن همه آن. اما زمانهائی که افکار حضور داشتند، قوی بودند، بسیار خاص، و درک و نتیجهگیری بسیار روشن. ذهن من کاملا ساکت و فوقالعاده روشن بود، تنها صدای دیگر به غیر از افکار یک سکوت کامل و گسترده بود. من میتوانستم افکار خودم را «بشنوم»، اما نه از طریق شنوائی – افکار من به نحوی شدیدا واضح بودند.
این سفر سریع، در تاریکی شبیه تاریکی شب بود با نورهای ضعیف یا زمینهای که با سرعت به سمت من – یا درستتر من به سمت آنها حرکت میکردم. در یک نقطه، مسیر قوس داشت مانند پرواز دور یک خم بسیار طولانی. این بخش سفر که به شکل قوسی بسیار طولانی بود، به یاد ماندنیترین و دراماتیک بود، مانند وقتی که شما دور یک زاویه تند هستید که باعث می شود احساس کنید با فشاری که به شما میآید ممکن است به سمت خارج پرواز کنید. من مثل موشک شلیک شده در لوله بودم، با توجه به چشم انداز تونل مانند که بخاطر این سرعت بیاندازه داشتم. بهیچ وجه قابل توضیح نیست که چه سرعت فوقالعادهای بود، اما بسیار روان و هموار، و کاملا بدون لرزش و ارتعاش.
بسیار شگفتزده و کمی مضطرب بودم، چرا که میدانستم که بسیار دور میروم، به نظر نمیرسید خیلی طول کشیده باشد اما با توجه به حس سرعت باور نکردنی، همزمان ابدی به نظر میآمد – مانند اینکه کهکشانها را ترک کنم! گویا به یک موشک بیصدا بسته شده و همه کاری که میتوانم تماشا کردن چیزهائی است که ظاهر میشوند. هیچ سرنخی در مورد اینکه چه خبر است نمیشد پیدا کرد چون کاملا جدید بود، اما خیلی واقعی بود … ناگهان به یک جایی بسیار دور و بسیار سریع برده میشدم – من کجا و چطور دارم میروم؟
سفر ناگهان کند شد، و سپس آرام و شناور با حسی شبیه معلق بودن متوقف شد، و همه چیز خیلی باز و روشن شد. صحنه مقابل من توپ عظیمی از نور خالص بود با یک ساختار ابر مانندی که از پایین آن به سمت من امتداد داشت. روی این ابر ضخیم پفی، موجودات متعددی که شبیه فرشتگان نقاشیها ولی واقعی بودند، با حضورشان مسیری ایجاد کرده بودند مثل وقتی درختان دو طرف جاده به صف هستند. این صحنه همسطح من بود و همه چیز واقعیتر از واقعی بود، زندهترین چیزی که تا کنون دیده بودم.
وقتی من از تونل بیرون آمدم حسی باور نکردنی از آگاهی، صلح، و قدرت درونی … بر من گشوده شد. فوقالعاده عظیم، وجود درونی من با سرعت و بدون محدودیت رشد کرد، مانند یک بالون هلیوم است که آرام و نامحدود گسترش بیابد، اما هرگز نترکد. داخل این بالون نوری قوی، گرمی، و عشقی آرام و سیال و نامحدود بود. اما هنوز هیچ آگاهی از داشتن یک بدن، و یا دستها یا پاها نداشتم، من فقط این قدرت را عمیقا در درون و درست پائینتر از میدان دید خودم مثلا جائی که قلب باید باشد احساس میکردم…. اما حسم این بود که این قدرت فراتر از اندازه طبیعی بدن گسترش دارد – مثلا بیرون به سمت آسمان و آن را پر میکند. در تمام این زمان نفس نمیکشیدم و هیچگاه وزنی احساس نکردم … یک فانوس شناور را تصور کنید که از لحاظ معنوی به قلب خدا مرتبط و به آن متصل میشود.
من به این موجودات که درون و روی این ابر بزرگ سفید ایستاده، به نور شدید سفید پشت سرشان پیوسته بودند، خیره بودم، گویا همه چیز در یک سفیدی خالص و درخشان غرق بود. نور همه چیز را اشباع کرده بود. ابر در میان آنها اندکی بالا آمده بود و در اطراف پای آنها متراکمتر بود، تماما غرق در یک انرژی زیبا و خالص. دو ردیف موجودات در مقابل من یک V تشکیل داده بودند، شاید هفت تا در سمت چپ و سه تا در سمت راست، آنها به آرامی به سمت من متمایل شدند ناحیهای هم برای من تشکیل دادند که بین آنها بروم، مانند عروسی، ولی روی ابرها. این ناحیه به سمت آن گوی نور باریکتر و دهانه آن کوتاه و گسترده بود. دو طرف آن شاید پانزده فوت در نقطه ورود، و شاید پنج فوت در قسمت دورتر، انتهای باریک، که نزدیک به مقابل این نور عظیم بود. موجودات حدود شش فوت از یکدیگر در جزایر مربوط به خود فاصله داشتند – شکلی قیف مانند- و مرا به سمت این نور بزرگ کشیده و خوشامد میگفتند، در حالیکه من به طور خودکار به سمت این جزیره و به سمت کرهی روشن کشیده میشدم. این کره باور نکردنی از نور شاید چهار یا پنج برابر ارتفاع موجودات بود (موجودات به قد متوسط زنان بودند). کره انرژی شدید و نور در هر جهت ساطع میکرد با نیروئی که به نظر غیر قابل کنترل بود.
گاهی از لحاظ بصری کمی مبهم میدیدم، مانند اینکه چشمانداز من با یک ابر تیره گرفته شده باشد، اما این موجودات لباس سفید خالص تمام قد با درخشش طلائی گاه به گاه در اطرافش داشتند. آنها فرم انسانی داشته و سرهایشان پوشیده نبود، چهرهها را به یاد نمیآورم، اما عناصری مانند سوسو زدن طلایی و پرتوهای نور بسیار واضح بود. در کل دید من نسبت به قابلیتهای عادی بسیار برتر بود. این لباس در اطراف گردن بسته میشد، لباس متناسبشان بود ولی شل نبود، و تا پائین پایشان میآمد. لباسها مخروطی نبودند اما سمت پائین پارچه بیشتری داشت، با موجهائی در جهت درازا …. شبیه لباسهای سنتی. انعکاسی صدفی با اثر ساتن مانند داشتند و آستینهای بلند با همان جنس تا مچ دست. آستینها به سمت پائین باریک میشد ولی تنگ نبود. کاملا ظریف – چیزی از زیبایی خالص.
شبیه چیزی بودند که ممکن است در یک جعبه موسیقی مدل قدیمی ببینید، آنها که یک شاهزاده خانم زیبا در حال رقص دارند که باعث تعجب یک دختر کوچک موقع گوش دادن به موسیقی میشود. شبیه زنان با خصوصیت متمایز زنانه بودند و مانند آنها حرکت میکردند – یک زیبایی آهسته، نجابت، و نرمی موقع جابجایی بدن و حرکت دست و سر، و در حرکت عمومی داشتند. این اشکال فوقالعاده زیبا بودند و اندازه و قد مشابه داشتند- متوسط به سمت باریک، با لباس سیال و سرها به رنگهای هلوئی متوسط و تیره، خاطره من امکان تمایز بین چهره و موهای آنها را نمیدهد، فقط رنگ عمومی سر. من حتی نمیدانم چه کسی یا چه چیزی بودند، ولی برای من بسیار شگفت انگیز بودند، نمایشی شگرف از زیبایی و عشق. من هرگز در تمام زندگی چنین خوش آمدی را احساس نکردم و هرگز دوباره تا هنوز اینجا هستم احساس نخواهم کرد.
با نگاهی به گذشته این موقعیت گویا برای خوشامد رسمی به من تنظیم شده بود. چطور ممکن است؟ زمانی طول نکشید که به آنجا رسیدم، اما آنها برای من آماده بودند.
تمام اینها بسیار واضح و روشن و حواس من بسیار تیز بود، همه صداها، مناظر، و احساسات … همه چیز بیش از حد تشدید شده بود. نور بزرگ فرای موجودات، بسیار روشن بود اما به چشم صدمه نمیزد، من مستقیما به آن نگاه کردم که به طور کامل با صلح پر شده بود، در حالی که یک همنوائی معنوی از شادی -بسیار عمیقتر و گستردهتر از سرخوشی- از اعماق وجودم بدون محدودیتی به بیرون سرازیر بود. وجود درونی من به نظر میرسید قدرت تولید میکند، از اعماق قلب درونیام، عشق و خلوصی بیاندازه با نیروی زیادی به بیرون جریان داشت – هنگامی که شما این قدرت را تجربه کنید، هر چیز دیگر دروغی ضعیف است. قدرت خوبی، همچون میلیونها ذره نور از درون این انسان سابق، به بیرون میتراوید در جهات بینهایت، میلیاردها تُن عشق خالص و آرام و زیبایی ممتد … همانطور که به آرامی به جلو به سمت این نور خالص غیرزمینی و قدرتمند شناور بودم بیشتر هم میشد. بدون شک، این حقیقت ناب و عشق بود.
در نهایت، برای اولین بار در زندگیام متصل شدم و احساس تعلق کردم. من متصل شدم و همه چیز درست بود … خانه! این جایی است که من باید باشم! این کمال بود.
یک گروه کر مانند هزاران صدای زنانه زیبا با شادی نام من را با آهنگی به کامل و باور نکردنی صدا میکرد «پ – ا – و – ل»، هماهنگی در لایههای مختلف بود و لحنهای آهنگین به خوبی در تعامل یکدیگر بوده به آرامی بارها و بارها تکرار میشدند. این صداها گویا در درون خود قدرت بسیار داشتند. زیباترین صدائی بود که میتوان شنید، لحنها و سطوح مختلف همه همزمان و در عین حال درون یک دیگر، این موسیقی آوازی در همه چیز نفوذ میکرد. من به طور کامل در این منظره غرق شدم، چیزی نمیفهمیدم ، ذهنم هنوز این سمفونی فوقالعاده از خلوص و سخاوت را درک نکرده بود. درک نمیکردم که آنها به من خوشامد میگویند، یا این که این همه توجه بخاطر یک مرد بیارزش است. با گیجی به اطراف نگاه میکردم، شاید چیز دیگری هست که آنها بر آن تمرکز کردهاند، چون فکر میکردم که همه اینها در حال اتفاق بوده که این مزاحم خام به عنوان یک ناظر سر رسیده است … همه چیز خیلی بیگانه بود، اما در همان زمان من احساس غیر قابل انکار اتصال به همه آن داشتم.
برعکس، این وضعیت در ابتدای «زندگی بعدی» برای من بود، و بزرگترین هدیهای است که تا کنون دریافت کردهام. چطور یک مرد خسته و سردرگم به راحتی میتواند بپذیرد که این موقعیت «مهمان افتخاری»، که این نمایش مربوط به او باشد، و چطور خوشخیالترین شخص حتی میتواند تصور کند چنین چیزی معطوف به اوست؟ من خیلی از آن موجودات سپاسگزارم برای چنین رفتار با شکوه و جلال غیرزمینی با من، و برای این نور شگفتانگیز، برای کشش من به سمت خودش. برای یک بار در زندگیام ارزش واقعی داشتم.
گویا در یک لبهای، من به عقب و پایین نگاه کردم، و زمین خیلی پایین آرام و خاموش در عظمت گسترده و تیره فضای بیرونی (اما در عین حال روشن) آویخته بود، احاطه شده توسط ستارههای کم نور – دقیقا همانطور که شما در تصاویر فضایی میبینید. این صحنه کاملا شگرف بود. فقط وقتی جهان را از آنجا دیدم، دیگر بزرگ به نظر نرسید، تهی از قدرت و بیمعنی به نظر میآمد. سطح خشک زمین کند، با زندگی آرام و خستهکننده به نظر میرسید. «چرخشی» بیمعنی از انرژی ناچیز داشت که تقریبا غیرمحسوس بود … جهان هیچ «ضربانی» نداشت. این فقط یک چیز بزرگ، راکد و الکن، که فعالیت بیمعنی روی آن در گذر بود اما هیچ چیز واقعا تغییر نمیکرد. خالی به نظر میرسید و به سختی هر گونه حس انرژی، زندگی، و یا نیرو وجود داشت. هر شبکهای که فکر میکند که اینجا قدرتی دارد، هیچ ندارد. هیچ چیز اما یک «آسیاب سایش» بیمعنی، ساکت و تقریبا بیحرکت. دور، کوچک و تهی از هدف، صدا، و یا ضمیر.
احساسم این بود که اگر با این دانش به زمین بازگردم، همه چیز به راحتی و اساسی تغییر میکند، همه در هیبت این آگاهی جدید از دیدار زندگی پس از مرگ خواهند بود. برای یک لحظه هیجانزده شدم. از دیدگاه زندگی پس از مرگ، تغییر جهان بسیار آسان به نظر میرسید. بخشی از من میخواست از این وضعیت بگریزد و این داستان را برگرداند. آنجا که بودم چشماندازی از یک «تاج و تخت» متمرکز از قدرت بر روی زمین بود که به دانشی که من میتوانستم ببرم مربوط میشد.
اما افسوس، حالا که به شکل یک انسان بازگشتم، نمیتوانم بپذیرم که این جهان برای دانستن و یا مراقبت از آنچه حقیقت است ساخته شده باشد. در واقع، میتوان ادعا کرد که همیشه با حقیقت مقابله می شود و عمدا توسط کنترلکنندهها و تنظیمکنندههای اصلی ما، که در واقع جانشین تاریکی هستند پنهان نگه داشته میشود. آنها نمیخواهند ما دانشی داشته باشیم که به دعوی آزادی مطلق، که با قدرت عظیم و آزادی واقعی همراه است، بچسبیم. آنها ترجیح می دهند که ما به خودمان به عنوان معیوب و ناقص و نیازمند کمک و مدیریت توسط «روشنفکران» نگاه کنیم. آیا میخواهیم آنها را باور کنیم؟
این جهان تماما بردهداری و اسارتی است که در قلمرو روح آغاز میشود جائیکه انسانهای بیاطلاع به اندازه دشمنان باهوش ما زرنگ و دانا نیستند. در حقیقت، تا زمانی که ما تلاش میکنیم خوب باشیم کاملا ناتوان خواهیم بود، بدون نیاز به اصلاح و مدیریت از جانب اربابان بردهدار شریرمان تحت نام طرح اشراقی «کمال انسان». ما عمدا ناکامل خلق شدیم، و تلاش برای کامل بودن غیر طبیعی … و شکنجه است. بنابراین شما میتوانید از نقائص خود به عنوان بخشی از زیبایی و ظرافتی که دارد توسط خدا کامل میشود شکرگزار باشید.
اما در این زندگی پس از مرگ، مثل این است که روی تسمه نقالهای با حرکت بسیار کند و شناور باشید، به تدریج در حال نزدیکتر شدن، گذر از دیدن این موجودات به سمت آن ابر و نور سفید شدید پشت سر آنها … تا تبدیل شدن به بخشی از آن. به آرامی شناور رو به جلو تا آنجا که روی ابر و بین آنها در مرکز این جزیره قیف مانند و در حال گذشتن از دهانه آن بودم. ابر سفید تا نزدیک سطح پا دیده میشد، متراکم، که اطراف پا را میگرفت. یکنواخت نبود بلکه مانند یک ابر واقعی که در آسمان میببینید، با اشکال متنوع و سفیدی که در هر جهت امتداد دارد.
بعد خود نور بود، در یک نقطه من به سمت این نور بزرگ چرخیدم، و همه چیز به رنگ سفید خالص تبدیل شد … نهایتا چیزی جز سپیدی دیده نمیشد. خودکار به سمت این نور بزرگ کشیده شدم و درست در مقابل آن موجود بیهمتا قرار گرفتم، تا از ناشناخته بیشتر بدانم. تبدیل به دیواری از نور سفید شد که به شدت با احساسات خوب آمیخته بود – راهی برای توضیح آن نیست. حس یک دگرگونی کامل از این خوبی قدرتمند که مرا در درون «شکل میداد». وجود خودم -«آنکه من هستم»- در حال تغییر بود و من اشباع شده با عشق در حال تبدیل به ابرموجودی جدید بودم. این قدرت مرا از نو بازآفرینی کرده در حال «جلوه» یک موجود تازه به هستی بود. فوق العاده روشن بود و من به آرامی در حال گذر از یک آستانه ظریف بودم و در حال ورود به خود نور، رفتن داخل کره. من احساس کردم درونم اساسا شروع به تغییر به نوع دیگری از وجود کرد، مانند احساس قبل از بیهوش شدن، ولی این یکی همراه با قدرت عشق عظیم خدایی بود.
قدرت آنقدر بزرگ شد که حتی در این حالت جدید بسیار عالی از زندگی پس از مرگ، میدانستم که چیزی درباره من دارد فراتر از توضیح یا بازگشت تغییر میکند. در آن لحظه متوجه شدم دقیقا چه اتفاقی میافتد، مانند این بود که وارد مجرای تولد معنوی (غیرمادی/روحانی) میشدم که سریع داشت اتفاق میافتاد، همان نقطه بدون بازگشت. قلمروئی که بسیار فراتر از هر مفهوم یا کلمات است و غیر قابل تصور. اگر یک لحظه دیگر بمانم، کسری از یک میلیمتر فراتر، هرگز برنخواهم گشت (یا قادر نخواهم بود)، در آن لحظه درک کردم … این خیلی خوب بود، خیلی کامل، خیلی درست. مثل این بود که دارم متولد میشوم.
یک تحول رسمی به چیزی که غیرزمینیترین، خالصترین، روشنترین، و قدرتمندترین احساس در حد بینهایت بود. ما قادر به تصور نیستیم، چه رسد به بیان، که خداوند که و چه است. کلمات هرگز نمیتواند این قدرت خالص و زیبا را که بدون محدودیت و مرز گسترش دارد توصیف کند – نامحدود.
یکی شدن با آن نور، جذب شدن به آن، و تبدیل شدن به بخشی از نور، نهایتا فهمیدم که وارد آنچه آن زمان «بهشت» میدانستم میشوم. باور دارم که نور بزرگ آن بود که ما به عنوان «خدا» میشناسیم. به من تبریک گفته شد، نزد خانوادهام آورده شدم، و نزد خدا به دنیا آمدم. آنها مرا خیلی دوست داشتند. این حد از قدردانی برای من شگفتآور بود.
وقتی این درک صورت گرفت، می توان گفت که من خودم «اراده کردم» به زمین برگردم. واکنش نشان دادم و سریعا دور شدم، چرخش و تغییر جهت از درون درست در زمانی که نقطه بدون بازگشت احساس شد. من نمیخواستم در آن لحظه از زمین جدا شوم، زمان مناسب به نظر نمیرسد، زندگی من به نظر ناتمام یا ناقص میرسید، این مرگ ناگهانی از نظر زمان غیر منتظره، زودرس، و نامناسب مینمود – «نادرست» بود.
من احساس میکردم باید سریعا کاری کنم و بدون تردید هم انجام دادم. یک تصمیم آگاهانه و تلاش برای رد آن موقعیت، در آن زمان. در واقع یک تصمیم عجیب، اما چیزی که باید انجام میشد. و همان زمان بود که من به بدنم برگشتم، و کسی از زمین آنجا بود و نامم را در گوشم صدا میکرد.
در نتیجه، هیچ کس هرگز نفهمید که من مردم (نه بیمارستان، و غیره) و این سالها یک راز بود، تا همین اواخر. این واقعیترین، زندهترین، و قدرتمندترین چیزی است که تا به حال برای من در این زندگی اتفاق افتاده است. روز بعد، من فردی متفاوت بودم، و این شخص جدید ناشناخته بود … فردی که قبلا بودم ناگهان ناپدید شد. تعیین هویتم بر پایه این جهان دیگر ممکن نبود و پل به سوی گذشتهام از بین رفته بود. ترس از مرگ و غم و اندوه برای کسانی که درگذشتهاند دیگر وجود نداشت. از این تجربه ممکن است به آسانی گمان کنید که من یک موجود بسیار مهم و با ارزش هستم … هیچ تفاوتی با شما ندارم.
این موجودات بخشنده نمیشد از این بهتر با من رفتار کنند و احساسی بهتر از آن هم وجود ندارد. قبل از این اتفاق من هیچ کار قابل توجهی در زندگی انجام نداده بودم و یک فرد عادی بودم (و هستم). در زندگی پس از مرگ هیچ «پاسخگویی»، سطوح مختلف برای افراد مختلف، و مورد سوال قرار گرفتن نبود. نقطه مقابل ترس، سلسله مراتب، و یا موقعیت … دقیقا همان تعریف «عشق بی قید و شرط» بود.
[تجربه شده توسط خانم رویا]