در تاریخ 12 ماه جولای سال 2002 من برای جراحی روی پایم به بیمارستان رفتم. حدود ساعت 7 شب به خانه بازگشتم و احساس کردم که حالم اصلاً خوب نیست و در تمام طول شب استفراغ میکردم. احساس خستگی مفرطی داشتم و تنها میخواستم که چشمانم را بسته و بخوابم. آخرین چیزی که به یاد میآورم دخترم میشل بود که به من گفت «مامان، ما نمیتونیم بیشتر از این به تو قرص درد بدیم. ما نمیدونیم چقدر داروی ضد درد در بدنت هست.»
ناگهان متوجه شدم که با سرعت زیادی که مانند سرعت نور به نظر میآمد در یک تونل تاریک و بسیار بلند در حال حرکت هستم. در انتهای تونل میتوانستم نوری را ببینم که درخشندهترین و زیباترین چیز قابل تصور بود و چیزی شبیه آن روی زمین وجود ندارد. بین من و نور چیزی شبیه به الکتریسته به رنگ سبز و کهربائی وجود داشت. من احساس سرمای بسیار شدید و ترس میکردم، در حالی که این انرژی به من نزدیکتر میشد. من به نور نزدیکتر میشدم و از آن گرما میگرفتم. با نزدیک شدن به نور میدیدم که تشعشع آن مطلقاً درخشنده است و احساس امنیت و آرامش و عشق فوقالعاده زیادی در من نفوذ میکرد.
من به خدا گفتم «خدایا، خواهش میکنم من را به زمین باز نگردان! اینجا احساس گرما (و آرامش) زیادی میکنم و هرگز احساس به این خوبی نداشتهام. لطفاً من را باز نگردان». دیدم که زندگیم جلوی من به نمایش در آمد. هر چه هرگز به کسی گفته بودم یا هر رفتاری که با هرکس کرده بودم همه و همه به من نشان داده شدند. همچنین، هرچه هرگز کسی به من گفته بود یا انجام داده بود نیز برایم به نمایش در آمد. (به عنوان مثال) خودم و همسرم را و تمام آنچه در حق یکدیگر انجام داده یا گفته بودیم را دوباره دیدم. ناگهان این کلمات در ضمیر من القاء شدند:
«زندگی از زمین شروع نشده و روی آن پایان نمییابد. الویتهای تو در زندگی اشتباه بودهاند. آنچه به حساب میآید داشتن بهترین ماشین یا بهترین خانه نیست، بلکه دوست داشتن و محبت ورزیدن به انسانها و حیوانات (و تمام اشکال حیات) است. هم نوع خود را دوست بدار و برای محبت (و خدمت) به انسانها به چهار گوشۀ عالم سفر کن. این است که ارزش و اهمیت دارد، نه دین و مذهب تو. همسایهات، فقیر و درمانده، محتاج، بی خانمان، گناه کارانی که بهتر از این نمیدانند یا نمیتوانند عمل کنند، همه را دوست بدار. مخلوقات ریز و درشت ما برای منظوری روی زمین قرار داده شدهاند، تا شفقت و محبت و گرامی داشتن یکدیگر را تعلیم کنند. آنها همه چیز را از ازل تا ابد میدانند. اگر نتوانید به مخلوقات من محبت کرده و آنها را گرامی بدارید، چگونه خواهید توانست که به یکدیگر محبت کنید؟ چگونه خواهید توانست من را دوست داشته باشید؟ به دنیا درس محبت و عشق و دوستی و بخشش بده.»
ناگهان بهوش آمدم در حالی که برای تنفس تقلا میکردم و بدنم از شدت حرارت میسوخت. من به زحمت روی کاناپه نشستم و فریاد زدم که نمیتوانم درست نفس بکشم. من از اینکه برای دیگران آنچه را که دیده بودم تعریف کنم واهمه داشتم، زیرا فکر میکردم من را به جنون و دیوانگی متهم خواهند کرد. زندگی من از آن به بعد برای همیشه تغییر پیدا کرده است.
منبع:
http://iands.org/experiences/nde-accounts/634-archive-through-september-08-2002.html