این اولین یا تنها تجربۀ ماوراء الطبیعی من نبود، با این حال نخستین تجربۀ نزدیک به مرگم محسوب میشود. هنگامی که بسیار جوانتر بودم، در حین خون گرفتن، هوشیاریام را از دست دادم و احساس کردم به جهنم رفتهام. هراسان، تنها، بیمناک، سرگشته، گمشده و ترسیده بودم و درکی از مفهوم «من» نداشتم. بیش از هر چیز دلم میخواست بفهمم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. در مکانی بسیار تاریک قرار داشتم و سراپا وحشتزده بودم، هرچند نمیدانستم چرا، و البته اهمیتی هم نداشت. وقتی دوباره [به زندگی] برگشتم، خیلی راحتتر آنچه را که دیده بودم درک میکردم. من در مورد آن تجربه که بیش از 10 سال پیش اتفاق افتاد به کسی چیزی نگفتم.
بار دیگر موجی مهیب از خشونت را حس کرده و شوکه شدم، این شوک مثل قبل با ترس و سراسیمگی آغاز شد، اما شدتش تا حدودی کمتر بود. با این حال پس از یک دقیقه احساس کردم میتوانم بر وحشتم غلبه کنم، یا حداقل اجازه ندهم به طور کامل بر من چیره شود. در آن فضای تاریک، با سرعت نور یا حتی سریعتر از آن حرکت میکردم و «چیزهایی» شبیه به پرتوهایی از نور، صفیر کشان از درون بدنم میگذشتند. مثل گذر از یک تونل بود، تونلی که مرز و محدودهای نداشت. رفته رفته متوجه شدم که خودم جزئی از هر آنچه در اطرافم وجود دارد هستم. وقتی این را فهمیدم، به یاد آوردم که قبلا هم اینجا بودهام. البته درکی نداشتم که «من» کیست یا کجا میتواند باشد. (از نقل قول استفاده میکنم زیرا هویت یا موقعیت مکانی در آنجا معنایی نداشت.) سعی کردم خودم را آرام کنم و به خود بقبولانم که این تجربه (هر چه که هست) لزوما بد یا ترسناک نیست.
اگرچه میگویم «من»، «خودم» و از زمان، مکان یا واژههای این دنیایی، مثل «تجربه» استفاده میکنم، اما در حقیقت این کلمات در حد آن چه که احساس کردم نیستند. اینها صرفا نزدیکترین کلمات به مفاهیمی هستند که سعی دارم آنها را شرح دهم. در این لحظه، حس کردم تابشی را میبینم؛ تابشی که از سمت خاصی نمیآمد، [بلکه] من آن را مثل همۀ چیزهای دیگرِ آنجا، در درون و بیرون خود احساس میکردم. این احساس به نوعی مانند عدم موجودیت بود؛ «من» نبودم و در عین حال، در همه چیز، همه جا و همۀ زمانها حضور داشتم. حس میکردم که نامحدود و فناناپذیر هستم، همه چیز بودم و تمایز قابل ملاحظهای میان «من» و چیزهای دیگرِ این جهان وجود نداشت.
در همان «زمان»، حس کرده و میدیدم که آن تابش، در همۀ اطرافم در حال رشد است. همچنین به یکباره، کلیت هستیِ زمینی خود را درک کرده و دیدم. این ادراک آمیزهای از فهم «بصری» و احساسی روانشناختی بود، که به موجب آن توانستم هر چه را خود یا اطرافیانم تا آن لحظه حس کرده بودیم، دوباره احساس کنم و [همچنین] برخی از وقایع خاص زندگی خود را «ببینم». اگرچه برای شرح این تجربیات از «زمان گذشته» استفاده میکنم، اما چنین نبود که آنها در زمانی منفصل از اکنون اتفاق افتاده باشند. گویی کل زندگی خود (حتی آینده) را، از آغاز تا پایان، به یکباره در لحظۀ اکنون میزیستم. همچنین حس میکردم که این زندگی و تجربیات آن، جزئی از همۀ چیزهای پیرامونم هستند و نه فقط به من، بلکه به همه تعلق دارند.
نمیدانم چطور این را شرح بدهم، اما همانطور که در حال پیش روی به درون آیندۀ خود بودم، اندوه بینهایت و رنج و آشفتگی عمیقی را تجربه میکردم، اما بعد از مدتی که احساس درهم شکستگی داشتم، آن تابش شدت گرفت. آن تابش نور روشن یا چیزی شبیه به آن نبود، بلکه تنها یک احساس فوقالعاده، ورای عشق، صمیمانه، اطمینان بخش و دلسوزانه بود که به شدت میتابید. تاریکیِ سیاه [آنجا نیز] تاریک یا سیاه نبود، بلکه عدم «سفیدی» [و نور] بود. احساس میکردم در آستانۀ دستیابی به فرصتی برای درک این عشق لایزال، بیکران و بی قید و شرط هستم. (این عشق در واقع فراتر از بی قید و شرط بود، زیرا کلمۀ بی قید و شرط در جهانی کاربرد دارد که شرایط «بتوانند» در آن وجود داشته باشند، در حالی که در جهان دیگر، امکانی برای محدودیت در عشق وجود ندارد؛ زیرا عشق، خود آن یگانه چیزیست که موجود است.)
آن تابش ناگهان شروع به محو شدن کرد – نه به لحاظ وجود یا شدتش، نه، کاملا آگاه بودم که هنوز آنجاست و من بخشی از آن هستم؛ با این وجود احساس میکردم در حال جدا شدن از یکدیگر هستیم و این برایم عجیب بود، زیرا در آن مرتبه، چیزی مانند «جدایی» وجود نداشت؛ [بنابراین] جدا شدن برایم به شدت گیج کننده و غیرعادی بود. [فضای اطراف] تاریکتر و سردتر شد و من با سرعتی فزاینده درون تونل شروع به حرکت کردم؛ تونلی بسیار تاریک که مرزی نداشت و من در حال رفتن به اعماق آن بودم. (رفتن به «درون» چیزی هم در آن لحظه برایم بسیار عجیب بود). نمیدانستم چه اتفاقی انتظارم را میکشد، تنها میدانستم نمیخواهم این موجودیت جهانی را ترک کنم.
سپس در انتهای تونل روزنهای بسیار کوچک و ریز از نور فیزیکی و زمینی را دیدم که با نور پیشین کاملا متفاوت بود. تفاوت آنها تقریبا شبیه تفاوت نور فلورسنت و نور خورشید، ضربدر چندین و چند برابر بود. من با سرعتی سرسام آور در حال حرکت به سوی آن روزنۀ نور بودم و هم زمان گویی به درون آن فشرده و چپانده میشدم. دیوانهوار سعی کردم بفهمم که این روزنه رو به کجاست، چیست، و چرا دارم به آنجا میروم. سپس در یک لحظه متوجه شدم که آن، نقطهای در زمان است. زمان… زمان داشت باز میگشت، بیخود نیست که این حایل جداساز به طرز وحشتناکی گیج کننده است. هر جا که داشتم میرفتم، میدانستم که در حال بازگشت به زمان هستم و سعی میکردم علیه این حرکتِ ناگزیر مقاومت کنم. سپس رفته رفته فهمیدم که در حال رفتن به کدام نقطه از زمان هستم: در حال بازگشت به سال 2012 بودم. گویی اعصاری طولانی از آن زمان سپری شده بود؛ آه چرا، چرا اینهمه راه به آنجا بازگردانده میشدم؟ بعد، آن روزن نزدیکتر و بزرگتر و فشار نیز سختتر شد و من همچنان با تمام توان به سختی مقاومت میکردم تا جلوی پرتاب شدن به آن [زمان] را بگیرم. اما با نزدیکتر شدنم، حواسم شروع به تغییر کردند. مثل این بود که یک نفر ماسکی بر سرم کشیده و بیشتر حواسم را خاموش ساخته باشد. (منظورم صدها و صدها حسی است که محو و خاموش شدند، تا اینکه فقط پنج حس باقی ماند، [همان حواس پنجگانه] که تقریبا همگی جسمانی و فیزیکی بودند.) گویی درون جامهای عجیب و [در عین حال] آشنا مچاله شده بودم.
سپس توانستم با چشمانم ببینم. توانستم رنگها و اشکال را ببینم، با این حال نمیدانستم که «رنگ» و «شکل» نامیده میشوند. با آنکه میدیدم، اما قادر نبودم آبی را از قرمز تشخیص دهم. دیوارها و پنجرهها را میدیدم، اما نمیدانستم که دیوار و پنجره هستند. مغزم دادههای ورودی را دریافت میکرد، اما از پردازش و طبقهبندی آنها عاجز بود. اشکال بسیار زیادی را در اطراف خود میدیدم که در حال حرکت یا ثابت بودند. سپس توجهم به چیزهایی که به نظر میرسید میتوانند مرا ببیند جلب شد، همچنین متوجه شدم که یکی از این چیزها، با چشمانش به من نگاه میکند. (نمیدانستم آنچه که با آن مرا مینگرد «چشم» است، یا اینکه او یک «انسان» است، چه برسد به اینکه بدانم یک مرد است.) یک آن دیدم او با شمهای از همان نور جهانی که لحظاتی قبل احساس کرده بودم سوسو میزند. بله، او ذرهای از آن «خانۀ» واقعی را در چشمان خود داشت، بنابراین من هم به چشمهایش زل زدم، چون تصور میکردم که اگر عشق آنجاست، پس تنها کاری که باید بکنم این است که به آنجا نگاه کنم و به این ترتیب همه چیز سر جای خودش قرار خواهد گرفت.
رفته رفته اتفاقاتی افتاد؛ اول طنابهایی قرمز و آبی را تشخیص دادم، بله آنها طنابهایی قرمز و آبی بودند. سپس یک تلویزیون، آه بله یک تلویزیون. دیوارها و ساختمانهایی بیرون از پنجره وجود داشت و انسانهایی در آنجا بودند که به من نگاه میکردند. من در بدنی انسانی قرار داشتم و از چشمانی انسانی به بیرون مینگریستم. اینجا نیویورک، آمریکا، سیارۀ زمین، منظومۀ شمسی، راه شیری و جهان فیزیکی بود. وقتی فهمیدم که اینجا جهان فیزیکیِ محدود، محصور، بیمقدار و فشرده در قالب فضا-زمان است شوکه شدم.
سپس یادم آمد که دلم نمیخواست برگردم و عاجزانه تلاش کرده بودم تا از بازگشت خود جلوگیری کنم. احساس دلمردگی، انزوا، جدایی، تنهایی، یاس و سرگشتگی وجودم را فرا گرفت. تقریبا از اینکه نتوانسته بودم جلوی بازگشت خود به زمین را بگیرم عصبانی بودم. اما وقتی برای این افکار و احساسات نبود. باقی آن روز در حالتی گیج و منگ گذشت؛ سپس یک روز زودتر از آنچه برنامهریزی کرده بودم، سوار اولین قطار به سوی خانه شدم. تا یک هفته یا بیشتر، احساس میکردم انگار به طور کامل بازنگشتهام. گویی هنوز «آنجا» بودم و از بسیاری جهات، واقعا هم همینطور بود. این تجربه اثرات ثانویۀ شدیدی از خود به جای گذاشته است. زندگی من دیگر هرگز مثل قبل نخواهد شد.
[ترجمۀ خانم عادله]
منبع:
https://www.iands.org/research/nde-research/nde-archives31/newest-accounts/886-love-everything-that-exists.html