آنچه که شرح میدهم تجربهای است که در اثر حمله قلبی برای من اتفاق افتاد. من یک مرد اهل خانواده بودم و زندگی به نسبت با ثباتی داشتم. زندگی و برنامه روزانه من خیلی منظم بود، ساعت 7 صبح سر کار میرفتم، 1:30 عصر برای نهار و استراحت به خانه بازمیگشتم، و ساعت 4 عصر دوباره سر کار یا دنبال بقیه برنامههایم میرفتم. من بسیار تندرست بودم و به ندرت به دکتر نیاز داشتم. همچنین بزرگترین رضایت من در کارهای آموزشی و تحصیلی بود که انجام میدادم.
در جمعه 18 مارس من به مدرسه رفتم در حالی که (به طور غیر عادی) احساس خستگی میکردم. حدود ظهر مدرسه را ترک کردم و به یک جلسه مدیران رفتم و در آنجا نشسته و فقط گوش کردم. من احساس خستگی خیلی زیادی میکردم. ساعت 2 عصر به خانه رسیدم و غذای سبکی خورده و دراز کشیدم. بعد از مدتی در حالی که در بین خواب و بیداری بودم با احساس تهوع و فشار بیدار شدم. من برخواستم که به دستشوئی بروم که ناگهان احساس گیجی زیادی کرده و در جلوی چشمانم دایرههای جرقه و نور رقصنده دیدم. دید من به تدریج تار شد و من دستم را به چهارچوب در گرفتم و چشمانم را بستم و سعی کردم که خودم را سرپا نگاه دارم. ولی حسهای من تار و محو تر شده و تاریکی که جلوی چشمانم بود عمیقتر میشد و به زمین افتادم.
بعد از مدتی شروع به درک چیزهایی که میدیدم کردم. به نظر میرسید که من کسانی که دور و اطرافم بودند را از پشت یک صفحه میدیدم و صدای آنها را از فاصلهای دور میشنیدم، ولی میتوانستم آنها را بفهمم. آنها به من میگفتند که من دچار یک حمله قلبی شدهام و در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان هستم و برای مدت زیادی بیهوش بودهام. ولی من هیچ چیزی از بیهوش شدن به یاد نمیآوردم و باور نمیکردم که وقت زیادی را در بیمارستان صرف کردهام.
به یاد میآورم که (در هنگام حمله قلبی) احساس میکردم در حال پایین رفتن و چرخیدن به دور خود و سقوط هستم. همینطور که پایینتر میرفتم تاریکی اطراف من عمیقتر میشد. ترس بر من غلبه کرد و میدانستم که سرعت سقوط من مرتب در حال افزایش است. من دستانم را دراز کردم تا شاید چیزی را بگیرم و به نوعی سرعت سقوطم را کاهش دهم، ولی در اطراف من تنها پوچی و فضای تهی بود و من به سقوط سریع و سریعتر خود ادامه دادم. من خودم را تسلیم سرنوشت کردم و انتظار داشتم که در ظرف مدت چند لحظه به شدت به سطحی برخورد کنم. با قلبی شکسته فریاد زدم «خدایا، در این اعماق (تاریکی) تو را میخوانم»
هنوز حتی انعکاس صدای من خاموش نشده بود که احساس کردم از سرعت سقوط من کاسته شد و سقوطم تبدیل به یک فرود آمدن آرام و ملایم گشت تا بالاخره تنها در تاریکی و فضای تهی آنجا ایستاده بودم. نفس راحتی کشیده و چشمانم را متمرکز کردم تا بتوانم شاید چیزی در اطراف ببینم. ولی به هر جهتی که نگاه میکردم تنها تاریکی و فضای تهی بود. من فریاد کشیده و کمک خواستم ولی هیچ پاسخ و صدایی شنیده نمیشد، حتی صدای فریاد خودم. من دستانم را به اطراف دراز کردم تا شاید چیزی را لمس کنم ولی هیچ جیزی آنجا نبود. من وحشت کرده و ترس از پوچی مطلق من را فرا گرفت. من متوجه شدم که من بر فراز دریایی از پوچی و نیستی معلق هستم.
ناگهان متوجه شدم که هر حرکت من، حتی کوچکترین آنها، من را به سمت بالا حرکت میدهد. من میخواستم از آنجا خارج شوم، و از این تاریکی غم انگیز و خفه کننده فرار کنم و شروع کردم که دست و پایم را دیوانهوار حرکت دهم. من به سرعت اوج گرفتم و شروع به حرکتی نرم (به اطراف) نمودم. با اوج گرفتن من از غلظت تاریکی کاسته میشد و به تدریج رنگها روشنتر میشدند تا جایی که نور به فضا بازگشت. من دوباره آنجا (در اتاق) بودم. همه چیز آشنا بود، در، چهارچوبی که به آن دست آویخته بودم. من دوباره سعی کردم که چهارچوب را گرفته (و برخیزم)، و برای دومین بار افتادم. در همان لحظه متوجه شدم که یک نفر آنجا در حالتی چمپاده زده روی زمین افتاده است. من ایستادم تا ببنیم او کیست، ولی مبهوت و متحیر ماندم، زیرا او را میشناختم. او کسی جز خود من نبود! من با یک معما روبرو بودم و میخواستم بفهمم چه کسی کیست. من دوباره و دوباره به خودم و به بدنی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم و متعجب ماندم زیرا احساس میکردم او را بهتر از خودم میشناسم. (وقتی به خودم نگاه کردم) برایم عجیب بود، ولی هیچ دست و پا و بدن و فرمی نداشتم. من چیزی جز یک نقطه و واحد منفرد و مجزا نبودم که تا کنون آن را نمیشناختم.
چه فرقی بین ما دوتاست؟ کدام ما «من» واقعی هستیم؟ او که آنجا افتاده بی حرکت است ولی من میتوانم حرکت کنم. من اراده و احساس و توانایی فکر کردن دارم. پس من حتما از خودم (بدنم) جدا شدهام و باید «من» واقعی باشم. با احساس شفقتی زیاد، او و آن مکان را رها کرده و با گامی بزرگ شروع به اوج گرفتن کردم. من به بالا صعود میکردم و احساس کردم که در حال بزرگتر شدن هستم. من گسترش مییافتم و پر و بال میگشودم و فاصلههای بزرگی را طی میکردم. من حرکتم (به سمت بالا) را آهسته کرده و کمی به اطراف پرواز کردم و معلق ماندم. حرکت شناور و معلق ماندن چقدر فرح بخش و خارقالعاده بود. چه آرامش و سکونی!
ناگهان متوجه شدم که من آنجا تنها نیستم. افراد بسیار دیگری مانند من هر دقیقه به آنجا وارد میشدند تا جایی که تعداد آنها از شمارش خارج بود. آنها در جنب و جوش و تکاپو بودند و از فرمی به فرم و شکل دیگر تبدیل میشدند، گسترش مییافتند، تحول پیدا میکردند، منقبض میشدند، در حرکتشان با یکدیگر ادغام میشدند یا از درون هم عبور میکردند، از کنار هم میگذشتند و روی هم تاثیر میگذاشتند. من هم اکنون هم در میان آنها و جزئی از آنها شده بودم و در حرکت و تکاپوی آنها شریک بوده و ما همگی مانند یک جریان به سمت بالا حرکت میکردیم.
من از درخشش نوری که هیچ منبعی نداشت متعجب مانده بودم. نور خود هزاران هزار شعله و هاله و رنگ و طیف بود. من رنگها و طیفها را یکی بعد از دیگری لمس کردم. من شعلهها را یکی بعد از دیگری لمس میکردم و هریک در خود پیچیده و بزرگتر میشد و مرتعش شده و جدا میگشت. آنها شکل خود و بودن خود را تغییر میدادند و جزئی ازجریان بیپایان میشدند. صدا و موسیقی آنجا نیز من را متحیر کرد. بینهایت نت که در حرکت مستقل و متفاوت خود با یکدیگر ترکیب شده و در جریانی قدرتمند در بستر پهنه وسیع آنجا به سمت بالا حرکت میکردند. من احساس خوب و سبکی داشتم و خوشحال بودم که آنجا و در میان آنها باشم. اشتیاق شدیدی برای صعود و بالا رفتن بر من غلبه کرده بود. من آرزو داشتم که فراتر بروم، و با آن مرکز متعالی و بالامرتبه که من را به سمت خود میکشد ادغام و یکی شوم. آنقدر به نظر نزدیک میآمد که گویی میتوانستم در کوتاهترین زمان به آن برسم. ولی با وجود تمام تلاشم به آن دست نمییافتم. ولی من (از بهت و تحیر) بدون کلام مانده بودم، او حتی بدون سخن گفتن من را کاملا میفهمید. ما تنها از طریق فکر میتوانستیم یکدیگر را بفهمیم. او به من توضیح داد که «بالا» و «پایینی» وجود ندارد، مکان و زمانی وجود ندارد، و بعد و اندازهای وجود ندارد. راه به هدفی که من مشتاقانه به دنبال آن بودم از طریق اراده و احساس و آگاهی است. من میفهمیدم!
سپس من فهمیدم که من موجودی متفاوت و در واقعیت و اقلیمی متفاوت هستم. برای من پنجرهای گشوده شده بود که معنای خلقت پیوسته و همیشه در تغییر و تحول را ببینم. من متوجه شدم که من در واقعیت و اقلیمی هستم که در آن قوانین طبیعت وجود ندارند. تمام این تکاپوی خارقالعاده، حرکت عناصر و اجزاء مختلفی بود که وجود خود را تغییر داده و در هارمونی و هماهنگی، یک سمفونی باشکوه و عالی از حرکت پر انرژی خود میآفریدند.
من متوجه شدم که باید متوجه تفاوت بین آنچه که (من) قبلا بوده(ام) و اکنون باشم. به یاد خود قبلیام افتادم و متاسف شدم زیرا میدانستم که او تاب تحمل چنین تجربه معنوی (و پر قدرتی) را نداشت. میخواستم به او بازگردم تا بگویم که هیچ راه دیگری وجود ندارد و باید از یکدیگر جدا شویم. من به سمت بدنم برگشتم و در مسیر، غیرعادی ترین منظره را در این واقعیت و اقلیم جدید مشاهده کردم. یک تپه با شیبی تند که بر فراز فضایی مه آلود، نقطههای زیادی بر روی آن به طرز آشکاری میدرخشیدند. من متوقف شدم تا به آن نگاه کنم. احساس میکردم گویی روی سطحی محکم ایستادهام. دوباره متوجه شدم که دست و پا دارم و مانند فرم سابقم به نظر میرسم. سعی کردم به سمت بالا پرواز کنم ولی نتوانستم. باید برای طی این مسیر راه میرفتم. همانطور که به آن تپه نزدیکتر شدم احساس کردم که یک نفر بر روی قله ایستاده است. من به او نگریسته و او را شناختم. او پدرم بود! کمی عقبتر و پشت سر او برادرم ساکت ایستاده بود و به هر دوی ما لبخند میزد.
پدرم با چشمان نافد و نگاه جدیش به من نگریست و بدون کلام (و از طریق فکر) از من پرسید «اینجا چکار میکنی؟». من بدون اینکه جواب سؤال او را بدهم گفتم «پدر، لطفا به من کمک کن و دستم را بگیر و بالا بکش». او دوباره پرسید «اینجا چکار میکنی؟». من پاسخ دادم «من به همراه خود چند ابزار آوردهام، رنگ مشکی و قلمو. میخواهم روی تخته سنگ این تپه این جمله را حک کنم: به خاطر بسپار، به غریبه، یتیم، و بی همسر (و هر درماندهای) محبت بورز.» او گفت «چه (بهانه و) سخن پوچی، این کلمات هزاران سال است که در کتاب (الهی) نوشته شده است». من پاسخ دادم «بله صحیح است، ولی کاغذ و قلم چیزهای مادی هستند. چگونه اشیائی مادی میتوانند مفهومی معنوی را برسانند؟ ولی اگر من با جوهری به رنگ سیاه خالص بر روی این تپه درخشنده آن را حک کنم، آن مانند یک آتش سیاه بر روی آتشی سفید خواهد درخشید و باعث خواهد شد که این مفهوم وارد تمامی قلبها و روحها شود.»
چهره پدرم خشمناکتر شد و به من نزدیکتر شده و گفت «تو و حماقتهایت! آن هم الان؟ دارد خیلی دیر میشود. بازگرد پسرم، وگرنه دیگر خیلی دیر خواهد بود.» من خودم را مستقیم کرده و کشیدم در حالی که روی انگشتان پاهایم ایستاده بودم. من دو دستم را بالا آورده و فریاد کشیدم «پدر، دستت را به من بده، به من کمک کن.» او هیچ پاسخی نداد. من تعادل خودم را از دست دادم و لیز خورده و افتادم. دردی سوزان پاهایم را فلج کرده بود. رویم را برگرداندم و به پدرم نگریستم. لبخندی ملایم روی صورتش نقش بست و تصویر او و برادرم شروع به محو شدن کرد. من دیگر نه میتوانستم پرواز کنم و نه راه بروم، و شروع به خزیدن کردم.
خزیدن باعث درد زیادی در من میشد ولی من حرکت میکردم. ناگهان بدنم را دیدم. من آن را سخت با دو دستم گرفتم، دستهایش در دستانم و چشمهایش در چشمانم. در گوشهایم (هنوز) صدای پدرم منعکس میشد که میگفت قبل از اینکه خیلی دیر شود برگرد. احساسات من دوباره مبهم و ضعیف شدند و من در تاریکی غرق شدم…
روزها گذشتند و من در بیمارستان به هوش آمدم، و میتوانستم افرادی که دور و اطرافم بودند را ببینم ، ولی قلب و دل من آنجا بود، در آن (اقلیم) دوردست. من مشتاق و تشنه برگشتن به آن آرامش و سکون پر جلال بودم، به آن خلوص باشکوه….
من میدانستم و میفهمیدم که برای من پردههایی به کنار رفته است. یک واقعیت متفاوت به من نشان داده شده بود ولی من این اسرار قلبم را برای کسی فاش نکردم زیرا احتمال میدادم که دیگران به من به عنوان یک گمراه گر نگاه کنند. برای مدتی من دچار تلاطم روحی بودم و با یک روانشناس و یک خاخام ملاقات کردم. به تدریج تشویش روحی من کاهش یافت و یاد گرفتم که دوباره زندگی کنم. ولی باید اعتراف کنم که در نهایت من تغییر کرده و به انسان متفاوتی مبدل شدم.
منبع:
“An Israeli Account Of A Near-Death Experience: A Case Study Of Cultural Dissonance” by Henry Abramovitch; Journal of Near-Death Studies, 6(3) Spring 1988, Pages 175-184.