من به خاطر مشکلات بعد از عمل جراحی و عفونت و رشد فانگوس چندین بار به بیمارستان رفتم. ولی این دفعه به خاطر عفونت شدید شش هایم بود. یک کیسه هم از خارج توسط لوله به کلیه من متصل بود. در کل بسیار مریض بودم. احساس می کردم این دفعه حالم بدتر از هر دفعۀ دیگر است. تمام بدنم درد داشت و تنفس من با مشقت همراه بود. کاملاً تحلیل رفته بودم و هیچ رمقی برایم نمانده بود، نه فیزیکی و نه احساسی. من دیگر «تمام» شده بودم.
در بیمارستان در زمانی احساس کردم که در حال فرورفتن به خواب هستم، ولی در حقیقت با خواب خیلی تفاوت داشت. بیشتر احساس فرو رفتن و سقوط بود. سپس احساس حرکت عمودی من به احساس حرکت افقی به سمت جلو تغییر یافت و حس کردم که از نوعی پرده و غشاء عبور کردم. نوعی نور پخش و ساطع در طرف دیگر این غشاء بود و من حضور سه وجود را در آنجا احساس کردم. دو نفر از آنها نزدیک تر و در سمت راست من و یک نفر در سمت چپ من بود که حس کردم مافوق بقیه است.
من سوالاتی پرسیدم، ولی هیچ کلمه ای رد و بدل نشد [و مکالمه از طریق ارتباط مستقیم فکری بود]. پاسخ سوالات من به طور آنی داده می شد. آن پاسخ ها از کلمات تشکیل نشده بودند، بله فهم و ادراکاتی بودند که تماما و به طور کامل در من آشکار می شدند، گویی چیزهایی را داشتم به یاد می آوردم که قبلاً خود می دانستم [و تنها آنها را فراموش کرده بودم].
پرسیدم آیا این مرگ است؟ آنها گفتند بله. ولی من هنوز متوجه اتاق بیمارستان بودم و متوجه شدم که همسرم در کنار اتاق من نشسته و در حال صحبت کردن با یکی از دوستان است. وقتی متوجه او شدم، ناگهان خیلی برایش نگران شده و به آن وجودها ترس و نگرانی خود را برای آیندۀ همسر و دخترم، و اینکه آنها را ترک کنم و اثری که مرگ من روی زندگی آنها خواهد گذاشت، ابراز کردم. آنها به من اطمینان دادند که همه چیز درست خواهد بود.
من تقریبا از چنین وعدۀ بی معنی و یاوه ای عصبانی شدم و از آنها پرسیدم که آیا می توانند به من تضمین بدهند که هیچ چیز بدی برای آنها اتفاق نخواهد افتاد؟ این عصبانیت من برای آنها تقریبا جالب و سرگرم کننده بود، ولی به شکلی پرعطوفت و ملایم. پاسخ آنها پیچیده بود و توضیح آن با کلمات بسیار مشکل است. بهترین شکی که می توانم آن را توضیح دهم این است که این ادراک به من داده شد که البته اتفاقات مختلفی در زندگی آنها رخ خواهد داد [و مرگ من دردهای خود را برای آنها خواهد داشت]. ولی زندگی آنها، و تمام زندگی ها در سوی دیگر این مرز فوق العاده کوتاه هستند، و اتفاقاتی که در طول زندگی روی زمین رخ می دهد در حقیقت در تصویر بلند مدت و ابدی اهمیت چندانی ندارد. قبل از اینکه بتوانم فکرش را هم بکنم آنها در این سوی به من ملحق خواهند شد.
آنچه در زندگی دنیا اتفاق می افتد مانند یک فیلم است: شما برای تماشای یک فیلم به سینما می روید و آن فیلم ممکن است غمناک و تراژدی یا ترسناک یا پر از انواع اتفاقات و حوادث باشد، ولی بالاخره فیلم تمام می شود و شما سینما را ترک می کنید و به دنیای واقعیت باز می گردید. این ژرف ترین فهم و ادراک بود… واقعیت حقیقی و جهان واقعی در این سوی پرده است. من نباید بیشتر از کسی که یک فیلم تراژدی را دیده و اکنون در حال ترک کردن سینما است نگران و ناراحت باشم. مهمتر از همه، جهان حقیقی بسیار خارق العاده تر و عمیق تر و پیچیده تر و پر از ابعاد است و قابل مقایسه با این فیلم که در تمام طول زندگی خود آن را تماشا می کردم نیست. اکنون می فهمیدم و کاملاً آماده بودم. من با خوشحالی و سرور تسلیم [و آمادۀ مرگ کامل] شدم.
ناگهان نیرویی نامرئی من را با چنان قدرت عظیمی به سمت عقب کشید که احساس کردم دندان های من از شدت آن لرزید. در لحظۀ بعد، بهوش آمدم و خود را روی تخت بیمارستان یافتم. بلافاصله شروع به گریستن کردم و آنگاه بود که تازه همسر و دوستم متوجه من شدند. احساس می کردم که سرم کلاه گذاشته شده است. هنوز تا به امروز نمی دانم چرا به من اجازه داده نشد که بروم. برای سال ها بعد از این تجربه هر شب که به خواب می رفتم با این امید بود که دیگر از خواب بیدار نشوم. با وجود اینکه خیلی همسر و دخترم و دوستان و خویشان و بسیاری از جنبه های زندگی ام را دوست دارم، این قابل مقایسه با ادراکی که در آن لحظه به من داده شد نیست. من نه تنها تماما ترس خود را از مرگ از دست دادم، بلکه اکنون دیگر تشنۀ آن هستم.
در ماه های بعد اتفاقاتی برایم روی دادند که تنها می توانم آنها را «معنوی» بنامم. لحظاتی بود که اتصالی بسیار قوی به حقیقتی بزرگتر را حس می کردم، که در آن احساس ارتباط وجود داشت. هر دفعه که این اتفاق می افتاد تا مدتی در شوک بودم، ولی اشباع شده از احساس عشق و امید. ولی به تدریج این تجربه ها متوقف شدند.
به تدریج طی چند سال، احساس آگاهی و فهمی که در تجربه ام کسب کرده بودم به طور کامل در من از بین رفت. دیگر خاطرۀ من از آن مانند اول شفاف نیست. اکنون گاهی حتی به تجربه ام شک می کنم، ولی با این حال به طور مشخص به یاد می آورم که در ابتدا یقین داشتم که تجربه ام واقعی است. ولی اکنون دیگر اطمینان به مرگ را از دست داده ام و به جای آن برای زنده ماندن می جنگم. ای کاش بیشتر می توانستم به خاطرۀ تجربه ام اطمینان کنم. ای کاش آن اطمینانی که در من بود که مرگ پایان نیست هنوز هم در من وجود داشت. احساس می کنم که چیز بسیار با ارزشی را از دست داده ام. در حقیقت مطمئن هستم که اینطور است. امید به چیزی داشتن به اندازۀ دانستن آن چیز اثر بخش نیست. زمانی بود که در من یقین وجود داشت.
منبع: