11 نوامبر سال 1987 بود و من در یک پارتی، مهمان یک شخص مشهور بودم و ضمنا سالگرد تولد من نیز بود و ما در حال جشن گرفتن بودیم. من در میان پارتی حالم خیلی بد شد و دچار انقباض و درد شدید معده شده و شروع به خون ریزی کردم. تقصیر خودم بود که با بی توجهی اجازه داده بودم یک زخم معده ساده به اینجا برسد….
من معذرت خواهی کرده و پارتی را ترک کردم و خودم را به زحمت به خانه رساندم. تا وارد خانه شدم، نزدیک درب ورودی روی زمین افتاده و از حال رفتم، در حالی که روی موکت خون ریزی می کردم. وقتی به حال آمدم به یکی از دوستانم تلفن کردم و او به منزل من آمده و من را به اورژانس رساند. در بیمارستان فکر کردند که دچار ایدز هستم و در ابتدا از قبول من اجتناب می کردند. آنوقت ها دهه هشتاد بود و ترس از اپیدمی ایدز در مردم بسیار قوی بود. من را در بیمارستان در یک گوشه رها کردند. نمی دانم چه مدت آنجا به حال خودم بودم، شاید یک ساعت یا بیشتر شد تا یک پرستار بسیار مهربان که آن شب ناجی من شد به دادم رسید. او من را به بخش اورژانس برده و مطمئن شد که دکترها من را معاینه خواهند کرد. من خون زیادی از دست داده بودم و شروع کردم که مرتب از هوش رفته و به هوش بیایم…
بلاخره من را به اتاق عمل بردند. در اتاق عمل من در مرز مرگ و زندگی بودم و همه چیز به نظر آهسته شده بود و صداها برایم مبهم و غیرقابل فهم شده بودند. در آن زمان دنیای بعد از مرگ و وجود فرشته ها و خدا و مسیح را باور نداشتم. زندگی برای من همین کار و خانه و خانواده و تفریح و این چیزها بود، و دین و مذهب جایی در برنامه من نداشت. در همان حال من در گوشه سقف شروع به دیدن یک حلقه چرخنده کردم که مانند دهانه یک تونل بود و همچون یک گرداب در خود می پیچید. نمی دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است و چرا من چنین چیزی می بینم، با اینکه خیلی به نظر واقعی می رسید. در همین وقتها بود که خود را در حال مشاهده بدن خود از بالا یافتم و دکترها و متخصص بیهوشی که روی آن کار می کردند. دکترها را دیدم که من را به پهلو چرخاندند و سعی داشتند یک سرم به پشت من وصل کنند.
در آن لحظه من کاملاً رفتم. برایم تعجب آور بود که چرا همه چیز اینگونه است، همه چیز خیلی سورئال بود. احساس کردم که بند یا چیزی به ناحیه زیر جناغ سینه من وصل است و ناگهان با سرعت به داخل تونل مکیده شدم. در همین حال می توانستم به عقب نگاه کرده و دکترها را ببینم که در حال وارد کردن شک الکتریکی به سینه هایم بودند. در ابتدا تونل سیاه به نظر می رسید، ولی چیزی طول نکشید که آنرا پر از نور و رنگ های گوناگون یافتم.
در آنجا ارواحی را دیدم که برایم آشنا بودند. آنها افراد درگذشته از بستگان و دوستان و خانواده ام بودند که برای خیر مقدم گویی به من آمده بودند. متوجه شدم که بسیاری از آنها را از زندگی آخرم در دنیا نمی شناسم، بلکه آنها دوست یا خویشاوندی در یکی از زندگی های قبلی من بوده اند. به یاد دارم که معلم سال سوم دبستانم، خانم بالامی، هم آنجا بود. ولی او اکنون با آنچه از دبستان به یاد داشتم خیلی فرق می کرد و بسیار زیبا و جوان و سرزنده و پر از نشاط به نظر می رسید. در دنیا او به نظر بی روحیه و دل مرده می نمود، ولی در اینجا سرشار از انرژی و شور زندگی بود. او نیز به من خوش آمد گفت. ما با یکدیگر از طریق کلمات و حرف زدن ارتباط برقرار نمی کردیم، بلکه از طریق فکر و تله پاتی بود.
من در این تونل چرخان خود نیز می چرخیدم و در این حال شروع به دیدن معادلات ریاضی و اعدادی کردم که با رنگهایی گوناگون و موسیقی هایی که نمی توانم آنها را شرح دهم ترکیب شده بودند، و روابط فیزیک پیشرفته کوانتم و کدها و معادلات هندسی در پیش روی من پدیدار گشتند. می توانستم تمام این اطلاعات و علوم را کاملاً هضم کرده و بفهمم. در صورتی که در دنیا من بیشتر روحیه هنری دارم و در ریاضیات و فیزیک اصلاً قوی نیستم. در اینجا کاملاً می فهمیدم که هر یک از آنها دقیقا چه معنی می دهد.
وقتی که به انتهای تونل رسیدم در بالای یک درخت سر در آوردم. حتی نمی دانم از کجا شروع به توصیف آن کنم. ولی روی این درخت بودم و یک فرشته یا روح متعالی به من خیر مقدم گفت. من روی این درخت نشسته بودم و در فضای پیش روی ام زندگی من از بدو تولد تا لحظه ای که در بیمارستان مردم، برایم به نمایش درآمد. هر لحظه ی زندگی خود را دوباره می دیدم، لحظاتی که در دنیا بسیاری از آنها به نظرم پیش پا افتاده و بی اهمیت می رسیدند و خیلی از آنها را کاملاً فراموش کرده بودم. مثلاً لحظه ای که به یک بچه که در پارک بازی می کرد توجه کرده بودم. تمام جزئیات زندگی من مانند یک ماتریس ضبط شده بود و همه چیز همزمان نشان داده می شد. هر گفتگویی که با هر کسی داشتم، تمام برخوردهایم با افراد، هر فکر و نیت من و همه چیز، همه چیزهایی که فکر می کنید کسی آنها را ندیده و نمی داند.
در مرور زندگی خود صحنه یک روز در دبیرستان را دیدم. من و خواهرم با هم خیلی نزدیک و صمیمی بودیم و به یک دبیرستان می رفتیم. یک روز وقتی در دبیرستان بودم و دوستانم در کنارم بودند، خواهرم آنجا آمده و جلوی دوستانم گفت: «امروز روز تولدت است، مگر نه؟ نمی خواهی به همه بگویی که چقدر من را دوست داری و چقدر برایت اهمیت دارم؟ من بهترین دوست تو هستم!». من در مرور زندگی خود آن صحنه را دوباره می دیدم و می توانستم افکار خود را نیز در آن لحظه ببینم. من چیزی نگفتم، ولی جلوی دوستانم خیلی خجالت کشیدم و در دلم به خواهرم گفتم: «لطفاً این کار را نکن، تمامش کن و زودتر از اینجا برو، دوستانم اینجا هستند.» بلاخره بدون اینکه چیزی بگویم، خودم از آنجا رفتم. آن شب یک راننده مست به خواهرم زد و او کشته شد، بدون اینکه به او گفته باشم که دوستت دارم. مرگ او برایم خیلی سخت بود زیرا ما هر دو در یتیم خانه بزرگ شده بودیم و او تنها خانواده من بود و ما از هم مراقبت می کردیم و با هم رابطه خیلی نزدیکی داشتیم.
این یک دیدگاه قضاوت و توبیخ نبود، بلکه منظور از آن تنها آگاه سازی و یادگیری بود و در فضایی پر از محبت و شفقت انجام می گرفت. آنجا کسی نبود که به من بگوید ببین چقدر کارت بد بود، بلکه من در قلب خود حس می کردم که می توانستم بهتر عمل کنم. لحظاتی که در زندگی محبت و عشق خود را با دیگران تقسیم نکرده بودم. لحظات زیادی مانند این به من نشان داده شد. لحظاتی را دیدم که می توانستم به کسی کمک یا محبتی بکنم و به عنوان یک انسان بدرخشم. ولی بسیاری از اوقات ما در زندگی به خاطر خجالت یا غرور یا منیت یا یک دلخوری، عطوفت و عشق خود را به دیگری ابراز نمی کنیم.
صحنه دیگر روزی بود که در دبیرستان داشتم سر کلاس می رفتم. در راه یکی از دوستانم که با او فوتبال بازی می کردم را دیدم که در حال اذیت کردن و قلدری برای یک پسر به نام مایکی بود. مایکی کمی عقب افتاده بود و در مرور زندگی ام دیدم که از من خواهش کرد که به او کمک کنم و با چشمانی محزون به من نگاه می کرد. ولی من دیرم شده بود و بدون اینکه هیچ عکس العملی نشان دهم از آنجا رد شده و به سر کلاس رفتم. در مرور زندگی خود مایکی را دیدم که بعداً پیش مادرش گریه می کرد که چرا بچه های دیگر اینقدر برای او قلدری کرده و او را اذیت می کنند. مادرش به او گفت که زیرا تو مخصوص و منحصر بفرد هستی.
در صحنه دیگر روزی را دیدم که برای مصاحبه برای کارم می رفتم. من در حال رانندگی بودم و از یک پل عبور می کردم. یک آدامس را باز کرده و در دهان گذاشتم و کاغذ آنرا از ماشین به بیرون پرت کردم. در مرور زندگی خود این صحنه را می دیدم و دیدم که کاغذ آدامس من در رودخانه زیر پل فرود آمد و با جریان آب به پایین رودخانه برده شده و در آنجا به یک مقدار آشغال که در رودخانه شناور بود ملحق شد. انواع زباله آنجا بود، بطری، سوزن، پلاستیک و چیزهای دیگر. آن رودخانه از نزدیک چند پالایشگاه و کارخانه عبور می کرد و این آشغال ها به مواد سمی و زباله های آن کارخانه ها پیوستند. تمام این زباله ها به همراه کاغذ آدامس من از طریق رودخانه وارد یک دریاچه شد. در آن دریاچه کودکان شنا می کردند و به من نشان داده شد که بعضی از آنها بعدها در اثر این آلودگی ها دچار مسمومیت و بیماری شدند. با اینکه این کارخانه ها خطر و مضرات آلودگی های خود را برای انسانها و حیوانات و محیط زیست می دانستند، اهمیتی به آن نمی دادند و آنرا نادیده می گرفتند. فهمیدم که کاغذ آدامس به نظر بی اهمیت من همه را تحت تاثیر قرار می دهد. وقتی که به دنیا بازگشتم خیلی بیشتر برای محیط زیست اهمیت قائل شدم. اکنون سعی می کنم رفتارم در جهت بهبود و کمک به آن باشد.
بله من در زندگی کسی را نکشته و مال کسی را ندزدیده بودم و در حق کسی نیز پستی نکرده بودم. ولی مرتباً لحظه هایی را می دیدم که باید حرف می زدم ولی ساکت بودم، باید به کسی کمک می کردم ولی به خاطر وقت نداشتن یا چیز دیگر به آن اهمیتی ندادم، می توانستم به کسی محبتی بکنم ولی نکردم. دیدم که چقدر هر لحظه از زندگی ما روی زمین ارزشمند است، ولی ما اغلب آنرا فراموش می کنیم….
مرور زندگی من به پایان رسید و نمی دانم چگونه، ولی در محیطی بودم که مانند فضا به نظر می رسید و آنجا پر از ستاره ها و سیاره ها بود. مانند این بود که در یک کهکشان بودم و از بالا به زمین می نگریستم. در اینجا من یک روح بودم و هیچ شکل و قالبی نداشتم، ولی با این حال بودم و فکر می کردم و می توانستم همه چیز را حس و درک کنم. در حقیقت تمام حس های من بسیار حساس و تیز شده بودند. در پیش رویم نوری بود که بارقه های درخشانی مانند رشته های طلایی رنگی از انرژی از او به اطراف صادر می شد و تمام دور و اطراف من را پر کرده بود و با من ارتباط برقرار می کرد. از سوی او کامل ترین عشق و عطوفت و شفقت را حس می کردم که به وجود من سرازیر می شد. این وجود شروع به صحبت با من کرد. او یک شخص نبود، بلکه انرژی بود، عشق و شفقت بود.
در آنجا از بالا زمین را می دیدم و گویی یک لنز داشتم که می توانستم روی هر چیزی بخواهم تمرکز و بزرگ نمایی کنم. می توانستم تمام جنایاتی که بشر در حق این سیاره و موجودات آن مرتکب می شود را ببینم. از تراژدی هایی که بشر بوجود آورده، تا جنگ و ستیزها، تا دولت ها و دولتمردان که در تمام دنیا مردم به آنها قدرت بخشیده اند و آنها از این قدرت سوء استفاده می کنند. ما با اشتیاق زیاد قدرت خود را به کسانی می دهیم که از آن قدرت برعلیه خود ما استفاده می کنند. شرکت های داروسازی که داروی آنها یک مریضی را درمان می کند ولی چند مریضی جدید دیگر بوجود می آورد. شکار بیش از حد و انقراض نسل حیوانات گوناگون و نابودی محیط زیست را می دیدم…. هیچ قضاوتی در این ها نبود، تنها درس این صحنه ها این بود که چه نقش مثبتی می توانستم [و همه ما می توانیم] در تمام این رویدادها بازی کنیم.
وجود نورانی از من پرسید آیا می خواهی به زمین بازگردی. من آنجا احساس بسیار عالی داشتم و آنچه از زمین می دیدم پر از تراژدی و درد و حزن بود. ولی در آن وقت اتفاق خارق العاده ای افتاد. توانستم آنچه که آنرا قهرمانان گمنام روی زمین می نامم را ببینم. تمام مردمی که آنچه درست است را انجام می دهند، صرفنظر از اینکه کسی متوجه بشود یا نه، از دکتر گرفته تا معلم و پرستار و پلیس و کارگر تا زن خانه دار. همچنین مقداری از زندگی آینده ام، اگر تصمیم می گرفتم به زمین بازگردم، به من نشان داده شد. در آن سختی و گشایش هر دو بود. دیدم که در آینده دچار تنهایی و افسردگی خواهم شد و به خودکشی فکر خواهم کرد. ولی همچنین دیدم که به تمام اقصی نقاط دنیا سفر خواهم کرد و کتاب خواهم نوشت و برای مردم سخنرانی خواهم زد. این برایم عجیب و باور نکردنی بود. زیرا من اصلاً در سخنرانی برای جمع خوب نبودم و در حرف زدن هم کمی لکنت زبان داشتم. به همین خاطر برایم سخت بود که خودم را اینگونه ببینم. ولی هیجان زده بودم که آنچه از دستم برمی آید را بر روی زمین و برای انسان ها انجام دهم. نور دوباره از من پرسید که آیا می خواهی بازگردی. من این بار قبول کردم و گفتم بله. من آن لحظه ی انتخاب را به خوبی به یاد دارم. همه ما آزادی انتخاب داریم. در هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر لحظه ما انتخاب می کنیم [که چه کسی باشیم]. مسئولیت انتخاب های ما کاملاً بر دوش خود ماست، زیرا انتخاب مطلقاً با ماست… به یاد دارم که با قدرت به بدنم کوبانده شده و به زندگی دنیا بازگشتم. وقتی به زندگی بازگشتم هنوز برای سه هفته و نیم بی هوش بودم.
منبع: