این اتفاق در ماه فوریه سال ۲۰۰۱ برایم رخ داد. من که بارداری درون لوله رحمی داشتم برای آن تحت یک عمل جراحی اضطراری قرار گرفتم. عمل من با مشکلاتی مواجه شد و به خاطر یک پارگی خون زیادی از من رفت. در جایی در حین عمل جراحی احساس کردم که خارج از بدنم هستم ولی (مانند دنیا) با چشمانم نمیدیدم. بهنوعی میدانستم که در حین جراحی اتفاقی بحرانی رخ داده است و این فهم در من بود که بهعنوان موجودی روحانی و معنوی، میبایست خارج از بدنم باقی بمانم و ممکن است بدنم دیگر قابل استفاده نباشد. من از دوردست و در افق مکانی را میدیدم که مانند یک شهر نورانی بود، نوری که ورای هر چیز دنیوی به نظر می رسید. بااینکه نوری درخشان را در مکانی که به آن رفتم به یاد میآورم، رد شدن از درون یک تونل را به خاطر نمیآورم. به یاد دارم که به صورتی شناور به سمت نور حرکت کردم. من احساس آرامش و رضایتی فوقالعاده میکردم. مکانی که به آن رفتم هم طبیعتی بسیار زیبا داشت و هم ساختمانهایی باشکوه. به خاطر ندارم که هیچ یک از بستگان درگذشتهام را ملاقات کرده باشم. با این حال میدانستم که آنها در آنجا هستند و هرگاه که بخواهم به آنها دسترسی خواهم داشت. با این حال موجوداتی که به پیشواز من آمده بودند احساس قرابت و آشنایی میکردم. یکی از این موجودات سگ دوران کودکیم بود.
دانش و اطلاعات در این مکان از طریق روشهای ارتباطات بشری منتقل نمیشد. بلکه آن را به شکلی ترکیبی تجربه می کردم، بهطوری که هر وقت روی موضوع خاصی تمرکز میکردم، به جنبههای مختلف دانش و آگاهی مربوط به آن دسترسی داشتم. از این طریق هرگاه سؤالی داشتم جواب آن را بلافاصله درک میکردم. بهترین شکلی که میتوانم آن را شرح دهم این است که در آنجا اطلاعات و آگاهی بهصورت یک سری تأثیرات احساسی و درونی درک می شد که حقیقت آنها را قبول میکردم، زیرا در آنجا مفهوم دروغ و مغلطه وجود نداشت و هیچ چیزی جز حقیقت نبود. من هیچ پیکر و قالبی به مفهوم متعارف آن نداشتم. اگر با خود فکر میکردم که باید بدنی داشته باشم یک پیکر و قالب را برای خود به وجود میآوردم وگرنه تنها یک ضمیر و جوهره باقی میماندم، بدون وزن و شاید هم از جنس نور. احساس درک و هشیاری من در آنجا از دنیا بیشتر بود و همه چیز بسیار زندهتر و عمیقتر از دنیا حس میشد. ارتباط و انتقال افکار و ایدهها بسیار با معنیدارتر از زمین بود و فهمیده میشد که این معانی چند وجهی و چند جانبه هستند. رنگها و حتی اصوات بسیار زندهتر و غنیتر از دنیا بودند. کلاً همه چیز از دنیا و زندگی روی زمین واقعیتر و زندهتر بود.
دو وجود نورانی من را به درون یکی از ساختمانهای آنجا بردند تا زندگی من را به من نشان بدهند. این وجودهای نورانی شکل و قالب خاصی نداشتند ولی اگر من درباره آن فکر میکردم آنها در هیئت و ظاهر کلی یک انسان به نظر میرسیدند، وگرنه تنها وجودهایی نورانی بودند. این ساختمانها طوری برپا شده بودند که بهخوبی با طبیعت اطراف ترکیب و ادغام میشدند. این یک شهر معنوی و روحانی بود که با طبیعت آنجا در هم بافته شده بود. ساختمان های آنجا مانند خانههای تابستانی رو باز بودند. اگر من راجع به آنها فکر میکردم، آنها شکل و قالب بیشتری را به خود میگرفتند و اگر فکر نمیکردم (جزییات) شکل و فرم آنها کاهش مییافت. آنچه به یاد میآورم یک صفحه بود که گویی روی یک میز قرار داشت. زندگی من مانند یک فیلم روی این صفحه به نمایش درآمد. مانند یک فیلم میتوانستم آن را متوقف کرده یا روی قسمتهای مختلف مهم زندگیام تمرکز کنم. میتوانستم این قسمتها را از چندین زاویه و دیدگاه متفاوت مورد بررسی قرار دهم، مثلاً دیدگاه کسانی که آنها را تحت تأثیر قرار داده بودم. اگر این مرور زندگی روی زمین انجام شده بود زمان بسیار طولانی برای آن صرف میشد. ولی در آنجا زمان به شکلی که ما میشناسیم وجود نداشت. تنها زمان در آنجا زمان حال بود و همه چیز باهم و در زمان حال اتفاق میافتاد. تنها علتی که باعث میشود به نظر برسد که زمان به شکلی خطی پیش میرفت این است که من اتفاقات آن سو را اکنون با ترتیب خاصی به یاد میآورم. شرح آن بسیار سخت است، ولی زمان در آنجا هیچ شباهتی به زمین نداشت و معنی و خاصیت خود را از دست داده بود.
بعد از مرور زندگیام به نزد موجودات نورانی دیگری برده شدم که به نظر از دو موجود نورانی که من را به آنجا آورده بودند خردمندتر و پختهتر بودند. نور آنها با نور موجوداتی که من را بهمرور زندگیام برده بودند متفاوت بود و خالصتر به نظر میرسید. من با آنها راجع بهمرور زندگیام و تصمیماتی که در طول زندگی گرفته بودم و جاهایی که میتوانستم بهتر عمل کنم صحبت کردم. در حالی که این یک فرایند مشترک بود، من احساس احترام و ستایش زیادی برای آن موجودات قائل بودم. احساس میکردم که آنها من را بهطور کامل و بدون هیچ قضاوتی دوست داشتند. من به این احساس آنها کاملاً اطمینان داشتم و این احساس گرمی مطبوع یک هاله نورانی را در اطراف من داشت. نتیجه این گفتگوها راجع بهمرور زندگیام با آنها این بود که برای من بزرگترین مشکلات و چالشها این نبوده که (بهعمد) تصمیم گرفته باشم که کاری اشتباه انجام دهم، بلکه زمانهایی بوده که میتوانستم کاری انجام دهم ولی هیچ کاری نکرده بودم. نتیجه گیری این بود که وقتی به زمین بازگشتم، باید حرکت کردن و عمل را انتخاب کنم و از تجربهها و احساساتم استفاده کنم تا من را در اعمالم هدایت کنند تا آنها از روی عشق باشند.
قبل از بازگشتم به زمین نوعی توافق بین ما وجود داشت که من میتوانستم در قسمتهای خاصی از این مکان باشم، ولی نمیتوانستم که بیشتر از آن داخل آن شهر و محل بشوم. برای مثال، نمیتوانستم (بهجاهایی بروم که در آن) اطلاعات بیشتری راجع به آیندهام در زندگی روی زمین کسب کنم، بااینکه میدانستم که بهمحض بازگشت به زمین تمام آن آگاهی را از دست میدادم. بهجای آن من در منطقهای که در آن باغهای زیبایی بود ماندم. این باغها بسیار سبزتر از رنگ سبز در زمین بودند، و رنگها بسیار زنده و غنی بودند. در این مکان من بیوزن بودم. در آنجا به هر دانش و آگاهی که میخواستم دسترسی داشتم. همچنین من هیچ احساس درد (یا خستگی) نداشتم زیرا اصلاً بدنی نداشتم. تنها جایی که در طول تجربهام احساس کردم پیکر و قالبی دارم وقتی بود که در باغ بودم. موجودات دیگری که در باغ بودند نیز بیشتر از بقیه جاهای تجربهام ظاهری انسان گونه داشتند. فکر کنم علت آن این بود که در این باغ نیمکت و سنگچین هایی برای نشستن و قدم زدن و چیزهای دیگری وجود داشت که لذت بردن از آنها نیاز به یک بدن داشت. دست و پا چلفتی بودن در آنجا غیرممکن بود. همچنین چیزی بهجز اینکه حقیقتاً خودم باشم غیرممکن بود. آنجا بیشتر از روی زمین احساس میکردم که واقعاً خودم هستم. در آنجا هر کسی منجمله خود من بیشتر از دنیا واقعاً خودش بود.
من زمانی که روی زمین بسیار طولانی میبود را در این باغها صرف صحبت کردن با افراد مختلف کردم. یکی از این افراد یک معلم بزرگ (معنوی) بود. در آن موقع من تصمیم گرفتم که او را مسیح خطاب کنم. ولی حالا که به آن فکر میکنم گویی او یک سخنگو از طرف خدا بود که به اراده الهی آگاهی و اشراف خاصی داشت (و نام و عنوان او اهمیتی نداشت). ما برای مدتی که روی زمین میتوانست ساعتها یا روزها بوده باشد باهم صحبت کردیم. آنجا پیوسته هوا روشن بود، مانند اینکه همیشه بعدازظهر است. ولی این برای من مشکلی به نظر نمیآمد. فکر میکنم که آنجا اینطور بود زیرا من فکر میکردم که باید اینطور باشد. برعکس روی زمین، در آنجا گپ زدن و مصاحبت با مردم برایم احساسی پر از انرژی و نشاط به وجود میآورد. من روی زمین شخص ساکت و در خودی هستم و این برایم تغییر و اختلاف فاحشی بود. من به یاد نمیآورم که ما راجع به چه چیزهایی صحبت میکردیم، بهجز اینکه میدانم گفتگوی ما در مورد نوعی دانش و آگاهی خاص بود که روی زمین به آن دسترسی ندارم.
آنچه از این تجربه قبل از بازگشت یاد گرفتم این بود که باید عمل و حرکت را بهجای بیحرکتی و رکود انتخاب کنم. باید رفتارم طوری باشد که کمک کند تا آگاهی و عشق بیشتری به دنیا بیاورم. آن معلم بزرگ به من گفت که باید بازگردم. بااینکه هیچ وقت بهطور خاص از من پرسیده نشد که میخواهم بازگردم یا نه، این فهم و توافق وجود داشت که من باز خواهم گشت. من سفر بازگشت خود به بدنم را به یاد نمیآورم. فکر میکنم من به بدنم بازگشتم ولی بهجای اینکه ناگهان بیدار شوم، بهتدریج و آهستگی بعد از مدتی از بیهوشی خارج شدم. اولین چیزی که بعد از بازگشتم به خاطر دارم این بود که در اتاق بیمارستان بودم و پدرم در کنار تختم نشسته بود. او به من گفت که خیلی خوش شانس هستم که زنده ماندهام زیرا در حین جراحی مشکلات جدی پیش آمده بود.
من فهمیدم که ما موجوداتی نیستیم که از دنیای مادی به جهان معنوی سفر کنیم. بلکه ما متعلق به جهان معنوی هستیم و تنها به طور موقت به روی زمین آمدهایم. من فهمیدم که بالاترین عمل عملی است که از روی عشق انجام شده باشد و فهمیدم که برخی از درسها را تنها روی زمین میتوان فرا گرفت، به خاطر درد و چالشهای زندگی روی آن. به من فهمانده شد که بعد از پایان زندگیام در دنیا به این مکان باز خواهم گشت و دوباره زندگیام را مرور خواهم کرد و میتوانم دوباره زندگی روی زمین را تجربه کنم، ولی در بدنی متفاوت.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1katherine_l_nde.html