زمستان بود و من مدتی بود که مبتلا به یک ویروس شده و مرتب استفراغ میکردم. ناگهان حالم خیلی بد شد، به طوری که دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. به یاد دارم که با خود گفتم «نه اینجا، نه حالا»، زیرا هر دو بچه من در تخت خود خوابیده بودند و شوهرم نیز برای کارش از خانه دور بود. نمیخواستم فرزندانم من را (مرده) پیدا کنند. سعی کردم که سرفه کرده و نفس بکشم ولی گویی گلوی من بسته شده بود. فکر کردم که به خانه همسایه بروم تا شاید بتوانم از آنها کمک بگیرم و همچنین بچهها قبل از بقیه من را پیدا نکنند. من از در پشتی بیرون رفتم ولی باید آنجا از حال رفته باشم زیرا دیگر بعد از آن چیزی به خاطرم نمیآید.
وقتی که دوباره به هوش آمدم هنوز هم نمیتوانستم نفس بکشم. ولی احساس میکردم که لایههای پارچۀ کتان به دور من پیچیده شده است و من هم تقلا کردم که خود را از آن آزاد کنم. مانند این بود که من در یک پیلۀ تنگ و خفه کننده هستم. هنگامی که از بدنم خارج شدم، روی یک پل بودم. در فاصلهای آن طرف آب یک بندر و شهر بسیار زیبا بود که نوری طلایی از آن میتابید. من روی نرده کنار پل خم شده و در آب رقص انعکاس نور آن شهر را تماشا میکردم که احساس لذت بخش و غیر قابل توصیفی داشت. مردم زیادی در بندر در حرکت و جنب و جوش بودند و من احساس میکردم که به نوعی همه آنها را میشناسم. در روی پل دو راهنما همراه من بودند که من آن را به عنوان امری طبیعی و عادی قبول کرده بودم. زاویه دید من عجیب بود زیرا من در هوا روی پل شناور بودم و بالا و پشت سر خود بودم و از آنجا به جزئیات شهر و بندر نگاه میکردم. راهنماها دو کتاب به همراه خود و برای مطالعه من داشتند. کتاب اول درباره زندگی من بود. میتوانستم صفحات آن را ورق بزنم و به اتفاقات مختلف (زندگیم) بنگرم و آنها به من کمک میکردند که در مورد خوب و بد آن قضاوت کنم. تصمیمات خوب من توسط مردمی که در طرف دیگر پل بودند مورد تجلیل قرار میگرفت. صفحات کتاب بیشتر مانند فیلم بودند و میتوانستم ببینم که هر تصمیم من چه اثری روی تمام افراد دیگر گذاشته است. من تعجب کردم زیرا یک روز که تمام وقت خود را درسرای بیماران در حال اﺣﺗضار گذرانده بودم و خیلی آنجا کار کرده بودم از دید راهنماهایم تجلیل کمی دریافت کرد. ولی روزی که به یک عنکبوت کمک کرده بودم که از در بیرون برود بسیار مورد قدردانی قرار گرفت، زیرا من آن کار را با احساس همدلی و دلسوزی واقعی برای آن عنکبوت انجام داده بودم، با اینکه من خود از عنکبوت میترسیدم. از طرف مردم (در دنیا) هیچ پاداشی برای این کار من نبود. پیغام این بود که هر کاری را با عشق انجام بده، که البته از آنی که من فکر میکردم خیلی سختتر است.
من متوجه شدم که نوری که در دور و اطراف من است زنده و آگاه است و از عشق خالص درست شده است. همه ما به این نور تعلق داریم و نور درون ماست.
راهنماها میدانستند که من کنجکاو هستم که کتاب دوم را نیز بخوانم و آنها آن را به من دادند. ولی به من گفتند که من آن را (بعد از بازگشت به دنیا) به یاد نخواهم آورد و اگر هم سعی کنم به یاد بیاورم احتمالا آن را اشتباه تعبیر و تفسیر خواهم کرد. ولی وقتی که آنجا بودم مطالب کتاب کاملاً معقول و منطقی به نظر میآمدند. کتاب بیشتر شبیه به یک کره بود که نماینده کائنات در سطوح و لایههای متعدد بود، به همراه یک ضمیر و آگاهی پر از عشق که در ابعاد و جهانهای بیپایان نفوذ کرده بود. من همه چیز (از مطالب آن کتاب) را به یاد میآوردم ولی قول داده بودم که در حال حاضر آنها را فراموش کنم.
من متوجه مادر شوهرم شدم که به تازگی فوت کرده بود. او از میان جمعیت به سمت من میآمد در حالی که یک پسر بچه حدود 4 ساله با موهای تیره و مجعد همراه او بود. من آن پسر بچه را نمیشناختم و کنجکاو بودم که کیست. مادر شوهرم گفت «دبی، اینجا چکار میکنی؟ همین الان بازگرد».
من بلافاصله بر روی زمین بودم در حالی که سعی میکردم نفس بکشم. گلویم خیلی ورم کرده بود و در هر نفس فقط مقدار کمی هوا را میتوانستم به داخل بدهم. هوای بیرون خانه سرد بود و من مستقیم به داخل خانه رفتم تا استراحت کنم. این تجربه بسیار عمیق بود و من هنوز هم سعی میکنم آن را هضم کنم.
منبع:
http://www.nderf.org/NDERF/NDE_Experiences/debbie_nde_7913.htm