تجربۀ نزدیک به مرگ ریموند کینمن (Raymond Kinman)
این اتفاق در سال 1966 وقتی که نه ساله بودم برایم رخ داد. عجیب است، چون من خاطرات زیادی از آن سنین ندارم، ولی این تجربه و جزییات آنرا به خوبی به یاد می آورم. یکی از دوستانم در مدرسه سعی داشت یک تکنیک جدو را روی من نمایش بدهد. دوستم من را از جا بلند کرده و از بالای شانه خود مستقیماً با سر بر روی زمین فرود آورد و سر من ضربه شدیدی خورد. درد شدیدی از بالای سر وارد ستون فقراتم شد. تلاش کرده و از جای خود بلند شدم، در حالی که همه چیز دور سرم می چرخید. سعی کردم به سمت دفتر پرستار مدرسه بروم و این آخرین خاطره ام بود. من از حال رفته و با صورت روی کف سالن سقوط کردم و این ضربه دومی بود که به سرم وارد شد. من وارد تشنج شده و زبانم در حلقم گیر کرد و راه تنفس من بسته شد.
ناگهان خود را معلق در یک فضای کاملاً تهی یافتم. آنجا هیچ رنگ یا نوری نبود، ولی تاریک هم نبود، نه جاذبه ای، نه جهتی و نه هیچ حسی وجود داشت. کاملاً گیج بودم که کجا هستم و چه شده است. هنوز هم قدرت تفکر و استدلال داشتم، ولی هرچه سعی می کردم توضیحی منطقی برای اینکه اینجا کجاست و چرا اینجا هستم بیابم، بیشتر گیج می شدم. بعضی تجربه کنندگان درباره عبور از تونل صحبت می کنند، ولی من هیچ تونلی ندیدم. آنجا هیچ جهتی وجود نداشت و نه چیزی که بتوانم لمس کرده و برای درک موقعیتم از آن استفاده نمایم. ترس در من شروع شده و مرتب افزایش می یافت. اتفاقی که افتاده بود و ضربه به سرم را اصلا به یاد نمی آوردم. این فکر در من بوجود آمد که حتماً عقلم را از دست داده و دیوانه شده ام. پیش خود مرتب فریاد می زدم «دارم عقلم را از دست می دهم.» فکر بعدی من این بود که اگر واقعاً دارم دیوانه می شوم، کاری از دست من ساخته نیست بجز پذیرفتن و من [اراده خود و سعی در کنترل وضعیت] رها کردم.
بلافاصله گیجی من از بین رفت و احساسی لذت بخش در من شروع به شکل گیری کرد. این در ابتدا احساس سادۀ رضایت و آرامش بود، ولی این احساسات به تدریج شدت می یافتند و غنی تر و کامل تر می شدند. من یک کرۀ معلق آگاهی و ادراک بودم که در ابدیت لحظۀ حال می زیستم.
آنگاه یک نقطۀ نور بسیار درخشان را از دور دیدم که میلیون ها بار از خورشید درخشنده تر بود. این نور مطلقاً زیبا و زنده و آگاه بود. به نوعی می دانستم که باید به سمت نور بروم. ولی هنوز نمی دانستم که مرده ام و چیزی از اتفاقی که برایم افتاده بود را به یاد نمی آوردم. من به نور نزدیک تر می شدم و نقطه نورانی مرتب بزرگتر و درخشنده تر می شد و زیباتر و سرشارتر از عشق می گشت. نور من را به سمت خود می کشید. احساسات عشق و آرامش و خوشحالی چنان در من شدت گرفتند که به خالص ترین احساس خلسۀ مطلق و شعف تبدیل شدند. نور مطلقاً زیبا و غیر قابل توصیف بود. نور من را در خود جذب کرد. شدت عشقی که حس می کردم را نمی توان با کلمات شرح داد. این عشقی خالص و نامشروط و قدرتمند بود. تنها کلمه ای که برای توصیف آن به ذهنم می رسد کلمۀ بی نهایت است. این عشق قوی تر از بالاترین عشقی که به عزیزترین کس خود دارید بود. موج های این عشق یکی بعد از دیگری بر وجود من سرازیر می شد و وجود من را با این نور سفید شستشو می داد. من با نور یکی گشتم. من بدنی نداشتم، ولی بهترین توصیفی که می توانم بکنم این است که من یک کرۀ معلق انرژی و ادرک بودم.
وقتی که نه سال داشتم، سگی به نام اسکیپی داشتم که مرده بود. آنجا سگم اسکیپی را دیدم. او هم مانند من یک گوی شناور از انرژی و ادراک بود. ما به سمت یکدیگر جذب شدیم. ما با یکدیگر از طریق فکر حرف می زدیم، مکالمه ای که کامل و بدون امکان اشتباه یا سوء تفاهم بود. ما به یکدیگر عشق می دادیم. نه تنها عزیزان درگذشته شما، بلکه حیوانات شما نیز در سوی دیگر منتظر شما خواهند بود و آنها را ملاقات خواهید کرد.
سپس موجودی معنوی که نمی دانم فرشته یا روح یک انسان یا چیز دیگری بود، و مانند من یک کرۀ معلق بود، به من خوش آمد گفت. او مرا به خوبی می شناخت و حضوری مذکر داشت. از سوی او عشقی خارق العاده حس می کردم. او مرا به اسم صدا زده و گفت: «ریموند، بیا اینجا پیش من. می خواهم چیزهایی را به تو نشان دهم.» ما به سمت یکدیگر جذب شدیم و با هم ادغام شده و یکی گشتیم. بین ما عشقی بود که غیر قابل توصیف و بی انتها بود. شرح دادن آنچه بعد از آن اتفاق افتاد سخت است. گویی جواب میلیون ها میلیون سوال هم زمان در یک آن به ذهن من فرستاده شد. تمامی آفرینش در پیش روی من باز شده و میدرخشید. من همه چیز را می فهمیدم، ولی جالب اینجا بود که اینها را از او یاد نمی گرفتم، بلکه اینها چیزهایی بودند که خود می دانستم و تنها آنها را فراموش کرده بودم و اکنون دوباره به یاد می آوردم. جواب تمامی این سوالها در درون خود من بود! می فهمیدم که تمام جهان چگونه کار می کنند و همه چیز به نظر منطقی می رسید. ولی اکنون که به دنیا بازگشته ام، هیچ یک از آنها را به یاد نمی آورم.
این وجود به من نشان داد که چقدر نقش و هدف من در خلقت مهم و خطیر است. می گویم «من»، ولی منظور هر یک از ما هستیم. وجود تک تک ما در خلقت لازم است. می دانم که بسیاری از مردم با این نکته دچار چالش هستند. آنها می پرسند که مسئولیت و ماموریت ما چیست؟ زندگی ما که تنها شامل کار و خانه و امور عادی است. بسیاری را شنیده ام که در اینباره سخنرانی می کنند و فکر می کنند که جواب این سوال را می دانند، از کشیش گرفته تا معلم تا فیلسوف. بعضی می گویند هدف ما این است که در این دنیا مورد امتحان قرار بگیریم. ولی به من نشان داده شد که منظور و ماموریت تمام ما در این دنیا چیست. ماموریت هر یک از ما این است که عشق بورزیم، به همین سادگی. البته این همیشه کار راحتی نیست. اینجا منظورم تنها آن احساس گرمی که مردم از کلمه عشق تصور دارند نیست. عشق بسیار گسترده تر و چند بعدی تر و پیچیده تر از آن است. آنجا واضح بود که همه چیز از عشق ساخته شده است و از جنس عشق است. حتی تمام دنیای فیزیکی و چیزهای آن نیز از عشق ساخته شده اند. هر چیزی در خلقت یک تجلی و ابراز عشق الهی است.
وقتی تجربه ام را تعریف می کنم، به نظر مانند یک سری اتفاقات می رسد که در طول زمان و در مکان های مختلف رخ داده است. ولی حقیقت این است که در سوی دیگر زمان و مکانی وجود ندارد. بالا و پایین و چپ و راست و دور و نزدیکی در کار نیست. زمانی نیز وجود ندارد و گذشته و آینده ای نیست، بلکه تنها شکوفایی ابدی این لحظه است. بیشتر مردم در جاهایی از زندگی، لااقل برای لحظاتی کوتاه چنین بی زمانی و ابدیتی را تجربه کرده اند. وقتی که تمام احساس اینکه که هستید را از دست می دهید و در این لحظه غرق می شوید. این احساس در آنجا به مراتب قوی تر بود. این حال ابدیت از محقق شدن ابدی لحظۀ حال، احساسی مطلقاً رهایی بخش و پرقدرت داشت.
یک چیز را باید بگویم. آنجا هیچ قضاوتی نبود، هیچ توبه ای نبود، هیچ کاری نبود که انجام داده بودم که کاملاً بخشیده نشده باشد. خداوند با وجود تمام خطاها و کارهای احمقانه ای که در طول زندگی انجام داده بودم، هنوز من را همانطور دوست داشت. می دانم که بعضی تجربه کنندگان دیگر دربارۀ جهنم و تجربه های جهنمی حرف زده اند. ولی من اصلاً چنین چیزی را تجربه نکردم. البته اگر در قسمت اول تجربه ام، وقتی که در فضای تهی بودم، به بدنم باز می گشتم، احساس می کردم تجربه ام منفی بوده است.
من نگاه کردم و منظره ای شبیه به یک کهکشان پر از ستاره در پیش روی من بود. بی نهایت نقطه درخشان و نورانی که من هم یکی از آنها بودم. ما همه در آنجا حضور داشتیم و همه به هم متصل بودیم. روح هر انسان، هر حیوان، و حتی هر صخره و سنگی در آنجا بود. بله، یک تکه سنگ هم دارای حیات و روح است. همه چیز از عشق ساخته شده است و دارای روح و حیات است. همه ما به هم متصلیم و در حقیقت همه ما با هم یکی هستیم. من هنوز من بودم، ولی با این حال ما و جمع بودم و همه ما خدا بودیم. نه اینکه من خدا باشم، بلکه من از جوهره خدا هستم و قدرت و توانایی او را درون خودم دارم. من به تنهایی خدا نبودم، ولی به نوعی با اتصالی که به همه داشتم جزیی از خدا بودم. همۀ ما با هم آوازی می خواندیم که در حقیقت مناجات و ستایش الهی بود. این سرود و نجوا درباره ی عشق بود و چنان زیبا بود که زیباترین موسیقی های روی زمین در برابر آن ناشیانه به نظر می رسند. گویی می توانستی این موسیقی و آوا را لمس کرده و بچشی و حس کنی. آن به درون من وارد می شد و به آن معنایی کاملاً جدید می بخشید. هرگز آنرا فراموش نمی کنم، صحنه ای مطلقاً زیبایی بود. ما با یکدیگر یک ضمیر و ادراک واحد را تشکیل داده بودیم، به همراه عشقی خالص و بی نهایت.
به من گفته شد که هنوز زمان تو فرا نرسیده است و باید بازگردی. من فریاد زدم و مخالفت کردم و گفتم که نمی خواهم بازگردم. بار دیگر به من گفته شد که باید بازگردم و زمان من فرا نرسیده است. ولی به من گفته شد که بعد از اینکه ماموریت خود را به انجام رساندی، هر وقت که اراده کنی می توانی به اینجا بازگردی…
بازگشت به بدن برایم بسیار دردناک و ناخوشایند بود. ترک آن آزادی مطلق و سبک بالی، و وارد شدن به فضای محدود بدن، مانند پوشیدن یک لباس بسیار تنگ و کهنه و کثیف می نمود. اولین چیزی که به یاد آوردم این بود که حادثه ای برای من اتفاق افتاد و از حال رفته بودم. من برای 12 دقیقه مرده بودم و هیچ تنفس و ضربان قلبی نداشتم.
مادر من یک پرستار و شخصی بسیار مذهبی و مقید است. ولی وقتی که این داستان را برای او گفتم به من گفت که حتما اثر ضربه مغزی یا داروها بوده است. ولی برای من هیچ شک و تردیدی وجود نداشت که این تجربه کاملاً واقعی بوده است. برای من، آنچه در تجربه ام دیده بودم با بسیاری از تعالیم مذهبی و آنچه کلیسا می گوید فرق زیادی داشت و با آن منطبق نبود. این باعث درد و گیجی زیادی در من گشت…
با من از طرف کانال بیوگرافی تلویزیون مصاحبه کردند و برای اینکه در برنامۀ شبکه بیوگرافی باشید، باید مورد پزشکی شما با مدارک محکم و شواهد متعدد ثابت شده باشد.
در آن زمان ها کمتر کسی درباره این پدیده و تجربیات چیزی می دانست، و من خیلی زود یاد گرفتم که نباید درباره تجربه ام با دیگران حرف بزنم، زیرا مردم من را مسخره کرده یا دیوانه فرض می کنند. ولی در تمام این سالها یک میل شدید در من بود که آنرا برای دیگران بازگو کنم. ولی اکنون جو برای این مباحث بازتر شده است و می توانم آنرا با دیگران در میان بگزارم. ولی من تنها یک پیغام آور هستم و یک معلم معنوی یا چیزی مثل آن نیستم.
منبع: